منگنه

 رمان تازهء قدير حبيب
 بخش سوم

چون عایشۀ درنزده ساله گی به عقد نکاح شیخ درآمده بود وشیخ نمیخواست که عایشه با سایر زنانش دریکجا به سر ببرد ،زینب را به ندیمه گیش استخدام کرده بود که هم زنی با هوش و مهربان بود و هم بر دو زبان فارسی و عربی ،تسلط مغتنم داشت و این خود درکشوری مثل افغانستان ،که دیگر برای شیخ ،اقا متگاه دایمی به شمار میرفت، به هیچوجه کمتراز موهبتی آسمانی نبود .
زینب با چنان شنا سنامه یی دو سال درکنارعایشه در افغانستان زیسته بود و از هفت هشت ماهی بیشتر نبود که به آن دهکدۀ دور افتاده آمده بودند .
زینب فردای آن روز،حجاب سیاه اسلامیش را پوشید وازخانه بیرون شد.این پنجمین بارش بود که به خانۀ سید میرفت.
بردهکده و آن دوحویلی درون و بیرون پرنعمت هم، وضعیتی حاکم بود که به قدر یک سلام علیک خشک وخالی با مردی امکان سخن گفتن نداشت.چارپنج تا مرد جوان و سه چارتا آدم پخته سال حویلی بیرون هم، تا چشم شان براومی افتاد،به رعایت ادب،روبه دیوار، پشت سوی او میکردند وآن روزهم همین که به حویلی بیرون برآمد بازهم همان مردان مجرد با تفنگهای راست ایستاده برشانه های شان،بیدرنگ به اوپشت کردند.زینب از آنهمه حرمتگذاری پُراز ریب وریا،دلتنگ شد وخشم درونش ،در کلام ظریفانه یی منفجر گشت .در دل باخود گفت« چی بی تمیزی آشکاری ! میله های شخ شخ شان را سوی آسمان گرفته اند وکونهای بویناک شان را سوی من؟! » ناصرعلی که درچپرخارسردش یکبغله لم داده بود ، رادیوی کوچک بالای سینه اش رابرزمین گذاشت،تفنگش رابرداشت وبیحال ازجا برخاست.سگ گوش بریده اش اززیرچشم سوی زینب بد بد، نگاه کرد اما آموخته بود که زود ازش رو برگرداند.زینب ازدروازه بیرون شد و قدم در کوچه گذاشت .
ناصرعلی ،با پنج شش قدم فاصله ازدنبالش روان بود .نرمباد صبحگاهی،یگان بار چادرنماز زینب رابه تنش پیچ میداد ، کمروسرینش رابا دقت قالب میگرفت .ناصرعلی چشم به فرورفته گیهای پایین تنه اش دوخته بود.. عطرتن زینب درامتداد کوچه، یک خط خوشبوی نامرئی از دنبالش ترسیم میکرد. .
آن روزهمین که به دم دروازۀ خانۀ سید مبین رسید،ناصرعلی با اکراه ازش چشم گرفت وراهش را سوی بقالی سرکوچه کج کرد.اوهمیشه تا بیرون شدن زینب ازخانۀ سید، همانجا پیش روی دکان منتظرش می نشست. زینب دروازه راتیله کرد،بازبود،داخل شد.خاله هاجره زن سید،در زیر برندۀ خانه، تنورافروخته بود،تاچشمش برزینب افتاد ، شتابزده ازجا برخاست،به پیشبازش دوید :
ــ چشم به راهت بودم بی بی حاجی،خوش آمدی،مانده نباشی .
ــ چشمت درد نکند خاله،زنده باشی،چطوراستی؟سید آقا چی حال دارد
ــ خوب است، سید خوب است.بی بی چی حال دارد ؟
ــ حال ندارد،پریشان است... سید آ قا خانه است ؟
ــ نیست، مگرمی آید.رفته پیش ملای هراتی،برایش زعفران وعده کرده بود.می آید،تا تو یک پیاله چای نوش جان کنی سید هم میرسد .
