15.02.2016

پیشوا

جبران خلیل جبران

ترجمۀ عبدالرحمان پژواک

 

 

 

 

۲۶

عابدی سالخورده گفت: به ما از دین بازگوی!

گفت:

آیا امروز از چیز دیگر هم سخن گفته ام؟

آیا دین همه اعمال و انعکاسات نیست؟

آیا آنچه نه عمل و نه انعکاس است جز تحیر و بهتی است که هماره از روح برمیخیرد و حتی در حالیکه دست سنگ خاره را میشکند و یا دست پارو را حرکت میدهد؟

که میتواند عقائد خود را از اعمال خود و یا معتقدات خود را از انعکاسات خود جدا کند؟

که میتواند ساعات خود را پیش روی خود گذاشته و آنگاه بگوید: این از خدا است و این از من است. این از روح منست و این از جسم من. همه ساعتهای شما بالهای هستند که در فضا از یک خود به دیگر خود حرکت میکنند.

آنکو اخلاق را چون بهترین لباس ببر میکند بهتر است برهنه باشد. باد و آفتاب نمیتواند پوست او را سوراخ کند و آنکسی که رفتار خود را در پرتو علم و اخلاق تعریف میکند مرغ سرایندۀ خود را در قفس می اندازد.

آزادترین سرود از میان سیمهای قفس نمی آید.

آنکو برای او پرستش دریچه ایست که هم باز و هم بسته میشود، هنوز خانۀ روح خود را ندیده است که دریچه های آن از فلق تا فلق است.

حیات روزانۀ شما معبد شما و دین شما است. هنگامیکه در آن داخل میشوید هرآنچه دارید آن را با خود بردارید. گاوآهن، سندان، چکش و ساز خود را و آنچه برای ضرورت و فرحت خود تهیه کرده اید همگان را با خود بگیرید. زیرا در عالم خیال نمیتوانید بالاتر از آنچه کرده اید و یا پایانتر از آنچه در آن ناکام شده اید، بروید.

و همۀ مردم را با خود بگیرید. زیرا در پرستش نمیتوانید از امیدهای ایشان بلندتر پرواز کنید و یا خویشتن را از نومیدی های شان پائینتر بیاورید.

اگر ایزد را شناختید، خویشتن را حل کنندۀ یک معما تصور نکنید. به اطراف خود نظر کنید، او را خواهید دید که با کودکان تان بازی میکند.

به فضا نگاه کنید. او را خواهید دید که در ابرها گردش میکند. دستهایش را در درخش دراز کرده و در باران فرود می آید.

او را خواهید دید که در گلها میخندد و آنگاه برخاسته دستش را در درختان حرکت میدهد. وی هماره و همه جاست.

 "ادامه دارد"

*

بخش های پیشین:

- سخن مترجم

۱- فرا رسیدن کشتی

۲- در بارۀ عشق

۳- در بارۀ زناشوهری

۴- در بارۀ فرزندان

۵- توانگری گفت: از عطا باز گوی

۶- آنگه پیرمردی که پاسبان کاروانسرا بود گفت: به ما از خوردونوش باز گوی!

۷- دهقانی گفت: به ما از کار بازگوی!

۸- زنی گفت: از غم و سرور بازگوی!

۹- معماری پیش آمد و گفت: به ما از عمارت بازگوی!

۱۰- بافنده یی گفت: به ما از پوشاک بازگوی!

۱۱- سوداگری گفت: به ما از خریدوفروش بازگوی!

۱۲- قاضی شهر گفت: به ما از جرم و جزا باز گوی!

۱۳- قانون شناسی گفت: ای پیشوا به ما از قوانین بازگوی!

۱۴- سخنگویی گفت: به ما از آزادی بازگوی!

۱۵- عابد باز سخن سر کرد و گفت: به ما از عقل و جذبات بازگوی!

۱۶- زنی گفت: به ما از درد بگوی.

۱۷- مردی گفت: به ما از معرفت نفس بازگوی!

۱۸- آموزگاری گفت: به ما از آموزش بازگوی!

۱۹- جوانی گفت: به ما از دوستی بازگوی!

۲۰- ادیبی گفت: از سخن بازگوی!

۲۱-اخترشناسی گفت: از زمان بازگوی!

۲۲- یکی از بزرگان شهر گفت: به ما از نیکی و بدی باز گوی!

۲۳-عابدی گفت: به ما از نیایش بازگوی!

۲۴-عزلت گزینی که یکبار در سال به شهر می آمد، گفت: به ما از خوشی بازگوی!

۲۵- شاعری گفت: به ما از زیبایی و جمال بازگوی!