پروین پژواک

ماجرا های آرش - قسمت دوم


۲
 
قسمت دوم
 
غم نداری بز بخر!
 
سلام!
من آرش هستم.
آیا مرا به یاد دارید؟ آیا شما خوب هستید؟ در خانهء تان کسی مریض نیست؟ در خانهء ما پدر بیمار است. هیچ نمی دانم چه کنم. پای راست پدر درد می کند. به خوبی احساس می کنم حتی تماس تکهء پطلون برایش عذاب آور است. اگر پدر می توانست مانند من پطلون کوتاه بپوشد (بی آنکه کسی بالایش خنده کند)، از این شکنجهء اضافی خلاص می شد. ولی همانطور که مادر نمی توانست طوری که می خواست پیراهنی با دامن کوتاه بپوشد، پدر نیز مجبور است پای های خود را میان دو لولهء تکه ای به نام پطلون، پنهان کند. مگر فرق پای از دست چیست؟ چرا کلان ها می توانند دست های خود را نشان بدهند اما پای های خود را نه؟
پدر در این روزها می لنگد و به گفتهء خودش هر چهار پایش! از کار افتیده اند. برای من مشکل است داشتن پدری عصا به دست را برای خود تصور کنم. باعث افتخارم است که پدر می تواند با من و دوستانم یکجا در میدان فوتبال توپ بازی کند و بسیار تیز بدود. اگرچه پدر همیشه توپ را به خوبی از پیش پای دیگران می قاپد، اما کمتر می تواند توپ را گول کند. شاید از همین سبب پدر در زنده گی هم نمی تواند به اهداف خود برسد. پدر گولکیپر خوب هم نیست. اگر توپ را به سمت راست شوت کنی، پدر به طرف چپ خیز می زند و اگر توپ را به سمت چپ شوت کنی، پدر به طرف راست خود را می اندازد. یا اگر توپ را زمینی شوت کنی، پدر ناحق به هوا می پرد. خلاصه پدر را به آسانی می شود، گول زد. از همین سبب است که او را در زنده گی هم بازی می دهند. ولی پدر در هر تیمی که باشد، من هم می خواهم در آن تیم باشم. حتی اگر آن تیم در خطر باختن هم قرار داشته باشد، چه مهم است؟ مهم این است که پدر میدان را رها نمی کند و امید پیروزی همیشه موجود است.  او مانند پدر اکثر دوستانم خود را در میان حلقهء نکتایی و چوکات دریشی از پایهء کوتبند آویزان نمی کند تا خفک شود. او با من و در پهلوی من می دود و بسیار تیز هم می دود… اما افسوس که در این روزها می لنگد. اصلا از روزی که مادر رفته است، همهء زنده گی ما می لنگد.
من به خاطر درد پای پدر بسیار پریشان هستم و با پای او قسمی گپ می زنم که گویی پای از پدر نیست، از زنده گی ما است: پای چطور هستی؟ بسیار درد می کشی؟ از دست پدر تو هم در عذاب هستی؟ ولی پای تحمل کن… خوب! طاقت داشته باش. پدرم درد را احساس می کند و به فکر چاره است. به زودی همه چیز بهتر خواهد شد. صرف تو باید دوباره بر زمین ایستاده شوی و نگذاری که همه چیز ما بر خاک بنشیند.
پدر هم با پایش گپ می زند اما قسمی که گویی پای از خودش نیست: پای! می شنوی؟ بس است! اگر یک خلهء دیگر زدی یا یک آه و سوزش دیگر… سرت را چون ترب از تنت جدا می کنم؟ فهمیدی یا نه؟
وقتی باز پیشانی اش از درد چین می خورد، با اوقات تلخی می گوید: نی نشد! این پای آدم شدنی نیست! باید بریدش و السلام!
نمی دانم چرا پدر با هر چیز یا هر کس که اوقاتش را تلخ کرد، رشته ها را می برد و خداحافظ می گوید. پدر همان طور که با مادر برید و با خواب آرام و غذای خوب بریده است، می تواند که با پای راست خود هم ببرد. می ترسم روزی مرا نیز با یک برو بخیر و السلام جواب بدهد. اگر چه چنین تصوری ظالمانه است. و من به خوبی احساس می توانم که پدر تا حال صرف به خاطر من از زنده گی نبریده است. اگر چه من یاد گرفته ام که چطور پدر را از پشت ذره بین انتقاد ببینم اما در حقیقت پدر برای من سمبول طاقت، صبر و مهربانی است. هر کس دیگر به جای پدر بود و اینقدر بیمار… حال با بیچاره گی در بستر چهارپلاق افتیده، آه و ناله اش گوش را کر می کرد. پدر با آنکه از شدت درد وقت راه رفتن مثل آن است که روی شیشهء میده قدم بماند، اما خم نمی شود (و هر چند با پیشانی ترشی) ولی راه می رود، راه می رود، راه می رود...
شبی خواب دیدم پای پدرم جدا از تن پدرم به اتاقم می آید و می گوید: پدرت مرا برید.
پای را محکم می گیرم و می گویم: تو نباید آزرده شوی. پدر ترا دوباره خواهد پذیرفت.
اما پای از دروازهء خانه بیرون می رود، شکل مادرم را می گیرد و از زینه ها پایین می رود. ولی صدای پای مادرم بر زینه ها دوتایی نیست. صرف صدای یک پا است: تق… تق… تق…
با وحشت از خواب پریدم. پدرم مرا شور می داد. دستم خون پر بود. به پدر گفتم: این خون پای تو است.
پدر که معلوم می شد به خاطر چیغ های من با عجله از جای خوابش برخاسته و پایش را بسیار درد گرفته است، با مهربانی گفت: آرش بیدار شو. این فقط خون بینی تو است.
در این وقت ها زیاد خون بینی می شوم. من از جملهء کسانی نیستم که تا چهار طرف خود را خالی می بینند، انگشت خود را برای کشفیات درون بینی خود می کنند. هر چند بعضی ها عذر معقول دارند. همصنفی ام الیاس تا انگشت خود را درون بینی خود نکند، نمی تواند فکر کند!
سابق گاهی که زیاد زیر نور آفتاب بازی می کردم، خون بینی می شدم. مادر سرم را به پشت می انداخت و دست هایم را بالا می گرفت. خون ریزی قطع می شد. حال هنوز آنقدر هوا گرم نشده است. روزهای بهاری است و همه چیز تازه، سبز و به گفتهء پدرکلان اشتک است.  به راستی وقتی طرف نهال خود می بینم فکر می کنم که او نیز می خواهد جست و خیز کند، بدود، نفس بکشد و آب بنوشد. در نوروز نهال شانی داشتیم. نهال من درخت سیب است. از سیب خوشم می آید. شما چطور؟ اول این که شکل سیب مثل توپ است و می توان آن را پیش از خوردن به هوا انداخت، چرخاند و قاپید. دوم اینکه رنگ های سیب زیبا است.  سیب می تواند چون آفتاب سرخ، چون کوه سبز یا چون آب دریا زرد باشد. (معلم ما ملیحه جان می گوید که من رنگ اشیا را آن طوری که است نمی بینم. مثلا معلم ما می گوید رنگ کوه ها سیاه است. حال شما بگویید که من درست نمی بینم یا معلم ما؟). سوم خال های روی پوست سیب که به خالک های پوزهء وفا می ماند و به خال های کومهء همصنفی ام ادریس می ماند و چهارم مزهء سیب که تنها به سیب می ماند و نه به هیچ چیز دیگر.
گاهی از فکر این که روزی نهالکم سیب خواهد داد، به قدری خوشحال می شوم که گویی دست های خودم ثمر خواهد یافت. فکر کنید اگر ما آدمیزادها می توانستیم چون درخت ها مفید باشیم و میوه بدهیم، چقدر خوب می شد. در آنصورت من معلومدار می خواستم سیب بدهم... در ضمن کیله، ناک، و آلوبالو هم بدم نمی آمد اگر داشته باشم... حتمی می گویید این که درخت نشد، دکان میوه فروشی شد!
در پهلوی نهال من سیاووش نهال شفتالو کاشته است و در پهلویش نهال دانیال است که گیلاس خواهد داد.
باغچهء پیشروی بلاک ما تقریبا بی درخت است. هیچکس جز باغبان رسمی بلاک ها به باغچه رسیده گی نمی کند. مثلی که هیچکس باغچه را از خود نمی داند. اگر هر آدم موجود در بلاک ما نهالی به نام خود می نشاند و از یک آبدان آبی که در روز می نوشد، گیلاسی به پای نهال می ریخت، اکنون چهارطرف منطقهء ما جنگل می بود.
پارسال وقتی که صنف اول بودیم معلم ما ملیحه جان گفت: نهال شاندن ثواب دارد.