ــ شاید زود نیاید . بی بی تنهاست .
ــ گفتم می آید،همین حالا شاید پشت دروازه با شد.
ــ نمیدانم.چطورکنم. اگر دست خالی بروم باز خاطر بی بی پریشان میشود .
ــ می آید ان شا الله زود می آید.همینجا برایت توشک می اندازم.
سکوت زینب نشانۀ رضایتش بود.خاله هاجره رفت توشکی آورد،بر گلیمچۀ کنار دیوار،هموارش کرد :
ــ تو آرام تکیه بزن من چند تا نان به تنور بزنم که خمیرم ترش کرده.هوشم به گپهایت است...دق که نمیشوی؟
ــ توآ رام به کارت برس، من هم نگاهت میکنم که این نانهای خوش مزه را چطور میپزی .
برتوشک چارزانو زد. روبند حجابش راازسردورکرد وچادرش رادورگلو پیچاند.اززیر چشم درو پنجره ها را دید زد،گوش فرا داد ولی ازمرتضی خبری نبود.خاله هاجره که طعم گوارای بذل و بخششهایش را زیر دندان داشت،نیم هوشش به تنوربود و نیم دیگرش به او وگفت
ــ بی بی چطور است ؟
ــ از بی بی نپرس،حال بی بی خوب نیست. زرد و زار عین زعفران.آن بی بی که تو دیده بودی کس دیگری بود ، سرخ و سپید، عین گل گلاب،حالا ببینیش نشناسیش . شب و روزش غصه خوردن،در خواب و بیداری به فکر بچه دار شدن . ..
خاله هاجره با چشمان دود زده و پرآب، پیوسته سررا به نشانۀ همدردی شور میداد:
ــ در دربارش هیچ چیز کم نیست.دلداریش بده بگو نا امید نباش که ناامید شیطان است .
نانی را به تنور زد،سر را ازهُرم تنور به یکسو کشید،نگاهی میان تنورافکند بعد شانه را راست کرد،دو انگشتش را مثل دو شاخۀ غولک، در برابر چشمان زینب گرفت:
ــ دو تعویذ دیگر هنوز مانده است .
سروصدایی ازکوچه به گوش رسید.کسی با لهجۀ تند طالبی،بلند بلند چیزی میگفت.خاله ها جره به آواز بیرون گوش فرا داد :
ــ خدا خیرکند ...
درهمان لحظه دروازه باز شد و مرتضی با بانگی آب برشانه، وارد حویلی شد . سطلهای لبریز،پاچه های تنبانش راترکرده بودند.خاله هاجره،عتاب آمیز برسرش صدا کرد :
ــ چقدر دیر کردی مرتضی،چاه میکندی؟!پرکن چایبر مسی را که آتش خاکسترشد . بیار یک گیلاس آب سرد به بی بی حاجی که پخته شد در این هوای گرم .
مرتضی با نگاه گریزان ،ازجلو زینب گذشت.نیمی ازسلام به مشکل ازدهنش بیرون شد.چشمان زینب به دنبالش تا دروازۀ خرچخانه بخیه بود .حس کرد که هوا بسیار گرم است .دکمۀ یخن را گشود و ازگرمی هوا شکوه کرد :
ــ هوا امروز باز گرم است.اگر پکه یی باشد،صدا کن بچه ات راکه بیارد.
صدای خاله ها جره تا خرچخانه دوید :
ـ چی شدی مرتضی ؟ خیز کن پکه را از اتاق پدرت گرفته بیارکه مسلمان هلاک شد از گرمی. هله جان مادر!
مرتضی ازخرچخانه با صراحی سفالینی بیرون شد. تا به نزدیک زینب میرسید دوبار گیلاس را آب کشید و از دو قدمی با چهرۀ سرخ شده از شرم نو جوانی، سلام کرد . صراحی را جلوش گذاشت. وقتی در گیلاس آب میریخت چشم زینب به قا نقورتک زیر گلویش مانده بود. هاجره باز گفت :
ــ بدو از اتاق پدرت پکه را گرفته بیار ، خیز کن.
