پروین پژواک
ماجراهای آرش
۴
قسمت چهارم
سرزمین رویا
دم... دم ... دم!
آیا صدای مرا از میان این همه سروصدای راکت و هاون و بمب می شنوید؟
اگر می گویید بلی... پس سلام! آرش هستم و از بالای کمود تشناب با شما گپ می زنم. نی بینی های خود را محکم نگیرید! خیر خیریتی است. ما همه به تشناب آمده ایم. چون تشناب یگانه چهار دیواری در خانهء ما است که کلکین ندارد.
مادرم بالای لبهء تب نشسته، به دستشوی تکیه داده و سیاووش را شیر می دهد. پدرم پشت به دیوار بالای دوپای نشسته است. وفا ، اسپارتک و زیبا در دو طرفش خوابیده اند. قفس چشم سرخ در تشناب جای نمی شد. او را از قفس کشیده ام و در بغل گرفته ام. اگر میان تب خالی می بود، می شد تشکی در آن بیندازیم و بالایش دراز بکشیم. اما در تب آب برای مصرف خانه ذخیره کرده ایم.
در خانه دق آورده ام. سه روز است که راکت ها چون باران بر شهر می بارد و در چهار دیوار خانه زندانی مانده ام. هر روز این وقت عصر در میدان بغل بلاک با پسرها پشت توپ می دویدم. در چمن پیشروی بلاک تمام گل های زرد خودرو تبدیل به توپک های پفکی سفید شده اند. چندین بار به پدر گفته ام فقط برای یک لحظه می دوم به چمن، گل ها را پف می کنم و پس می آیم. اما پدر اجازه نمی دهد. خدا کند امشب باران نبارد تا گل های پفکی خراب نشوند و فردا دم دم دم! نباشد تا بتوانم بروم و گل ها را با پفی به هوا روان کنم.
سه روز پیش... ( نیمه دروغ نیمه راست معلوم می شود... ) گویی سه سال پیش بوده باشد، پیشروی بلاک بالای چوکی چوبی نشسته بودم و اشپلاق می زدم. آفتاب در نیمهء آسمان بود و گرم می تابید. سیاووش در ریکشای خود به آرامی انگشت خود را می چوشید. پرنده های سینه سفید گلو سرخ بالای شگوفه های پسته ای رنگ درختان پشه خانه به جرقه های آتش بالای منقل سبز می ماند. شگوفه های خوشبوی درختک سیبم گویی ابری سفید بود که بر شاخه ها باریده بود. ناگهان با فیر گلوله ها پرنده ها پرواز کرد. شگوفه ها ریخت. سیاووش به گریه شروع کرد. ریکشا را به طرف خانه دواندم. پرنده ها جنگ را دوست ندارند. شگوفه ها جنگ را دوست ندارند. من هم چون آن ها از جنگ بدم می آید. از همان دقیقه تا حال راکت ها فیر می شود. گلوله ها در هوا منفجر می گردد. پوچک های مرمی به همه جا ریخته است. پرنده ها بیچاره و ترسان از این درخت به آن درخت می پرند. نمی دانند چه کنند و به کجا بروند. تخم ها و چوچه های آن ها در آشیانه ها تنها مانده اند. دلم به پرنده ها بسیار می سوزد. دلم می شود پرنده ها را به خانهء ما دعوت کنم... پروانه ها را با گلها و قانغوزک ها و پشک ها و سگ ها به خانه بیاورم. خانه چقدر خوب است. کاش همه خانه داشته باشند. در خانه کسی نمی ترسد. در خانه ای که همه با هم آشتی و مهربان اند، اگر در بیرون از خانه جنگ باشد، باز قابل تحمل است. اگر دلت گرم باشد، تنت خنک بخورد مهم نیست. فکر کن که در خانه ات جنگ باشد و پدر و مادرت لبخند نزنند، اگر در بیرون گرم ترین آفتاب نیز بتابد، برای تو چه گرمایی خواهد داشت؟!
شام شده است. صدای گلوله ها کرکننده است. از آن بدتر چیغ های سیاووش است. بیچاره گک می ترسد و نمی دانی که با او چه کنی. گپ را که هنوز نمی فهمد. مادرم او را از بغل پدر گرفت. یک گوشش را بر سینهء خود بالای قلبش چسپاند و بر گوش دیگرش دست خود را ماند. مادرها همیشه می دانند با اطفال خود در هر سنی که باشند، چه قسم گپ بزنند تا آن ها بفهمند. سیاووش با شنیدن صدای قلب مادر آرام شد و هکک زنان به خواب رفت.
از پشت پدرم به آشپزخانه رفتم. پشت پنجره در تاریکی شب فشنگ های سرخ چون ماهی ها با سرعت تیر می شود. چند فشنگ بزرگ طلایی چون ستاره های بحری به آرامی دنبک زنان بالای کوه پایین می آید. بسیار زیبا است طوری که ترس را از یاد می بری. هر چه به خود می گویم که بار دیگر نخواهم لرزید، باز هم بی اختیار با هر انفجاری تکان می خورم. پدرم همانطور که دروازهء یخچال را می بست از پشت یخنم گرفت و مرا از پنجره دور کرد و در پناه سه کنجی دیوار بر زمین نشاند. آخر ممکن است گلوله ها مرا سوراخ سوراخ کنند.
افسوس دیگر نمی توانم ماهی های سرخ را ببینم. کاش امشب شب جشن می بود و مادر عوض زیرزمینی ها بر بالای بام ها می بودیم و آتش بازی را در آسمان می دیدیم. کاش این آتش بازی جنگ نمی بود. کاش اسلحه ها اینقدر بدصدا نمی بود و با هر انفجار خود دود و آهن پاره به هر طرف نمی ریخت. ای کاش راکت های می ساختند که با صدای خوش چون صدای اشپلاق یا آواز پرنده ها یا آذان ملا (ملای خوش آواز!) پرواز می کرد و به هر جا که پایین می آمد، دهنش به خنده باز می شد و چاکلیت های مزه دار، ساجق های میوه دار، پوقانه های رنگارنگ و گدی پران های پنج پارچه از آن پایین می ریخت. اگر اینطور می بود، همه اشتکا در آرزوی پرتاب راکت ها می بودند، اما حال... (باز خیزم برآمد) خدا این راکت ها را گم کند!
کسی دروازهء خانه را محکم تک تک کرد. پدرم در را گشود. ریس پدرم است که یک بلاک بالاتراز بلاک ما خانه دارد و نو عروسی کرده است. به پدرم گفت: به رفیق های حزبی اسلحه می دهند. هر چند می دانم با ما نیستی ولی بد نیست اگر این تفنگچه را بگیری.
پدر گفت: اگر چیزی دیگر مرا تباه نکند، اسلحهء شما خواهد کرد. برعلاوه چه فایده؟ حتی اگر کسی بالایم فیر کند، من سویش فیر نخواهم کرد.
دلم بود چیغ بزنم اگر کسی بالای تو فیر کند، من خودم بالایش فیر می کنم. اما صدای خود را خوردم. ریس پدرم با بیچاره گی خندید و گفت: دیگر هیچ کس با ما نیست. حتی زن های ما! در خانه وقتی می خواستم کارت حزبی و چند سند دیگر را پاره کنم، زنم آمد، به کاغذها دید و گفت: کارت حزبی؟ پاره نکن بمان ببینم چگونه چیزی است! بار اول است که چنین سندی را می بینم و تو سیزده سال است که آن را داری. شاید همان وقت ها که من در مظاهره های مکتب خود بر ضد دولت شرکت می کردم، تو در جملهء سازمانی گک های بودی که ما را با دندهء برقی می زدی؟ لعنت بر نصیب من! در این دو راه سرخ و سبز ما چرا با هم روبرو شدیم؟
چون ریس پدر رفت، پدر با خود زیر لب گفت: وای از این تبعیض رنگ ها و راه ها... ببین که چگونه همه چیز را از هم می پاشد. زن را از شوهر جدا می کند و برادر را از خواهر و شب شادی را تبدیل به شب خون می سازد.
چرا کلان ها نمی توانند تفاوت ذوق های خود را در انتخاب رنگ ها و راه ها به ساده گی حل کنند؟ همچنان که ما خوردها آن را چند روز پیش میان خود حل کردیم؟
هوا خوب بود. دخترها و پسرهای بلاک زیر درخت های پارک جمع شده بودیم. وفا با گردبند سرخ چرمی خود با من بود. الیاس هم با سگ خود آمده بود. مینه دخترک پنج ساله به وفا نزدیک شد. وفا او را بویید. موهای مینه را مادرش بالای سرش بسته می کند و قیتک او به شکل دو کله گک است. خیال می کنی که دو نفر بالای سر او زیر فوارهء آب یا درخت مجنون بید نشسته اند. مینه با احتیاط بر پشت وفا دست کشید و پرسید: سگ تو چه رنگ است؟
بی خیال گفتم: نصواری
با دقت به موهای وفا دید و گفت: موی های سیاه هم دارد... زرد هم دارد.
