فریاد من از غرق شدن...


این آینه آیینه ء من نیست عزیزان

آیینه ء من زودشکن نیست عزیزان

از غرق شدن در تن یک جوی حقیر است

فریاد من از غرق شدن نیست عزیزان!

گردیده پر از سوزن سوزان دهن من

در لال شدن جای سخن نیست عزیزان
***

پایان


آخرین برگ هم از شاخه ء رویا افتاد

آشیان دلم از چتر تمنا افتاد

تا من از شانه ء لرزانک آن لغزیدم

خود پل نیزمیان شب دریا افتاد

بال در بال گذشتند دو مرغابی دور

بازهم مرغک بارانزده تنها افتاد

دید تا زنده شدن های غم انگیز مرا

مرگ گریان شد و در پای مسیحا افتاد

کس چه دانست که آن قصه چه پایانی داشت

پرده در لحظه ء آغاز تماشا افتاد
***



خسته ...ظالمک ...کشتنهایی!


ابر خسته صبر خسته آه حتا جبر خسته ست

از چنین مرگ مکرر مرگ خسته قبر خسته ست

در چه امیدی بشویم انزوای تیره ام را

آفتاب پشت پرده بیشتر از ابر خسته ست

هیچکس در این بیابان روح آرامش ندارد

جان به جان آهوی زخمی نمانده ، ببر خسته ست

شعر های تازه هم دیگر هیاهویی ندارند

دل نه تنها از کتاب کهنه ء الجبر خسته ست


***


ظالمک!

باز هم گردیده ام تنهای تنها، ظالمک!

خودکشی کردند در من آرزو ها،ظالمک!

نیست جز یک تکدرخت گم شده هیزم شده

آنچه مانده از تمام باغ بر جا، ظالمک!

عشق پژمرده ست در پیراهن ناباوری

زنده گی مرده ست در آیینهء ما ظالمک!

گشته تابوت تخیل این شب تابوزده

چشم من گردیده لوح گور فردا، ظالمک!

یا نبودم من چنین مجنون مجنون -ای دریغ!-

یا نبودی تو چنان لیلای لیلا، ظالمک!


***


کشتنهایی



بی قراری آخرم این بیقراری میکشد

گر نشد بازور، بازاری به زاری میکشد

مثل یک هردم شهید بیکسم در هر قدم

هیچ تکلیفی ندارد، افتخاری میکشد

از خیابان مثل یک مست مسافر میکشد

در بیابان مثل یک مرد فراری میکشد

بوی خوش را با خود گلباغ آتش میزند

نغمه های نازنین را با قناری میکشد

استخوانم را برون خانه اش یخ میزند

باز می اندازدم بین بخاری میکشد

غم ندارد دستگاه کشتن دل را ولی

گر کشد با انفجار انتحاری میکشد

***

شعر ، بیان درد زیبا نیست، بیان زیبای درد است!


عفیف گرامی،


مجیر عزیز،

دو سنبله سلام ! دو سنبل سپاس!

نوشته اید:

شعریصر افغانستان بیشترینه برای «مخاطب های تیارخوار و تنبل» سروده میشوند.

نگرانی شما بهانه یی شد تا آنچه را در صمیمیت چارباغ باید به هم میگفتیم اینجا بنویسم.

***

آهوی میناتوری من!


آهوی میناتوری من!

تا چشم وا میکنی از خون، عاشق میشوی دوباره

زنجیری میبافم از دندان هایم

از ناخن هایم شلاقی

در بندت میکشم و تا میکشم میفشارمت

از تمام تیراژه ء تنت تنها

قرمزی میماند بر بستر خاکستری

تا چشم وا میکنی از شهادت مکرر اما

عاشق میشوی دوباره رنگ خودت

عاشق یوزپلنگ خودت

آه ه...

***



نازنین! باز هم آواز تو آرامم کرد

رامش لحظهء آرامش تو رامم کرد

بلبل سبز سر سنگ صبورم اکنون

عطر آهنگ تو سرشار از الهامم کرد


***



آن پاییز!


شکوفه میکند سیم خاردار

تا با صداهامان

میگذریم در یکدگر

دیوار

ایمان می آورد به عبور

پل

میداند

نا مردی کند اگر

پرواز با ماست

میگذریم از هفت گرداب

تا عاشق میشوی

درنا شدن

و نا شدن

ارزانی توست

پاییز

سرگرم میکند باد ها را

با قصه های رنگارنگ

چیزی از آن پاییز بگو!

