رسیدن به آسمایی :11.06.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :16.06.2008

قادر مرادی

 

تـــــــلـــــــخــــــــــا  ب

 

امشب بیشتر از شب های دیگر مضطرب و سراسیمه هستم . دلم می خواهد آن چه را که از مدت ها به این سو در دلم گره شده است ، بنویسم . احساس می کنم که امشب می توانم به یاد بیاورم که به کجاها رفته ام و از کجا ها برگشته ام .

در اتاقم هستم . واهمه ء مرموزی آرا م آرام سرا پایم را فرا می گیرد . هر لحظه نا خود آگاه به عقبم ، به سایه ام که روی دیوار اتاقم افتاده است ، می نگرم . سایه ام به نظرم ترسناک و خوف انگیز است . از سایه ام می ترسم . سایه ام نسبت به خودم بسیار کلان است . به نظرم می آید که این سایه ء  کلان لحظه لحظه بزرگ و بزرگترمی شود . به خیالم می آید که دراین لکه ء سیاه ، آن سوی این پرده ء تیره و تاریک موجود وحشتناکی نهفته است که هرلحظه مرا زیر نظر دارد . احساس می کنم که از زخم پایم لحظه به لحظه زهر تلخی و کشنده یی در بدنم انتشار می یابد و همه ء بدنم را فرا می گیرد . خیال می کنم که این زخم خونین و زهرناک مرا می خورد ، مرا می بلعد . مادرم می گوید که مرا سگ دیوانه یی دندان زده است وپایم را زخمی ساخته است . اما من خودم به یاد ندارم که مرا سگی دندان زده باشد . نمی دانم چه وقت این زخم زهرناک پیدا شد و نمی دانم ازچه وقت به این سو من گنگ شده ام و گپ زده نمی توانم . حالا با آن که حالم خوب نیست ، فکر می کنم می توانم بنویسم و گپ هایی از گذشته هایم را به یاد بیاورم . مادرم هر روز دوا ها و مرهم های گوناگونی را می آورد . مرهم ها را به زخم پایم می مالد و دوا هارا می دهد که بخورم . هر صبح و هنگام خواب ناگزیر هستم تا جامی از داروی تلخی را بنوشم که مادرم می آورد . مایع بسیار تلخی است . مادرم اصرار می کند ، عذر وزاری می کند تا آن را بنوشم . وقتی می نوشم ، سرم می چرخد ، دهان و گلویم می سوزند .درون معده ام سوزش دردناکی را احساس می کنم ، گیج می شوم و تلخی آن ساعت ها دردهانم باقی می ماند . به خاطر این که هرچه زودتر اصرار دلسوزانه ء مادرم ، ازچشم های اشک آلود و چهره ء غم انگیزش نجات یابم ، جام پراز مایع تلخ را سر می کشم . من آن را تلخاب نامیده ام ، تلخاب ، تلخاب . این است که هر روز مادرم آن را به من می نوشاند . او ازبیم این که مرا سگ دیوانه دندان زده است و دیوانه می شوم ، شب و روز در خوف و اضطراب وحشتناکی است . من گفته نمی توانم که هنوز دیوانه نشده ام . من گنگ شده ام ، گپ زده نمی توانم ، اما می توانم بنویسم . به مادرم می نویسم ، مادرم نمی فهمد . با چشم های اشکبار به من می بیند و با دلسوزی می گوید :

- پسرم ، بسیار ننویس ، برایت ضرر دارد .

به خیالم می آید که من هنوز برای مادرم مثل همین تلخابی هستم که زنده گیش را هر لحظه تلخ و زهر ناک می سازم . ترس و تشویش مادرم مرا هم مشوش و سراسیمه ساخته است . گاهی احساس می کنم که به گفته ء مادرم دیوانه می شوم و گپ هایی را که در دلم گره خورده اند ، نمی توانم بنویسم .