مرتضی که سوی اتاق سید به راه افتاد، هاجره به پاچۀ ترتنبانش دید :
ــ خورد نیستی که هر روز در گوشت پُف کنم. آب که می آوردی پاچه هایت را با لاکن
ــ با لاکرده بودم ، پیش دروازه که رسیدم یک ملا دید به قهر شد گفت اگر دفعۀ دیگر پاچه ات را با لا دیدم پایت را میشکنانم .
ورفت پکه یی راآ ورد و به دست زینب داد.زینب یخن پیراهنش را با دو انگشت از تن دورگرفت،گردن و چاک سینه را پکه زد .نگاههای حریص مرتضی دزدانه برسینۀ سپیدش نشست ولی زود ازش چشم گرفت و سوی آ شپز خانه به راه افتاد
خاله هاجره نانی را از تنور بیرون کرد ، گرد پشت و رویش را سترد و سوی زینب پیش کرد . زینب گفت :
ــ سیر استم خاله جان
ــ یک لقمه بگیر،کبر نشود .آرد ما للمیست .
زینب گوشۀ نان را شکست . خاله هاجره با خنده گفت :
ــ سید خاصه خوراست.چاشت که پیش رویش یک کاسه ماست خانه گی نباشد ، شوربا که از گوشت گوسپند نبا شد،لب به نان نمیزند
نگاه زینب به ارسی خرچخانه مانده بود.ارسی تنها یک شیشۀ سالم گرد آلود داشت. جای بقیه شیشه های شکسته را کاغذ گرفته بودند . زینب دکمه های پیراهن را بیشتر باز کرد و تخت سپید سینه اش را پکه زد . بازتر نشست .خاله هاجره گپ خود را دنبال کرد :
ــ که میگویم،سید! یک مادگاو بخرکه اگر ماست وقیماقش را تو خوردی،یک کاسه دوغش به ما هم برسد،میگوید:از کدام پول و پیسه ؟ من اگر داشته با شم اول باید بروم به زیارت خانۀ خدا که پا یم برلب گور است.
زینب درعین حالی که زرنگی خاله هاجره را برای طلب پول، دردل تحسین میکرد،دستها را به دو سوباز گرفت تا شخیهایی راکه درتنش نبود،بیرون کند .پا ها راهم دراز کرد و گفت:
ــ برود،سید آقا چرا نمیرود ؟راست میگوید، فریضه است باید که به جا بیارد.نیت که اصیل بود پولش را هم خدا میرساند .چی نام دارد این بچه ات ؟
ــ مرتضی .
این آقا مرتضی هم برود .جفت شان بروند ، خانۀ خدا را زیارتی بکنند،خاک جدشان را برچشم بمالند که به این دنیای فانی باوری نیست . دست سید آقا اگرتنگ است، دست مریدانش،ازاخلاصمندانش که تنگ نیست.به شیخ بگویم از جان ودل شاد میشود .امسال که از دست رفت،وقت حج گذشت،سال دیگر اگر اجل مهلت داد،شیخ به این آرزو میرساندش.چرانرساند؟ سیدآقا برهمۀ ما حق دارد. آخر اولاد پیغمبراست . مگرما در شهر و گذر خود، چند تا بندۀ خدا از نطفۀ پیغمبر داریم ؟
خا له هاجره سر را به تایید شور داد :
ــ حقیقت میگویی بی بی حاجی.دراین زمانه سید حقیقی کجاست.
و مرتضی را بلند صدا زد.مرتضی درچوکات دروازۀ خرچخانه نمودارشد.خاله هاجره گفت :
ــ بیا صراحی را آب تازه پرکن که گرم شد .
مرتضی که آمد زینب گفت :
ــ نه، گرم نشده،بگذارش آقا مرتضی،بگذارش باشد .
وبی اختیار از خود پرسید «من ازین جوان چی میخواهم ؟» حس کرد که همان دوچشم ناپیدای همیشه مراقب از جایی به او دوخته شده اند.موج هراس بر دلش هجوم آورد .حلقش خشکی کرد.لبهارا با زبان ترکردو گفت :
ــ ببینم آقا مرتضی ،دلت میخواهد حاجی آقا باشی ؟
مرتضی از گپش چیزی درنیافت.سوی مادر نگاه کرد . خاله هاجره سرزنشش کرد:
ــ چرا جواب نمیدهی بچه ، گپ زدن یادت رفته؟
زینب تبسم کرد :
ــ شاید از گپ زدن با زنان نامحرم خوشش نیاید .
مرتضی نگاه بر زمین دوخت. خاله ها جره پیشانی را ترش کرد:
ــ کدام زن نامحرم ؟ یک مادرش من یکیش هم تو، نامحرم کیست؟
زینب دل یافت :
ــ پرسیدمت آقا مرتضی!.خوشت می آید که حاجی آقا باشی ؟ خوشت می آید که درگذر و محل،طالبان دربرابرت دست برسینه بگذارند،بگویند حاجی آقا چی امروخدمت است ؟
تبسمی از سرشادی بر لبان مرتضی نشست.زینب گفت :
ــ تو واقعا پسربا حیایی استی،اما وقتی با من گپ میزدی شرم نکن.من مثل مادرت استم .
وسوی خاله هاجره نگاه کرد.لبخندی از سر رضایت برلبان خاله هاجره نشسته بود.زینب گفت:
ــ من ترا ازین به بعد پسر خود میخوانم.پسرم میشوی؟
مرتضی خاموش بود.به زمین میدید.پیشانی خاله هاجره بازچین برداشت :
ــ چرا گنگ شدی مرتضی ؟! جواب بی بی حاجی را بده،بگوها، میشوم .
لبهای مرتضی جنبیدند:
ــ ها
دستهای زینب ناگهان به دعا بلند شدند :
ــ خدا یا تو بهتر میدانی که من فال گرفته بودم.حالا که مرا مادر فرزندی ساختی ، بی بی مرا هم از برکت دروازۀ این سید پاکدل،به مراد دلش برسان.بازوهای بی بی مرا هم به شفاعت این بندۀ مقربت،گهوارۀ یک کودک کاکل زری بساز .
دستهای خاله ها جره هم سوی آسمان بلند شدند.زینب با گوشۀ دستمال،اشکهای شادمانی خود را خشک کرد .دیگ جود و سخایش به غلیان آمده بود :
ــ به سید آقا بگو که غم یک گاو شیری را بخورد.دراین هوای گرم، بی یک کاسه ماست ،بی یک کاسه دوغ، واقعاًمشکل است.صبحانه یک پیاله شیر،یک تکه قیماق که سید نخورد،حال به تنش نمی ماند.از سرصبح تابه شام با اینهمه بیمار وحاجتمند، تا وبا لادویدن که حوصله میخواهد.به سید آقا بگوکه همین فردا پس فردا یک گاو شیری حتما باید برآخور گوشۀ حویلی تان بانگ بزند.در فکرپولش نباشد.پولش ازغیب میرسد.دربار خدا بزرگ است .
ــ بیشک که بزرگ است ، در دربارش هیچ چیز کمی ندارد .
ــ خاله دردسردادمت.بروم که بی بی تنهاست سیدآقا هم نیامد.نمیدانم فردا خانه میباشد یا نه ؟
ــ صبح جمعه است ،پیش از چاشت میرود به نماز جمعه ،اگر می آیی میگویمش که نرود؟
ــنه نه،گناهکارم نساز خاله ،اگر وقت داشتم بعد از چاشت می آیم اگر نه،یک روز دیگر .
ــ صبح ملااذان میرود به خانۀ یکی از مریدانش،خیرات دارد،دیگدانش را که متبرک ساخت میرود به نماز.