اما نگفت که معنی ثواب چیست. فکر کردم که ثواب چیز مخصوص برای نهال شانی است.  روزی مادرکلان گفت: برای فقیر پیسه دادن ثواب دارد.
پرسیدم: چطور؟ ثواب را خو نهال شانی دارد!
مادرکلان توضیح داد: برعلاوهء نهال شانی و پیسه دادن به فقیر بسیار چیزها ثواب دارد. مثلا اینکه تو پسر خوب باشی. گپ کلان ها را بشنوی، درس بخوانی، لباس خود را پاک نگاه کنی، شب وقت خواب کنی و صبح وقت برخیزی، دل بی بی خود را خوش نگاه کنی و...
به این قسم مادرکلان دل مرا از ثواب سیاه کرد. با این همه چون نهال شانی غیر از ثواب، سایه،میوه و سرسبزی هم دارد، از پدرکلان خواهش کردم و او به عنوان تحفهء نوروزی برای من و دوستانم نهال خرید. ما بالای نهال ها کارت های خوردی زده ایم: نمبر یک: سیب، نمبر دو: شفتالو، نمبر سه: گیلاس.
دخترهای بلاک بالای کارت های ما خنده می کنند (اصلا چیزی است که دخترها بالای آن نخندند؟) و می گویند: اوهو! درخت ها هستند یا قهرمانان دوش که چنین نمره گذاری شده اند؟ سیب را ببین که اول شده است، قاه قاه قاه... گیلاس را ببین که پس مانده است.
دانیال سرخ می شود و می گوید: خواهید دید که کدام شان زودتر میوه خواهد داد. نهال من اول خواهد شد. گیلاس پای درازتر است.
لوحهء بعدی ما سروصدای زیادتری را به راه انداخت. نوشته بودیم: شور ندهید! خشک خواهند شد.
آریا در حالیکه چشمانش را با مسخره گی قیچ می کرد ، نوشته را خواند، شانه بالا انداخت و گفت: شما نوشتید و باد خواند!
با وجود بی سوادی باد و ریشخند دخترها نهال ها ریشه گرفته اند.  برگ های سبز و زیبا دارند.
ما هر سه چون سه باغبان حقیقی خاک زیر پای نهال ها را نرم می کنیم. به این ترتیب حشرات مضر و گیاه های هرزه از نهال ها دور می شود. خاک آفتاب بیشتری می خورد و آب را خوبتر می نوشد. اگرچه نهال ها احتیاجی به آب دادن ما ندارند. امسال باران بسیار می بارد. باران! از باران خوش تان می آید؟ آب آسمان بد کی می تواند بیاید؟ خوش دارم آنقدر زیر باران بمانم که آب به زیرپوشی ام برسد و از نوک بینی ام بچکد. یک دفعه که باران بسیار تیز می بارید، دانیال گفت که باران به شاور تب تشناب می ماند. فوری به خانه دویدم و یک کلچه صابون خوشبو آوردم. در پیاده رو کسی نبود. ما لباس های خود را کشیدیم و در زیر باران به جان های خود صابون زدیم.  البته از صابون مالی در تشناب همیشه بدم می آید.  اصلا وقت جان شویی همیشه تب لرزه می گیرم و کسی مانند مادرکلان باید  مرا تیله بدهد تا مجبور زیر آب بروم. ولی صابون زدن در زیر باران لذتی خاص دارد. هنوز کف صابون بر جان ما بود که باران بهاری به همان سرعتی که شروع شده بود، پایان یافت. کلهء آفتاب از پس ابرها و سروکلهء مردم از سر برنده ها نمایان گشت. همه بالای جان لچ ما خندیدند. ما در حالیکه چشمان صابون رفتهء خود را می مالیدیم، سوی خانه های خود دویدیم. لباس ما در میدان ماند. لباس سیاووش را خواهرش دریا (مدتی است که دیگر نمی خواهم او را چوب گوگرد بگویم) بی آنکه جمع کند، از یک گوشهء شان گرفته کش کشان برد. مادر دانیال در حالیکه غروغر می کرد، آمد و از بخت بد پایش را بالای باقیماندهء صابون که میان آب های پیاده رو کف کرده بود، ماند.  گرمباس کله ملاق شد. حال تنها بچه ها نه بلکه مادرها هم خنده می کردند (البته در پهلوی این که به دلسوزی ویش و وای می گفتند!). کسی نبود پشت لباس من برود. صبا دیدم کسی لباس مرا به نهالم پوشانده است. خوشبختانه شاخه های نهال صدمه ندیده بود و لباس من به خوبی خشک شده، با باد می رقصید.
در بهار چرا همه چیز زنده می شود؟ کسی نیست بداند سبزه چگونه می روید! تمام چمن های زرد با آب باران سبز سبز شدند. گویی آب باران نه بلکه رنگ سبز از آسمان به زمین می بارد. حتی شاخه های خشک درخت ها بیدار شد. در شروع ماه حمل وقتی پدرکلان درخت بادام خود را شاخه بری کرد، شاخه های قطع شده شان پندک های سخت داشت. چند شاخه را آوردم و در بوتل کلان پر آب ماندم. عجیب است که آن شاخه های خشک مرده، زنده بود و در میان بوتل پر آب شگفت. از جایی که هوای اتاقم گرم است، فکر می کنم اولین شگوفه های شهر کابل در اتاق من باز شد.
بسیار از گلبرگ های سفید خوشم می آید.  شگوفه ها بوی شیرین می دهد.  اما مزه شان تلخ است.  حیف آن شاخه های دیگر... آن شاخه هایی را که کسی میان آب نماند. تجربه ای دیگر نیز در اوایل بهار کردم که یادم رفت همان وقت برای تان قصه کنم. اصلا از بس چرت و فکرم پیش بقه گک ما سآب بود، فرصتی برای قصه های دیگر نیافتم.
پدر روزی یک دسته لاله خرید و به گفتهء خودش با صد افغانی بهار و دشت را به خانه آورد. یکی از شاخه های لاله پیاز داشت. پیاز آن شاخه را در گلدانکی کاشتم. نمی دانم سال آینده گل دشتی در اتاق من خواهد شگفت یا نه؟   شاید تا سال آینده نهالم حداقل یک سیب بدهد. می خواهم برای نهال خود خوبترین باغبان باشم. روزی عمهء خوردم به خانهء ما آمد. در اتاق نشیمن مجله  می خواند. پدرم نیز در اتاق بود. کنار عمه ام نشستم و عنوان مطلبی را که می خواند هیجگی کردم: ن...ه ...ا...ل
چشمانم روشن شد: اینجا راجع به نهال چه نوشته اند؟
- نوشته اند "نهال های که کج می رویند".
- من نهالی دارم که نمی خواهم کج بروید. لطفا برایم بخوان.
- نمی توانم. اینجا منظور از نهال های درخت نیست.
- پس مقصد از نهال های چیست؟
- مقصد از نهال های آدم. یعنی چوچه های آدم وحوا.
پدرم  طرفم به شوخی چشمک زد و گفت: جالب است بخوان. من هم نهالی آدمی زاده دارم که نمی خواهم کج بروید.
عمه ام با ناراحتی در جای خود جا به جا شد و گفت: این نوشته در حقیقت نامهء زنی است که به ادارهء مجله نوشته است و می گوید برادرزاده ای دارد پنج ساله که پدر و مادر او از هم جدا شده اند. اینک دخترک نزد عمه اش زنده گی می کند و برادرش بیشتر وقت ها در مسافرت است. می گوید برادرش منع کرده است که دخترک مادرش را ببیند. مادرش هم لج کرده و به دیدن طفلک نمی آید. می گوید هر وقت به برادرم می گویم اگر تو و مادرش نتوانستید با هم خوشبخت باشید، گناه این بچه چیست؟ می گوید نمی خواهم این بچه کارهای مادرش را یاد بگیرد و از او تقلید کند. او نمی داند چه کند و از ادارهء مجله کمک خواسته است.
عمه ام خاموش شد و تمام دنیا سکوت کرد. نفس کشیدن برایم مشکل شد. پدرم سوی ارسی رفت وآهسته پرسید: جواب مجله چیست؟
- آنها نوشته اند که اطفال مانند گیاهان احتیاج به توجهء کامل دارند. اگر برای به ثمر رساندن شان توجهء لازم را نکنیم، یا به ثمر نمی رسند  یا به صورت درختانی کج و بی حاصل بار می آیند. اگر شما به پدری بگویید که دست دختر خود را طوری بسته کند که از رشد و نمو بماند، هیچ وقت  قبول نخواهد کرد. زیرا او نمی خواهد که فرزندش فلج و معیوب شود. ولی متوجه نیست که همین فکر را در مورد رشد شخصیت او هم بکند. طفلی که در خانواده خود را بدبخت احساس کند و احساس امنیت نداشته باشد، در آینده جوانی گستاخ، بی ادب و غیرطبیعی خواهد شد. بیشتر پدرها و مادرها برای مقاصد خود وجود و احتیاجات روحی طفل خود را نادیده می گیرند. بی خبر از آنکه برای هر دوی آنها مسله حل است و به حالت نو به آسانی خو می گیرند. این طفل بیچاره است که از دوری آنها بدبخت می شود و مثل انسان طبیعی نمی تواند از زنده گی خود لذت ببرد.
