15.02.2016

پیشوا

جبران خلیل جبران

ترجمۀ عبدالرحمان پژواک

 

  

۲۷

آنگاه المترا گفت: اکنون از مرگ خواهیم پرسید.

گفت:

راز مرگ را خواهید دانست اما اگر آن را در قلب حیات جستجو نکنید چگونه آن را خواهید یافت؟

بومی که روزکور است و چشمش تنها در شب میبیند نمیتواند رمز روشنی را دریابد. اگر براستی میخواهید روح مرگ را تماشا کنید، چشم دل تان را بر پیکر حیات بگشائید. زیرا حیات و مرگ یکی اند چنانکه رود و اوقیانوس یکی هستند.

معرفت خموشانه آنچه در ورای موجودات است در اعماق امیدها و آرزوها خسپیده است و مانند تخم های که در تۀ برف خواب میبینند، قلب شما بهار را در خواب میبیند.

به این رویا اعتماد کنید. زیرا آن دری که بسوی ابدیت باز میشود در آن مخفی است.

خوف شما از مرگ مانند خوف آن شبانی است که در برابر پادشاهی می ایستد. پادشاه دست خود را بر شانۀ او میگذارد که او را شرف و بزرگی بخشد اما او میلرزد. آیا آن شبان در دل شاد نیست که خلعتی را که بر آن نشان پادشاهیست ببر کند؟

با آنهم آیا بیشتر ملتفت لرزیدن خود نیست؟

مردن چیست جز اینکه برهنه در مقابل باد بایستید و شعاع گدازندۀ خورشید بر شما بتابد؟

بند شدن نفس جز آزاد شدن آن از ناقراری ها چیست؟ برای آنکه اوج بگیرد و وسعت اختیار کند و خدا را بدون مانعی جستجو نماید.

تنها وقتی میتوانید براستی بسرائید که از دریای خموشی نوشیده باشید. چون به قلۀ کوه رسیدید آنگاه است که به بلند شدن آغاز میکنید.

چون زمین دعوی خود را برای گرفتن اندام شما پیش کند، در آنوقت است که با این اندام براستی خواهید رقصید.

 "ادامه دارد"

*

بخش های پیشین:

- سخن مترجم

۱- فرا رسیدن کشتی

۲- در بارۀ عشق

۳- در بارۀ زناشوهری

۴- در بارۀ فرزندان

۵- توانگری گفت: از عطا باز گوی

۶- آنگه پیرمردی که پاسبان کاروانسرا بود گفت: به ما از خوردونوش باز گوی!

۷- دهقانی گفت: به ما از کار بازگوی!

۸- زنی گفت: از غم و سرور بازگوی!

۹- معماری پیش آمد و گفت: به ما از عمارت بازگوی!

۱۰- بافنده یی گفت: به ما از پوشاک بازگوی!

۱۱- سوداگری گفت: به ما از خریدوفروش بازگوی!

۱۲- قاضی شهر گفت: به ما از جرم و جزا باز گوی!

۱۳- قانون شناسی گفت: ای پیشوا به ما از قوانین بازگوی!

۱۴- سخنگویی گفت: به ما از آزادی بازگوی!

۱۵- عابد باز سخن سر کرد و گفت: به ما از عقل و جذبات بازگوی!

۱۶- زنی گفت: به ما از درد بگوی.

۱۷- مردی گفت: به ما از معرفت نفس بازگوی!

۱۸- آموزگاری گفت: به ما از آموزش بازگوی!

۱۹- جوانی گفت: به ما از دوستی بازگوی!

۲۰- ادیبی گفت: از سخن بازگوی!

۲۱-اخترشناسی گفت: از زمان بازگوی!

۲۲- یکی از بزرگان شهر گفت: به ما از نیکی و بدی باز گوی!

۲۳-عابدی گفت: به ما از نیایش بازگوی!

۲۴-عزلت گزینی که یکبار در سال به شهر می آمد، گفت: به ما از خوشی بازگوی!

۲۵- شاعری گفت: به ما از زیبایی و جمال بازگوی!

۲۶-عابدی سالخورده گفت: به ما از دین بازگوی!

۲۷- آنگاه المترا گفت: اکنون از مرگ خواهیم پرسید.