پروين پژواک
ماجراهای آرش
اهدا به فرزندانم رویا، سیاووش، آرش، دریا و همه دختران و پسران خوب که دوست دارند کتاب بخوانند.
۱
قسمت اول
من و پدرم
سلام!
من آرش هستم.
من امروز به سوی کاری بسیار مهم می روم. چه کاری... گفته نمی توانم. در عوض برای گذشتاندن وقت سرگذشت خود را برای تان قصه می کنم.
من با پدرم زنده گی می کنم. مادر با ما نیست. به این گونه ما هر دو به تنهایی و بدون زن زنده گی می کنیم. پدرم می گوید که از تمام زن ها بدش می آید. باورم نمی شود. درست است که او با مادرکلان، عمه ها و خالهء پیرش رفتاری درست نمی کند، اما هرگز ندیده ام که با دختران جوان بدرفتاری کرده باشد!
من زنده گی خوب دارم. هیچکس بالای سرم نیست. خانه برایم خالی است. در اتاقم سگ، پشک، خرگوش، ماهی، دو تا کفتر و برعلاوه زنده جانی دارم که نامش را نمی گویم. چه از این آخری حتی پدرم هم خبر ندارد. با اینهمه گاهی احساس تنهایی می کنم. شاید بپرسید که با این همه حیوان؟ ولی آخر از انسان کمتر کسی در کنار من است.
نشستن در پهلوی پدر، حتی ساکت نشستن در پهلوی پدر جالب است. چه او هنرمند است و کوچکترین کار را هم می تواند بسیار جالب و به قسم نو انجام بدهد. ولی در همان وقت که فکر می کنی پدر با تو است و طرفت لبخند می زند، یا در میان قصه ای که تو برایش می گویی و گمان می کنی بسیار هم به شنیدنش علاقمند است، ناگهان عصبانی می شود. انگشتان دستانش به لرزه می افتد و با قهر می گوید: خوب بس است. برو دیگر مزاحم نشو!
پدر جوان و به گمانم زیبا است. من در مورد مادر به یقین کامل گفته می توانم که زنی زیبا است ولی در مورد پدرم... شک دارم! شاید همین طور قبول شده است که زن ها همیشه زیبا باشند. بیاد دارم وقتی که همصنفی ما آریا در مقاله اش خواند: پدرم مرد زیبا است. ما همه فریادی از تعجب کشیدیم وپرسیدیم: مرد و زیبایی؟
به هر حال این موضوع باعث خوشحالی من است. چون گاهی که تصادفی به آیینه می بینم و از قیافه ام بدم می آید، این طور به خود تسلی می دهم: خوب است که من روزی پدر خواهم شد نه مادر!
پدر تا حال زن نگرفته است. هر چند با دختران جوان روابط خوب دارد. حتی روزی یکی از آن ها را به خانه ای ما دعوت کرد. البته برای من بی تفاوت بود. حتی فکر کردم بهتر است سگ خود را برای گردش بیرون ببرم. اما پدرم گفت که دخترک برای دیدن من آمده است. مجبور شدم رفتم پیشروی او در چوکی نشستم. دختر بسیار در تشویش بود و طرف من لبخند زده می رفت. گویی می خواست بگوید که مادراندری نخواهد کرد! ولی خوب معلوم بود که به اساس قصه های پدرم خود را آمادهء روبرو شدن با پسرکی خوردترک کرده بود تا با چند شیرینی و لبخند او را بازی بدهد(هر چند آنقدر هوشیار نبود تا برایم شیرینی بیاورد.) ولی حالا که خود را با پسری چون من روبرو می دید که فقط چند سال از خود او خوردتر بودم، نمی دانست چه کند. چون پدرم برای تیار کردن چای رفته بود، من به خاطر سرگرم نمودن او البوم خانواده گی را آوردم. البوم پر بود از عکس های پدر، مادر و من.
وقتی پدر البوم را دید، رنگش پرید. او اصلا البوم را به یاد نداشت و این من بودم که عکس ها را با دقت (هر چند بعضی ها را سرچپه، پهلو به پهلو و گاه سر به سر) چسپانده بودم. دخترک هم با تماشای البوم ناراحت شد و چای را ننوشیده رفت. پدرم بسیار ناراضی شد و گفت که از من چنین انتظاری را نداشته است.
پدر فکر می کند که من قصدی عکس های البوم خانواده را به رخ دخترک همراهش کشیده ام. در حالیکه من فقط می خواستم او را سرگرم کنم. به هر حال دخترک باید این قدر ساده نمی بود که فکر کند من از زیر بته پیدا شده ام یا کدام لک لک مرا با بقچه از هوا در بغل پدرم انداخته است، یا پدرم مرا وقت ماهی گیری داخل سبدی بالای آب یافته است! او باید می دانست که من مادری داشته ام که زن پدر بوده است و معلومدار ما گذشته، خاطرات و تاریخ خانوادهء خود را داشته ایم. ولی پدرم گویی با کندن عکس ها می تواند گذشته را رد کند. او تمام عکس های مادر را از البوم برداشت و به من گفت باید مثل دو مرد با هم گپ بزنیم. با وجودی که من بالای چوکی منتظر او آرام نشستم )بی آنکه شمشیر چوبی خود را با خود بیاورم( پدر جرات نکرد بیاید در برابرم بنشیند و مانند یک مرد با من حرف بزند!