من به کجا ها سفر کرده ام و ازکجا ها برگشته ام و چرا همه ء امید ها و آرزو های طلاییم با خاک یک سان شده اند و چرا دنیای باور ها و پندار هایم فروریخته اند و چرا به یک پلک زدن آسیه را گم کردم ؟ ووقتی برگشتم ، گنگ بودم ، وقتی برگشتم ، پایم زخم داشت . وقتی برگشتم ، همین طور مثل حالا خالی بودم . نمی دانم این همه حوادث درهم و برهم ، خوفناک و وحشت انگیز ، این حوادث آمیخته با سایه ها و پرده های سپید چگونه اتفاق افتادند ؟ حالا که می نویسم ، تلخی همان مایع زهرناکی را که هر صبح مادرم به من می نوشاند ، در کام و دهانم احساس می کنم . کامم زهر آلود است . لعاب دهانم هم تلخ و زهر آلود است . نمی دانم این تلخی از زخم پایم نشئت کرده است و یا از همان مایعی که هر صبح مادرم به من می دهد تا بنوشم . نمی دانم . اما احساس می کنم از این حالت بیرون می شوم . احساس می کنم می روم و به فضای آرامتری وارد می شوم . به نظرم می آید که د رحر کت هستم . سوی اعماق ذهنم ، شاید گذشته هایم را ، خودم را از اعماق ذهنم پیدا می کنم . احساس می کنم که اندک اندک از سیطره ء جنون و دیوانه گی و ازچنگال بیماری و زهر زخم پایم دورتر می شوم و خودم را گذشته هایم را می یابم . مادرم عقیده دارد که پس از حادثه ء دلخراش که درخانه ء همسایه ء مان به وقوع پیوست ، من گنگ شده ام و این زخم خونین و زهرزا در پایم پیدا شده است . شاید مادرم راست بگوید . اما خودم این گونه فکر نمی کنم . خودم چگونه فکر می کنم . به نظرم می آید که مادرم گپ هایی را که می گوید و به من قصه می کند ، در خوابش دیده است . حالا هم که بیدار است ، در خوف وترس بیهوده یی به سر می برد و می ترسد که من دیوانه خواهم شد .

د راتاقم هستم . شب سیاه و تاریکی است . آسمان را ابر های سیاهی پوشانده اند . کلکین خانه ء همسایه ء مان همان کلکین اتاق آسیه تاریک تاریک است و من احساس خفقان می کنم . خیالم می شود که حشره ء کوچکی هستم مثل یک زنبور و اتاقم درون شکم گندیده ء سگ مرده و بو گرفته یی است که میان آن کرم های کوچکی هرطرف می لولند . هر لحظه صدایی از میان تاریکی و سکوت شب می شنوم . صدایی که قلب و روحم را می تراشد و مثل صد ها تیرو نیزه بدنم را سوراخ سوراخ می کند . این صدا مرا رها نمی کند . افکارم را هر لحظه برهم می زند . تمرکز فکریم رامختل می سازد . آن چه را که ازاعماق ذهنم پیدا می کنم ، از دست می دهم . نمی دانم با این صدای تلخ و کشنده چه کنم . هر لحظه ضجه و ناله ء دلخراش دخترک گدا مثل تیغ قلبم را می شگافد . سراپا نفرت می شوم . دلم می خواهد برخیزم و اورا از روی جاده بردارم و خفه اش کنم تا دیگر ناله و ضجه ء درد ناکش مزاحم کار من نشوند و بتوانم بیاندیشم و بفهمم که چه می خواهم بنویسم . به جام مسین پراز مایع تلخ که مادرم کنار کلکین گذاشته است ، می نگرم . مادرم یادم می آید . مادرم به نظرم مجسم می شود .چشم های اشک آلود و چهره ء پر چین و غم گرفته اش ، مادرم با تضرع می گوید :

- پسرم ، بنوش تا جور شوی .

یادم می آید که حالا وقت آن رسیده است تا مثل هر شب این تلخاب زهرآگین را بنوشم و در غیر آن اگر مادرم فردا صبح ببیند که دوا را ننوشیده ام ، قبل ازمن او دیوانه خواهد شد . کسی از درونم صدا می زند :

- بنوش زهراست ، تلخ است ، هر چه است بنوش به خاطر مادرت ....

در دهانم لعاب تلخ وزهرناکی ترشح می کند . دهانم تلخ تلخ می شود . به خیالم می آید از روزی که چشم به دنیا گشوده ام ، از این تلخاب نوشیده ام . یک عمر از این تلخاب نوشیده ام . چقدر تلخی ، مادرچقدر تلخی ... احساس می کنم که وجودم ازاین لعاب تلخاب لبریز شده است و دیگر میلی برای نوشیدن آن ندارم . در دلم می گویم :

- بگذار ، پسانتر می نوشم ، پسانتر .

