رسیدن: 03.01.2012 ؛ نشر : 04.01.2012
حمیرا نکهت دستگیرزاده
سنگستان اندیشه
نمی آید ز پشت دره ها آواز بیداریز چنگ قله ها خورشید را باید برون آری
به سنگستان اندیشه نمیپیچد صدای نو
نمیخواند گلوی در سرای خفته پنداری
تمام روز ها در چشم شب در بند و زنجیر اند
و مژگان سحر بر پلک شب افتاده در زاری
شبی زان دورمی آید برون ماهی که میداند
زبان روشن پیدایش خورشید را آری
شبی از دشت شب سر میزند گلخوشه ی نوری
افق پر میشود از لحظه های جشن بیداری
میان قاب صبحی می نشیند شاهدخت عشق
و روزی میشود آغاز از آفاق دلداری
تو می آیی و دستانت دو فانوس دلاسایی
تو می آیی و با خود روز را چون هدیه ، می آری
8-9-2011
***
لینک ها: