نشر در آسمایی 10.2014.26
چند ترانه
نمی تابی به خورشیدانه رویت
نمی آری به باغستان ز بویت
نمی خواهی که در چشم تو تابم
نمی خوانی که برتابم زکویت
***
تو یک دریا بهانه می شماری
به آب از عشق نقشی می نگاری
به دستم دسته های یاس خود رو
به امیدم سپاهی می گماری
***
تو خورشیدی که از بخت زمین زاد
صدای که گلو را داده فریاد
نمادی از شکوه دولت عشق
که ذات همصدایی را وطن داد
***