و به نوشتن ادامه می دهم . فکر می کنم چنین موقعی را که کم کم گذشته هایم را به یاد می آورم ، از دست ندهم . هر لحظه گپ های گوناگونی یادم می آیند و زود می گریزند . صحنه های گونا گونی در ذهنم زنده می شوند و زود نا پدید می گردند . تا می خواهم بگیرمشان ، میان آب های متلاطم ذهنم می گریزند و باردیگر به اعماق فرومی روند .

معلم حساب ، هیولای وحشتناک ، مردی که به زنجیر ها بسته است ، دختر همسایه ء مان آسیه ، کلکین و پرده های سپیدش ، مادرم ، نعش گندیده ء یک سگ مرده ، سایه ء خودم ، سایه های سیاه قبرستان ، پرده های سپید ... و همین گونه ده ها صحنه ء دیگر مقابل نظرم مجسم می شوند و زود می گریزند . حالا که می نویسم ، هر لحظه گرد و غبار یاس و نومیدی برذهنم باریدن می گیرند . به نظرم می آید که نوشتنم و همه تلاش هایم بیهوده اند . به نظرم می آید که تلاش های همه گان بیهوده هستند . قبرغه های سگ مرده به نظرم مجسم می شوند .خودم را می بینم که مثل یک زنبور ابلهانه می خواهم از قبرغه های خشکیده ء جسد سگ گندیده چیزی بمکم .

دنیا را به گونه ء دیگری می بینم . چشم هایم تغییر کرده اند .همه ء پندار ها و باور هایم به نظرم بیهوده می آیند . هر سو که می بینم ، پوچی و چهره ء کریه دروغ تزویر را می بینم . همه چیز به نظرم فروریخته می آیند . به نظرم می آید که دنیا ویرانه ایست که عقب آن هیولای وحشتناکی نهفته است که خون آدم هارا می مکد . می بینم که آدم ها از وجود نا مریی این هیولا خبری ندارند .

خودم به نظرم می آیم . خودم به نظرم می آیم که با لجاجت ابلهانه یی مثل یک حشره ، مثل یک زنبور درون شکم گندیده و متعفن نعش سگ مرده یی بال وپر می زنم . کرم های کوچکی را می بینم که هرسو می لولند . از هوای گندیده ء آن جا تنفس می کنم و از این نعش متعفن تغذیه می شوم . آه ، بازهم همان زهر کشنده ، همان تلخی ... بازهم همان صدا ... صدای ناله ء دخترک گدا ... به خیالم می آید که این عصاره ء همه رنج ها و بد بختی های هستی آخر مرا به عالم جنون و دیوانه گی می کشاند . پیش ازآن که گپ هایی راکه دلم می خواهد بنویسم ، دست هایم از کار باز خواهند ماند . به خیالم می شود که همین سایه ء بزرگ روی دیوار اتاقم ، همین هیولای وحشتناکی که در میان سایه ام پنهان شده است و همه جا وجود نامریی اورا احساس می کنم . این دخترک گدارا ، این عصاره ء همه ء بدبختی های بشریت را عمدی روی سرک افگنده است تا من نتوانم آن چه را که می خواهم بنویسم .

یادم می آید که در گذشته ها همیشه مرا نوعی اضطراب گنگ و مرموز درخودش پیچیده بود . همیشه به نظرم می آمد که اشباحی در اطرافم در گشت و گذار هستند و هر لحظه می خواهند مرا بربایند ، خفه ام کنند ، مرا ببلعند و من همیشه به گریز بوده ام تا مبادا بلعیده شوم ، تا مبادا بمیرم . شاید می خواستم به همان رویاهایی برسم که سال ها قبل معلم حساب مان تصویر های زیبا و دلپذیری از آن را بر ذهنم گذاشته بود . شاید می خواستم تا زنده گیم از کرختی ، سردی و بیهوده گی رهایی یابد .

هنگامی که درصنف ششم ویاهفتم مکتب بودم ، رسم پیرمرد ژنده پوش و گدایی را کشیدم . معلم حساب مان وقتی این رسم را دید ، تعجب کردو بعد آن را به بچه نشان داد و با لحن تحسین آمیزی گفت :

- ببینید ، بچه ها ، آینده ء این همصنفی شما درخشان است .