ادارهء مجله نوشته است که اگر آنها به عوض مادر و پدر آن دخترک می بودند بچه را وسیلهء انتقام قرار نمی دادند. نگرانی پدر از اینکه شاید طفل با دیدن مادر به صفات بد او عادت کند و از او تقلید نماید، بکلی غلط است. یعنی ندیدن مادر نمی تواند از این کار جلوگیری کند. بلکه می تواند به صورت سرچپه اش واقع شود. چه در دوری و محرومیت طفل بیشتر به مادر خود فکر می کند.  شخصیت مادر برایش بزرگتر می شود.  آهسته آهسته از مادر در خیال خود بتی می سازد و کوشش می کند مثل مادرش شود. طفل خواه ناخواه از کارهای کسی که از او دور است می شنود و تقلید می کند. از همه بدتر دشمن کسی می شود که او را از دیدار عزیزش محروم کرده است. در صورتی که اگر او به صورت آزادانه و به آسانی مادرش را ببیند و این مادر باشد که ممکن از دیدار او زیاد استقبال نکند، طفل خود بی مهری مادر را درک می کند. بی آنکه گناهی را به گردن پدر بیندازد. آن وقت شما او را بهتر تربیت نموده می توانید و او خوشبخت خواهد شد.
حلق عمه ام خشک شد. بغض گلوی مرا محکم گرفت. دلم به دخترک می سوخت یا به خودم؟ خود را یکباره گیاهی یافتم که باغبان ندارم. گیاهی که می توانم کج نمو کنم.
پدر با خاموشی دستگیرهء ارسی را پچق می کرد. پنجره را بست و باز کرد. بست و باز کرد و بی صدا به اتاق خود رفت. می توانم بگویم که درد پای پدر از همان روز شروع شد. پدر به ناحق به هدایت داکتر عکسی از مهره های کمر خود گرفته است. اگر ماشینی می بود که می توانست عکس دل او را بگیرد، ریشهء مرض خوبتر یافت می شد. برای نهالی که کج نروید شاید بتوان چاره کرد، ولی برای درختی که کج رویده است، چه چاره!
در این روزها مادرکلان هم مریض است و کمتر می تواند به ما برسد. من و پدر کالاشویی را آن قدر پس انداختیم تا لباسی نماند که بپوشیم. بالاخره ناچار کالا شستیم و بسیار مانده شدیم. از پدر پرسیدم: قیمت ماشین لباس شویی چند است؟
- قیمت تر از زنده گی من و تو.
- آیا ماشین لباس شویی قیمت تر است یا مصارف عروسی؟
- در این روزها مصارف عروسی.
- بد شد، اگر نه می خواستم یک ماشین لباس شویی زنده بخرید.
پدر به خنده افتید و فوری دلایل خوب بودن ماشین لباس شویی زنده را قطار کرد: درست است که این ماشین قیمت تر است اما این نوع ماشین علاوه از لباس می تواند ظرف ها و شیشهء پنجره ها را بشوید. حتی اگر ما جرات کنیم و خود را دم دستش بدهیم، ما را هم می شوید! برعلاوه پره هایش زود کهنه نشده، لباس ها را پاره نمی کند و بهتر از همه این که در بی برقی نیز می تواند فعالیت کند.
من رد کردم و گفتم: این نوع ماشین جای بیشتری را می گیرد. سروصدای بیشتری دارد و مصارف سوخت زیادتری می خواهد.
اما خوب چه می شود کرد. پدر از ماشین زنده بیشتر خوشش آمده است و حال من باید در جستجویش باشم. بر کاغذی کلان اعلان نوشتم:
ما (من و پدر) به یک ماشین لباس شویی زنده احتیاج داریم. (یعنی پدرم حاضر است با دختری عروسی کند که لباس های ما را بشوید.) شما چنین ماشینی را سراغ ندارید؟
سیاووش، منزل چهارم، شمارهء ۳۲، بلاک ۱۳، مکرویان کهنه.
 
اعلان را بالای دیوار بلاک ما بند کردم. دوستانم  خواندند و خندیدند. ولی دختران جوان پیشانی شان ترش شد. دختری نوشته را پاره کرده زیر کری های بلند بوتش لگدمال ساخت. ناخن های رنگهء دستش را سوی چشمانم دراز کرد و گفت: پدرت ماشین! خودت ماشین زاده!
یگانه کسی که اعلان را جدی گرفت، دختر خالهء پدرم بود. یکی از صد و بیستمین دختر خاله های پدرم! او به گفتهء خاله جان دو سال از پدر کوچکتر است اما به اساس تذکرهء رسمی همسن پدرم است و به اساس قضاوت چشمان من بزرگتر از پدر است. جسما  دو برابر پدر است و می تواند پدر را قورت کند. نمی دانم چرا دختران خاله توقع دارند که پسران خاله آنها را بگیرند. یا دختران و پسران کاکا همیشه نگران احوال همدیگرند. آخر آنها مانند خواهر و برادر اند. شکر خدا که پدر کاکا ندارد اما دختران خالهء او تا بخواهی زیاد اند. یکی از همین دخترخاله های ناخواسته، بعد از نشر اعلان من به خانهء ما آمد. با ناز خندید و گفت: شنیدم احتیاج به ماشین لباس شویی زنده دارید؟
پدر اوقاتش تلخ شد اما با شوخی برایم گفت: این ماشین خوبی دیگر هم دارد و آن اینکه می تواند از چربی اضافگی خود صابون بسازد و ما احتیاجی به خرید پودر نخواهیم داشت.
من ترسیدم که پدر شوخی شوخی باز بازی نخورد و گفتم: این دختر بیشتر از ماشین لباس شویی به ماشین آدم خوری می ماند واگر روزی من گم شدم بدانید که در شکم او هستم!
از دختر خالهء پدر به حدی بدم می آید که نمی خواهم حتی به شوخی هم که شده پدر او را به جای مادر بگذارد. گاهی هم پدر با مزاخ هایش بسیار اعصابم را خراب می سازد. او در این وقت ها به مرضی نو گرفتار شده است. به گفتهء خودش قلبش کلان شده و همه می توانند در آن جای بگیرند! این برخلاف حالت چند وقت پیش پدر است که در دل او برای هیچ کس جای نبود. پدر چون مهتاب همیشه در حالت زیادی و کمی است. حد متوسط و ثابت برای او وجود ندارد. به کلانی قلب پدر که می بینم، بازار پل خشتی یادم می آید. چند بار با مادرکلان برای خرید سودا به آنجا رفته ام. همان بی سروسامانی و سروصدا در قلب پدر هم وجود دارد. همه به قلب پدر می آیند. اما چون بازار پل خشتی که هرکس سودای خود را یافت، در بس خود می نشیند و می رود، همینطور هم همه از قلب پدر دوباره پس به راه خود شان می روند. کسانی که در آنجا دیرتر باقی می مانند، به خاطری است که سودای خود را نیافته اند یا بس شان دیر کرده است. پدر نتوانسته ایستگاه توقف را در قلب خود بسازد. فکر می کنم تا خون در قلب پدر جریان دارد، اینگونه حوادث خنده آور و غم انگیز نیز در آن جریان دارد. با این همه من قلب تپندهء او را دوست دارم و کسانی چون دختر خاله او را اجازه دخول در آن نمی دهم.
راستی وقتی من به این دیو می بینم، تازه متوجه می شوم که مادر چقدر مقبول بود. اگر من به جای پدر بودم دنبال مادر می مردم. منظورم این است که همیشه اگر خود را به جای دیگران بمانیم، مردن ما آسان می گردد. ولی اگر در جای خود قرار داشته باشیم (گیرم بدترین جای) زنده گی برای ما دوست داشتنی و تصور مردن مشکل می شود!
دختر خاله هرروز می آید و تمام تکه باب خانهء ما را می شوید. صرف قالین ها باقی مانده اند و به این قسم زنده گی ما مشکل شده است. باری او برای کشیدن وفا از اتاق از دم او گرفت و کش کرد. وفا با ادب شد (البته بی ادب شدن سگ در موقعش نهایت ادب است) و بجلک چاق پای او را دندان گرفت. اگر چه تنها بند پای او را در دهان گرفت و نه دندان... اما دختر خاله چنان چیغ زد که گویی او پای سگ را دندان گرفته است! چیغ زنان گفت: این سگ لعنتی دیوانه است. حال من باید چهل روزدر ناف خود پیچکاری کنم!