همه ما در نور آفتاب به پشت وفا خم شدیم. واقعا او بسیار زیبا و مخلوطی از رنگ های سیاه، طلایی، نصواری و شتری بود. مینه از من پرسید: تو کدام رنگ را خوش داری؟
- رنگ آبی را
- چرا؟
ابروهای خود را بالا انداختم. خواستم به مینه خود را مهمتر از آنچه او خیال می کند نشان بدهم و چیزی بگویم که او کمتر معنی اش را بفهمد. گفتم: چون آبی رنگ آسمان، رنگ دریا ورنگ خیالات من است.
مینه وارخطا نشد و برعکس مرا با اعتراض خود وارخطا ساخت: پس رنگ سبز چی؟ وقتی چشمان خواهرم سبز است و رنگ برگ درختان سبز است و انگور سبز است و ماه سبز است.
گفتگو ناگهان چون باران شروع شد:
الیاس اشپلاقی زد و گفت: ماه و سبز؟ مهتاب و سبز؟ ماه سفید است. همان طور که برف سفید است و دست های برادر شیرخواره ام سفید است و شیر مادرم سفید است.
مریم پرسید: آیا رنگ برادر شیرخوارت گلابی نیست؟ و رنگ کف دست های ما وقتی که پاک باشد و رنگ ناخن های ما و شگوفه های سیب گلابی است و خون ما گلابی است.
آریا گفت: خون ما اما سرخ است. همچنان که چشم کفتر سرخ است و دانه های انار سرخ است و فالبینک ها و آلوبالوها و ستاره های شام...
ویس خندید: درررست! ستاره های شام و سرخ! خنده ام می گیرد. نه که با ستارهء حزب پیروزمند غلط شان کرده ای. ستاره ها زرد هستند. همچنان که آفتاب زرد است و موهای مادرم زرد است و گل های خودروی لب جوی و نیش زنبور زرد است.
دانیال گفت: من رنگ بنفش را خوش دارم. شاید حتی این رنگ را نشناسید. آیا شما گل های زنبق را دیده اید و بال های بمبیرک را زیر آفتاب؟ و غروب آفتاب را؟
ایمل گفت: چرا هیچکس از رنگ سیاه نمی گوید. حال آنکه رنگ چشمان من چون چون چشمان پدرم سیاه است. سیاه چون دم دراز عکه و توته های ذغالی که به جای چشم آدمک برفی می مانیم و چون سنگ های کوه...
ادریس گفت: اما کوه های شهر ما شیردروازه و آسه مایی نصواری رنگ اند و شاخه های درختان نصواری است و پوست چهارمغز نصواری است و چاکلیت کاکاو نصواری است واسپ های تیزپا لکه های نصواری دارند.
رویا گفت: کاش اسپ ها نارنجی می بودند. مثل نارنج. مثل شیرینی آب مالته، مثل رنگ دامن من. مثل آب زردک، مثل کدوی تنبل زیر بته، مثل مورچه...
نوید گفت: و شاید بگویی ملخ هم نارنجیست! در حالی که ملخ فولادی است. همچنان که آهن فولادی است و عرابه های بایسکل فولادی می چرخد و و گردباد فولادی می چرخد و سینهء گنجشک ها فولادی است و صدای کاردها فولادی است.
هوگی زبان خود را به ریشخندی کشید و گفت: من نو شنیدم که صداها هم رنگ دارند. شاید مزه هم داشته باشند؟ اما دنیا میشی می درخشد. چون چشمان مادرم که میشی است و چون چشمان گدی ام و رنگ علف ها در تابستان و گردهء بال پروانه های سفید و تشله های برادرم میشی است.
ویس خواست چیزی بگوید که من گپش را بریدم و گفتم: چپ باشید، چه گپ است؟ چه رنگ کشی و رنگ بازی است؟ من می گویم که همه رنگ ها زیبا است، نیست؟ مثلا اگر ما رسم گل یا میوه یا بهترین منظرهء دنیا را بکشیم و آن را سیاه و سفید بمانیم یا تنها یک رنگ کنیم، مقبول معلوم نمی شود. اما اگر رنگه های خود را بگیریم و رسم را رنگه کنیم، می بینیم که منظره مقبول، گرم و زنده می شود. از همین خاطر من همه رنگ ها را خوش دارم اما معلومدار که آبی را زیادتر.
- من هم، من هم هر چند گلابی را زیادتر.
- من سبز را زیادترین... اما دیگر رنگ ها هم خوشم می آید.
- رنگ های دیگر هم بد نیستند اما سیاه جوره ندارد.
- من هم همه را هر چند...
خنده ام گرفت. زنده گی عجیب است. همه جا، همه چیز وهمه کس به قسم خود زیبا است. اما تنها یک جا، یک چیز و یک کس در قلب ما خوبترین جای را پیدا می کند. خوب است اگر ما ذوق هر قلب را احترام کنیم و خواستهء قلب خود را بالای دیگران نه قبولانیم. اگر نه جنگ خواهد شد. همین طور که حال جنگ است.
شب باران بارید. سحر چون از خواب برخاستم، سکوت بود. پاهایم را خواب برده بود. باید راه رفت. از فرصت استفاده کردم و به بیرون رفتم. پوچک های گلوله، گلبرگ های شگوفه و پرهای پرنده گان روی پیاده رو را پوشانده است. از گل های پفکی خبری نیست. همه ریخته اند و زیر پا شده اند. مردان مسلح دوروبر بلاک ما قدم می زنند. با دقت به آن ها دیدم. خواستم بدانم مردان کوه و جنگ چه قیافه هایی دارند. با صدای انفجاری ناگهانی که هوا را سوراخ کرد و به گمانم از میان همه چیز حتی پرده های گوش و چشم و دلم تیر شد، نزدیک بود که ... برود. با عجله به داخل دهلیز بلاک دویدم. مینه با چشمان حیران مرا در راه زینه ها ایستاده کرد و پرسید: نمی فهمم چه گپ است؟ مادرم برایم تنبان دوخته است. ببین نو است. هیچ وقت تنبان نپوشیده ام. ببین لاشتک دارد. دامن هایم آن قدر کوتاه هستند که وقت لخشیدن از یخمالک آهنی کودکستان ما پای هایم می سوزد. مادر تنبان را برایم داد و گفت بپوشم تا دیگر پاهایم نسوزد. چی قسم پای هایم بسوزد، وقتی که کودکستان بسته است و نمی توانم یخمالک بخورم؟
من شانه هایم را بالا انداختم. مینه گک ادامه داد: پدرم بالای خواهر کلانم هیله چیغ می زند: هیله موهایت را چوتی کن.
خواهرم هیله موهای دراز و مقبول چین چین تا شانه دارد.
هیله این پیراهن سرخ چیست پوشیدی؟ برو پیراهنی کهنه با رنگ تیره بپوش!
خواهرم هیله در پیراهن سرخ بسیار مقبول معلوم می شود.
هیله یک بار که برایت گفتم! یک چادر پیدا کن و چون مادرت بر سرت کن.
چشم های خواهرم هیله سرخ شده است.
مینه گک ناگهان به گریه افتاد و ادامه داد: آرش تو می فهمی چه گپ است؟ دیشب شنیدم مادرم به پدرم گفت: اگر به خانهء ما داخل شدند، خودت ما را بکش. مرا، هیله را، مینه را هم! تمام شب از ترس خوابم نبرد.
ترس به دل من نیز ریخت. دست مینه گک را گرفتم و گفتم: نترس. پدرت بسیار قوی است. او که باشد، کسی نمی تواند شما را آزار بدهد.
مینه گفت: امروز هیله چادری مادرکلانم را به مزاخ پوشید و خنده اش گرفت. چادری مادرکلان برای قد خواهرم هیله بسیار کوتاه بود. هیله ناگهان چادری را از سرش کشید و رفت دروازهء قفس سایره گک ما را باز کرد. سایره پرواز کرد. هیله گریه کرد و گفت: حالا می دانم پرنده دنیا را از پس میله های قفس چطور می بیند. همان قسم که من دنیا را از پشت چشمکی های چادری دیدم!
من می خواهم چادری را با قیچی توته توته کنم.
- هوش کنی که نکنی.
- تو چرا دلت به چادری می سوزد؟ توگاهی چادری پوشیده ای؟
- نه خدا نشان ندهد. (گرچه بدم نمی آید، زیر پوشی پت شوم و هر بدی که می خواهم بکنم!)
- نشان هم نمی دهد. پسرها که غم ندارند!
پدر که به جستجوی من از زینه ها پایین می آمد، گفت: آن ها غمی بزرگتر دارند. وقتی شما دخترک های مقبول زیر چادری بروید، آن ها چه خاکی به سر خود بریزند!