بعد معلم حساب مان صحبت کرد . یک ساعت گپ زد. دیگر هر روز که می آمد ، درس نمی داد . گپ می زد . از گپ هایش خوشم آمد . گویا من تشنه ء این گپ ها بودم . از نقاشی و این که هنر زنده گی آدمی را به درخشنده گی می کشاند و این که چرا آد م ها گدایی می کنند . چرا در دنیای ما روز به روزگدا ها بیشتر می شوند و این که چرا گرسنه ها روی سرک ها افتاده اند و چرا های دیگر ... به نظرم آمد که معلم حساب دریچه ء دلپذیری را که من همیشه به جستجوی آن بوده ام ، بر رویم گشوده است . معلم حساب گفت که آدم باید نیکی را از یاد نبرد . معلم حساب گفت که دو ر و پیش مان را گودال ها وولجنزار ها احاطه کرده اند . آدم باید در این گودال ها و لجنزار ها غرق نشود و گفت این است زنده گی که به زنده گی کردنش می ارزد و در غیر آن به یک حشره مبدل خواهیم شد ، به یک حشره ء مضر و طفیلی . تصمیم گرفتم تا به حشره مبدل نشوم . به حشره ء مضر و طفیلی . تصمیم گرفتم نیکی را ازیاد نبرم و درگودال ها و لجنزارهای دورو پیشم غرق نشوم . یک عمر گریختم ، افتادم ، برخاستم ، لغزیدم ، فریاد کشیدم ، گریستم تا به جایی برسم که تصویر های آن ذهنم را انباشته بودند . به زنده گیی برسم که به زنده گی کردنش بیارزد . یک عمر تصویر گدا ها ی روی جاده هارا رسم کردم . یک عمر با همین تصویر ها و گدا ها زنده گی کردم . کوشیدم تا نیکی را ا زیاد نبرم . یک عمر کوشیدم تا زنده بمانم و به آن رخشنده گی و تصویرهای تابناک زنده گی برسم که معلم حساب گفته بود . اما نرسیدم . حالا در آتش سوزنده ء ندامت و پشیمانی می سوزم که چرا گپ های معلم حساب راباورکردم . چرا معلم حساب را باور کردم . حالا آرزو می کنم که کاش با معلم حساب رو به رو نمی شدم و به این دنیای سراسر فرو ریخته و میان تهی نمی رسیدم . من ابتدا با بچه های کوچه در مسجد نزدیک خانه ء مان درس می خواندم . اگر پدرم مانع نمی شد ، اگر اومرا به مکتب شامل نمی کرد ، هرگز معلم حساب را نمی دیدم و شاید هم چنین درمانده و سرگشته نمی گشتم . حالا چه شده ام . حالا موجود فراموش شده یی هستم . به دیگران که می بینم ، دلم به آن ها می سوزد . به نظرم می آید که آن ها کشتی شکسته های گمکرده راهی هستند که بیهوده به پارچه یی از کشتی شکسته چسپیده اند و هر کس به خاطر خودش دیگری را بامشت و لگد می کوبد . همیشه هیولای بزرگ وخوفناکی را احساس می کنم که بر زنده گی همه سایه افگنده است . همیشه خیال می کنم این هیولاکه میان سایه ء زنده گی مان نهفته است ، به مکیدن خون آدم ها مصروف است . این هیولا بزرگ است ، مثل یک کوه سیاه ، این هیولا پشمالود است . صد ها ، هزار ها دهان دارد . دندان هایش مثل خنجر هستند . درهمه جا وجود دارد و خون آدم ها را می مکد . بازیچه هایی را پیش آدم ها می افگند . آدم ها مثل کودکا ن با بازیچه ها سرگرم می شوند . با این بازیچه ها گاهی خوش می شوند . گاهی می ترسند و وارخطا می شوند . آدم ها ضعیف و بیمار می شوند . آدم ها کم خون می شوند . آدم ها که کم خون می شوند ، نمی توانند درست فکر کنند . چشم ها ، گوش ها ، بازو ها و حواس شان ضعیف و بیمار می شوند . با بازیچه ها سرگرم می شوند و پیش از این که از وجود هیولای خون آشام آگاه شوند ، می میرند .

در گذشته ها همیشه تصورمی کردم غیر از آن چه که می بینم و احساس می کنم ، گپ های دیگری در زنده گی وجود دارند . پندار ها و برداشت هایم به نظرم محدود می آمدند . خودم را ناقص می یافتم . حواسم به نظرم ناتوان و ضعیف می آمدند . به خودم می گفتم :

- اگر زنده گی همین است که احساس می کنم ، به ادامه اش نمی ارزد .