(فکر می کنم ترس حقیقی او باید نداشتن ناف می بود نه پیچکاری در ناف!) پدر کوشید دلجویی کند، چون او آرام نشد، عصبانی گشت و گفت: این سگ دیوانه نیست. اصل آرش باید برود، دندان های سگ خود را برس کند که پاک شود. از کجا که سگ بیچاره مجبور نباشد که در ناف خودش پیچکاری نماید!
دختر خالهء بیچاره سرخ شد. می توانم بگویم سه کیلو وزن باخت و اشک ریزان گفت: برای مردی چون تو تنها ماشین لباس شویی کافی نیست. تو از بس بد و بی تربیت هستی، ماشین آدم سازی کار داری.
دختر خاله از خانهء ما رفت و پس نیامد. من و پدر از قبل خود را برای شنیدن موعظهء مادرکلان در روز جمعهء آینده آماده کردیم. دفاعیهء پدر این است که به هر حال او اکنون نمی تواند با دختری ازدواج کند که سگ دیوانه پایش را گزیده است!
ها راستی اگر قرار باشد مینو دخترم باشد، حال من پدرکلان هستم و دو نواسه دارم. چه وقت مینو حمل برداشت؟ نمی دانم. مادرکلان همیشه می گوید که به راز دختران امروزی به آسانی نمی شود پی برد. او در ماه حوت هرروز عصر به گردش می رفت.  من بعد از خنک زمستان به او حق می دادم بیرون برود و هوا بخورد.  باری که مینو در آفتاب دراز کشیده بود، حرکاتی را در زیر پوست شکم او متوجه شدم و فکر کردم مینو موشی را زنده قورت کرده است. باز خوب شد که به فکر نجات موش نه افتیدم و شکم مینو را عملیات نکردم. روزهای آخر ماه ثور بود که صداهای ضعیف را از زیر تختم شنیدم. کنجکاو شدم و به دقت گوش دادم. بلی فعالیت های پت و پنهان در زیر تختم جریان داشت. وفا نیز غروغر کنان زیر تخت را بو می کشید. خم شدم و زیر تخت را دیدم. هر چند قوطی های زیر تخت زیاد بود اما باز هم توانستم در کنج آخر تخت چشمان درخشان مینو را ببینم.  چرا مینو در زیر تخت پت شده است؟ معمولا او بالای الماری می رفت و آسوده می نشست. مینو را صدا زدم و او بیرون نیامد. مجبور شروع به خالی کردن اسباب زیر تخت کردم.  با چوبی دراز قوطی کاغذی را که در آن مینو سنگر گرفته بود، به سوی خود کشیدم. عجیب است که مینو مقاومت کرد و به چوب پنجال انداخت. درون قوطی چهار موش چوچهء سیاه و سفید با چشمان بسته قرار داشت.  ندانستم چه کنم. با کمی دقت متوجه شدم که آنها چوچهء موش نه بلکه چوچهء پشک اند. غافلگیر و خوشحال شدم. مینو بد بد به طرفم دید و دوباره در داخل قوطی دراز کشید.  سه چوچه گک کورمال کورمال آمده به سینه اش چسپیدند. چوچه گک چهارمی بیهوده این طرف و آن طرف را بو می کرد. با احتیاط چوچه گک سرگردان را نزدیک سینهء مینو ساختم. مینو چیزی نگفت. همانطور که چوچه هایش را می لیسید، دست مرا لیسید. شادی به دلم ریخت. به آشپزخانه دویدم و تمام شیری را که در بوتل موجود بود به کاسهء مینو ریخته برایش آوردم. وفا هنوز هم با حالتی عصبی دورادور قوطی را بو می کشید. دستی به پشتش کشیدم و گفتم: تبریک باشد، ماما شدی.
شب وقتی پدر آمد برایش از زیاد شدن تعداد افراد خانواده اطلاع دادم. خندید و گفت بهتر است قوطی چوچه ها را دوباره زیر تخت بگذارم تا مینو احساس امنیت کند. یک هفته گذشت. هر روز من و سیاووش قوطی را از زیر تخت بیرون می کشیدیم و به چوچه ها می دیدیم. دو تای آن ها قوی شدند. چشمان خود را باز کردند.  با شله گی تمام روز شیر می نوشیدند. اما دو چوچه گک دیگر لاغر و کور ماندند.  این دو چوچه به فاصلهء یکروز در میان از قوطی گم شدند. آیا مردند؟ من با تسلیت بر سر مینو دست کشیدم اما او تغییر احوالی نشان نداد. فکر کردم چوچه های مرده را در میان قوطی های زیر تخت پت کرده است و ترسیدم بوی بگیرند.  پاک کاری زیر تخت نتیجه نداد. چوچه ها نبود. ندیده بودم که مینو از آپارتمان خارج شده باشد. آیا چوچه ها را خورده بود؟ معلوم نشد و دوسیهء چوچه های گمشده برای همیشه بسته گشت.
چوچه های پشک بسیار مقبول و شیرین شده اند. هر دو بسیار خوشرنگ هستند. سیاه، سفید، زرد و حتی یکی از آنها لکهء نارنجی بر پشت خود دارد. نام این لکه نارنجی سینه سفید، زیبا است. نام آن دیگر اسپارتک است. شاید از اسپارتاکوس گرفته شده باشد. دریا او را نامگذاری کرده است. از خودش بپرسید. دریا عاشق اسپارتک است. همان روز دوم کشف چوچه ها برای بار اول به خانهء ما آمد و برای مینو دستهء گل زرد خودرو هدیه آورد. (تنها دختران می توانند به پشک گل هدیه بدهند!). دریا با آنکه در خانهء خود جای اضافی ندارد هرروز با اصرار از من اسپارتک را می خواهد. به او گفتم: تو خودت چرا برای همیشه به اتاق من نمی آیی؟ بی آنهم چوچه ها احتیاج به مادرکلان دارند!
زیبا و اسپارتک تمام روز به دنبال همدیگر می دوند و بازی می کنند. لول دادن توپ پینگ پانگ یا کشیدن کلوله کاغذی با تار کافی است تا هیجانی شوند و به سر شوق بیایند. کاش انسان ها نیز دوگانگی به دنیا می آمدند. اگر من برادر یا خواهری دوگانگی می داشتم، هیچ وقت احساس تنهایی نمی کردم.
ماما وفا آنها را بسیار دوست دارد و با آنها بازی می کند.   خاله خرگوش و عمه ماهی ها چندان محبت نشان نمی دهند.
روزی من و سیاووش خواستیم چوچه گک ها را به مکتب ببریم. همصنفی های ما می خواستند آن ها را ببینند. مینو چیزی نگفت. مینو در این روزها بسیار خاموش و گوشه گیر شده است. از روزی که چوچه های پشک شروع به نان خوردن کرده اند، خودم تکه های نان نرمتر و گوشت ها را برای چوچه ها جدا می کنم. بی آنهم مینو اول می ماند که چوچه ها نان بخورند و بعد خودش با بی میلی (و شاید از روی نزاکت) می آید بو بو می کند و زبان به نان باقیمانده نمی زند.
بردن چوچه ها به مکتب بسیار خوشایند بود. من و سیاووش آن ها را گرفتیم و به روی سینهء خود ماندیم. پشکک ها با پنجال های تیز خود به بالاتنه های ما چسپیدند. ما با شکم های برآمده بی آنکه چوچه ها را با دست محکم بگیریم، به راه افتادیم. چوچه گک ها ترسان خود را به ما سرش نموده و میو میو می کردند. در صنف همه به دور ما جمع شده و دخترها آن ها را ناز دادند. وقتی معلم ما آمد، چوچه ها را در روک میز خود ماندیم و به درس شروع کردیم. سیاووش هر چند دقیقه روک را کمی کش می کرد و با چوچه ها بازی می کرد. یک بار که معلم ما طرف ما آمد، سیاووش با عجله روک را بسته کرد. صدای چیغ پشکک در هوا پیچید. معلم ما روک را باز کرد و معلوم شد که دست اسپارتک لای روک میز گرفته شده است.  همه بالای سیاووش خشماگین شدند. معلم ما چوچه گک را بالای میز ماند. هنوز نمی دانستیم چه کنیم که دفعتا دریا که شاگرد صنف اول است و نمی دانم خبر از کجا به گوشش رسیده بود، اشک ریزان آمد و همه را پس زد. دست اسپارتک را بوسید. فیتهء سفید مویش را باز کرده با آن دست پشکک را پانسمان کرد. آن وقت بد بد طرف من و سیاووش دید و اسپارتک را بغل گرفت. به این گونه به صورت رسمی اعلان شد که صاحب اصلی پشک کی است!
