نشر در آسمایی 10.2014.26

 

 حمیرا نکهت دستگیرزاده

 

 

دختر خورشید

 

بازی برای این شب دیرین نشانه شد

این شب به خانه ماند و سحر بی ترانه شد

بنگر دقیقه هایی خیالی صبحگاه

در بی تفاوتی نگاهم فسانه شد

خورشید توکه آیت یک بامداد بود

آواره شد چو آب و به خاکی روانه شد

دلتنگ روز های پر آوازۀ تو ام

پودم به تار هستی تو عاشقانه شد

از خود برآ که دختر خورشید میرسد

جغرافیای تیرۀ من ، شب زخانه ، شد

جغرافیای تنگ من ای آشیان غریب

هر کس برای داشتنت آب و دانه شد

رودابه های عاشق تو بی نفس شدند

رستم اسیر چاه برادر شبانه شد

ای کوچه های مطلق بی انتها و دور

دیدید نا امیدی تان بیکرانه شد؟

یک دست روز های مرا سرد میکند

باغم ز فتنه های ترش بی جوانه شد

یک دست ریشه های مرا خشک میکند

آن ریشه ها که سبزی باغ زمانه شد

آن ریشه ها که نام مرا برد تا فلک

آن ریشه ها که هستی من را ترانه شد

در بُود های دُور من از بودنم شکفت

او هست های دیر مرا آشیانه شد

***

باور نمکنم که فراموش گشته ام

وقتا که او به هستی من جاودانه شد

2/1/2014