دلم نمی شد به آن چیزهایی بپیچم که دیگران پیچیده اند . همیشه به جستجوی درخششی بودم ، به جستجوی درخششی که زنده گیم را از تیره گی ، کرختی و بیهوده گی برهاند . خو ب ، من هم د رزنده گی به چیزی دلبسته بودم . به چیزی عادت کرده بودم . به چیزی عادت کرده بودم ، مثل دیگر آدم ها ، شاید همین عادت کوچک ، رابطه ء مرا با دنیای بیرونم قایم کرده بود و به این گونه شامل دایره ء آدم های محیطی می شدم که در آن زنده گی می کردم . این عادت نا خود آگاه پیدا شده بود . خودم هم دلیل قانع کننده یی برای خودم نداشتم که چرا چنین دلبسته گی و عادتی دارم . شب ها از اتاقم بیرون می رفتم و از صحن حویلی ساعتی کلکین بسته ء همسایه ء مان را تما شا می کردم . پنجره ء منزل بالایی خانه ء همسایه ء مان ا زنزدیک اتاقم به خوبی دیده می شد . به این کلکین دلبسته گی عجیبی داشتم . این کلکین همیشه بسته بود و پرده های آن را کسی برای لحظه یی هم کنار نمی کشید . شب و روز این کلکین بسته می بود و من اوایل هر شب به خاطر تماشای آن از اتاقم بیرون می شدم . می دانستم که اتاق کیست . اتاق آسیه ، دختر همسایه ء ما ن . هر شب سایه ء اوراکه روی پرده های سپید کلکین اتاقش می افتاد ، تماشا می کردم . خودش را از نزدیک ندیده بودم . نمی خواستم ببینم . نمی دانم چرا . همیشه سایه اش را می دیدم و خوش می شدم . تماشای سایه اش حالتی برایم می بخشید که مرموز وگنگ و خوشایند بود . از این حالت نوعی دلخوشی عجیب د رمن پیدا می شد . هیچ و قت آرزوی دیدار اورا از نزدیک نداشتم . فکر می کردم اگر اورا ببینم ، این خوشبختی کوچکم ، این دلبسته گی مرموزو خوشایندم را از دست خواهم داد . آسیه را می دیدم ، خودش را نمی دیدم ، سایه اش را می دیدم . از دیدن خودش هراس داشتم . نمی خواستم از نزدیک ببینمش . آسیه گاهی موهایش را شانه می زد . گاهی خمیازه می کشید و گاهی می آمد پشت کلکین می نشست و به فکر فرو می رفت . به خیالم می شد که او هم مانند من منتظر رسیدن به درخششیست که زنده گیش را ازکرختی و بیهوده گی برهاند . به نظرم می آمد که او هم مثل من می اندیشد . احساس و افکارش مثل احساس و افکار من هستند . اما مدتی بعد اتفاق عجیبی رخ داد که آغاز همه چیز بود. آن روزمادرم آمد . مضطرب و وارخطا بود . نزدیکم نشست . طوری به نظر می رسید که گپ مهمی برای گفتن دارد . چشم هایش ترسناک شده بودند . رنگش پریده بود . هر لحظه سوی در می نگریست ، می لرزید . با صدای آهسته یی گفت :

- می فهمی ؟ آسیه گم شده است ، اورا دزدیده اند ، آسیه را ...

از این گپش سخت تکان خوردم . زمین لرزید . دنیا به نظرم تیره و تاریک شد. حیران ماندم . نمی توانستم باور کنم . دیگر نفهمیدم که مادرم چه گفت . نمی توانستم باور کنم که آسیه را دزدیده اند . احساس کردم که همان لحظه چیزی در من شکست و فروریخت . صدای شکستن در گوش هایم طنین افگند . مثل شکستن ظرف چینی صدایی در گوش هایم پیچید . احساس کردم که دزد ها مرا اهانت کرده اند . احساس کردم که تحقیر شده ام . از خودم و از زنده گیم ، از آدم های دور و پیشم بدم آمد . خودم را کوچک وحقیر یافتم . مثل یک حشره ، مثل یک زنبور که میان شکم گندیده ء نعش سگ مرده یی می پرم . به خودم ، بر هستیم نفرین گفتم . نمی دانستم که این قدر به آسیه دلبسته گی داشته باشم .

