سه شنبه 1384/12/23ساعت 2:1

شعر ، بیان درد زیبا نیست، بیان زیبای درد است!


عفیف گرامی،


مجیر عزیز،

دو سنبله سلام ! دو سنبل سپاس!

نوشته اید:

شعری را که ما دوست داریم کمتر در سایت های انترنتی پیدا میشود بسیار از تکنیک کار میگیرند احساس میکنیم شاعران دردی در جان ندارند علت این بی دردی و رویکرد به ساختار و چهره در شعر چه میتواند باشد آیا محتوا گریزی طرفدار بسیار یافته یا این ها همه برایند پایان درد است . . .


عزیزان!

درد چیست؟ در جستجوی شعر چه دردی هستیم؟ شاید آماج شما همان « عاطفه » یا « احساس» یا « شور» یا « صمیمیت» در شعر است که درد سایه یی از آن است.شاعران هیچ سندی را امضا نکرده اند تا حتما شعر « دردمندانه» بگویند. شعر از لحاظ عاطفی آپولویی یا شاد ( روشن تعبیری بهتر است) و دیونوسوسی یا اندوهگنانه ( تاریک ) میتواند بود. ما در شعر دنبال « اورگاسم زیبایی شناسیک» -برایند اروتیک هنری- هستیم. چیزی که به « شعف هنری» ، « التذاذ هنری» ، « لذت استحسانی» یا همان JOIE ESTHETIQUE تعبیر شده است. هنگام که چنین حالی به ما دست داد، میگوییم شعر از عاطفه یی نیرومند یا احساسی ژرف سرشار است. خوب شد تعبیری بهتر یافتم: حال! ما دنبال «شعر با حال» سرگردانیم. راستی راستی شعر بی حال نمیتواند بیرون از شهربند کاغذین تاریخ ادبیات نفس بکشد. آری! شما دنبال شعر با حال هستید.

در روزگاران کهن میگفتند هر شاعرمردی « تابعه یی » دارد و هر شاعربانویی « تابعی». شاعر راوی قصه های همین همسایهء پنهان خویش است. اهورایی یا اهریمنی هست که « در جان من تلقین شعرم میکند». بیشتر شاعران ما شاید آن سروش درون را گم کرده اند. آن شیطان زیبا دیگر در هیجان شان آواز نمیخواند. چنین است که عفیف و مجیر ما دنبال شعر بادرد سرگردانند.راستی راستی شعر ما فقط درد را ازیاد نبرده است، شادمانی را نیز فراموش کرده است. آپولو و دیونوسوس هر دو ازشعرما گریزانند. ما شعر « باحال» کم داریم. بیشترینه با پیکره هایی خنثی روبروییم: کالبد هایی با هفت قلم آرایش و گاه زیبا!

این پیوندی با پایان درد ندارد: شورها کم یا گم شده اند و فراروایت هایی نیزدر زمینه شعر معاصر پدید آمده اند که هنوز نهادینه نشده اند:تلقی تازه از فورم و مجادله با دو گانه بودن شکل و محتوا در شعر ( نظریه یی که میگوید فورم همان محتوای تحقق یافته است)...این نهادینه نشدن سبب میشود که برایند بیشتر کوشش ها «آثاری ساخته گی » به نظر آیند. مشکلی که شیوه های گوناگون را آسیب پذیر ساخته است: چرا « داداییزم» خود عمری آذرخشوار دارد اما سورریالیزم که از خاکستر این ققنوس پر میکشد، به کهنسالی میرسد؟ از آنجا که دادایزم از شیوه های « طلایه» یا آوانگارد است...اکنون نیز در افغانستان ما با نوعی پلورالیزم قالب ها و فورم ها(نه آنگونه که در پست مدرنیزم مطرح است) روبروییم.

در چنین بیر وبار و گیر وداری بیشترینه « صمیمیت» قربانی میشود. شعر باحال کمتر سروده میشود.

اما تکنیک؟ چرا مجیر ازعفیف متفاوت است؟ چرا این دو بیشتر همدرد، شناسنامه های دگرگونه شعری دارند؟ سینهء هر دو شرحه شرحه ازیک فراق است اما شرح درد اشتیاق را با دو لحن متفاوت بیان میکنند؟ آیا به سبب همان تکنیک نیست؟ آیا در واقعیت عفیف و مجیردو کاربرد متفاوت تکنیک های شاعرانه ،نیستند؟ میواند درد هر دو یکی باشد و این درد زیبا هم باشد اما شعر بیان درد زیبا نیست، شعر بیان زیبای درد است. بگذار بگوییم شعر بیان تکنیکی درد است. همه « درد شخصی» ، « درد اجتماعی» یا « درد بشری» دارند اما تنها هنرمند این درد ها را زیبا میتواند بیان کرد. به همین سبب است که خواننده بیشتر به جای انزجار از درد از آن خوشش می آید. روزی با دوستی در کلیسای معروف «کولن» بودیم. دوست من گفت « چه تقدسی در این کلیسا هست.،کافرترین نیز میخواهد به خدا ایمان آورد» گفتم « ایمان بیاوریم به هنرمندی که با تکنیک زنده خودروح خدا را از سنگ آفریده است.» . شعر چنین است. آیا نشده است که بارها به سبب پافشاری تکنیک، واژه یی یا بندی را عوض کرده ایم و « پیام شعر» صد و هشتاد درجه چرخیده است؟ همینجا بگویم که آماج من از تکنیک اطلاق جز به کل است.

عاطفه را نباید قربانی هیچ عنصری شعری دیگری کرد اما از یاد نبریم که شعر به گونه یی سروده میشود که بند در بند عاطفه و احساس ( همان حیات شعری) خود را بازسازی میکند. بدانیم که این عاطفه در ساخت و بافت شعر جاری هست نه در بیرون از آن. یک سو تفاهم آسیب آور هماره این بوده است که «عاطفه بیرونی» جای « عاطفه درونی» را گرفته است.خواننده با عاطفه یی در بیرون از شعر به سراغ شعر رفته است و بعد به داوری نشسته...شعر های محتواگرا بیشترینه باچنین خوانشی روبرو بوده اند.

نکته یی دیگر:

گاهی تنگ بودن « افق انتظار ها» و بسته بودن « توانش ادبی» ما سبب میشود که در زمینه « شکار عاطفه» مشکل داشته باشیم. هر شعر خوبی به نظر من آدمیست که با یک« زبان بیگانه» حرف میزند. تا این زبان را ندانیم چگونه با این آدم « مکالمه» میتوانیم کرد و بدون مکالمه چگونه بدانیم که این آدم باحال است یا نه؟ درد دارد یا نه؟ این یک مشکل بنیادی در نقد معاصر ما است: کمتر کسی را میشناسم که « خوانش دقیق» بلد باشد و کمتر شعری را میبینم که با زبانی بیگانه سخن بگوید. بیشتر شعر های معاصر ما با همان زبان معمول - منتها با لفظ قلم- حرف میزنند و کمال گریز شان از گفتار متعارف ادبی چند تصویر و مایه هایی از موسیقی شعر است. چنین است که شعر معاصر افغانستان بیشترینه برای «مخاطب های تیارخوار و تنبل» سروده میشوند.

نگرانی شما بهانه یی شد تا آنچه را در صمیمیت چارباغ باید به هم میگفتیم اینجا بنویسم.
***