در راه برگشت از مکتب دریا پیش پیش می رفت و اسپارتک که دلسوزی یافته بود، حق و ناحق ناله می کرد. این دخترها حتی پیش از اینکه مادر شوند، تربیهء چوچه ها را خراب می کنند.
می ترسیدم که مینو چه خواهد گفت. اما مینو در خانه نبود. تا شب پریشان نشدم، اما چون شب شد و مینو نیامد، ترس به دلم راه یافت. چشمان طلایی درخشان، پوست براق سیاه واندام کشیدهء پلنگی اش یادم آمد. یادم آمد که در روزهای آخر او را از یاد برده بودم و تمام توجه و محبتم را به چوچه هایش داده بودم. در حالی که زیبا و اسپارتک هر چقدر قندول مندول باشند، نمی توانند جای مینو را در دلم بگیرند. نه آن ها و نه هیچ پشکی دیگر.
خاطره ای از مینو در ذهنم است که هیچ یادم نخواهد رفت. مینو خوردترک بود که او را به کمک یکی از دوستان پدرم از میان چوچه های پشک حویلی شان قاپیدم و به خانه آوردم. تمام غذاهای مزه دار را به او می دادم و کمتر چیزی بود که خود بخورم وبه او ندهم. اما مهمترین چیز را برای او که پشکی کمسن بود، از یاد برده بودم. مدتی گذشت. روزی مادر در آشپزخانه سر قوطی شیر خشک را باز می کرد. مقداری پودر شیر برزمین ریخت. مینو با عجله و شوق عجیبی به لیسیدن شیر خشک شروع کرد و قطره ای اشک بزرگ و روشن از یک چشم طلایی اش پایین ریخت. تا حال نمی توانم گناه ربودن طفلی را از آغوش مادرش به خود ببخشم. بمان که مادر گناه جدا کردن مرا از خودش به خودش ببخشد.
مادرکلان آن قدر که با سگ ها بد است با پشک ها نیست. سگ ها نجس هستند و پشک ها قدسیت دارند. با این همه از رنگ سیاه مینو خوشش نمی آید و می گوید که پشک های سیاه جن دارند. معلوم می شود که تبعیض نژادی و تعصب رنگ ها تا پشک ها هم رسیده است. مادر گاه به جان مینو پیراهن سرخ شیرخواره گی مرا می کرد که مادرکلان برای دفع نظر بد دوخته بود. وقتی که مینو با پیراهن می خواست از زینه ها پایین شود، دست و پایش به پیراهن بند می شد و از پته ها لول می خورد، اما همیشه بر سر چهار پا بر زمین ایستاده می گشت و افگار نمی شد. مینو مانند اکثر دخترها این فیشن را با تمام زحمتش قبول می کرد و گاهی نشد که پیراهن سرخ یا فیتهء سبز دور گردن خود را پاره کند. باری که پدرکلان او را با آن کالا دید، گفت: آرش جان تو بکلی از او بیرق افغانستان ساخته ای.
نو فهمیدم که بیرق ما زمانی سیاه، سرخ و سبز بوده است. یعنی پیش از این که تنها سرخ خون آلود شود. پس از آن همیشه پدرکلان از من می پرسید: پشک بیرقی ات کجاست؟
راستی او حالا کجا است؟ چقدر مینو چون عسکر زیر بیرق با انظباط و خوددار بود. هیچ وقت طرف کفترها، ماهی ها یا خرگوش من چشم بد ندوخت. آن قدر بی تفاوت از پهلوی شان تیر می شد که گویی آن ها در جهان وجود ندارند. با وفا کمی رابطه اش خراب بود. آن هم وقتی که وفا مزاحم آرامش و استقلالش می شد. هیچ وقت بالای میز نان خیز نزد. ظرف غذای خود را تا آخر می لیسید و بعد از غذا مدتی طولانی دست و روی خود را با زبانش می شست. فضلهء خود را در گلدان پر از ریگ که برایش گذاشته بودم، به دقت پنهان می کرد، بازخود را با دقت و حوصله می لیسید و برق می انداخت. خلاصه مینو از برکت جن ها هم که شده پشکی فوق العاده و دوست داشتنی بود. او کجا بود؟ چون کسی که گنجی را گم کرده باشد، دلم از غم و افسوس فشرده می شد.
باز قلم را بر دست گرفتم و از خاطر گم شدن مینو اعلانی نوشتم:
توجه! توجه!
مینو پشک دو سالهء سیاه با موی جلادار کوتاه و چشمان طلایی براق گم شده است. مینو وقت راه رفتن بدن خود را چون پلنگ سیاه کش می دهد و دم خود را بلند می گیرد. بروت های صورت مینو در طرف راست سه عدد و در طرف چپ چهار عدد است. هر کس او را دیده باشد به من اطلاع داده و از پدرم پنجصد افغانی شیرینی بگیرد!
سیاووش، منزل چهارم، شمارهء  32 ، بلاک سیزدهم، مکرویان کهنه.
 
در زیر اعلان با قلم سیاه پنسلی رسمی از مینو را کشیدم و حتی کوشیدم تعداد بروت های مینو را هم در رسم مراعات کنم. جای دو چشم پشک را با زرک طلایی کردم.
به اعلان من کسی توجه نکرد مگر برای ریشخندی. برادران دوگانگی سیاووش پشک سفیدی را با میده گی ذغال سیاه کردند و او را با سروصدا به پیشم آوردند: همین نیست؟
حتی دو عدد بروت های طرف راست آن بیچاره را کنده بودند تا سه عدد گردد. تمام اشتک های بلاک خنده می کردند. نمی فهمیدم که خنده برای چه؟ آخر چه ممکن است بالای پشک بیچاره ام آمده باشد. شاید او را دزدیده اند؟ شاید او را با سنگ زده و زخمی کرده اند؟ شاید او را موتری زیر گرفته است؟ شاید در چقری عمیقی افتیده و قید مانده است؟ که بالاخره چه؟ من صاحب او هستم و باید بفهمم که پشک من کجا شده است. شاید هم مینو با دل حساسی که داشت از بی توجهی من آزرده شده و خانه را ترک کرده باشد. در این صورت چگونه حاضر به رها کردن چوچه های خود شد؟ اگر چه چوچه ها حالا می توانند خود شان مستقلانه نان بخورند و از خود مواظبت کنند. اما مسله تنها این نیست. جدایی من و مادر هم زمانی صورت گرفت که من خود می توانستم نان بخورم و بخوابم و لباس بپوشم. ولی من هنوز محتاج محبت او هستم. زیبا برخلاف من لاغر نشد و غیبت مادر و خواهر خود را به آسانی تحمل کرد. (اسپارتک از همان روز مکتب تا حال پیش دریا است.) اگر چه ظاهرتنها مهم نیست. باید به دل او دید و من از دل او خبر ندارم. با اینهم این سوال پیش می آید که چرا چوچه های حیوانات در مدت بسیار کمتر از چوچه های آدمیزاد مستقل می شوند. بچه های آدم و حوا سال ها کار دارند تا به پای خود ایستاده شوند، اما چوچهء پشک در یک سال تمام رموز پشک بودن را یاد می گیرد و پس از یک سال خودش می تواند مادر یا پدر شود. ولی چوچه انسان امکان دارد که تا آخر عمرش هم انسان نشود... چرا؟ به هر صورت گم شدن مینو باعث شد که من و سیاووش کاری نو را شروع کنیم و گروهی را برای نجات حیوان ها از آزار آدم ها جور کنیم. این نظریه در حقیقت از دریا است. اما او به قدری مصروف نگهداری از اسپارتک بود که ما فرصت را غنیمت حساب کرده و گروه را تاسیس کردیم. پدرم می گوید در تاریخ دنیا همیشه همینطور بوده است. ابتکار و نظر از زن ها و فرصت طلبی از مردها!
شبی من و سیاووش تا ناوقت نشستیم و در کتابچه ای بیست ورقه با یکی از بهترین قلم های پدرم عنوان گروه را نوشتیم: گروه آزاد!
و در زیرش: برای نجات حیوان ها از دست آدم ها!
قوانین گروه ما صاف و ساده است. حتی تو که قصهء مرا می شنوی، درهر کجای دنیا که باشی کافی است پرنده ها سگ ها و پشک ها را سنگ نزنی وبه گل ها آب بدهی و حشرات را زیر پایت نکنی تا عضو گروه آزاد، باشی.
