قدير حبيب

منگنه

( رومان)

 

VI

معلم یوسف، بچهُ حاجی عمرجان ،بعد ازنزول فاجعهُ طالبان و خاکریزشدن دروازه های مکتب، خانه نشین شده بود. یگان روزکه چار دیواری خانه وساحت سبز باغ، در خود جایش نمیداد، کلاه سپید تاری را برسر میکرد ، قطیفهُ همرنگ لباسش را برشانه می انداخت و بیهدف راه بازار شهرک شان را درپیش میگرفت. آن روز هم یکی ازهمان روزهای دلتنگی آ وری بود که محیط خانه مثل تابۀ داغ،از خود به دورش میراند. .
یک پایش را برپته زینهُ صفه گذاشته بود وبندهای بوتش را می بست. نورآفتاب صبحگاهی دربوت جلادارش برقک میزد . زییده خواهرکوچک دوازده ساله اش کنارجوی حویلی ،ظرفهای چای را میشست . یگان باربه ریش دراز یوسف نگاه میکرد که ده سال پیرتر نشانش میداد. یوسف این ریش را دربدل بیست دره ویک ماه زندان به دست اورده بود. همینکه بندهای بوتش را بست، صدای تک تک دروازه برخاست . زبیده درجایش نیمخیزشد اما یوسف که ازکاربستن بندهای بوتش فارغ شده بود صداکرد :
- بشین ننه گک ، من میبینم .
رفت دروازه راگشود. گدامدار،همسایهُ دربه دیوارشان درآنسوی چوکات دروازه، خندان ایستاده بود.احوالپرسی شان همیشه گرم میبود. یوسف دستش را با محبت میان هردو دست فشردو پابه بیرون گذاشت .گدامدار گفت :
- دلها صاف است برادر زاده . خودت دروازه را بازکردی .
یوسف به رسم معمول دستش را به نشانهُ احترام برسینه گذاشت :
- چی امر و خدمت بود گدامدارصاحب ؟
ــ عرض دیگر نداشتم ، میرفتم طرف بازار گفتم اگر رفتنی باشی که گد برویم .
ــ اگر ولی نیستید خالی هم نیستید . درست فهمیده اید.. امروز در دکان، پیش حاجی بابه، بیگاری دارم . از کویته برایش مال رسیده ، گفتم بروم یگان دست پیش کنم که نان شب بی منت باشد .
ــ اصل کار را میکنی . همراه کار،غم غلط میشود.هم خرما وهم ثواب .
صدای روشن شدن موترگدامدار، ازگاراج برخاست و به تعقیب آن موتر به کوچه برامد. یوسف گفت :
ــ مثل اینکه سواره میرویم ؟
گدامدار خندید:
ــ خودت هم اگرولی نیستی خالی هم نیستی . درست فهمیدی ، سواره میرویم .
یوسف گفت :
ــ دیروقت میشد غر وغور موترت را نشنیده بودم . گفتم البت خراب است .
ــ خراب نیست مگر تیلش از کجا میشود ؟به خاطریک گیلنه تیل باید زنخ ده نفر را بگیریم . بازگیرم که به جای تیل آب جوی دادمش، آدم کجا برود که دلش خوش شود؟ کجا بشیند که زیرپایش خارنباشد.دعای ما هم به دربارش قبول نمیشود که شب خواب کنیم صبح بخیزیم ببینیم که یک بلای آسمانی نازل شده، طالب را قتل عام کرده، ریشهای مارا هم تراشیده ورفته است.
خطهای پیشانیش عمیقتر شدند :
ــ چقدر وضو،چقدر نماز؟ بی ادبی معاف، شاریدیم ازاینقدر استنجاء و طهارت.
کاکا شکور رانند ۀ گدامدار،ازموترپایین شد.سوی شان آمد .به دوقدمی شان که رسید دست را بر پیشانی گذاشت ،سلامی سربازی داد، پیش رفت،خمید ودست یوسف را دردست گرفت . یوسف به ریش سپید وکلاه قره قلیش نکاه کرد وبا خنده گفت :
ــ کا کا شکور روی خدا را ببین مرا سلام عسکری نده .
کاکاشکور گردنش را به نشانهُ سپاسگذاری کج کرد.لبهایش پرخنده بودند:
ــ نیکیهای تان از یادم نمیرود معلم صاحب.حق تعالی همیشه آ با دتان داشته باشد.
یوسف گفت :
ـ احترام ما وشما متقابل است اما تو به چند دلیل باید دستت را به پیشانی بالا نکنی. دلیل اول این که تو با نادرخان،پدر ظاهرشاه،یک سیب ودونیم هستی ومن میشرمم که آدمی به آن بزرگی مرا اینقدراحترام کند.دلیل دومش هم این که اگر کدام سگ ازکدام گوشه ترا در حال سلام دادن عسکری ببیند حتما فکر خواهد کرد که من کدام صاحب منصب عسکری بوده ام .
، گدامدار خندیدند و گفت :
ــ بیا که برویم .باقی گپها را در موتر میزنیم که حالا به راستی کدام حیوان ریشدار پیدا نشود و فکر نکند که کودتا میکنیم .
هردو درچوکی پشت سر نشستند موتربه راه افتاد.