آن وقت دست نوازشی بر سر مینه کشید و گفت: بدو جانم بدو خانه برو. آرش تو هم برو خانه. سیاووش پشتت گریه می کند.
سیاووش چرا پشتم گریه کند؟ در حالیکه هنوز نمی توانیم دوستان خوب برای همدیگر باشیم. سه ماهه است. مادرم تازه شروع نموده است که به او آب بادنجان رومی مخلوط با آب شیرین روز یک قاشق بدهد. اگر من مثل او تنها شیر می نوشیدم شاید از لاغری می مردم، اما او چاقک است. دست های نرم و ناخنک های گلابی اش مرا حیران می کند. وقتی به دست های ترکیده و سختم می بینم، باور نمی کنم که دست های من هم روزی خوردترک و ملایم بوده باشد. یک دفعه چشم او را زیر ذره بین دیدم. بسیار شفاف و روشن بود. روزهای اول چشمش چون چشم چوچه های پشک پردهء آبی رنگ داشت اما حالا چشم هایش میشی است. مادرکلان هر بار که او را می بیند، گویی بخواهد موضوعی را ثبوت کند، با حیرت به من می گوید: آرش چقدر به تو می ماند! (حقیقت این است که او اصلا به من شباهت ندارد). با اینهم می گویم: خوب که چه؟ آخر برادر هستیم. اگر به من نماند پس به کی بماند!
عجب روزهایی است. نمی دانی چی کنی. جنتری خود را از دیوار پایین کردم و خواستم خود را مشغول کنم. با قلم سرخ شروع به حلقه کردن کردم. جنگ پیشین روز شنبه شروع شد. یکشنبه قوت گرفت طوری که ما و دیگر همسایه ها به تاکوی بلاک پناه بردیم و دوشنبه قیامت شد. مردهایی که می گویند مجاهد هستند در آن سوی دریا سنگر گرفته اند و با ماشیندارها، راکت ها و گلوله های تانک به اینسوی دریا که خانه های ما است، فیر می کنند. اینسوی دریا مردهایی که آن ها نیز اصرار دارند مجاهد باشند، روی زمین و پشت سنگرها دراز کشیده و فیر می کنند. همه گیج شده اند. بخصوص ما اطفال خرفهم نمی دانیم که چه گپ است. کی مجاهد است و کی نیست؟ و جنگ مجاهد با مجاهد چرا؟ مگر آن ها نباید با هم دوست باشند؟ صدای کر کنندهء جت ها را شنیدیم که از بالای بلاک ما تیر شد و به آن سوی دریا و بالای تپه ها بمب انداخت. نه به یقین که آن ها با هم دوست نیستند. دشمن هستند، آن هم دشمن خونی! اما چرا؟ تا حالا نمی دانم. از تپهء شهدا دود و گرد و خاک به هوا بلند شده است. اگر مرده ها می توانستند گپ بزنند، حتماً از قبرها بر می خاستند و چیغ می زدند: ما را همین جا هم آرام نمی گذارید، مرده آزارها!
می رویم. کجا؟ نمی دانم. خانه را برای کی می گذاریم؟ اتاقم... حیواناتم... نباتاتم را... نمی دانم. فردا روز پر جنجال خواهد بود. همان بهتر است که بخوابم. شاید شما نیز چون من بی خواب باشید، شما هم بخوابید. اما خواب کجاست؟
سلام.
دوروز می شود که با شما گپ نزده ام. حالا در کارته سه هستم.
سحر روز سه شنبه پدر پیراهن و تنبان پوشید و پکول را بر سر خود گذاشت. مادر پردهء آشپزخانه را که سفید است با گلک های گلابی و برگک های ریزهء سبز، کند و چون چادر نماز به دور خود پیچید. من پیراهن و تنبان آبی افغانی ام را پوشیدام. تنبانم کوتاه شده است. پشک ها و خرگوش را در ریکشاه سیاووش ماندم. وفا خودش به دنبال ما آمد. کفترها در برنده و نباتات در گلدان ها باقی ماند. پدر قول داد که با اولین فرصت به خانه پس خواهد آمد و احوال شان را خواهد گرفت. من ماهی ها را از مرتبان کشیدم و در یک بوتل پر آب انداخته با خود گرفتم.
از هر بلاک دسته دسته مردم برآمدند و با ما یکجا شدند. مادرکلان، پدرکلان، عمهء خوردم (که هنوز مجرد است) و خانواده های دوستانم یکی پس دیگر به پشت و پیشروی ما روان گشتند. این منظره هم از ترس راه کم می کرد و هم وحشت حادثه را زیادتر نشان می داد.
همین که لب دریا رسیدم، فکری به سرم رسید و ایستاده شدم. به ماهی ها دیدم و دانستم که زمان خداحافظی با آن ها رسیده است. به نوک دو پا ایستادم، دست هایم را تا آنجا که می توانستم سوی دریا پیش بردم، بوتل را با احتیاط سرچپه کردم و در دل گفتم: به امان خدا طلا تاج، به امان خدا نقره عاج... بروید دریا برای شما امن تر است، کلان تر است... بروید... به امان خدا.
به بیشهء سبز آن سوی دریا دیدم. اگر می توانستم از سر پل تیر شوم، چشم سرخ را در آنجا رها می کردم. ناگهان اسپارتک از ریکشاه بیرون خیز زد و آن طرف سرک دوید. زیبا از پشت او رفت. خواستم از دنبال آن ها بدوم که مادرم دستم را محکم گرفت. پدر که بکس را بالای بایسکل مانده بود و خودش پیاده راه می رفت، با عصبانیت گفت: آرش احمق نشو. آن ها می توانند خانه بروند.
- دروازهء خانه خو قفل است.
- از راه برنده می روند.
- چه تا منزل چهارم؟
- پریشان نباش گم نمی شوند.
خواستم اعتراض کنم که صدای فیر گلوله ها بلند شد. اشک چشمانم را سوختاند. این من هستم آرش سرپرست گروهء حمایت از حیوانات کوچه که حالا پشک های خود را در کوچه ایلا کرده ام! لعنت بر من!
تا به منزل کاکایم (کاکای من نه، خوردترین کاکای پدرم) در کارتهء سه رسیدیم، پاهای ما آبله کرد. عرق و خستگی و ترس همه را ذله ساخت. وقتی به آنجا رسیدیم، کاکایم ارسی های خانهء خود را پلاستیک پوش می کرد. پسر کاکایم امید که شش ساله است، از جیب خود قوطی گوگرد را کشید. در میان آن توته ای شیشهء شکسته و دو سه چرهء دندانه تیز دیده می شد. برایم قصه کرد: دیروز راکتی در کوچهء ما ترکید و شیشه های خانهء ما جرنگ جرنگ ریختند. مادرم نماند که با توته های شیشه بازی کنم. می گفت دستت را می برد یا به پایت می رود. توته های شیشه بسیار زیبا آبی و سبز و نقره ای می درخشید. وقتی خواهرم آن ها را جارو کرد و در سطل ریخت، صدای خوب می داد. شرنگ شرنگ شرنگ مثل صدای چوری های خواهرم. من یک توتهء آن را پت کردم و در جیبم ماندم... همین را که دیدی. دیگرهایش ضایع شد. همه را در جوی کوچه انداختند. حالا جوی در نور آفتاب چقدر روشن خواهد درخشید! می روی که برویم ببینیم؟ البته بد شد که شیشه های ارسی شکست... اما در عوض حالا می توانیم از چوکات ارسی ها داخل و خارج شویم و احتیاجی به دروازه نیست. دیشب پدرم چون همیشه دروازهء خانه را قفل کرد و خنده اش گرفت. گفت که خانهء ما به قبر ملا نصرالدین می ماند. بر دروازه ها قفل و پنجره ها بی شیشه! دیشب بادی سرد از چوکات های خالی تیر می شد و به درون اتاق ها می آمد. با باد کاری ندارم. فقط باید متوجه پشک حیله گر همسایه باشم که نشود دزدانه بیاید و کنری گک ما را بخورد.
خوب پس به این ترتیب جان خرگوش من هم در خطر است. البته تنها پشک نیست. شکم های گشنه زیاد است. (من دیدم که به مجرد دیدن خرگوشم چشم های کاکایم برق زد!).
خانهء کاکایم با چند اولادی که دارد و میهمان های ناخوانده ای چون ما تنگ معلوم می شود. حویلی کلان دارند که دورادور آن را دیوارهای بلند گرفته اند. حویلی با چند درخت قدیمی بادام، سنجد، بید و گل های سادهء گلاب زینت یافته است. امشب چند دقیقه در حویلی ماندم و به آسمان خیره شدم. ستاره ها چون چشمان مینو و زیبا و اسپارتک می درخشد. ماه چون طلا تاج و نقره عاج در آب شناور است. باد چون بال کفترهای من پرپر می زند. وفا بینی سردش را به دستم مالید و من اشک های را که نگاه کرده بودم، در تاریکی شب رها کردم.