در آخر لیست قوانین گروه، تاریخ روز و ساعت شب را نوشتیم و قسم وفاداری خوردیم. به عنوان ثبوت به نوک انگشت شهادت خود سوزن زدیم و چاپ خون را زیر امضای نام های خود ماندیم. یگانه شاهد تشکیل گروه ما پدرم بود. او در اتاق کار بود و نمی دانست که سیاووش در اتاق من است. چون خبردار شدنگاهی به ساعت انداخت و گفت: شما هر قدر "آزاد" باشید باز هم باید خود را مقید قوانین "قیود شبگردی" بدانید. پنج دقیقه به ده شب مانده است و بهتر است که سیاووش همینجا بخوابد.
ما از خوشی به چیغ زدن و جست و خیز شروع کردیم. پدر به خانهء سیاووش زنگ زد و اجازه خواست که او امشب در خانهء ما بخوابد. معلوم شد که پدر و مادر سیاووش مادرکلان او را به شفاخانه برده اند و از آن سبب کسی متوجهء غیبت سیاووش درخانه نشده است.
آن شب من به آرزوی خود رسیدم. سیاووش برای یک شب برادرم شد و در خانهء ما خوابید. البته ما تا بیشتر از نیمه شب نخوابیدم و خود خواب بود که آمد و ما را برد. تشکر تشکر قیود شبگردی عزیز! کاش دولت مهربان قوانین روزگردی را هم بسازد تا سیاووش برای همیشه در خانهء ما باقی بماند.
فردا در مکتب بعد از من و سیاووش و دریا، دانیال، ادریس، الیاس، ویس، ایمل، رویا، تور، نوید، لمر، امید، ثمر و حتی آریا هم نام نویسی کردند. همه امضا کردند اما همه حاضر نشدند که بر نوک انگشت خود سوزن بزنند. به دلیل درد آن نیست. به دلیل ترس فوق العاده ای است که همهء ما از نام پیچکاری از دوران خوردی خود داریم. مگر نه اینکه وقتی اشتک بودیم تا شوخی می کردیم یکی پیدا می شد که بیاید و بگوید: چپ باش، حال پیچکاری ات می کنم، چخ!
یا: هله داکتر را صدا کنید که سوزن خود را بیاورد و چخ!
یا تهدید های دیگری چون: پت شو پت که سگ آمد، دندان!
- چپ چپ که پشک آمد، پرت!
- اونه جن آمد، کند!
- اینه دیو آمد خورد!
- اونه پری آمد، برد!
خلاصه که از همان خوردی هر نوع شجاعتی را از ناف ما می کشند و در عوض ترس را در مغز ما چخ می کنند، چخ خ خ خ!
اما آریاگک کلانکار که به خیالم بخیر داکتر شدنی است و مردم را چخ کردنی، دلیلی دیگر آورد: سوزن زدن خوب نیست. خطر دارد. می توانیم میکروب بگیریم.
میکروب ب ب ب! چه لغت های که این دخترها نمی پرانند!
ما رسم های تبلیغاتی کشیدیم. هر چه نباشد به گفتهء مدیر مکتب ما، ما "نسل انقلاب"! هستیم. پس تعجبی ندارد که اینک در حزب سازی و شعارپراگنی و پوستر سازی و تبلیغات سر کلان ها را بخاریم.
رسم های که دخترها کشیدند گریه آور است. مثلا دریا رسم کشید که زمستان است، گنجشککی میان برف افتیده است و پاهایش رو به هوا خشک شده است. در زیر آن رسم خانه گکی چوبی بالای درخت و گنجشککی را با ریزه های نان.
اما رسم های پسرها خشونت دارد. مثلا پشکی که او را سنگ می زنند یا سگی که او را با ریسمان حلق آویز کرده اند.
آریا گفت: شما مردها را بلا زده است. همیشه نیت تان خوب است اما عمل تان بد.
دریا گک گفت: مادرم می گوید که از دست مردهاست که در دنیا جنگ است.
رویا گفت: اگر مرد نمی بود، بدی نمی بود.
ترسیدم که ریاست گروه آزاد از دستم برود. مجبور شدم تا رسم های پسرها را پاره کنم و رسم های دخترها را بر دیوارهای بلاک ها چسپانیدیم. از روی رسم ها ما به ساختن خانه های کاغذی و چوبی برای پرنده ها شروع کردیم. هرروز یک عضو گروه وظیفه داشت که خانه به خانه بگردد و پس ماندهء دسترخوان مردم را در خریطه بریزد. ما ریزه های نان خشک، برنج، توته های سبزیجات و توته های استخوان را برای سگ ها و پشک های کوچه و پرنده های هوا می دهیم. محل تقسیم نان معین است و حیوانات آواره به زودی جای نان و وقت نان را یاد گرفتند.  با پسرهای بی ادبی که عضو گروهء ما نیستند، مشکلات زیادی داریم. آن ها از ما بزرگتر هستند و زور ما به آنها نمی رسد. رسم های ما را پاره می کنند یا در زیر آن ها جمله های بد می نویسند. مگر الفبا را باید برای نوشتن چتیات آموخت؟ به اعضای گروهء ما لقب های چون ننهء سگ ها و بابهء پشک ها و خسک دوست و بقه یار داده اند. از لج ما هم که شده حیوانات بی زبان را زیادتر از پیش می آزارند.
به فکر سیاووش آمد که باید به حیوانات نیز حق عضویت در گروه داده شود، تا آن ها یاد بگیرند که از حقوق خود دفاع کنند.
روزی که امضای حیواناتم را ثبت کتابچه کردم، عرق هایم جاری شد. دست هر کدام را در رنگ سرخ زدم و بر ورق ماندم. وفا و زیبا همکاری کردند، صرف کف دست شان رنگه شد و چاپ پنجال های شان مقبول آمد. اما چشم سرخ همه دستش را در رنگ درون کرد. فوری او را شستم اما دست راست او گویی دستکش پوشیده باشد، گلابی ماند. در عوض ریزش کرد. چنان عطسه های می زد که دلت می خواست برایش دستمال بیاوری. سیاووش بر بینی او وکس مالید.  نه تنها کمک نکرد بلکه آبریزی چشم و بینی اش زیادتر شد.
چاپ پنجال های کفترها بسیار زیبا است. مانند برگ های چنار در خزان. نمی دانستم با ماهی ها چی کنم. آخر یک قطره آب مرتبان شان را با رنگ مخلوط کردم و روی ورق ریختم.
ثبت نام حیوانات باعث جنجال شد. سیاووش شله بود که باید چاپ دست حیوانات کوچه را هم بگیریم. این را احترام به شخصیت شان می دانست. چه عرقی ریختیم و چه پرت و پوستی شدیم! همه برای تماشا دور ما جمع شدند. عده ای ریشخند کردند و عده ای عضو گروه شدند. مهم این است که ثبت نام واقعا جانی تازه به حیوانات کوچه داد. بخصوص حال سگ ها به خوبی دوست را از دشمن فرق می کنند و پسران بد جرات نزدیک شدن به آن ها را دیگر ندارند.
از جملهء قوانین گروه است که حیوانات بیکس را در خانهء خود قبول کنیم. اما کار آسانی نیست. اکثر دخترها و پسرهایی که حیوانات را با شوق خانه می برند با چشمان گریان و بینی کشال دوباره آن ها را به کوچه رها می کنند. می گویند مردی چهار اشتک داشت و روزی سگی را هم به خانه آورد. اشتکا خوش شدند و با سروصدا از مادر خود پرسیدند: مادرجان نام سگک را چه بمانیم؟ مادرشان با خونسردی گفت: نامش را مادر بمانید! برای اینکه اگر او اینجا ماندنی شود، من رفتنی هستم!
دخترها و پسرها هم می گویند: مادر و پدر ما گفتند یا این حیوان ها را از خانه بکشید یا نام های آن ها را بمانید مادر و پدر!
در یک مورد هم همصنفی ما لمر خودش پاپی گک خود را پس آورد و گفت: از روزی که چوچه گک را به خانه برده ام تربیهء پدرم خراب شده است و همین که قهر می شود به من می گوید: چوچهء سگ!  کسی نیست به او بگوید: خودت پدر چوچهء سگ!
در این زمان جالب ترین قصهء گروهء ما اینطور اتفاق افتید:
ما مشغول بازی بودیم. سیاووش با دختری که از ما کلانتر بود، پیش ما آمد. دختر چادری سبز بر سر داشت و نامش گلاب بود. فکر کنید گلاب! چقدر مقبول و خوشبو! کاش مادرها و پدرها وقت نام ماندن بالای ما کمی بیشتر فکر کنند. مثلا چقدر خوب می بود اگر نام من چنار یا پرنده یا توفان می بود. نام جوی هم (حال اگر می خواهید خنده کنید، کنید!) خوشم می آید.