یک کرسی و دو تنهایی

و پرنده یی که میگفتی تو کاکلی من هدهد

تردید نداشتیم اما در طراوت ارغنونش

انگار آواز میخواند تنها برای ما

ماآواز میخواندیم انگار

ویلنی در من تکرار میکرد کاکلی را

سه تاری در تو دنبال میزد هدهد را

شکوفه کرد سیم خاردار

و ما

بی صدا مان گذشتیم در یکدگر...

***

آنهم اگر شعر...


چشم پتکان میکند شعر بامن

صدای پاش از پسکوچهء خاطره می آید

صدای نفس هاش اما

از چرخشگاه رویا ها

مورچه یی در شبنم نیشک میزند

باد با یاد

قطعه بازی میکند با پر های شاهپرک ها

باز آمد صداش!

***

موسیچه یی بر نردبان نشسته ست

نردبان فرسوده ترست از بام

شعر آن بالاست شاید

میپاید مرا و میخندد زیر دل

تکان بخورم اگر

موسیچه میرمد

برمد اگر موسیچه

نردبام خاکستر میشود

بام با شعر

آوار میشود بر من

آنهم اگر شعر آن بالا...


***



خسته...خط سرخ...آوازخوان...سالگرد




خسته ام از عشقی که استخوانش از تقسیم اوقات است

و غم هایش را میرماند با داروی خواب آور

تا شاد است

شمشاد است

دورترین پرنده ها را به نام من صدا میزند

شگوفان ترین برف را

با چشمان من میرقصد

شادوردی دارد از زیباترین آیینه ها

و شادگونه یی از آلبوم یاد ها

تا اندوهی بالا میرود از پله ها اما

پایین می افتد فشارش

و دیگر

بلبل ترین غزل من حتا

حشویست قبیح

در قصیده یی که تکرار یک مصراع است:

تق جق تق جق تق جق تق جق

ضربه میزنی ناخن های کمپیوتر را

و سرگردان میکنی موشک بلوری را

در زیرزمینی پیچان فال ها

ستاره ء من نابلور...

ستارهء تو ناشکن...

به جستجوی عشق میروی با اصطرلاب

کنار میگذاری سقز خوشبویت را

چه تلخ مینوشی

و چه شیرین به خواب میروی

خسته...

تو از تو

من از من

عشق از ما!



شادورد: هاله

شادگونه: بالشت

***

خط سرخ

هزاران کو چه دور شده ایم از خانه

دیگر

تنها نام های ما نادگرگونه مانده اند

- جز در زیر و بم تلفظ ها -

دیگر

دو شماره نیستیم تا گاه نیز آشغال باشد

رفت و برگشت یک نفسیم دیگر

کفشهایت را میپالی؟

دیوانه!

برهنه پا

گذشتیم از خط سرخ


***


آوازخوان

دندنهء قفل ها در کوچه میپیچد

سایه ام را دنبال میکنند سگ ها

آواز میخوانم برای ماه

و کلیدی میرقصد در سر انگشتم

***



سالگرد

تنها سپر من شمشیری بود

در تیرباران

همین که کیک سالگره ات را قسمت میکند

یک قاچ در دهان من میگذاری

یک قاچ در دهان تو میگذارم

کف میزنند معلولین

میرقصند شهدا

دشمن جان!

***



هرکس من!


خو گرفته ام با کرگسی که پرپر میزند در من

میخوردم مسموم میشود و میخوردم باز

چرخ میخورد مثل یک چرخ پرما پوش

تا فواره زند از گلوگاهم

هر شریان من اما سیم برق

هر دندان من اما گیوتن

از پشت عینکم

آسمان را میبیند که زنگاری تر از درون من...

دلتنگ میشود و ضرب میزند اشکهایم را

میخوردم باز و مسموم میشود و باز میخوردم

پوستی بر جا مانده است از قفس همزادم

و خوشبختم

با توتکی رنگین که آواز میخواند در گلو گاه کرگس من

هرکس من!



پرما: برمه

توتک : طوطی

***



چه...


فلمی نیست تا سرگرم...


جامی نیست تا سرم را گرم ...

هوا هم لاابالی نیست تا نسیمی از جان جنگل بگذرم

- هم ورزش ، هم هواخوری ـ

حرف هایم در بی.بی.سی تمام شده اند

مثل جنگ برای من

اندیشه هایم به تعطیلات رفته اند

ماه عسل کلمه و نغمه ست



چه کنم؟

وقت کافی دارم

عشق را؟!