خانه بیروبار و پر از سروصدا است. کسی متوجهء غیبت من نیست. با اولادهای کاکایم جور نیامده ام به جز از امید. او هم که خوردترک است و شام نشده خوابش برده است.
در حویلی میان بته های گلاب که بوی خوب می دهد، نشستم و شیفتهء آسمان شدم. آرامی شب با صدای فیرهای که گاه از دور می آید، برایم عجیب است. پس از سه روز صداهای کر کننده مثل این است که دنیا به خواب رفته باشد. احساس تشنگی می کنم. سر چاه رفتم. خم شدم. چند ستاره در آب چاه می درخشید. هر چه کردم آن ها را با دلو از چاه بیرون بیاورم، نشد. قطرات آبی که از دلو چاه ریخت، در نور ماه چون جرقه های آتش درخشید. پس به میان بته های گل آمدم. دست های ترم را بر رویم کشیدم و لرزیدم. چشمانم را بستم و غرق رویایی شیرین شدم. داستان نو ما از همین جا آغاز شد:
همانطور که با چشمان بسته سرم را رو به آسمان گرفته بودم، پس از لحظاتی نوری سرد بر سرم ریخت و زمین زیر پایم خالی شد. من همیشه آرزو داشتم پرواز کنم. از این سبب با آنکه تمام جانم از هیجان سوزن سوزن شد، چشم هایم را باز نکردم. می ترسیدم خوابی خوش باشد و از آن بیدار شوم. باد سرد میان پاچه های تنبان و آستین های پیراهنم رفت و موهایم را به بازی گرفت. نوری که در آن پرواز می کردم، آبی بود چون پلک های بستهء چشمم را آبی می دیدم. آن وقت پلک هایم بنفش شد. گویی میان آب گرم رفته باشم، احساس راحت و خوشی کردم. چشم هایم را آرام باز نمودم. داخل محفظه ای بنفش رنگ شده بودم. آب نبود، بلکه نسیم گرم و خوشبو بود که مرا در بغل گرفته بود. در فضای سفینه جاذبهء زمین وجود نداشت. از همین سبب به حالت شناور بودم. با چشمانی نیمه باز و خمار از پنجرهء گرد سفینه دیدم که در یک لحظه فضای آبی و پرستاره جای خود را به فضای تاریک داد که گاه به گاه در آن نوری می درخشید. پرواز چقدر طول کشید، نمی دانم. مگر شما می توانید مدت زمانی را که بسیار خوشبخت هستید، اندازه بگیرید؟ اما همین قدر می دانم که پرواز کوتاه بود. چون خواب خوش کوتاه بود. به زودی سفینه روی زمین استوار قرار گرفت و دروازهء آن به آرامی باز شد. نور نیلی که گاه آبی و گاه بنفش می شد، به چشمانم تابید و صدای دلنشین از نور نیلی تابید: ای زمینی به سرزمین رویا خوش آمدی!
نترسیدم. حیران نشدم. گویی از یک خواب خوش به خواب خوش دیگر بروم لبخند زدم و به دروازهء باز دیدم. قلبم از هیجان به تپ تپ افتاد و لرزشی خوشایند تمام تنم را لرزاند. دروازهء باز مرا به ماجرای نو دعوت می کرد. چرا قبول نکنم؟ با کنجکاوی طرف دروازه رفتم و همین که پای از سفینه به بیرون ماندم، نور نیلی گم شد و همه جا تاریک گشت. سه موجود که در میان لباس های کلان و تیره پنهان شده بودند و تنها می توانستم چشمان سرخ و دندان های دراز زرد شان را ببینم به من نزدیک شدند. تمام موهای جانم از ترس سیخ سیخ شد. من خواب بد نمی خواستم، ببینم. سرم را شور دادم، خواستم بیدار شوم اما همه چیز درعین بیداری بود.
آن ها یک توتهء کلان فیروزه را که چون آب صاف می درخشید پیش چشمانم گرفتند و با صدای گوش خراش چون مالیدن دو تکه آهن به بالای هم، از من پرسیدند: این را می خواهی یا آب دریاچه را؟
من که هنوز تشنه بودم، آهسته گفتم: آب دریاچه را…
این بار توتهء کلان لاجورد را نشانم دادند و پرسیدند: این را می خواهی یا رنگ آسمان را؟
صدای خود را پیدا کردم و جواب دادم: رنگ آسمان را.
مروارید های گرنگ را در کف دستم ماندند و پرسیدند: این بهتر است یا قطره های باران؟
تعجب کردم و گفتم: قطره های باران.
انگشتریاقوت آتشین را در انگشتم کردند و پرسیدند: این زیباتر است یا لاله های بهار؟
خنده ام گرفت و گفتم: لاله های بهار.
مهره های زمرد را از گردنم آویزان کردند و پرسیدند: این خوب تر است یا برگ های درختان؟
با ریشخندی گفتم: برگ های درختان!
یک توته الماس را چون تاج بر سرم ماندند و پرسیدند: این را می خواهی یا نور ماه را؟
با بی حوصلگی گفتم: نور ماه را!
سکه های نقره و طلا را پیش پایم ریختند و پرسیدند: این را می خواهی یا ستاره ها را؟
هر چند دلم می شد یکی از سکه ها را بگیرم اما اعصابم از سوال های احمقانهء آن ها خراب شده بود و با لجاجت گفتم: ستاره ها را!
پارچهء سفید ابریشمی را بالای سرم گرفتند و پرسیدند: این را می خواهی یا سایهء ابر را؟
دیگر خسته شده بودم. دلم نمی شد جواب بدهم. به دندان های زرد ترسناک آن ها که دیدم، مجبور آهی کشیدم و گفتم: سایهء ابر را.
با حسرت به من دیدند و با صدایی چون صدای انفجار هاوان خنده کنان گفتند: هنوز طفل است. دیوانه است و نمی داند.
آن وقت تاریکی گم شد. نور نیلی پس آمد و در نور آن من آسمان، ابر، دریا، درختان، گل ها و تمام ثروت طبیعی و مهربان را که در زمین است، دیدم و لبخند زدم. اصلاً کی نمی فهمید و دیوانه بود؟ شما خود تان قضاوت کنید.
از میان نور نیلی دخترک زیبا که پوستش چون آفتاب می درخشید و چشم ها و موی سبز داشت به طرفم آمد و با همان صدای دلنشین که پیش تر شنیده بودم، گفت: مبارک باشد! تو در امتحان کامیاب شدی! سرزمین رویا حالا از تو است.
دختر دست های خود را به طرفم دراز کرد. دستانش را گرفتم. دست های گرم و خوشبو داشت با ناخن های سبز. دست ها خواب آور بود و به لالای مادر می ماند. پرسیدم: سرزمین رویا در زمین است؟
- هر چند گفته نمی توانیم که در زمین نیست و هر چند چون خواب به پلک چشم تو نزدیک است. اما از زمین چهارده سال نوری فاصله دارد.
- آیا چهارده سال نوری زیاد است؟
- اوه آرش جان آن قدر زیاد است که هنوز توسط علم شما آدم ها آمدن به این فاصلهء دور ممکن نیست. اما با تخیل آدمیزادها هیچ چیز ناممکن نیست.
- شما نام مرا می دانید اما من نام شما را نمی دانم.
- نامم نه مه سه است. می توان آن را به زبان شما نور ماه سبز ترجمه کرد.
- اوه شاید شما همان نوری باشید که به چشمان مینه می آید. مینه دخترک همسایه ام است و ماه را سبز می بیند.
- بلی او را می شناسم. دیشب به خواب او رفتم. او نیز چون تو به زودی میهمان ما خواهد شد.
آن وقت نه مه سه اشاره ای کرد و لباسم از تنم پرواز کرد. تا خواستم آن را بگیرم پیراهن لطیف که به هفت رنگ می درخشید، بر تنم پوشانیده شد و موهایم حلقه حلقه بر شانه هایم ریخت. خواستم اعتراض کنم که من دختر نیستم اما نتوانستم. خنده آور بود اما احساس می کردم که پسر هم نیستم. تنها اطمینان داشتم که هستم و همین برایم کافی بود.
از نشستگاه سفینه طرف برنده ای کلان پیش رفتیم. در زیر برنده ساکنین سرزمین رویا ایستاده بودند و تا مرا دیدند به ترانه خواندن و دست شور دادن شروع کردند. آن ها گل های زیبا را میان گلدان های خورد طرفم انداختند. بی اختیار سرم را پس کشیدم اما گلدان ها از بس سبک بود چون حباب های صابون در هوا می چرخید. نه مه سه خندید و گفت: در سرزمین رویا هیچکس گل را نمی چیند. تنها عاشقان و آن هم یک بار حق دارند فقط یک شاخه گل را بچینند و به کسی که دوست دارند، بدهند. گل تا زمانی تازه خواهد ماند که آن ها به همدیگر دروغ نگویند و به راستی همدیگر را دوست داشته باشند. اگر نه گل پژمرده خواهد شد و آن ها عشق رویایی خود را از دست خواهند داد.