گلاب در دست خود ریسمان یک بز را محکم گرفته بود. دستش پر از چوری بود. معلوم شد که آن ها به تازه گی به آپارتمانی در مکرویان سوم آمده اند. خانهء آن ها در پای منار ده سبز بود و قطعه زمینی با حیوانات اهلی داشتند. بعد از وفات پدر، برادر کلان گلاب آن ها را به خانهء خود در مکرویان آورد. همه حیوانات را فروخت یا حلال کرد. صرف همین بز شیری مانده بود که گلاب از شیر او خورده و جای مادرش را داشت.
سیاووش آب دهن خود را قورت کرد و گفت: گلاب برای نجات مادر خود به گروهء ما پناه آورده است.
حدس بزنید که چقدر بینی ما بلند شد و احساس خوشی و غرور کردیم که آوازهء گروه ما تا دوردست ها تا مکرویان سه پیچیده است. از همه مهمتر اینکه دختری چون گلاب نزد ما آمده است که از همه دختران بلاک فرق دارد و وقتی با چشمان سرمه شدهء سیاه خود طرف ما می بیند، گونه های سیاووش سرخ می شود و از کجا که از من نیز بارها سرخ نشده باشد!
جلسهء فوق العاده و فوری تشکیل دادیم. مسوولیت موجود زنده ای به ما سپرده می شود. باید بز را در جایی پنهان می کردیم، اما در کجا؟
همه اتاق مرا پشنهاد کردند. باید با پدرم گپ می زدم. اما صرف اشاره ای کوچک باعث شد تا حوصلهء پدرم سر برود و بگوید: واقعا که یک بز کم داریم!
در خانهء دیگران که اصلا ممکن نبود. به فکر تاکو بلاک ها افتادیم. آخر ثمر همصنفی ما و همسایهء سیاووش که دختر وکیل بلاک است، توانست کلید تاکو بلاک شان را کش برود و ما بز را در تاکو بلاک آن ها جای دادیم. اما روز دوم همین که من، سیاووش، دریا و گلاب برای دیدن و نان دادن بز رفتیم، تا خواستیم دروازهء تاکو را بسته کنیم، عسکر دهن دروازهء بلاک را در پشت خود یافتیم. در این بلاک یکی از حزبی های کلان به همه افتخار بخشیده ( و به گفته پدر ما را مفت – خر ساخته) زنده گی می کند. او برای حفظ امنیت خود و اخلال امنیت ما عسکر دارد! عسکر فوری شروع به پرس و پرسان کرد: بز از کیست؟
- از ما!
- چگونه از شما؟
- همین گونه از ما. به شما چه مربوط؟
- که بلی از شما! در تاکو چه می کند؟
- نترسید، مشاور صاحب را شاخ نمی زند. بقیه اش به شما چه؟
- خی خی خی... جالب است و به من بسیار هم مربوط می باشد.
عسکر دستی به پشت و پهلوی بز کشید و گفـت: بز خوبی است. چاق است. شیرده است.
در چشمان عسکر حرص و حیله به جوش و خروش آمد و گفت: چطور است که بز را به من بفروشید؟
ما طرف همدیگر خود دیدیم و پوزخند زدیم: اگر می خواستیم او را بفروشیم، پس چرا او را پت کرده ایم!
- خو! پس مال دزدی است. پس من بز را به نام دولت انقلابی ضبط می کنم!
گلاب پیش رفت و گفت: بز مال خودم است.
عسکر برچهء تفنگ خود را سوی ما گرفت و چیغ زد: اوهو! مال پدرش هم نه که مال خودش! در دولت انقلابی مال من و تو وجود ندارد. پس بروید تخم اشرار اگر نه فیر می کنم!
ما دویدیم. عسکر از پشت ما دوید. دریا ریسمان بزرا گرفت و با عجله از تاکوی برآمد. خواستیم فریاد بزنیم: دریا کجا؟ اما وقتش نبود. عسکر سوی دروازه می دوید. ما هر سه خود را به او آویختیم و عسکر که خودش دزدزاده بود، چیغ زده می رفت: بگیرید، بگیرید، ضد انقلاب، دزد، اشرار!
وقتی بالاخره عسکر توانست از زمین برخیزد و ما را که چون تارهای ساجق به او چسپیده بودیم، از خود دور کند، بز و دریا گم شده بودند. خریدار بز که چشم راستش چون بیرق انقلاب سرخ شده بود، با عصبانیت گفت: خواهید دید که به شما چه نشان خواهم داد. اگر شما بی پدر هستید، این بلاک بی صاحب نیست.
ما هر سه گردآلود و حیران به پشت بلاک رفتیم و ایستادیم. گلاب چوتی مویش را که باز شده بود، می بافت. سیاووش روی شاریده گی زانویش خم شده بود و تف می مالید. دریا چه شد؟ بز را کجا برد؟ در این وقت سنگچلی در پیش پای ما افتاد. تا به چهار طرف دیدیم، سنگچل دومی آمد و ترق بر سر من خورد. واخ! به بالا دیدم و دهنم باز ماند: وای!
آنجا بالا... بالای بام بلاک سر دریا با دو چوتی سیخ سیخ راست مانند انتن تلویزون معلوم می شد. هر سه با عجله طرف دروازه دویدیم. عسکر دهن دروازه همچنان شاخ و دم نشان می داد. ما بی توجه طرف زینه ها رفتیم و تا منزل چهارم را به یک نفس بالا شدیم. دریچهء بالای بام باز بود و زینه چوبی به  زینهء آهنی کوتاه پایین دریچه تکیه داده شده بود. بی زحمت به بام رسیدیم. سیاووش دریا را که سوی او دویده بود، بغل گرفت و ماچ کرد. من هم دلم می شد که او را ماچ کنم. اما خودداری کردم. صرف یکی از چوتی هایش را کش کردم و گفتم: شاخدارک... عجب فکری!
دریا با هیجان گفت: با بز از زینه ها بالا شدم. نمی دانستم کجا می روم. صرف می دویدم. دفعتا زینهء چوبی را دیدم. فکر کردم بزک از آن بالا شده نخواهد توانست، اما کاش می دیدید که چقدر آسان بالا شد.
گلاب در حالی که بز خود را بغل گرفته بود با افتخار گفت: بز من در کوه بالا می شد، زینه چه باشد.
سیاووش با رضایت گفت: جای خوبی است. هوادار است و بز می تواند آفتاب بخورد.
هر چهار ما بسیار به هیجان آمده بودیم. بار اول است که بر بام بلاک بالا شده ایم. نشستیم و چهارطرف را خوب سیر دیدیم. بز را نوازش دادیم و با خاطر جمع از بام پایین شدیم. دریچه را بسته کردیم و زینهء چوبی را دوباره در دهلیز بر زمین خواباندیم. بز اگرچه گشنه مانده است اما جایش امن است. هوا رو به تاریکی می رفت و ناچار باید خانه می رفتیم. تا صبح وقت داشتیم فکر کنیم.
شام پیش از اینکه من و پدر شروع به نان خوردن کنیم، سیاووش با عجله آمد، به پدرم سلام داد و در گوشم پچ پچ کرد: وضع خراب است. آن آنتن تلویزون ما است که ریسمان بز را به آن بسته ایم. معلوم می شود که بز از گشنگی به اتن شروع کرده، چه تصویر تلویزون ما به رقص آمده و گدود شده است...
توته نانی برداشتم و شروع به پوشیدن بوت هایم کردم. پدر که مشغول کشیدن پوستک های شکستهء تخم از میان تخم پزی بود، پرسید: آرش کجا؟
- پدر فوری می روم و پس می آیم.
- تخم زود یخ می کند.
- من حتی قبل از آنکه آنها پخته شوند، پس می آیم!
هر دو با سرعتی که تیزتر از پخته شدن تخم در روغن داغ باشد، دویدیم. سیاووش نفس سوخته ادامه داد: پدرم تلویزون را گل و روشن کرده می رود و می گوید این خراب شده را باز چه بلا زده است؟   گوش دوگانگی ها را تو می دهد و می گوید که اگر باز تلویزون را باز کرده اید، بگویید! ولی آن ها می گویند که نقص از آنتن است. حال اگر بالای بام بروند، چه؟
دریا در دهلیز منزل پنجم منتظر ما بود و تا ما را دید گفـت: پدرم بسیار قهر است. حال صحفهء تلویزون بیخی گدود شده... زینهء چوبی را هم از دهلیز برده اند.
به بالا دیدیم. زینهء آهنی پیوست به دریچهء بام کوتاه و بسیار بالاتر از قد ما بود. به سیاووش گفتم: شانه بده.
دریا گفت: چرا تو؟ من سبک تر هستم.
در گوش سیاووش گفتم: او بی عقل تر هم است.