***



بلبل زرد


بلبل زرد! بخوان سبزترین هایت را

با گل سرخ بگو راز تمنایت را

گشت بالینک زخم تو اگر بالک تو

بازکن پر ، پر جادویی آوایت را

گر چه هر میله ء زندان تو یک صاعقه هست

بکش از چنبره ء وسوسه دنیایت را

باز بر تاب خموشی خود آهنگ بتاب!

پرکن از زمزمه آیینه ء رویایت را

با گل سرخ بگو با گل سرخ سر میز

بلبل زرد! طنین خود تنهایت را

***

 


عشق ...اما... بیگم


گفتی چه کار میکنی ...این عشق کار نیست؟

آیا تمام کار دلم انتظار نیست؟

کار منست عشق...فقط عشق عشق عشق

جز عشق عشق عشق مرا کار و بار نیست

من عاشقم همین و همین و چنین مرا

کار ی که کارزار نباشد به کار نیست

در عرصه یی که پهنه ء پیکار عاشق است

گر کار، زار نیست دگر کار زار نیست!

***



اما


راه را گم کرده ایم اما چه زیبا میرویم

چارسو در تیره گی گم گشته اما میرویم

راه گم کردن چه زیبا گشته...آخر با همیم

این من و تو نیست دیگر ، ما نگر ما میرویم

مثل یک فواره برگ و بار شمشاد خودیم

بی تفاوت هست پایین یا که بالا میرویم

حال ما خوبست در هر حال خوشحالیم ما

پس چرا گوییم از شب سوی فردا میرویم

ما...همین! دیگر که را جوییم...رفتن رقص ماست

میرویم از رفتن بی جستجو تا میرویم


***


بیگم



بیگمک! گم گمک از یافتنت گردیدم

نفس و بوسه شدم گرد تنت گردیدم

مرسل سرخ شدی ، سبز شدم سبزترین!

فرش درگاه تو گشتم چمنت گردیدم

گاه دیوانه ء مژگان زدن احساست

گاه آواره ء عطر یخنت گردیدم

ای که آواره ترین زمزمه ء تبعیدی!

تا در آغوش کشیدم وطنت گردیدم

بافتم با نفس خویش نفس های ترا

گم شدی، بیگم من! گم شدنت گردیدم

***



بی تو و قرار


بی تو در این شب بی باور دلسرد دلم

-آه! اگر شعر نمیبود چه میکرد دلم -

در غزل هست نفس های تو...آری...صد بار

زیر آوار خزان گشت و نشد زرد دلم

پیله ء خواهش من پیرهن یاد تو بود

جز تمنای تو پروانه نپرورد دلم

بر سر زینه ء رویای تو آرام گذاشت

هر چه را در سبد خاطره آورد دلم

بی تو هر ثانیه سخت است ولی میگذرد

هست همسایه ء بادرد ترین درد دلم

هر چه آید به سرم سر به سرت بگذارم

نیست - اینک من و این صاعقه!- نامرد دلم

***



قرار

نیستم گر چه در آن شهر بلد، می آیم

بی دلی با دل من هر چه کند ، می آیم

مرغک قصه نیم ، هد هد عشقم ، حتا

گر پر و بال مرا باد برد ، می آیم

چرخش خشک خزان خسته نسازد دل را

شعر در شعر شقایق به سبد، می آیم

بی پناهی اگر از چار طرف مشت زند

نا امیدیم براند به لگد ، می آیم

چشم در چشم تو یک ثانیه ، یک عمر خوشیست

از در و بام اگر مرگ رسد می آیم

طاقت عشق مرا صبر ندارد دیگر

عاشق شق توام...هر چه شود می آیم!