در میان ساکنین سرزمین رویا قهرمانان قصه های را که شنیده و خوانده بودم، دیدم. بزک چینی با انگک و بنگک و کلوله سنگک، گرگ بد، دخترک یتیم و گاو زرد، کل بچه گک و پیرزن آدم خوار، خاله قانغوزک و کاکا موشک، ماکیان تخم طلایی، کلاه سرخک و مادرکلان، سفید برفی و هفت چوب شکن، دخترک موطلایی و سه خرس، دختر پادشاه و چرخ نخ ریسی، دختر زیبا و دیو زشت، پسرک چوپان و غول سه چشم، جادوگر شهر زمرد و بوت های پرنده، شهرزاد قصه گوی هزار و یکشب، علاوالدین و چراغ جادویی، علی بابا و چهل دزد، سند باد بحری، قالیچه پرنده و...
البته قهرمانان دیگر هم بودند که نمی شناختم. افسوس خوردم که چرا قصهء شان را نمی دانم. از این به بعد از مادرکلان و پدرکلان خواهش خواهم کرد تا بیشتر برایم قصه بگویند. از مادر و پدر خواهم خواست بیشتر برایم کتاب بخرند. آخر آن ها... قصه ها همه به طرفم دست شور می دادند. من هم باید با خواندن قصه های شان سوی آن ها دست شور بدهم.
قهرمان ها پس از آنکه مرا خوش آمدید گفتند، رفتند. با نه مه سه از زینه ها پایین شدم و شروع به قدم زدن کردم.
دو طرف راه های خاکی درختان بلند پر از میوه سایه انداخته بود. خاک گرمای خوشایند داشت. متوجه شدم که پای لچ هستم و سبزه ها و گل های زیبا پای هایم را قتقتک می دهند. در میان انبوه درختان خانه های چوبی خورد و کلان دیده می شد. بر بام یکی از این خانه ها نوجوانی سرشوخ نشسته بود و غیچک می نواخت. تا مرا دید، خنده ای کرد و با صدای صاف چون آب جوی خواند:
آرش کمان گیر
کمان خود بگیر
آرش کمان گیر
کمان خود بگیر!
البته من هنوز شاهنامه خوان نشده ام. اما چون نامم آرش است، می فهمم که آرش قهرمان کی بود و چطور با پرواز تیر خود به سرزمین خود آزادی را بخشید.
ناگهان تارزانی را دیدم که از این شاخهء درخت به آن شاخه پرید. دو سه شادی خوردترک از این شاخه به آن شاخه او را تعقیب کردند.
به علفزار رسیدیم. میان سبزه ها گوسفندان و بزهای سفید و سیاه که پشم های شان تا زمین می رسید، می چریدند. پیرزنان و پیرمردان چوپان با موها و ریش های دراز چون پشم، آرام بالای تپه ها نشسته بودند و توله می نواختند. در آن دوردست های دشت اسپ های وحشی نارنجی رنگ در تاخت و تاز بودند و سرخپوستی که عقابی را بر دست داشت، بالای یکی از آن اسپ ها نشسته بود.
پرنده ها رنگه بودند. زرد و آبی و سرخ... بی آنکه طوطی باشند. از ما نمی ترسیدند. یکی از آن ها آمد و بالای شانه ام نشست. گویی من شاخ درخت باشم. پرنده در بیخ گوشم چهچه زد. موج صدا پرده های گوشم را نوازش داد. نزدیک بود از خوشی چیغ بزنم.
به میدانی بزرگ رسیدیم. در آن جا صنعتگران از چوب و گل و آهن وسایلی زیبا می ساختند. دستهء یک کوزهء گلی چون مار بود. شکم دیگی چون شکم کانگرو بود. حتی بیل های آهنی نقش های زیبا از حشره های مختلف را داشتند.
بوی بازار گشنه ام کرد. عطر نان گندم تازه و شیر داغ می آمد. دیگ ها پر از قیماق ومسکه و پنیر بودند. خریطه های کلچه و شیرینی و میوه چون چراغ های جشن در بازار آویزان بود. مردم کم کم از هر چه که ضرورت داشتند می گرفتند. من فروشنده ها را نمی دیدم. نه مه سه شیرینی کلان چوبک دار را از یک کجاوه گرفت به من داد و گفت: اینجا ما چیزی به نام پیسه برای خرید و فروش نداریم. هر کس مواد تولیدی خود را در بازار به اختیار مردم می ماند وهر چه خودش کار دارد از مردم می گیرد.
متوجه شدم که نه مه سه همیشه پیش از اینکه سوال کنم فکرم را می خواند. با آن هم بی اختیار گفتم: ای... چه خوب! پس بی کاران چی می کنند؟
- اینجا کسی بیکار نیست.
- شما مکتب دارید؟
- البته!
کمی خیله شدم. یقین داشتم می گوید نه و در آن صورت جشن من کامل می شد!
- در مکتب شما کسی تنبل است؟
- اینجا کسی تنبل نیست. زیرا شاگرد تنبل وجود ندارد. مگر این که معلم ها تنبل باشند و یا درس ها خسته کن.
- معلم های شما به شاگردان صفر می دهند؟
- می دانی ما صفر را به کی می دهیم؟ به کسانی که درس های کتاب را چون طوطی از بر کنند. آن ها گنجی را که به نام عقل و حافظه داریم، ضایع می کنند.
- واه واه در این صورت اول نمره های ما در اینجا صفر خواهند گرفت و کسانی مثل من؟ کسانی مثل من؟
- کسانی مثل تو آرش میهمان ما می شوند.
عمارتی را به شکل کتاب دیدم. کلمات این کتاب پنجره هایش بود. در پیشروی کتاب وسایل ورزشی را به شکل قرطاسیه ساخته بودند. از زینه های خط کش می شد بالا رفت و با سوزن دایره کش می شد چرخید. حاجت به پرسیدن نیست. اینجا مکتب است. دروازهء مکتب دروازه بان چوب بدست و پیشانی ترش ندارد. پس چرا شاگردان نمی گریزند؟ این سوال ذهنم را مشغول کرد. نه مه سه به سوی من دید و لبخند زد. صنف ها چقدر بزرگ و روشن است. صنف ها بوی لیمو می دهد، بوی نارنج. تخته ها سفید است و تباشیرها رنگه. لباس های شاگردان رنگه است. چون یونیوفورم مکتب ما سیاه نیست تا به زبان بی زبانی بگوید که مکتب و درس خواندن غم است!
وای چه صنفی! بی اختیار درون اتاق شدم. در مرکز اتاق مجسمهء کلان و شفافی قرار داشت که همه اعضای داخل بدن را نشان می داد. استخوان ها سفید بود و محکم. قلب سرخ سرخ، دلپ دولپ صدا می داد. مغز را شناختم، کبود رنگ بود. مانند پوپنک! معده و روده های گلابی را نیز فوری شناختم. مادرکلان می گفت آدم از لحظه ایکه پیدا می شود شکم را می شناسد و تمام غم ها از درد شکم است. پدرکلان با شوخی می خندید و می گفت درد زیر شکم را هم حساب کن! اما آن که زرد است چیست؟
نه مه سه گفت: کیسهء صفرا.
- آن جیگری؟
- جگر است.
- آن دو نیلی؟
- شش ها که با آن نفس می کشیم. آن رگ ها را می بینی؟ آن ها که شفاف است و در آن ها نور سرخ می دود، شریان ها است که خون پاک وآکسیجن دار را به بدن می رساند. آن ها که نور آبی دارند، ورید ها هستند که خون ناپاک و کاربن دای اکساید دار را به شش ها می برد تا هوا بگیرد.
فرصت پیدا نکردم تا از رنگ ها و اعضای دیگر بپرسم. معلم دست خود را بالای قلب خود ماند و به شاگردان گفت: دست های خود را بالای قلب های خود بمانید و حرکت آن را احساس کنید. بی اختیار با آنکه او معلمم نبود، دستم را بالای قلبم ماندم.
- این پرندهء بی قرار زیر دست شما که با دو صدا پشت در پشت بیت می خواند، قلب است. مرکز گرما و روشنایی و مهر. قلب مرکز حیات است. نه تنها برای این که خون تازه را به تمام بدن می رساند و خون کهنه را از تمام بدن جمع می کند، بلکه برای این که پیام عشق و دوستی را که در قلب خانه دارد به گوش ذره ذرهء تن ما زمزمه می کند. همان طور که پروانه به دور شمع می چرخد و مهتاب به دور زمین و نظام شمسی به دور آفتاب و سیارهء ما به دور امید، همان طور که اسپرم ها به دور تخمه و الکترون ها به دور پروتون و مسلمانان به دور کعبه و مولانای بلخ به دور خود...