سیاووش آزرده طرفم دید و خم شد تا دریا پای بالای شانه هایش بگذارد، آنگاه از من محکم گرفت و آهسته آهسته ایستاده شد. دریا از زینهء آهنی محکم گرفت دریچه بام را باز کرد، خود را بالای بام کشید و دوباره صورت رنگپریده اش از دریچهء بام خم شد: آنقدر تاریکی است که اگر شما هم باشید، می ترسید!
ابروهایم را بالا کردم و نگاهی به سیاووش انداختم که یعنی دیدی! پا بر شانه های سیاووش ماندم و زینهء آهنی را چسپیده خود را بالا کشیدم. به راستی در بالای بام چشم چشم را نمی دید. نزدیک بود بترسم که دریا دستم را گرفت و گفت: نترس من چراغ دستی با خود آورده ام.
چه بلاگک هوشیاری! سوی بز رفتیم و ریسمانش را از آنتن تلویزون باز کردیم. بز که با ما بلد نبود و از سویی ترسیده بود، به ناآرامی خود ادامه داد. بز قوی بود. ترسیدم ریسمانش از دستم رها شود. توتهء نان را پیشرویش انداختم و با عجله ریسمان را به دور آنتن دیگری بستم. دو دقیقه تیر نشده بود که پدر ثمر به برنده برآمد و صدایش بلند شد: این تلویزون را چه مرگ زده است؟
بز ما به آنتنی شاخ زد و آن را کج کرد. اینک همسایهء منزل سوم هم در برنده بود و با پدر سیاووش در منزل دوم و پدر ثمر در منزل چهارم درددل می کرد. تازه متوجهء پایه های آهنی سرپوش های هواکش شدم و ریسمان بز را باز نموده به یکی از آن ها گره زدم و برای اینکه بز را آرام نموده باشم، به او آزادی بیشتری دادم.  ریسمان را دراز گذاشتم تا بز بتواند در دایرهء بزرگتری بچرخد. ناگهان متوجه شدم ریسمان آنقدر دراز است که بز می تواند تا لبهء بام و بلکه از آن بیشتر برود. به قدری ترسیدم که بی فکری کردم و طرف بز دویدم. بز رم کرد، دوید، پایش لخشید و در پشت بام گم شد. دلم رفت. دریا فوری خود را بر زمین انداخت و ریسمان را چسپید. من هم به کمکش رفتم. هر دو ریسمان را کشیدیم اما بز که به یک ریسمان میان زمین و آسمان آویزان مانده بود، بسیار گرنگ بود. نمی توانستیم او را بالای بام بیاوریم. تنها می توانستیم ریسمان را نگهداریم تا تمام وزن بز بالای گرهء ریسمان دور گردنش نیفتد و خفک نشود. مگر تا چه وقت؟ در حالیکه ریسمان را محکم چسپیده بودم، چیغ زدم: دریا برو... کمک بخواه... ایلا کن! چند دقیقه بدون تو هم محکم گرفته می توانم.
دریا عرق ریزان گفت: نمی توانی... بز را می کشی. بی آنهم سیاووش تنها نمی تواند بالای بام بیاید.
و در بیخ گوش من شروع به چیغ زدن کرد: کمک... سیاووش... کمک!
از لبهء بام به پایین دیدم و بالای چند سایه ایکه از زیر بلاک تیر می شدند، فریاد زدم: هی هی! کمک... کمک...
دریا یک دستش را از ریسمان رها کرد و با چراغ دستی به آنها علامت داد و دوباره با صدای تیزش گوشم را کر ساخت: بدوید بالا! بز بز بز!
صدای پدر ثمر از برنده شنیده شد: چه؟ کجا؟ کدام بز؟
سایه ها در پایین بلاک لحظه ای ایستاده ماندند و به بالا خیره شدند. آن وقت به شور خوردن و فعالیت پرداختند.  پوش لحاف سفید و کلانی را که در برندهء منزل اول خشک می شد، پراندند، از چهار گوشه اش محکم گرفتند و صدای دانیال را در میان سروصدای دیگران شنیدم که می گفت: رهایش کنید... بز را می گویم... رهایش کنید!
جای تردید نیست. چشم های برآمده و سرخ بز در تاریکی بل بل می کند و کف سفید از دهنش می ریزد. در حالیکه ریسمان را با آخرین قوت کش گرفته بودم به دریا دیدم. او خودش وقت با انگشتان لاغر و دندان های لق شیری اش به جان گره افتیده بود.  ریسمان کش شده و گره سخت گشته بود.   دفعتا دریا به طرفم آمد و دست خود را در جیب پطلونم کرد. نزدیک بود دیوانه شوم. چیغ زدم: چه می کنی احمق مرا تخ تخک می دهی!
اما دریا به یقین هوشیارتر از من است. نمی دانم از کجا می دانست که من همیشه چاقوگکی در جیب پطلونم دارم. چاقو را یافت و به اره کردن ریسمان شروع کرد. هر چند چاقو از بس کند بود بینی خر را هم نمی برید اما دریا با چنان انرژی کار می کرد که دفعتا ریسمان سکلید و من که دقایق آخر را نیمه بر سر دو زانو ایستاده بودم و ریسمان را می کشیدم، به پشت افتادم. دریا پهلویم نشست و شروع به گریه کرد. دندان لقش افتیده و خون از دهنش می ریخت. دستمال بینی ام را به او دادم که دهنش را پاک کند. دست هایم می لرزید و می ترسیدم که به پایین سیل کنم. سیاووش، وکیل بلاک و تعداد زیادی دفعتا با چراغ های دستی بالای بام آمدند. اما بی فایده بود. برای کمک کردن دیر شده بود و ما وقت بز را در هوا رها کرده بودیم.
در پایین بلاک سروصدا بسیار است. سیاووش با چراغ دستی به پایین روشنی انداخت و با جست و خیز گفت: بزک ما زنده است.
به پایین دیدم. بز درست در وسط چادر نجات افتیده و پاهایش هنوز رو به بالا شور می خورد. مردم به دور او جمع شده بودند و غالمغال می کردند. چراغ های منازل روشن است و مردم به برنده ها یا به بیرون از بلاک برآمده اند.
ما از بام پایین شدیم و سوی بز دویدیم. بز خوب است. تنها تا حد مرگ ترسیده است و به زحمت نفس می کشد. تنها به دریا اجازهء نزدیک شدن را داد. دریا در وسط شیت لحاف نشست و او را نوازش داد. نو متوجهء سرزانوهای شاریدهء او شدم و آن وقت سوزش پوست شاریدهء کف دستان، آرنج ها و زانوانم را متوجه گشتم.  همه به ما به چشم قهرمانان می بینند. مبتکرین چادر نجات دانیال، ادریس، الیاس، رویا و آریا که تصادفی از زیر بلاک تیر می شدند و به کمک بز رسیده اند، خود را مانند موش جایی پت کرده اند. چه با وجودی که همه خوش هستند و خنده کنان گپ می زنند، خاله گلجان همسایهء منزل اول که پوش لحاف سفیدش لکه لکه و از چهار طرف پاره پاره شده  است، دربدر و عصبی با چوبی در دست پشت دوستان بز می گردد!
عسکر دهن دروازه پشت پشت او می دود و می گوید: من می دانم کی ها هستند. برای تان نشان خواهم داد.  اشرار، ضد انقلابی ها، بزدزدها!
راست گفته اند که: غم نداری بز بخر!
خوب دوستان بی غم و بی بز من خداحافظ. چه حالا باید درس بخوانم. کارخانگی زبان دری پیشرویم است. باید برای لغات گاو، میخ، بره، شیر، زبان و پنج، جمله بسازم.
این چه شله گی است که می خواهید حتمی بدانید عاقبت بز چه شد؟ معلوم است که گروه ما موفق شد. پدرم به برادر گلاب قناعت داد که بز را نفروشد. بز را برای نگهداری به باغبان بلاک سپرد. همه اطفال دور و بر بز را دوست دارند و برایش انواع سبزیجات می آورند. گلاب بسیار خوشحال است. هر بار که دیدن او می رویم، برای ما گیلاسی شیر بز می آورد تا بنوشیم.
حال بروید تا به جمله ها فکر کنم. می گویید که کاری آسان است؟ پس بفرمایید با من فکر کنید و بنویسید. آنگاه مفتکی نخواهید گفت که: گاو میخ خورد، بره زایید. من شیر بز نوشیدم و در زبان دری پنج* گرفتم!
 
 
* برای مدتی نمبر پنج عوض نمبر صد خوبترین نمره در مکتب بود.
 

پیوند های مرتبط:

- ماجرا های آرش -قسمت اول -  بخش نخست

- ماجرا های آرش- قسمت اول - بخش دوم

- رزاق مامون: آویزه يی بر "ماجراهای آرش"

- ورود به صفحهء ويژهء آثار پروین پژواک