آسیه را دزدیده اند . آدم ها ، آدم هارا می دزدند . به نظرم آمد که من خالی شده ام . از همه چیزتهی شده ام . آن چه را که داشتم ، دزدیده اند . احساس کردم که دنیایم را دزدیده اند . دنیای پاک و منزه ء مرا ، روحم را دزدیده اند و من به پوسته ء بی مغزی مبدل شده ام که دیگر به درد چیزی نمی خورم . اما آسیه ء گمشده ، پس از مدتی پیدا شد . مادرم با ز با رنگ پریده و لب های خشکیده و لرزان نزدم آمد . گپ که می زد ، باوارخطایی سوی دروازه می دید . مادرم گفت :

- می فهمی ؟ آسیه پیدا شد . می گویند اورا برده بودند ، اورا پس آوردند .

سیل نفرت و بیزاری درقلبم سرازیر شد . از همه چیز بدم آمد . از معلم حساب بدم آمد . از همه بدم آمد . باز احساس کردم که اهانت شده ام . سراپایم را زهر تلخ بد بینی فراگرفت . دیگر ندیدم که آسیه مو هایش را شانه بزند . غصه ء سنگین و درد آلود آسیه را در سیمای سایه اش احساس می کردم . به نظرم می آمد که آسیه با غصه ء بزرگ و تلخی بر گشته است . غمگینانه پشت کلکین می نشست ، به فکر فرومی رفت . سرش را روی زانوهایش می گذاشت . شاید می گریست و بعد چراغ اتاقش را خاموش می کرد و تاریکی پرده های سپید را می بلعید . اما چه تلخ و دردناک است . دیری نگذشت که آسیه را از نزدیک دیدم . آن چه که از آن همیشه هراس داشتم و می گریختم ، فرارسید . حادثه ء هولناکی رخ داد . حادثه یی که دنیایم را کاملا" دگر گون ساخت و مرا به آدم دیگری مبدل نمود . بازهم همان صدارا می شنوم . از میان تاریکی شب همان صدای تلخ ، همان زهر کشنده همه ء بدنم را فرا می گیرد . عصاره ء رنج های همه ء آدم ها بار دیگر جام وجودم را لبریز می سازد .

می خواهم پیش از این که افکارم مختل شوند ، به نوشتن عجله کنم . به نظرم می آید که این ناله ء درد آلود مرا زود می کشد . به خیالم می شود که این سایه ء خوفناک که روی دیواراتاقم افتاده است ، می پندد و ورم می کند . بسیار کلان می شود و همه جارا فرا می گیرد . منفجر می شود و همه جارا سیاه و مکدر می سازد . با عجله بر می خیزم . به کوچه می شتابم . فضا سربی رنگ است . مثل لحظه هایی که سپیده ء صبح تازه دمیده باشد . آسمان را ابر ها پوشانده اند . همسایه های دیگر نیز به کوچه آمدند . چند قدم آن سو ، زنی فریاد کنان می گرید و خودش را به زمین می زند . موهایش را می کند . صدای مادرم را از پهلویم می شنوم :

- آه خدایا ، مادر آسیه را چه شده ؟

با عجله سوی خانه ء آن ها می شتابم . مادر آسیه ناله کنان مو هایش را می کند ، چیغ می زند و فریاد کنان تکرار می کند :

- آی دخترم ، دخترکم آسیه ... !

اتاق ها را یکی پی دیگری می گردم . کسی را نمی یابم . به اتاقی می رسم و با آسیه روبه رو می شوم . آسیه را می بینم . اولین بار است که آسیه را از نزدیک می بینم و خودش را می بینم . آسیه خودش را به سقف آویخته است . آسیه ء مرده را می بینم . جسم کرختش آویزان است . بی اختیار اشک هایم جاری می شوند . می گریم . می خواهم جیغ بزنم . نمی توانم . جسم کرخت آسیه را تکان می دهم . اما سودی نمی بخشد . آسیه مرده است . به چهره اش می نگرم . به قیافه اش خیره می شوم . به قیافه یی که همیشه سایه اش را روی پرده های کلکین می دیدم . بدنم را سردی عجیبی فرا می گیرد . از خودم بدم می آید که چرا گذاشتم چنین حادثه یی رخ دهد . چرا با نعش کرخت و آویزان آسیه مواجه شدم . دیگران هم می رسند و با دیدن نعش آویزان و سرد آسیه و حشتزده و تاسف کنان زیر لب می گویند :

- بیچاره آسیه .

به آن ها می نگرم . به همسایه ها ، از آن ها بدم می آید . جیغ می زنم . صدایی از گلویم بر نمی خیزد . سرم می چرخد . دست ها و پاهایم می لرزند . می بینم که دیگران نعش کرخت آسیه را از سقف پایین می آورند . ناگهان کاغذی را می یابم که روی اتاق افتاده است . با عجله کاغذ را بر می دارم . آسیه نوشته : من به کجا ها رفته ام واز کجا ها برگشته ام ، نمی توانم بگویم . از سایه ام می ترسم . دیگر زنده گیم به ادامه اش نمی ارزد . آسمان صاف است . مادر گریه کن . آسمان بی ابر است . آسمان صاف است ....

و من حیران می شوم . از نوشته ء مبهم و گنگ آسیه حیران می شوم . چرا آسیه آسمان ابرآلود را صاف دیده است ؟ گریه کنان از آن جا می گریزم . دوان دوان به اتاقم بر می گردم . حالم دگرگون است . نمی دانم مرا چه شده است . سراسیمه هستم . هر لحظه کاغذ آسیه را می خوانم . چیزی نمی فهمم . مادرم می اید . از اضطراب و و ضع متشنج روحیم می ترسد . از وارخطاییم می ترسد . می گوید :

- پسرم غم مخور ، دنیا همیشه همین طور بوده است ، همیشه همین طور ...

نمی توانم بپذیرم که دنیا همیشه همین طور بوده است و همین طور خواهد بود . به بستر می افتم . رویم را می پوشانم . درد های کشنده یی به من هجوم آورده اند . سرم می چرخد و هر لحظه نعش کرخت و سرد آسیه ، چشم های باز و نوشته ء مبهم و گنگ او مقابل چشم هایم مجسم می شوند . طوفان آغاز می شود . رعد وبرق می شود . زمین می لرزد . من مثل یک حشره هستم . مثل یک حشره ء کوچک ، مثل زنبوری میان شکم گندیده ء سگ مرده یی وز وز کنان می پرم . می خواهم از درون شکم سوراخ سوراخ و گندیده ء نعش سگ مرده و بوی گرفته بیرون شوم . بیرو ن می شوم . می روم . به خودم نگاه می کنم . خیال می کنم که لحظه به لحظه تغییر می کنم . هر لحظه تغییر می کنم .

شام است . شام به نظرم بسیار غم انگیز می آید . پهلوی قبری هستم . قبر را می شناسم . قبر آسیه است . می دانم که این قبر را هرکجایی که باشد ، می شناسم . به نظرم می آید که قبرستان در غم و ماتم تلخی فرو رفته است . خاموشی هولناکی در فضای قبرستان بال گسترده است . گاه گاهی صدای زنی به گوشم می رسد که گویا در آن سوی قبر ستان ناله کنان می گرید . به فضای تاریک و ماتمزده ء قبرستان خیره می شوم . نوعی آرامش به من دست می دهد . می خواهم همین جا بمانم . می خواهم بفهمم که آسیه چه شد ؟ آسیه کجا رفت و آسیه چرا رفت ؟ ناگهان در فاصله ء کمی دورتر ، روی قبری روشنی خفیفی را می بینم . روشنی سرخرنگ است . مثل این است که کسی روی قبری چراغ افروخته باشد . حیران می شوم . شعله ء آتش فزونتر می شود . می ترسم . به یاد گپ های مادر کلانم می افتم . هنگامی که کودک بودم ، مادرکلانم می گفت :

- از گور مرد ه های بی گناه و معصوم ، از گور شهدای پاک آتش برمی خیزد .