همین طور خون نیز به دورادور قلب می چرخد. زیرا هر آنچه که مرکز و منبع عشق و امید و گرما و حیات است، جاذب است و معشوق است و عاشق چرخ زن بسیار دارد.
سرخ شدم. تعریف خشک وخالی کتاب بیالوژی خود را در مکتب در مورد قلب به یاد بیاورید: شکل قلب به ناک می ماند. قلب عضوی است که خون را به بدن پمپ می کند.
آن وقت است که مثل من از خشم پمپ می شوید و از قهر و شرم می پندید. یعنی به اساس کتابک ما همانطور که پمپ تیل است و پمپ آب و پمپ هوا، قلب هم پمپ خون است و بس، تمام!
نه مه سه دست مرا گرفت. گویی لالایی مادر را شنیده باشم، نفس های نامنظمم مرتب شد و آرام شدم. مرا به صنفی دیگر برد. معلم دو تا تخم مرغ را بردست گرفت و از شاگردها پرسید: یکی تخم خام است و دیگری پخته. بدون آن که آن ها را بشکنیم، چگونه از هم فرق می توانیم؟
کله ای تخمی ام کار نداد. هر چه فکر کردم نفهمیدم. اما برای شاگردان جواب ساده است. آن ها هر کدام تخم مرغ را با دو انگشت روی سطح صاف میز چرخاندند. تخم مرغ پخته به ساده گی و به مدت بیشتری می چرخید. چون تخم جوش خورده و سخت چون جسم یک پارچه می چرخد. اما چرخاندن تخم مرغ خام آسان نیست. چون مایع داخل تخم به آسانی به چرخش نمی آید. ایستاد کردن آن ها هم یک قسم نیست. تخم مرغ پخته با تماس دست فوری از چرخیدن بس می کند اما تخم مرغ خام پس از دور کردن انگشت باز کمی می چرخد. معلم گفت: ببینید این از خاطری است که پوست تخم با انگشت شما ایستاده شد اما مایع داخل تخم هنوز در حال چرخش است.
معلم از روی میز سوزن و میخ را گرفت و پرسید: اگر بخواهیم این سوزن و میخ را به کاغذی چخ کنیم، در صورتی که زور مساوی به کار ببریم، کدام شان زودتر و آسان تر کاغذ را سوراخ می کند؟
با خود گفتم: شکر است این را می دانم که سوزن است.
معلم تایید کرد: بلی سوزن. چون برای سوزن و میخ اگر چه زور مساوی است اما فشار مساوی نیست. در سوزن همه نیروی ما در نوک سوزن جمع می شود، ولی در میخ همان نیرو در نوک دبل میخ تیت می شود. از این سبب وقتی از فشار گپ می زنیم علاوه بر نیرو، سطحی را که در آن نیرو داخل می شود، هم باید در نظر بگیریم. مثلا با اسکی می توانیم روی برف راه برویم اما بدون آن پای ما در برف داخل می شود. چرا؟ چون درمورد اول فشار و وزن بدن ما در سطح کلان تقسیم می شود و در مورد دوم در سطحی خورد.
از همین سبب ما باید روی یخ نازک ایستاده راه نرویم، بلکه خزیده پیش برویم. وقت تیر شدن از باتلاق هم با پوشیدن بوت های مخصوص که وزن بدن را در سطح بیشتر پخش می کند، می توانیم در گل و لای باتلاق غرق نشویم.
این صنف جادویی که تمام جادویش دلایل علمی داشت مرا حیران ساخت. آهسته پرسیدم: این صنف جادوگری علمی است؟
نه مه سه آرام گفت: این صنف فیزیک است.
من عاشق فیزیک شدم. به شما می گویم. من فیزیکدان خواهم شد. معلم میخ را روی میز ماند اما سوزن را نه. پیالهء آب را روی میز ماند و گفت: ببینید حال سوزن را روی آب می مانم، بی آنکه زیر آب برود.
سوزن را به آرامی روی آب رها کرد. سوزن روی آب شناور ماند و حتی همزمان با حرکت آهن ربا که معلم بالای پیاله اینسو و آنسو برد، حرکت کرد.
- چرا سوزن در آب غرق نمی شود؟ چون در دست من بود و با چربی دست من پوشی نازک از چربی یافته و در آب زود تر نمی شود. اما ببینید... دور سوزن در آب فرورفتگی را می بینید. سطح بالایی آب که می خواهد صاف شود از زیر سوزن را تیله می دهد و به این ترتیب سوزن روی آب می ماند. البته این قانون عمومی اجسام شناور است. نیرویی که از زیر به سوزن فشار می آورد مساوی است با وزن آب که سوزن را از جایش بیرون ساخته است. ساده ترین راه برای غرق نشدن اشیای فلزی سبک در آب این است که به آن ها روغن بمالند. از همین سبب است که ما زیر قایق ها را قیر اندود و چرب می کنیم. با رنگ نمودن کشتی ها با رنگ روغنی در حقیقت ما از نفوذ آب جلوگیری می کنیم. با این طریقه ما حتی می توانیم آب را در غربال ببریم.
دیگر داشتم از تعجب شاخ می کشیدم. بی اختیار بلند پرسیدم: چه قسم؟
شاگردها متوجهء من شدند و گویی آیینه ای برای خودنمایی یافته باشند، یکصدا پرسیدند: چرا در تاریکی همه پشک ها خاکستری معلوم می شود؟ چرا گدی پران به هوا بلند می شود؟ چرا از پنجرهء بسته باد می وزد؟
حیران ماندم و گفتم: نمی فهمم.
باز یکصدا پرسیدند: پس شما در درس فیزیک چه می خوانید؟
نه مه سه مرا از شر شاگردان نجات داد و گفت: آرش هنوز در مکتب درس فیزیک را شروع نکرده است. ولی حتی اگر فیزیک می خواند جواب این سوالات را نمی دانست. گناه او نیست. به آن ها فیزیک را طوری درس می دهند که به درد گپ های روزمره و جاری زنده گی نمی خورد.
معلم با تعجب پرسید: پس خواندن فیزیک چه فایده دارد اگر به درد زنده گی روزمره نخورد؟
شاگردان را خدا داد و باز یک صدا شروع به خواندن کردند:
در سرزمین رویا
ما آب را با غربال می گیریم از دریا
آب را با برف به جوش می آوریم
آتش را با یخ در خروش می آوریم
با حباب صابون آیینه می کاریم
سفر به ماه... مشکل نیست
وقتی که ما فیزیک می دانیم!
معلم با لبخندی به شاگردها گفت. آرش میهمان ما است. از او سوال نکنید. به او جواب بدهید.
دخترکی برخاست و چون آریا بی آنکه طرفم لبخند بزند، گفت: اگر تور سیمی غربال را در پارافین غوطه بدهیم، پارافین سیم های غربال را پوش می کند. پوش نازکی که به مشکل دیده می شود. حال اگر در غربال آب بریزیم و غربال را زیاد شور ندهیم، آب که پارافین را تر نمی تواند، در سوراخ های غربال به شکل ورقه های نازک محدب آویزان می ماند. به این قسم آب از غربال نمی ریزد. اگر این غربال را روی آب بمانیم، زیر آب نمی رود. پس نه تنها می توانیم با غربال آب ببریم، بلکه می توانیم با غربال روی آب حرکت کنیم.
دهنم باز ماند. پس به همین ساده گی می توان جادوگری آموخت.
پسرکی که به سیاووش می ماند، با لبخند دوستانه به طرفم گفت: چرا در تاریکی همه پشک ها خاکستری اند؟ البته نه در تاریکی مطلق، بلکه در نور کم. تو که چندین پشک داری آرش. تو شاید این را بدانی.
من تنها لبخند او را با لبخندی جواب دادم. پسرک ادامه داد: چون درنور کم چشم از فرق کردن رنگ ها عاجز است و نه تنها پشک بلکه همه اشیا را خاکستری می بیند. در نور بسیار شدید هم چشم ما رنگ ها را فرق نمی تواند و همه رنگ ها را سفید می بیند.
پسری برخاست. سرش را خاراند و گفت: چرا از پنجرهء بسته باد می وزد؟ چون هوای اتاق تقریبا هیچ وقت ایستاده نیست. هوا توسط حرارت پندیده و کلان می شود. در نتیجه سبک شده و به طرف چت اتاق می رود. هوا در اثر خنک جمع شده و خورد می شود. در نتیجه گرنگ شده و رو به کف اتاق می رود. این جریان هوا را با چشم نمی توانیم ببینم. اما اگر این پوقانهء گازدار را بگیریم و به تارش وزنهء سبکی ببندیم... طوریکه پوقانه به چت اتاق نچسپد و به آزادی در هوا پرواز بتواند، می توانیم جریان هوا را ببینیم.