دلم برای پدرمی سوزد. او مرا بسیار حساس و دل نازک می داند و خود را در برابر من گنهکار فکر می کند. در حالیکه من می دانم این مادر بود که ما را ترک کرد. البته پدر بی گناه نیست، چه او به ناراحتی های مادر توجه نداشت و نمی خواست از احوال دل او باخبر گردد. در حقیقت مادر از بی تفاوتی او به جان آمد و رفت. بی تفاوتی پدر برای من به ارث رسیده است. اما نمی خواهم پدر از این موضوع باخبر شود. چه در آن صورت کاملا سرخود می شود.
مادرکلان روزهای جمعه به خانهء ما می آید. گرچه سابق او زود زود و بی خبر همیشه می آمد، اما رفتار پدر به زودی به او فهماند که باید کمتر و در وقتی معین بیاید. صبح های جمعه پیش از آمدن مادرکلان من و پدر همکارهای خوب می شویم و بدون هیچ قرارداد قبلی به جاروکردن اتاق ها، گردگیری میزها، جمع نمودن بسترهای خواب و لباس های میان الماری مشغول می شویم. جای حیوانات را باید همیشه پاک کنیم. کفترها هرچند خانهء چوبی شان در برنده است، ولی آزادانه داخل خانه می آیند و زیادترین کثافت کاری را آنها می کنند. آن ها هر جا که می نشینند، چون رنگمال های ناقابل از خود لکه های سفید باقی می گذارند.
وقتی مادرکلان می آید با ترس صورت سرد و خشک پدرم را می بوسد. دلم می خواهد من هم در برابر بوسه های او حالت صورت پدر را بگیرم. ولی خوب پدر برای بدبختی او کافی است. دلم به مادرکلان می سوزد و من هم او را می بوسم.
مادرکلان ما را برای حمام به تشناب می فرستد. مثل آن وقت های که کودک بودم، هردوی ما را یکجا داخل تب آب گرم روان می کند و انتظار دارد که با هم کشتیرانی و آببازی کنیم. امان از دست زن ها! پدرم چانس اول را به من می دهد تا خود را بشویم. خودش در پیش آیینه می ایستد و ریش یک هفته ای اش را می تراشد. نوبت پدر که می رسد، چون من ریش ندارم تا بتراشم، بالای کمود بیکار می نشینم و گاهی هم کتاب می خوانم.
در این مدت مادرکلان اتاق های ما را دوباره جارو می کند. روجایی و پوش بالشت های ما را تبدیل می کند. (گویی ما شپش داریم!) در آشپزخانه ظروف پاک را دوباره می شوید. قاشق ها و پنجه ها و گیلاس ها را حساب می کند که چند تای آن گم شده و چند تای دیگر شکسته است. سطل کثافات را خبر می گیرد که آیا آن راخالی کرده ایم یا نه و...
چون از حمام خارج می شویم، به ما لباس پاک و اتو شده می دهد. کالای چرک ما را تر می کند و تازه وقت آن را پیدا می کند تا نان چاشت را پخته کند. در این روز ما غذای واقعی و مزه دار می خوریم. مادرکلان همیشه به خاطر صحت ما تشویش دارد. من و پدر هر دو بسیار لاغر هستیم. پدر من از آن پدرهایی نیست که با نشان دادن بر سینه، شانه و بازوهایش بتوانم کسی را بترسانم!
پدرکلان همیشه وقت نان خوردن گویی نو از خواب بیدار شده باشد، از راه می رسد و با ما شکم سیر نان می خورد.
بعد از نان مادرکلان کالاشویی می کند. من و پدر در ظاهر نشان می دهیم که خجالت می کشیم و می خواهیم با او همکاری کنیم. اما مادرکلان همیشه با قهر ما را از تشناب بیرون می کند. البته چند بار به راستی هم کوشش کردیم تا پیش از آمدن مادرکلان لباس ها را بشوییم، ولی هربارمادرکلان لباس ها را از سر شست و هر بار شکایت کرد که ما لباس ها را چرک سوز کرده ایم.
وقتی آن ها می روند، تازه متوجهء بوتل مربا، یا چتنی خانگی می شویم که مادرکلان در خانه اش تیار کرده و برای ما هم آورده است. مادرکلان بسیار مهربان است. ولی نمی دانم چرا هرباری که می رود نفسی به راحت می کشیم. بخصوص حیواناتم او را دوست ندارند. چه مادرکلان آن ها را بسیار بد می بیند. حیوان هم که بندهء خدا است. این را حس می کند و ناراحت می شود.
بار آخر که مادرکلان آمده بود، شکایت کرد که من به دیدن او و پدرکلان کم به خانهء شان می روم و آن ها پشت من بسیار دق می شوند. البته من پدرکلان را دوست دارم ولی مادرکلان...
مادر خود را تنها احساس می کرد، به خاطری که بکلی بیگانه بود. نه دختر خالهء پدرم و نه دختر خالهء مادرکلانم. شاید از همین سبب است که من نیز گاهی خود را بسیار دور و تنها می یابم و جای خود را در قلب مادرکلان و خانوادهء بسیار بزرگ وی نمی یابم. مادرکلان مرا از سویی پسر مادر می داند و از سویی فکر می کند من باعث شده ام که پدرم زن نمی گیرد. روزی به من گفت: آرش! تو احتیاج به مادرداری. باید این را به پدرت بگویی!
مگر من هنوز شیرخواره هستم، یا هنوز در لتهء خود می شاشم؟ با آنکه منظور مادرکلان را خوب فهمیده بودم، سوی پدرکلان چشمک زدم و گفتم: فایده ندارد بی بی جان. پدر دوباره مادر را به خانه نخواهد آورد.
مادرکلان قهر شد و گفت: چی! آن زن شلیته را؟
***
پيوندهای مرتبط با اين اثر:
- ماجرا های آرش - بخش نخست- قسمت اول
- ماجرا های آرش- بخش دوم - قسمت اول