کوچه تنگ و پرپیچ بود .کاکا شکور نیمرخ سوی شان به عقب نگاه کرد که چیزی بگوید، گدامدار وارخطا برسرش صدا کرد :
ــ کاکا شکوراحتیاط! گپت را میشنویم .فکرت به راه باشد که کسی را نزنی، به غرغره برابر ما نکنی .
کاکا شکور خندید :
ــ صاحب والله گپ را پاک از یادم بردی .
ــ خیراست گپ کم نیست . یکیش یادت رفت دیگرش را بگو.مگر فکرت را به راه بگیر.
از یک پیچ کوچه دورزدند ، یک مرد پیر،زن چادری پوشی را برخرنشانده وازمقابل شان می آمد.خراز پیداشدن ناگهانی موتر، وحشتزده خود را سوی دیوار کج کرد .زن بی موازنه شد گدامدارصدا زد:
ــ کاکا برک!
موتر ایستاد پیرمرد خیززد،زن درحال افتادن را محکم گرفت و برپشت خر استوارش کردو « ایش » گفت .خرآرام ایستاد پیر مرد با تردید نگاهی سوی موترکرد .گدامدار گفت :
ــ خدا خیر کند . حتماٌ تاوان ترسیدن خر را میخواهد.
پیرمرد به موتر نزدیک شد و با انگشتش برشیشۀ موتر تک تک زد. کاکا شکورشیشه را پایین آورد :
ــ هه پدرخیریت؟
ــ راه خانۀ آغا صاحب را گم کرده ام،یک نشانی میگفتید از خیرتان .
ــ کدام آغا صاحب ؟
پیرمرد دستش رابر پیشانی گذاشت ،برحافظه زور آورد ولی چیزی به خاطرش نرسید .کاکا شکورگفت :
ــ سیاه سرت ناجوراست ؟
ــ هان،گاو شاخش زده
ــ سید مبین را میگویی ؟
چهرۀ چیندار و منجمد مرد از هم بازشد،شگفت :
ــ ای خیر ببینی، خودش است .
ــ همین کوچه را تا به آخر برو، پیش رویت یک مسجد می آید .از هرکس که پرسان کنی نشانت میدهد.نامش سید مبین است. به سیاه سرت هم بگو که بازیادت نرود.
ــ نی ان شا الله یادم نمیرود ...سید مبین ...
موتر به راه افتاد . گدامدار گفت :
ــ قهر خدا ازین بیشتر چی باشد ؟ درکُل ولسوالی یک داکتر نیست .ده کجا و درختها کجا؟شاخ زده گی را ببین ودم و دعای سید را ؟!
کاکا شکور گفت :
ــ خدا سید مبین را داده است . سابق گژدم و زنبور گزیده گی را دم میکرد، حالا چُره و شاخ زده گی هم تلک گردنش شده.
گدامدار سر به نشانۀ دریغ شور داد :
ــ سر سال یک داکتر آمده بود مگر آنهم به خاطر بریدن دست نسیم کیسه بُر.
یوسف گفت :
ــ راه گریزماهم بسته .حاجی را که میگویم ،پدربخیزکه یگان طرف بگریزیم، میگوید،آرام به جایت بنشین که سنگ درجایش سنگین است .میگوید دراین آخر عمر با این ریش سپید، مرا محتاج گبر و نصارا نساز.میگوید اگرتو میروی برو، من راهت را نمیکیرم مگر بدان که با رفتن تو من ومادرت هم زیاد زنده نمی مانیم همان داغ صدیق برای ما بس است ، تو دیگر داغدار ما نساز .
کاکا شکور گفت :
ــ حاجی صاحب آدم با تجربه است .خوب و بد زنده گی را میفهمد.حالا برای طالب هم آن کش وفش سابق نمانده است.خانۀ پدراین عربها آباد،ازروزی که این شیخ آمده،چشم کسی چندان از طالب نمیسوزد .یک کمی آرامی شده،کسی به زنها نمیگوید که کجاست محرم شرعیت ؟
گدامدار زهرخند زد :
ــ معلم صاحب نیرنگ عربها رامیبینی ؟درگوش طالب میگوید ،بگیر،ببند ،بزن مگر خودش آزاد میکند ،سرشان دست میکشد،صدقه و خیرات میکند.وطن را قبضه کرده حالا دل مردم را به دست می آورند.مگرخوب است ماهم ازین فرصت استفاده میکنیم میگوییم،زنده باد شیخ ..چند روز پیش مامای مونسه تیلفون کرده بود که مونسه دق آورده چطورش کنم ؟.گفتم بیارش،حالا در اینجا وضعیت خوب است،کس به کسی غرضدار نیست .اگر رضای خدا بود، بدون واقعۀ الهی یکی دو ساعت بعد میرسند به خیر .
یوسف مثل کسی که ظرف بلورینی دردست ، ناگهان برپوست کیله پای گذاشته باشد،به شدت تکان خورد، رنگش پرید .برای پوشاندن پریده گی رنگ،روی خود را دورداد و به بیرون از موتر به گلهای سرخ و بنفش مزرعۀ تریاک نگاه کرد که تا دامنۀ کوه امتداد یافته بود . دلش میتپید. گدامدار پیوسته گپ میزد ولی یوسف تنها باز و بسته شدن دهنش را میدید .صدایش مثل وز وز زنبوربه گوش میرسید..دم دکان حاجی عمرموتر ایستاد. یوسف دستگیره دروازه را چرخاند که پایین شود.گدامدار گفت :
ــ نان را معطلت کنیم می آیی؟
ــ نی . شما نان را نوش جان کنید .اگر توانستم شب به دیدن شریف جان می آیم
گدامدار خندید :
ــ مگر هوشت باشد که شریف جان ما هم یک پای طالب است. یوسف بر ریش دراز خود دست کشید :
ــ همۀ ما طا لب شده ایم گناه شریف جان نیست .
. مژدۀ آمدن مونسه ، دنیای خالی ازهمه چیزیوسف را لبریزمعنا کرده بود . آن روز هنگام دست پیشی با پدرش در دکان،چنان گیچ وچرتی بود که حاجی گمان برد فشار خونش باز پایین افتاده است . عذرش راخواست و به خانه روانش کرد .
یوسف در راه خانه، یادهای گذشته را مثل مینیاتورهای قیمتی بهزاد، برصفحۀ ذهنش یک یک، تما شا میکرد . در آن یادها یوسف معلم مکتب بود و مونسه شاگرد صنف دهم.یوسف به تقاضای گدامدار ، هفته یی یکی دو باربه خانه شان میرفت و مونسه را در حل مشکلات درسی کمک میکرد .پس ازمدتی درجریان درس، بی آنکه حتی یکبار زبان گوشتی شان به سخن در آمده باشد با زبان نگاه به یکدیگرشان چیزهایی میگفتند .هر کدامش، هر شب با خود فیصله میکرد که فردا دیوار حیا را می غلتاند ومهر سکوت از لب برمیدارد اما فردا هم مثل فرداهای پیشین، باز از نگاه کردن به یکدیگر، رنگهای شان سرخ میشد،حلقهای شان به خشکی مینشست ومثل روزهای دیگر، برای دیدار بعدی ،لحظه ها رابا بیصبری، دانه دانه، شمار میکردند. لحظه های انتظارشان داغ وسوزان میبود اما سوزی داشتند که بردل شان مینشست .دنیای خیالات شان را رنگین و پربارمیساخت.این شیوه وگونۀ شرقی عشق بود. عشقها در آن سرزمین ،در حصار سنتهای دست و پاگیر، همینگونه به تعالی میرسیدند .
گاهی که هوای دیدارمونسه بیقرارش میساخت، ازخانه بیرون میشد، میرفت به پشت دروازۀ گدامدار اما دستش یارای تک تک زدن نداشت.از پشت دروازه کنده میشد .کوچه را تا به آخر میپیمود،میرفت کنار دریای گل آ لود و کم آب دهکده .
دریا با آهنگی یکنواخت ناله میکرد .زخمۀ باد،زلفان فرو افتادۀ مجنون بیدهای لب دریا را،درهمان پرده های کهن به نوا درمی آورد.جهادیون تفنگ بردوش،مثل هرروز دیگر، برلب گدار دریا،شتابزده وضومیگرفتند.آسمان هم با چند تکه ابر نازایش، مثل همیشه،وعدۀ دروغین باران میداد اینهمه یکنواختی و تکرار ،دلتنگش میساخت .چشمها را میبست، درسیاهی چشمان سحرانگیز مونسه غرق میشد و ناگهان ازجا برمیخاست،میرفت به پشت دروازۀ گدامدار.تک تک میزد.اگر خود گدامدار دروازه را میگشود،یوسف دستش را میگرفت و میگفت :
ــ گدامدار صاحب،اگر خودت هم مثل من دلتنگ باشی بیا برویم به خانۀ ما ، یک تخته شطرنج را حوصله دارم.
گدامدار میخندید :
ــ حالا که هوس باختن کرده ای، بیا تا مهمانخانۀ ما پنج قدم فاصله نیست . اگر آب تلخ نداریم،یک پیاله چای شیرین پیدا میشود .
بر صفۀ کنار حوض،زیرچترسبز پنجه چنار ،مینشستند و آنگاه گدامدار روسوی عمارت خانه ، صدا میکرد :
ــ برای ما یگان پیاله چای سبز هیلدار بیارید .
سرهای شان بر تختۀ شطرنج خم میبود که آ وازپای وشرنگ شرنگ ظرفهای چای برمیخاست.مثل این که همه وجود یوسف چشم شده باشد،بی آنکه سر بردارد،از صدای گامها میدانست که مونسه درراه است.انگار مونسه با زبان گامهایش گفته باشد «معلمک سودایی من،به هوش باش که آمدم »و می آمد.یوسف سرخم،به سلامش پاسخی زیر زبانی میداد و چنان وامینمودکه سخت فرورفته در کار سنجش چال است اما در مربعهای تخته هم به چشمان سیاه مونسه خیره میبود.دقایقی بعد تر صدای گدامدار برمیخاست :
ــ یک ساعت دیگر هم که چرت بزنی،راه گریز نداری .
یوسف که در دریای چشمان مونسه غرق میبود، ناشیانه مهره یی را حرکت میداد،دو سه چال بعد تر گدامدار کیش میگفت و یوسف مات میشد.بعد ازینسو و آنسو گپ میزدند،یگان گپی را ازسیاست روزهم چاشنی سخن میکردند و روز شان به شام میرسید .
بعد ترکه طالبان تازه دم پاکستانی،جهاد یون بی ریشه را دره به دره و شهر به شهرعقب میزدند،یوسف در کابل بود وهنگامیکه طالبان زاد گاه او را لگدمال کردند او در همانجا به انتظار حوادث نشست .وقتی به بلخ آمد،در هرخانه گلیم عزا هموار بود واونتوانسته بود که بیشتر از دو بار مونسه را ببیند و در آن دو با رهم ،امکان گپ زدن از عشق میسر نبود .چندی بعد مرگ مادر، چشمان مونسه را خونریز ساخت .از آن به بعد هم،مونسه از ترس خواستگار خود ملا حقبین ،که یک غول بیابانی بی شاخ ودم بود، به خانۀ مامایش پناه برد
یوسف با این یادها به کوچه رسیده بود.از برابردروازۀ شیخ که میگذشت،عرب سیاه چرده یی که چند کلمه از زبان محل را برای خرید عقاب و فروش هیرویین آموخته بود،سلامش داد . یوسف از گرداب چرتها بدرآمد،دستش را بلند کرد،پاسخش داد و سوی خانه روان شد . از برابر دروازۀ گدامدار که میگذشت،صدایی به شیرینی سکته ملیح یک شعر خراسانی، با نوک زبان گفت :
ــ زانتظار تو بر دیده ام نظاره نماند .
مونسه از لای دو پلۀ نیمه باز دروازه،در لباس پنجابی گلابی رنگش ایستاده بود .یوسف بر جا خشک شد . مونسه آهسته،گفت :
ــ معلم جان ،خانه پر از مهمان است .مامایم آمده.
و دروازه را بست .
یوسف وارد خانه شد . مادرش خاله بلقیس، درزیر چیلۀ تاک برصفه، کنار دستر خوان نشسته بود ومیان کاسۀ دوغ،باد رنگ ریزه میکرد.جلوچشم یوسف پلۀ باز دروازۀ گدامدار بود واز زبان مونسه میشنید «زانظار تو بر دیده ام نظاره نماند » صدای مادرش برخاست :
ــ علیکم سلا م،آ مدی به خیر .
یوسف به خود برگشت، سوی مادر دید ، خندید ه گفت :
سلام دادم مادر نشنیدی .
ــ خیر است جان مادر،آخر زمان است،سلام را هم باید مادر ها بدهند.نان خورده ای؟ .
ــ نی ،از دکان وقت برآ مدم .
ــ بیارد ؟
ــ نیکی و پرسان .
بلقیس رو سوی آ شپز خانه صدا کرد :
ــ زبیده،لالایت آمد،نان را بکش .
ــ در چوکات دروازۀ آشپزخانه،زبیده چشمهای دودپرش را میمالید :
ــ مانده نباشی لالا.نان بیارم ؟
ــ اگر باز نسوختانده باشیش بیار.چی پخته ای ؟
ــ حالا نمیگویم، که خوردی باز میفهمی که چیست وکی پخته کرده است .اما میگویم که بسیار مزه دار است . حتماٌ خوشت می آید .
ــ مرا از مزه اش تیر،همینکه نسوختانده با شیش هم کلان گپ است .
مزه اش از خاطر یک گپ دیکر است .
بلقیس سوی زبیده دید :
ــ دل تو چقدر شیمه دارد دختر ؟! نان را بیار که لالایت گشنه است .
یوسف دریافت که گپهای دو پهلوی زبیده با آمدن مونسه بی رابطه نیست .از جا برخاست،کلاه و قطیفه را برتوشک انداخت،رفت در کنار آبدان،دست ورویش را شست ،از اتاق خود رویپاک را گرفت و به حویلی آمد .موهای سر و ریشش را خشک میکرد .مادرش که چشم به ریش درازش دوخته بود،آهی کشید و گفت :
ــ خداجان چی وقت شما جوانها را از شر این ریش نکبت خلاص میکند .
یوسف ریشش را از قید مشتش عبور داد :
ــ خدا نکند که ما از شر این ریش خلاص شویم.سابق میگفتند که در زیر هر تارش یک شیطان خانه کرده اما من میگویم نی، درزیر هر تارش یک حکمت خداوندی قرار دارد .
ــ حق داری بچیم ،ترسید ه ای .
ــ نی مادر،فکر کن که اگر ملاعمریک روز سرعقل بیاید و امر کند که ریشها از یکسرچپه تراش،امارت اسلامی،در یکروز صاحب ده میلیون کیلو پشم خالص میشود .
بلقیس پیشانی را ترش کرد:
ــ درگور شود آنقدر پشم بویناک .
ــ نی درگور نشود . اول برای همه مسجد ها ارش نمد میمالیم ،باقیش را برای همه خرهای عالم جُل وپالان میبافیم .
ــ بچه ام آهسته. صدایت به کوچه میرود.آهسته !
زبیده پتنوس در دست،از زینه های صفه بالا آمد. روبه روی یوسف کنار دستر خوان نشست . تبسم از گوشۀ لبهایش جدا نمیشد. بشقاب بامیه را پیش روی یوسف گذاشت ،کاسۀ قورمه را دروسط. یوسف با اولین لقمه،دهن را مزه مزه کرد :
ــ پهپه!تو به راستی آشپز شده ای .
زبیده لبریز گفتن، با بیقراری کودکانه یی گفت :
ــ دستپخت خاله عزیزه است .
یوسف سوی مادر دید :
ــ مادر به خدا کدام گپی است که از من پُت میکنید .
بلقیس گوش و گردن سوخته اش را زیر چادر پنهان کرد و با لبان پر خنده گفت :
ــ بچه ام هیچ گپی نیست.زبیده راکه میشناسی،از هیچ هم یک چیزی میسازد .امروز وقت تنور بود که نصرو آمد گفت ،مونسه و مامایش آمدند.گفتم مسافر بود یکراه خبرش را بکیرم ،رفتم .بیچاره سه سه دفعه دستهایم را ماچ کرد . به خیالم که بسیار دق آورده بود .بسیار گفت که نان بخورم ،گفتم نی میروم که یوسف بیرون رفته ،مانده و زله خواهد آمد .من که آمدم،یک کاسه قورمه و یک بشقاب بامیه را به دست نصرواز پشتم روان کردند.
زبیده اززیرچشم به واکنش یوسف میدید .یوسف بی تفاوت لقمه میزد ودرگوشش صدای مونسه پیچیده بود«زانتظار تو بر دیده ام نظاره نماند » مصرع دوم آن بیت را بی اختیار، بلند بر زبانش آورد «بیاکه چشم مرا کاسۀ گدا کردی »نگاههای زبیده و مادرش بهم گره خوردند .یوسف دست مادر خود را گرفت و گفت :
ــ مادر ، مونسه همین دستت را ماچ کرد؟
ــ هان ،چرا؟
یوسف سه بار پشت دستش را بو سید و با خنده گفت :
ــ خیر چشم همۀ ما روشن که شاگردک شرمندوک من باز پیدا شد .
چشم و ابروی بلقیس چین برداشتند :
ــ چی شرمندوک ؟! دهنش از خنده بسته نمیشد. کالایی پوشیده بود که به خدا اگر کسی در دوران شاهی پوشیده باشد . مویها باز.آستینها نیمه. نه چادر نه حجاب ، باز میگویند که مامایش طالب هم است .
یوسف گیلاس دوغش را سرکشید و گفت :
ــ مادر جان، طالب در کوچه و بازار طالبی میکند.باز که طالب هم باشد برود در خانۀ خود زن و دختر خود را حجاب اسلامی بپوشاند ،با مونسه چی کار دارد .مادرجان، از من میشنوی صبح تو وزبیده هم بروید پیش مونسه که موهای تان را قیچی کند، ناخنهای تان را رنگ بزند ،سم صفا به مود برابرتان بسازد.
ــ مرا خدا از آن رقم مود ها نگاه کند بچه جان . تو که زن گرفتی باز همو رقم به مود برابرش بساز .
ــ مرا کی زن میدهد مادر ؟من کدام حاکم ؟ کدام قو ماندان ؟ من چی کاره استم ؟ معلم خانه نشین را کی زن داده ؟
بلقیس مثل هر وقت دیگر پای برادرزادۀ خود را باز به میان آورد:
ــ تراکی زن نمیدهد ؟ صد پری کوه قاف صدقۀ جفت بروتهایت میشود. آرمان دامادی ترا نیم عالم به دل دارد . اول مامایت از گپ من تیر شود،چشمش را میکشم . من از اول گفته ام که آمنه ازمن است .
یوسف ابروها را بالا برد و سر را دور داد:
ــ نام یک کسی را میگرفتی که دلم شاد میشد .
ــ بچه گُلم،کبر نکن.آمنه ازهیچ کس پس نمیماند.به خدا پنج پجه اش پنج چراغ تابان است.برای داماد خاله ات یک پیشبند ریشکلی خامکدوزی دوخته که ببینی هوش از سرت میپرد
قهقه خندیدن یوسف پیشانی بلقیس را پُرچین ساخت. رویش را گلایه آمیز ازش دور داد :
ــ بچه ام،من لالوی دیوانه نیستم که اینطور سرم خنده میکنی!
هردو دست یوسف دور گردن مادرش حلقه شدند :
ــ کور میشوم که سرگپ تو خنده کنم .به قهر نشو مادر،خنده ام ازخاطر دستمال ریشکلی بود. داماد خاله ام اول مرد شود،اختیار ریش خود را به دست بیاورد باز کلش کند .
بلقیس ناگهان خندید ، بوسه یی برچشم یوسف گذاشت و گفت:
ــ راست گفتی جان مادر... ریش از من و اختیارش از ملا.
زبیده ظرفهای نان را برداشت ورفت .بلقیس از دنبالش صداکرد.
ــ کالای رنگه را ازسر طناب جمع کن که آفتاب تیز است .
خودش هم رفت که اتو را داغ کند .
یوسف متکای پوش قالینچه یی را زیر بغل گذاشت.گیلاسش را ازدوغ پرکرد و بر توشک دراز کشید.خسته گی راه،گرمای چاشت و رخوت دوغ،دقایقی پستر چشمهایش را بستند .
زبیده کارها را انجام داده آمده بود که بندهای بوت یوسف را بازکند.یوسف چشم گشود :
ــ چی میکنی ننه گک؟
ــ بندهای بوتت را باز میکنم .
یوسف در جایش استوار شد :
ــ مونسه برایت سوغات نیاورده بود؟
ــ یک جوره قیدک موی اما برای تو هم یک چیزی آورده است .
ــ چی آ ورده ؟
ــ نمیگویم.
ــ چرا؟
ــ تاکه برایم بوت نخری نمیگویم .
ــ میخرم ،صبح برایت میخرم .
قسم بخور.
ــ به زیارتها که میخرم .
ــ اوهو!تو کی به زیارتها باور داری .
ــ خیر به سر نقطه نقطه قسم که میخرم .
زبیده قت زده خندید، دست بردهنش گذاشت :
ــ چُپ که مادرم میشنود.
ــ خیر اگر نگویی چیغ میکشم،بلند میگویم .
ــ برای تو یک دانه کست تیپ آورده است.
ــ برو بیارش .
ــ در اتاقت ، در تیپ مانده ام .
یوسف از جایش خیز زد و با شتاب وارد اتاق خود شد .
در اتاق کوچکش،یک چپرکت سیمی درصدر،یک الماری کوچک کتاب دروسط وسه گلدان گل بر تبنگ ارسی قرار داشت . تیپ ریکاردرش راکه چسپیده به چوکات ارسی ،بریک میزکوچک دایروی قرار داشت گرفت و برچپرکت نشست.چپرکت تارفت و بالا آمد،چندین بار وچون آرام گرفت تیپ ریکاردر را روشن کرد.به مجرد روشن شدن ،صدای لیلا فروهر، ازنیمۀ آهنگ برخاست :
من ترا قد خودت دوستت دارم
زنده گی مو روی چشمات میذارم
فکرکرد که زبیده آهنگ را تا نیمه شنیده و تیپ را خاموش کرده رفته است اما وقتی دید که همۀ کست، همان یک بیت را تکرار میکند به شدت خندید،تیپ را خاموش کرد و برچپرکت دراز کشید.
چشمش برجای خالی دیوان حافظ درکنارمثنوی افتاد.غزلیات حافظ را به دکان پدرش برده بود.برخاست مثنوی را برداشت،تیغه اش را پیشانی گذاشت.دردل نیت کرد و گشودش :
یک حکایت بشنو از تاریخگوی
تابری زین رازسر پوشیده بوی .
انگشتش را درلای کتاب گذاشت بر تصویر مولانا بوسه زد :
ــ او مولانای روم .میبینی که جای خواجۀ شیراز درکنارت خالیست.ترابه شمسی که درهمه ذرات جانت جاودانه تابان است قسم که به نیا بت حافظ ،مرا به راز دل مونسه تند خویم راه بدهی .
مثنوی را گشود و حکایت را پی گرفت :
مارگیری رفت اندر کوهسار
تابگیرد اوبه افسونهاش مار
بیت راباردیگر،به تکرارخواند . اضطرابی گنگ بردلش چنگ زد. از دیرباز مشغلۀ ذهنش فال دیدن با حافظ شده بود .بیشتر وقتها که به بیرون نزد دوستان خود میرفت ، دیوان حافظ را به جیب میزد وسر گرمی دیگری که نمییافتند با غزلهای اوفال میدیدند . مثنوی را برچپرکت انداخت .به چشمهای سیاه مونسه خیره ماند .برزبانش گذشت «تابگیرد اوبه افسونهاش مار»صدر فراخ سالهای پیشینش را،حوادث روزگار، از خرافه انباشته بود.دلش سخت غمین شد اما صدای مونسه درگوشش طنین انداخت :« زانتظار تو بر دیده ام نظاره نماند » شاد وسرحال مصرع دومش را زمزمه کرد «بیاکه چشم مرا کاسۀ گداکردی» ومثنوی را برداشت که حکایت راتابه پایانش بخواند اما هرچند ورق زد آن صفحه و آن حکایت دستگیرش نشد.برخاست مثنوی را برجایش گذاشت .به تصویر مولانا خیره شد و گفت :
ــ او مولانای روم،میدانم که درعالم عاشقی،چشم زمانه شوریده ترازتو عاشقی ندیده است.توقافله سالار کاروان شوریده گی وحال استی اما با اینهمه،اجازه بده بگویم که فال را هیچ نمی فهمی.فال کارحافظ است .
صدای خنده های مادرش از دم دروازه برخاست :
ــ ترا امروز چی شده بچه جانم ؟ فال کی را میدید ی؟
یوسف برخاست،دست مادرش را گرفت،به اتاق آوردش :
ــ بیا بشین مادرجان که همراهت یک گپ دارم.میفهمی که چی خواهد گفتم ؟
ــ معلومدار که میفهمم.زن میخواهی .
ــ صدقۀ اینطور مادر، که سخن نگفته باشی،به سخن رسیده باشد.
مادرش خندید اما خنده زود جایش را به اندوه سپرد.درآن حال به یاد صدیق ،پسر شهیدش افتاده بود که یک شب پیش ازعروسی،پیکر خون آلودش را چند تا سربازدر طلوع آفتاب به خانه آورده بودند.یوسف گفت :
ــ چرا نا آرام شدی مادر ؟
ــ تنهایی ترا که میبینم دلم برایت بریان میشود.میفهمم که کی را میخواهی،مگر مونسه را مامایش برای بچۀ خود خواستگاری کرده است.آ منه به نام تو نشسته ، خواستگارهای خود را جواب داده است .
یوسف با دلتنگی گفت :
ــ مادرجان سر مرا بخوری اگر دیگر نام آمنه را بگیری .
بلقیس شتابزده دست بر دهنش گذاشت :
ــ سرت درامان خدا،چُپ باش،سرت را قسم نده،دیگر نمیگویم .
ــ نام آ منه را که میکیری زبیده پیش رویم ایستاد میشود .
ــ گفتم که دیگر نمیگویم،چُپ باش .
ــ خیراگر میخواهی که چپ باشم،صبح دختر کاکا گدامدارم را مهمان کن . مامایش بعد از دیروقت آمده است.گرچه چندان خوشم هم نمی آید مگر از روی گدامدار ...من که در رخصتی ها از کابل می آمدم ، مهمانم میکردند.چی مهمانی کلانی میداد گدامدار .
بلقیس سررا به نشانۀ دریغ شور داد :
ــ جنتها جای ماهگل شود .چقدر ترا دوست داشت.یک روز پیش ازمهمانی همه زنها را خبر میکرد،میگفت صبح وقت بیایید که آشک پُرکنیم .آشک و منتوی ماهگل را هیچ کس پخته نمیتوانست.دهنش هیچوقت ازخنده بسته نبود.دریغ ما هگل،چطورآسان رفت...دنیای بی وفا ،چطورهمه را بازی دادی.
ــ مادر یک پرسان،مگر راست بگو.کی گفت که مونسه را مامایش برای بچۀ خود خواستگاری کرده است؟
ــ بچه جانم ،زنها که بیکار ماندند از دل خود هم گپ میکشند.به یادم نمانده که کی گفت .درهمان روزهای اول که مونسه رفته بود زنها مابین خود میگفتند که حتماٌمونسه را مامایش برای بچۀخود خواستگاری میکند مگر عزیزه گفت که درخانۀ مامایش بسیار دق آورده بود .
برمهمانی فردا فیصله کرده بودند.خاله بلقیس ازاتاق یوسف برآمد.درکفشکن به دروازۀ اتاق صدیق نگاه کرد.پردۀ اشک جلو دیدش را گرفت.آهسته پیش رفت،زنجیر دروازه راباز کردوبه درون رفت.صدیق درقاب عکسی بالای میز نشسته وسویش لبخند میزد. حمایل گلهای کاغذی دور قاب، رنگش را به روشنی ارسی با خته بود . لبهای بلقیس پس پس رفتند :
ــ به کاکل پرخونت بمیرم صدیق.کاش پیش مرگت میشدم.کمرم را شکستی،دشمنی کردی با مادرت سردار.جنتها جایت شود .
اتاق رایحۀ سرد مرگ داشت.الماری لباسهای صدیق شاید هنوز بوی تنش را نگهداشته بود که بلقیس پله اش را گشود ونفسهای عمیقی کشید.با دلک خشکیدۀ دستش ، دکمه های طلایی رنگ کرتی نظامیش را نوازش داد . با نوک چادرش اشکها را خشک کرد وبه بیرون برآمد.
روشنی سرخفام غروب درلای شاخ وبرگ درختان حویلی پیچیده بود که یوسف از خواب برخاست و به حویلی برآمد.یک خیل ساچ پرغلغله،برنوک شاخهای بلند درختان حویلی گدامدار درحال نشست و پروازبودند .بلقیس در کنارجویچۀ حویلی،پشت دیگهای سیاه را با گِل،سپید میکرد.از صدای پای یوسف رویش را دور داد :
ــ خوب خواب کردی .
ــ خواب کجا بود مادر جان .با چشم بسته چرت میزدم .
ــ چرت نزن جان مادر، خدا مهربان است.دعای من در پشت سرت است .
ــ ای مادر جان،من غیر ازعاشقی هزار درد سر دیگر هم دارم .
فاژه یی کشید وسوی صفه به راه افتاد.چند قدم مانده به زینه،رویش را دورداد.بلقیس چشم به او دوخته بود.یوسف گفت :
ــ مادر، من می فهمم که همین حالا دردلت چی میگفتی .
ــ چی میگفتم بچه جان ؟
ــ میگفتی، صدقۀ قدت شوم ! گدامدار داماد خوبتر از تو از کجا خواهد کرد .؟
بلقیس چشمها را با بازویش پوشانید،از سرتعجب و اشتیاق خندید :
ــ ولی شدی،غیب میگویی جان مادر!به ارواح جوانمرگ اگرغیر ازهمین گپ چیزدیگری دردلم گشته باشد.خدا از چشم بد نگاهت کند.دردت به کوه و صحرا بخورد .
یوسف که از زینۀ صفه بالامیشد، رویش را دور داد،خندید وگفت :
ــ این کارمن نیست ،معجزۀ عشق است مادر.من امروز زبان همه چیز را میدانم ، زبان سنگ و چوب را زبان پرنده و دونده را ،زبان گُل و گیاه را .
بلقیس گفت :
ــ زبیده خانۀ گدامدار رفته،یک دفعه نصرو را میگفتی که چند شاخه چوب میشکستاند . در آ شپزخانه یک شاخ چوب نیست .
ــ نصرودراین وقت شام کی پیدا میشود.رفته باشد چلم زدن.حالا اگر کار نداشته با شی باز صبح میگویمش.
بلقیس گفت :
ــ نصرو هم خلاص است .چلمش را که زد،دیگر آدم نگوید که نصرو زنده است . ..خیر بخیز جان مادر،دودانه خربوزۀ درآشپز خانه است ،همانها را پاره کن که یخ کنند . دیروز بنگی آورده بود .

شام بود که حاجی از دروازه وارد خانه شد . گادیرانش بنگی هم با خریطۀ گوشت دردست،از دنبالش بود.یوسف ازکار پاره کردن خربوزه ها فارغ شده بود ،تکیه به دیوار زانوهای ایستادۀ خود را درحلقۀ بازوانش گرفته بود.کارد درمیان دو انگشتش روبه پایین،مثل پاندول ساعت دیواری نوسان داشت.به حاجی سلام کرد . حاجی به رنگ رخش نگاه کرد :
ــ چطور است فشارت؟ مرا ناآرام ساختی.
ــ خوب استم پدر، پریشان نشوید ،بتۀ بد را بلا نمیزند .
بنگی خریطۀ گوشت را برلب صفه گذاشت و با صدای بلندی به بلقیس گفت :
ــ مادرجان یک گوشتی برایت آورده ام که به قرآن خام خورده میشود . مثل قند و نبات .
صدای اعتراض بلقیس برخاست :
ــ مرا تیر از قند و نباتت،من گوشت کار دارم،نه قند و نبات.گوشت می آوری که همه اش چربی.دردیگ که می اندازم،گم میشود .
ــ نی بیغم باش،مرا گوشت خراب نمیدهد.قصاب بیست ساله آ شنایم است .
یوسف قهقه زد:
ــ بیخی درست گفتی. قصاب آشنا میپالد.
بنگی برلبۀ صفه پای کشال نشست و بر سبیل عادت که از کاه کوه میساخت به یوسف گفت :
ــ از دکان که برآمدی حاجی پدر بسیار وارخطا بود،میگفت فشارش بالا نرفته باشد، درجایی نیفتد. چطور استی حالا؟
یوسف با نوک کارد قاشی از خربوزه را سویش گرفت و گفت :
ــ من خوب استم اما تو بگیر ازین خربوزۀ آورده گیت بچش که شیرین است یا نی.
بنگی با دو انگشتش قاش خربوزه را از نوک کارد گرفت ،به دهن برد.و گفت :
ــ یوسف جان هر چیز در وقتش . باش که به خیر خربوزۀ دشتی برسد،ترا گرفته سر فالیز ببرم آ ن وقت خواهد گفتی که بیشکت بنگی همراه این شهد وشکر.
حاجی از کفشکن با آستین های برزده بیرون شد. دستهای آبچکانش را با دستمال جیبش خشک میکرد.به ساعت بند دستس نگاه کرد و به بلقیس گفت:
ــ من شام را میخوانم که قضا میشود.نانت را برابرکن .
جاینمازش را بر صفه هموار کرد،سوی یوسف از زیر چشم نگریست : ومثل هروقت دیگر،با اعتراض گفت:
ــ برتو که هنوز فرض نشده .
یوسف سر را خم انداخت وآ هسته گفت :
ــ خدا قبول کند،من وبنگی قبولش داریم.چطور بنگی ؟
ــ حق میگویی یوسف جان.آنقدر که من شوقی نماز هستم والله اگر خوب خوب مولویها باشند مگر چی کنم که نمیتوانم .
حاجی دستها را بالای ناف حلقه کرده بود ولبهایش میجنبیدنداما بنگی میگفت :
ــ صبح تابه شام همراه شاش وسرگین کورپری کله ونگ هستم .
اسبِ یک چشم خود را کورپری نام مانده بود.گپش دنباله داشت:
ــ کالایم یک تکه بی نماز.روزهای عید که حاجی پدر برایم کالای نو جورمیکند از همین صدق دل تابه شام در هرجایی که ملا رابرنماز ایستاده میبینم از پشتش نیت میکنم .
حاجی که به سجده رفت بنگی سر را نزدیک گوش یوسف برد وآهسته گفت :
ــ چی کنیم معلم صاحب به همین رقمها که گپ را به گوش حاجی پدر نرسانم، لق ولُُچ میمانیم .
زبیده که به خانه کدامدار رفته بود وارد حویلی شد .مادرش خشمگین بر سرش صدا زد :
ــ او روز گم،چقدر دیرکردی ، شب پایی رفته بودی ؟! هموار کن دسترخوان را که دیگ شُله شد .
نماز حاجی تمام شده بود ، گوشه جاینماز را قات کرد،آمد برتوشک چارزانو نشست.با نوک انگشتانش ریش خود را شانه زد وچنانکه پیدا بود گپهای بنگی را گوش کرده با تمسخر خطاب به بنگی گفت:
ــ آخرت هم به یادت است یا نی؟کالایت که بینماز بود مثل عربها لنگ بسته کن.تو خدارا هم بازی میدهی .
دسترخوان که هموار،شد وهمه به دورش حلقه زدند،عطرزیره بدخشی در زیر چیله تاک پیچید و غوری کلان قاشقاری، بر رنگینی دسترخوان افزود .
 

***

بخش های قبلی :

 

- بخش نخست

- بخش دوم

- بخش سوم

- بخش چهارم

- بخش پنجم