پسرک کف دو دستش را به هم زد و در بخاری صنف آتش روشن شد. پسر پوقانه را نزدیک بخاری رها کرد. پوقانه با هوای گرم طرف چت رفت و از آنجا به طرف پنجره حرکت کرد. نزدیک پنجره با هوای سرد پس طرف زمین پایین آمد و با جریان هوا سوی بخاری کشانده شد و دوباره با هوای گرم طرف چت رفت و دوباره... مثل این است که پوقانه را کسی با تاری که دیده نمی شود به عین راه ببرد، اما نه تارنیست. جادو هم نیست. با دو چشم خود می بینم که جریان هوا است. پس از همین خاطر است که در زمستان با آنکه ارسی ها بسته است، جریان هوای سرد را در اتاق خصوصا در کف اتاق بر پاهای لچ خود احساس می کنیم.
راستی که چقدر ساده، علمی و جالب. دهنم از بس باز مانده بود، خشک شد. خواستم گیلاسی آب بخورم.
معلم با مهربانی گفت: آرش ما آب را نمی خوریم. ما آب را می نوشیم. آب را چگونه می نوشیم؟
پیش از او جواب دادم: معلوم است. گیلاس را به لب های خود می چسپانیم و آب را به درون دهن خود کش می کنیم.
- همین کشیدن چیست؟ در عمل نوشیدن نه تنها دهن ما بلکه شش های ما هم شرکت می کند. وقت نوشیدن قفسهء سینه را باز و پر از هوا می کنیم. به این قسم هوای داخل دهن کم می شود. مایع موجود در گیلاس زیر فشار هوای خارج به دهن ما که فشار هوای آن کمتر است، می ریزد. بلی! خوردترین و گویا آسانترین کارهای ما به دقت سنجیده شده و به اساس علم است. حالا شاگردان عزیز با نوشیدن گیلاسی آب میوه چطور هستید؟ هم به استقبال میهمان و هم برای اجرای تجربه!
شربت آب میوه آن قدر مزه دار بود که تجربه را از یاد بردم. صنف سوم لابراتوار کیمیا است. در آنجا معلم با ترکیب یک اتوم آکسیجن و دواتوم هایدروجن توانست یک مالیکول آب بسازد. البته آبش را دیده نتوانستم. معلم گفت: برای تشکیل یک قطره گک آب که قابل دید باشد، در حدود 500 کنتلیون مالیکول آب لازم است. یعنی عدد پنجی که در پهلوی خود بیست صفر داشته باشد: ۰۰۰ ۰۰۰ ۰۰۰ ۰۰۰ ۰۰۰ ۰۰۰ ۵۰۰
معلم به طرف نقشهء کلانی که در دیوار بود رفت و گفت: ببینید. هایدورجن ساده ترین نوع اتوم است. زیرا یک هستهء مرکزی مثبت به نام پروتون و یک مدار برقی منفی به نام الکترون دارد. اما اکسیجن دارای هستهء مرکزی بزرگتری است که در حقیقت یک هسته نیست. بلکه شانزده هستهء کوچک است که به چهار قسمت جداگانه تقسیم شده است. این چهار قسمت در پهلوی همدیگر و در ارتباط با همدیگر هستند اما با هم نچسپیده اند.
زبان من به دهانم چسپیده است. مگر همین پیشتر نبود که آب میوه نوشیدم؟
معلم با چوبکی که روشنی می داد به رسم اشاره کرد و ادامه داد: ببینید. هر قسمتی از این قسمت های چهارگانه چهار پروتون و دو الکترون دارد. الکترون دوگانه اطراف هر یک از این قسمت های چهارگانه می گردد. حال این منظره را می بینیم. معلم کف دست هایش را به هم کوبید. اتاق تاریک شد. آن وقت ما دیدیم که در اتوم آکسیجن آتش بازی منظم هندسی به زیبایی جریان دارد.
نه مه سه گفت: آرش می بینی طوری که امروز دانشمندان می گویند، در حقیقت ما دارای دو جهان هستیم. یکی جهان بی اندازه بزرگ آسمان و کهکشان ها و دیگری هم جهان بی اندازه بزرگ در یک ذرهء کوچک.
احساس کردم سرم بالای تنم گرنگی می کند. آخر تا آنروز نه فزیک خوانده بودم نه کیمیا و نه از عجایبی به نام اتوم (به جز از بم اتوم) چیزی دیگری شنیده بودم. نمی دانستم که بمب ترسناک و مرگ آور اتوم از همین اتوم های خوردترک و زیبا و بی آزار ساخته شده است. ای آدمیزاده های بی عقل! راستی که عجب چهارپایی هستیم!
با حیرانی گفتم: و از کجا که جهان بزرگ آسمان و کهکشان ها نیز در برابر دنیاهای دیگر که تا هنوز نمی شناسیم، قطره ای بیش نباشد؟
نه مه سه لبخند زد و گفت: حقیقت است. از همین خاطر ما در سرزمین رویا با شاگردان از همین ذره های خورد شروع می کنیم. چه اگر کسی توانست از جهان اسرارآمیز یک قطرهء آب و یا یک ذرهء خاک باخبر گردد، آن وقت به رازهای آسمان هم دست خواهد یافت.
این برخلاف عادت ما آدمی زاده ها است، نیست؟ بسیاری ها نمی فهند پیراهنی را که بر تن دارند، چگونه به دست آمده است و از چه ساخته شده است، اما در مورد لباس فرشته های آسمان غالمغال می کنند!
صنف فضاشناسی بسیار خوشم آمد. اتاقی کلان گرد بود با دیوارهای بلند بنفش. بر دیوارها زینه های سفید باریک تا سقف بالا رفته بود. سقف محدب و نیلی با ستاره های مشهور که هر کدام در جای خود می درخشید، زیبا بود.
در مرکزاتاق از گچ نمونهء آن نظام شمسی را ساخته اند که کرهء سرزمین رویا در آن شامل است.
معلم گفت: آرش همان قسم که مرکز نظام شمسی شما آفتاب است و به دورش کره های عطارد، زهره، زمین، مریخ، مشتری، زحل، اورانوس، نپتون و پولوتو می چرخند، در نظام رنگین کمان کره های عشق، شادمانی، امید، آرزو، آزادی، رویا و حقیقت به دور آفتاب طلایی به نام ممکن می رقصد.
به کره های گچی دست کشیدم. گرم بود و به ترتیب رنگ شده بود: سرخ، نارنجی،زرد، سبز، آبی، نیلی و بنفش.
در سقف اتاق تلسکوبی بود تا شاگردان بتوانند آسمان و کهکشان ها را ببینند. از زینهء سفید بالا رفتم و از آن بالا کرهء زمین را دیدم. اوه در برابر زیبایی نیلگون و زمردین زمین سرزمین بنفش رویا چندان رنگ و رویی نداشت. دلم به تپ تاپ افتاد. چقدر زمین زیبا است. چقدر زمین دوست داشتنی است. اما آیا ما زمینی ها زیبا و دوست داشتنی هستیم؟ از آن دور زمین به نوزادی می ماند که نمی توانستی در موردش گمان بد کنی. از آن دور اثری از جنگ و دود آتش و خون دیده نمی شد. از آن دور نمی شد اشک ها را دید و چیغ ها را شنید. از آن دور نمی شد بوی دود و باروت و مرده ها را احساس کرد. از آن دور گشنگی نبود، تشنگی نبود، خستگی نبود. از آن دور گویی در زمین زنده گی نبود و اگر بود آدم ها نبودند، تنها درخت ها، دایناسورها، کوسه ماهی ها و آب ها... نه هنوز از آدم و حوا و اولاده های آن هاخبری نبود. از همین سبب کرهء زمین معصوم و پاک لبخند می زد.
در صنف فضا شناسی معلم به من معلومات جالب و ساده داد. معلم گفت: آرش تو که هر شب به آسمان می بینی، می توانی سیاره ها و ستاره ها را به ساده گی از هم فرق کنی. آن ها که بل بل کنان چشمک می زنند ستاره اند، یا در حقیقت هر کدام آفتابی است که از خود نور و گرما دارد. اما آن ها که با نوری آرام می درخشند، سیاره اند. سیاره ها نور خود را از آفتاب می گیرند، مانند کرهء زمین شما و مهتابش.
از مکتب برآمدیم. معلوم شد باران کوتاهی باریده و همه جا را شسته است. "نه مه سه" گفت: آرش ببین در دریای آسمان پری گک موطلایی آفتاب با صدف های ابر بازی می کند. ببین مروارید های باران را از صدف ها به زمین ریخته است.
در سبزه زار دخترکی پشت پروانه ها می دود. شاید سه ساله باشد. پروانه ها را می گرفت و در دامن پیراهنش جمع می کرد. چون مرا دید، ایستاده شد و با خنده ای شیرین گفت: پروانه ها دلتنگ نمی شوند. چون مادرم بر پیراهنم گل های بسیار دوخته است. وقتی مادرم پیراهنم را می شوید و بالای طناب آویزان می کند، پروانه ها به فکر گل های باران خورده بالای دامنم می نشینند و با نسیم گاز می خورند. وقتی که باد می وزد و دامنم را باد می برد، گمان می کنی که گل ها پرواز می کنند. راستی اگر گل ها بال می داشتند، آن وقت پروانه ها به آن ها می رسیدند؟
حیران دخترک ماندم. آن قدر مقبول بود که هم به گل می ماند هم به پروانه. دخترک خندید. دامن پیراهنش را رها کرد و به دور خود چرخید. پروانه ها همچون عطری خوش به دورادور او به پرواز در آمد.
دخترک از میان دامنش یکی از گل های را که مادرش دوخته بود، گرفت و به طرفم دراز کرد. گونه هایم رنگ گرفت. تا گل را گرفتم او چون خوابی خوش از پیش چشمم به آن دورها دوید.
مثلی که نه مه سه با من حرف زده بود و من نفهمیده بودم، چه او مرا تکان داد و لبخندزنان پرسید: آرش کجاستی! چه می خواهی؟
بی اختیار گفتم: می خواهم پروانه ای باشم و بر یکی از گل های دامن آن دخترک بنشینم.
(فکر می کنم با گفتن این آرزو من اولین شعر زنده گی ام را گفتم!) نه مه سبز با نور سبز خود درخشید و گفت: تو انسان هستی آرش. همه آرزو دارند که انسان باشند. نام دخترک ممکن است. گل دامن چیست، تو می توانی بر گل قلب او بنشینی!
باز به قدم زدن شروع کردیم. سرزمین رویا پایان نداشت. سرحدات به چشم نمی خورد. رفتن به هیچ جا ممنوع نبود. علامهء توقف وجود نداشت. همه در حرکت بودند. نه مه سه فکر مرا خواند و گفت: سرزمین رویا خانهء مشترک همه ما است. از هر کجا که بیاییم و به هر کجا که بروییم در خانهء خود قدم زده ایم. ما با همسایه های خود کره های عشق و شادمانی، آرزو و آزادی رفت و آمد داریم. کرهء حقیقت که در اصل همین سرزمین رویا است. هر سیاره علاقمندان خود را دارد. جوانان بیشتر شیفتهء سرزمین آزادی اند. نوجوانان سرزمین آرزو را می خواهند. کودکان سرزمین شادمانی را دوست دارند. عاشقان که معلوم است به کرهء عشق سفر می کنند و هنرمندان عاشق سرزمین رویا اند.
نمی توانستم فکر خود را پت کنم، نه مه سه بی آن هم اندیشه ام را می خواند. پس بهتر بود حرف بزنم. پرسیدم: شما خدا را می شناسید؟ یعنی... به خدا ایمان دارید؟
- بدون ایمان به خدا چطورمی توان به خود ایمان داشت؟ ممکن نیست در سرزمین رویا صبح از خواب بیدار شوی و با دیدن نعمات رنگارنگ خود زبان به ستایش خدای یگانه باز نکنی.
- آیا خدا شما را از ما بیشتر دوست دارد که این همه نعمت به شما بخشیده است؟
- نعمت های خداوند برای بنده هایش یکی است. تفاوت در نوع استفاده از نعمت ها است. ما از آهن می توانیم بیل بسازیم و ماشین درو گندم. ما از آهن می توانیم شمشیر بسازیم و تفنگ. انتخاب با ما است.
سوالی دلم را به سوزش آورد. حالا که در سرزمین رویا پت کاری فایده ندارد. پس پناه به خدا این را هم می پرسم. با صدایی که خود به خود ضعیف شده بود، پرسیدم: آیا در سرزمین شما گاهی مادری فرزند خود را رها می کند؟
- هرگز!
نه مه سه ایستاد. به سویم خم شد. با دقت به چشمانم دید و گفت: آرش! قلب مادر هیچ وقت راضی به جدایی از فرزندش نیست و مادر تو هر چند از تو دور است، اما ترا بسیار دوست دارد.
به نه مه سه که ناگهان حالت چهره اش چون صورت مادر شده بود، لبخند زدم. هر چند اشک هایم چون دخترک ها جاری شد، اما نشرمیدم و خود را در درون خودم بسیار آرام یافتم.
هوا آهسته آهسته تاریک شد. سه مهتاب در آسمان طلوع کرد. صدای موسیقی آرام آرام در هوا پیچید. از میان سبزه های عطرآلود چشمه زارها و از پهلوی چاه های عمیق آب سرد که برکناره های سنگی شان گل های عشقه پیچان آبی روییده بود، دختران جوان با پیراهن های سفید نقره ای، آبی نقره ای و بنفش نقره ای بیرون آمدند. چون شگوفه های بودند که از نقره و شبنم ساخته شده باشند. از پشت تپه های خواب آلود و از پشت درخت های غرق در نور ماه پسران جوان عاشق شاخه های گل در دست پیدا شدند. گل های که با خون قلب شان سرخ شده بود و تنها اجازه داشتند یک بار در زنده گی آن ها را بچینند. پسران در روشنی نور ماه های سه گانه به دور دخترها چرخیدند. هر کدام شان سه سایه داشتند و این سایه ها چون بالک های شفاف فولادی به دور آن ها می چرخید.
پس پس کنان با چشمانی که پلک نمی زد، پرسیدم: این همه زیبایی... ای نور ماه سبز! این همه زیبایی چیست؟
- عشق آرش! عشق زیباترین رویایی است که به ما هدیه شده است. نعمتی که از آن بالاتر در تصور ما نیست. تو هنوز طفل هستی اما خوش خبر آرش! تو نیز به زودی دوست خواهی داشت! حالا بیا... بیا زمان برگشت تو به زمین فرا رسیده است.
بی آنکه متوجه شده باشم، گویی در یک حلقه چرخیده باشم، به مرکز فضایی بازگشته بودم. دانشمندان جمع بودند. با اشاره ای یکی از آن ها پیراهن لطیف هفت رنگ از تنم پرواز کرد و پیراهن و تنبانم به تنم بازگشت. نه مه سه شربت سبز و خوشبو را به من داد تا بنوشم. زمزمه کنان گفت: چشمانت را بسته کن ای زمینی! سفر تو به پایان نزدیک است. خدا به همراهت.
نسیمی گرم مرا در خود غرق کرد. پشت پلک هایم بنفش شد. سفینه به پرواز درآمد و من در فضا شناور شدم... آیا به خواب رفتم؟ از سردی هوا به خود آمدم. متوجه شدم که میان بته های گل گلاب نشسته ام. شب تاریک به پایان رسیده است. جز ستارهء سحر ستاره ای در آسمان نیست. شبنم بر لباس ومویم باریده است.
خروس آذان داد. به چهارطرف خود دیدم. آفتاب نو طلوع می کند. غباری دورنگ از بالای کوه های شهر بر می خیزد. درختان سبز و تازه اند. قلبم از خوشی تپ تاپ صدا داد. چقدر مقبول است. زمین ما چقدر مقبول است. زمین ما می تواند زیبا چون سرزمین رویا باشد.
اعضای خانواده ام آهسته آهسته بیدار می شوند. همهمهء شهر از خواب بیدار شده به گوش می رسد. سروصدای مردم عصبانی و غمگین، تک تک فیرها و صدای قدم های شتابان به گوش می رسد. ناگهان دم دم راکت ها بلند شد و رشته های دود سیاه در آسمان دوید. اما من متوجهء گلی هستم که دخترک زیبا به من بخشیده است. گل تنها یادگاری است که از سرزمین رویا توانسته ام با خود بیاورم. این گل را آب خواهم داد. این گل را نخواهم ماند که پژمرده شود. این گل را خواهم کاشت تا کلان شود، آن قدر کلان که همه آن را دیده بتوانند. تا مادرها بر دامن دخترک های خود چون آن گل، گل بدوزند و همه دخترک ها دامن پر گل داشته باشند. من می خواهم در زمین بتوانم گل ها و رویاها را بکارم و گل رویاهای خود را در بیداری ببینم. چنین خواهد شد. هیچ چیز ناممکن نیست. اگر من بخواهم... اگر شما با من بخواهید چنین خواهد شد. مگر نه این که نام آن دخترک رویایی که گل امید را به من بخشید، ممکن بود؟
پروین پژواک
۱۳۷۰/۱۳۷۱ کابل
***پیوند های مرتبطه به اثر:
- ماجرا های آرش -قسمت اول - بخش نخست
- ماجرا های آرش- قسمت اول - بخش دوم
- ماجرا های آرش - قسمت دوم- ماجرا های آرش - قسمت سوم
- ماجراهای آرش قسمت چهارم: سرزمین رویا