ــ ببینم که چی وقت آ مده میتوانم.خیرباشد .
ــ هر وقت که بیایی قربان قدمهایت.مرا خواهر قُرآنیم باشی .دین به دنیا.
ــ استم استم خاله جان، مادرم استی.
زینب سوی دروازه روان بود،خاله هاجره ازدنبالش.مرتضی از زیر برنده رفتنش را تماشا میکرد.خاله هاجره دور از نظر زینب دستش را به پشت سر برده، سوی مرتضی اشاره میکرد که به بدرقۀ زینب تاپشت دروازه بیاید اما مرتضی ازشان چشم برگرفت و با غولکش، میان برگهای درختان، سنگی رها کرد . خاله هاجره که دروازه را از پشت زینب بست، با چشما ن ازحدقه برامده لب به دشنام گشود :
ــ او کره خر! که میگویمت بیا تا دروازه، یک به امان خدایی کن چرا رویت را دور میدهی ؟دور بینداز آن سبیل مانده را که چشم کسی را کور میکنی به دار بالایت میکنند.برو گیلنه را بردار ازدکان نبی تیل بیار که لمپه تیل ندارد.
دم دکان نبی ، پنج شش طالب مسلح، نصروی چرسی را به گپ کشانده بودند.نبی دلخون بود چون شش طالب ژولیده موی وقیح،مشتریان دکانش را فراری ساخته بودند .مرتضی گیلنه دردست،به دکان نزدیک شد اما دل نکرد که از پیش روی طالبها بگذرد.کناردیوار ایستاد.صدای خنده های طالبان بلند بود.نصرو میگفت:
ــ چلم را پای بند کرده زده بودم.شام بود .نمازم قضا میشد.شیطان بر سرسینه ام نشسته بود، نمیماند که بخیزم نمازم را بخوانم.هرچی زاری کردم،دورنشد صدا کردم:« یا شاه گلاب غریبنواز به دادم برس » چت خانه قرس صدا کرد ، ستون چت ازین سر تابه آن سرش درزشد . پیرم رسید . یک سیلی محکم زد به دهن شیطان . از سر سینه ام پایان افتاد . رفتم نمازم را خواندم .سبک شدم مثل مرغ هوا. پیرم گفت :میروی که ببرمت به خانۀ خدا؟گفتم میروم. گفت : از پاهایم بگیر . گرفتم . هوا کرد .بلند شد، بلند شد ، بر سرمکۀ معظمه که رسیدم یک بار از ...
ــ چُپ باش حرامی بی پدر ! یک مرمی به دهنت میزنم که دوزخ جایت شوه !.
خنده برلبها خشکید. نصرو برجا خشک شد.طالب همپرۀ چلم نصروکه به عوض سُرمه ،چشمش را با رنگ سرخ آغشته بود، سرش را با تاًنی دور دادو کشاله دار گفت :
ــ چرا دَومیزنی مسلمان خدارا؟ درکرامات اولیاالله چی شک است؟
ــ کفر میگوید بی پدر !بر سرمکۀ معظمه که مرغ هوا تیر شود بالش میسوزد .
طالب، لاجواب سربه زیرانداخت وبه چرت فرورفت. یک چیچنی تنومند ازجا برخاست،دستها را به دوسو بازگرفت ،شخیهای تنش را بیرون کرد وسوی دیگران دید:
ــ برویم که نماز قضا میشود.
دوعرب ازدنبالش بلند شدند.بزمشان برهم خورد.سه تای دیگر سکوت کرده بودند.دکاندار آهسته به بیرون کله کشک کرد وبه مرتضی که کناردروازۀ دکان ایستاد بود، گفت :
ــ چی میخواهی بچۀ سید ؟
مرتضی،هراسان و سرخمیده از جلو طالبانِ گذشت ،گیلنه را کنار ترازو گذاشت :
ــ تیل خاک .
ــ پسانتر بیا ، هنوز ناورده .
مرتضی مثل اسب رم کرده سوی خانه دوید .