***



پل لرزانک


نی پیامی داد، نی دروازه یی زد عاشقی

بی اجازه مثل شعر تازه آمد عاشقی

آه! میگفتند...و من دیدم ...که بعد از یک تبر

تکدرخت خشک را تنبور سازد عاشقی

آه! میگفتند...و گردیدم...که بعد از یک طلوع

از یخ سنگینترین آتش بر آرد عاشقی

چون پل لرزانک عمرست ـ پل بالای پل!-

راه برگشتن ندارد...خوب یا بد...عاشقی

عشق شنبه هست هر روزی درین خودسرنوشت

هیچ با تقویم پیوندی ندارد عاشقی

میروی صد فیصد از خود مثل جاری در شتاب

میشوی با یک تلاطم، عشق در صد عاشقی

***



نقاشی


تا هوایت میرسد روحم خیالی میشود

خاطر از خود، خانه از دیوار خالی میشود

کهکشان آرزو هایم گریبان میدرد

باز هم تنهایی من لاابالی میشود

عطر تو در جامهء خواب خموشی میوزد

شب، تمناکوچه ء شعر و زلالی میشود

از غروب مژه هایم یاد هایت میچکند

انتظار خاکی من خالخالی میشود

خالخالی خالخالی آسمان هم اینچنین

سر پناه نازنین این حوالی میشود

نام من می آید اما نیست از تو این صدا!

باز هم نقاشی من رنگمالی میشود!



***



بی خبری!


از تو خبر ندارم از خود خبر ندارم

دل در برم نمانده، دلبر به بر ندارم

پیراهن خیالم گشته حباب یادت

ذکر دگر، دگر کو ؟ فکر دگر ندارم

میلرزد از سیاهی اندیشه ء اتاقم

آیینه را چگونه از تاق بر ندارم

قصر هزار و یک شب رویای کوچه گردم

با تا خدا دریچه افسوس در ندارم

بافیده عشق ما را درهم چو آب و آبی

هر « دارم» من از تو، از توست هر « ندارم»



***



هشپلک



دیوانه، عاشقانه سر داده هشپلک را

کوبیده با ترنم دروازه ء فلک را

با عشق گشته جاری سوی تو ای فراری

تا دو به دو بگرید این درد یک به یک را

***



عشقک من!


ناگهانی نزنی گل به یخن میدانم

عاشقی! آه! تو هم ،عاشق من ،میدانم

سهره ء شوخ نگاهت به رواق نگهم

میرسد مثل مهاجر به وطن، میدانم

پوستین تو پر از چهچهه ء بی صبریست

گرچه خاموش نشسته ست سخن، میدانم

اشتیاقی که مرا چرخ زنان برده ز خود

میکند در تن تو نیز اتن، میدانم

عاشقی! عشقک من! عاشق من! آری، نی:

نیست در شان تو عاشق نشدن، میدانم!

***



دو سخن


دوست عزیز عوام بیچاره،

درست شد؟ ...خانهء آیینه...سپاس!

سه نقطه عزیز،

در مصراع دیده گردیده اگر دیده به راهت تردید این خوانش ها درهم پیچیده اند:

۱.اگرتردید دیده به راه تو به دیده دگرگون شده،

۲. اگر دیده دیده به راه تو به تردید دگرگون شده است،

۳. اگر دیده دیده به راه تو به دید تر (دید اشک آلود) دگرگون شده است.

آماج من تمامی این کارکرد های همبافت هستند.

***



همین




گم گم شده ام حوصلهء کار ندارم

گیتار خیالم چه کنم تار ندارم؟

جز دیدن تو چاره ء بی صبری من چیست؟

هر چند دگر طاقت دیدار ندارم

در سینهء من هست نسیمی که برقصد

افسوس که دستی به سپیدار ندارم

***



در کوچه های کوچک پاییز


پس از تا سوختن گرما و گرما

چو سکری سرد میپیچید در ما

ز پشت اشکهای شادمانه

غمی آهسته میخندید بر ما



مرا در خویشتن گم گرد تا خود

خدا بود آن سراپا راز یا خود

پر از اندیشه ء گل های وحشی

نسیمی باغ ها را برد با خود



بهاران گفتم و پاییز گفتم

هزاران حرف دیگر نیز گفتم

نمیدانم زبانم را که دانست

میان هر سخن یک چیز گفتم



رها کن آسمان و ریسمان را

هزار و یک شب بی داستان را

به روی « جولی» فردا تکان ده

درخت شیرتوت آسمان را

***



یک رقص


یاد تو بیشتر از بیشتر م می آید

آرزو پیش تمنای تو کم می آید

شاد باشی که شده شاد خیالم از تو

گرچه از خاطره غم بر سر غم می آید

دیده ،گردیده اگر دیده به راهت تردید

یاد تو دمبدم و قدم قدم می آید

موسم بستن دل میرسد و میشکند

هر چه از قافله ء قول و قسم می آید

عشق یک رقص از آهنگ زمین لرزه ء توست

پیش پیش قدم تو عشق هم می آید