با ترس و لرز از جایم برمی خیزم . می ترسم ، می ترسم . می خواهم بگریزم و قبرستان را ترک کنم . اما می بینم که از هر سو شعله های آتش بالا گرفته است . طوری به نظر می رسد که گویا روی همه ء قبر ها آتش افروخته اند . فضای قبرستان با شعله های خفیف آتش روشن می شود . حیران می شوم ، می ترسم . نمی دانم چه کنم . نمی دانم از کدام راه از قبرستان بیرون بروم . احساس می کنم که فضای قبرستان را گرد و غباری پرکرده است . مثل دود ، احساس می کنم که دود تلخ است ، بسیار تلخ ... بوی باروت همه جا را فرا می گیرد . وحشتزده می شوم . چشم هایم سوزش می کنند . صدای ناله ء زنی از آن سوی قبرستان به گوشم می رسد . فضا بیشتر دود آلود می شود . دود تلخ و زهرناک که با بوی باروت آمیخته است . اشک هایم نا خود آگاه جاری می شوند . سرفه می کنم . پیهم سرفه می کنم . می گریزم ، سرفه کنان به سمتی می شتابم . سرفه های متواتر مجالم نمی دهند که به درستی تنفس کنم . چشم هایم سوزش می کنند وآب چشم هایم جاری می شوند . روی زمین می نشینم و سرفه می کنم . به نظرم می آید که خفه می شوم . می میرم . دود تلخ خفه ام می کند . هرسو که نگاه می کنم ، روی قبر ها شعله های آتش در اهتزازهستند . متوجه می شوم که تنها من نیستم که سرفه می کنم . صدای سرفه هایی  رااز دورو نزدیک می شنوم . نمی دانم کی ها هستند . همه ء شان سرفه می کنند . صد ها ، هزارها نفر سرفه می کنند . صد ها ، هزارها نفر درقبرستان دود آلود و شعله ور هستند که مثل من پیهم سرفه می کنند . صدای سرفه ها لحظه به لحظه اوج می گیرد . من می ترسم ، می ترسم . سخت می ترسم . می خواهم چیغ بزنم . اما صدایی از من بر نمی آید . دیگر نمی توانم منتظر بمانم . کابوس وحشتناکی را دراطرافم احساس می کنم که مرا از هرسو محاصره کرده است . فرار می کنم . از میان قبر ها ، از میان شعله های آتش ، از میان فضای دود آلود و زهرناک ، از میان صدها و هزارها سرفه می گذرم . می روم ، نمی دانم کجا می روم . راهی که می روم ، برایم معلوم نیست که به کجا می انجامد . می خواهم زنده بمانم . نمی خواهم این کابوس وحشتناک مراببلعد . از قبرستان بیرون می روم . می گریزم ، سراسیمه و وارخطا می دوم . هر لحظه به عقبم می نگرم . قبرستان با شعله های آتش روشن شده است . صدای سرفه ها ادامه دارد . از کوچه های ناشناخته و ترسناکی می گذرم . پیهم سرفه می کنم . متوجه می شوم که فضای کوچه هارا نیز دود تلخ و زهرناکی پر کرده است . بوی دود ، بوی باروت ، بوی گوشت سو خته و بوی نعش گندیده ء سگ مرده به مشامم می رسد . از درون خانه نیز صدای سرفه های پیهم شنیده می شود . همه سرفه می کنند ، همه مانند من به سرفه کردن شدیدی مبتلا شده اند . آسمان سرخ شده است . به نظر می رسد که در هر گوشه و کنار آتش سوزی های وحشتناکی جریان دارند .همه جا دود ، همه جا آتش ، همه جا سرفه و من سرفه کنان سراسیمه و دیوانه وار می گریزم . نمی خواهم این کابوس وحشتناک مرا ببلعد . می خواهم زنده بمانم . نمی دانم چرا ؟ کجا می روم ؟ همه جا برایم بیگانه است . من می خواهم زنده بمانم ، زنده بمانم . ناگهان پایم به چیزی می خورد . میان کوچه می ایستم . می بینم ، زیر پایم جسد نیمه خشکیده و گندیده ئ سگی افتاده است . چشم هایش هنوز بازهستند و لب هایش کنار رفته و دندان های درازدرازو سپیدش نمایان هستند . شکمش را حشره ها و زنبورها غار غار کرده اند . بوی بد نعش حالم را به هم می زند . سرم می چرخد . نمی توانم بی ایستم . می نشینم . سرفه کنان استفراغ می کنم . می بینم حشره ها سوی من می آیند . چیغ می زنم و از جا بر می خیزم حشره ها و زنبور ها بر سر و رویم حمله می کنند . بر سرو رویم هجوم می آورند . چیغ می زنم . صدایم را نمی شنوم . با دست هایم می کوشم تا هجوم حشره ها و زنبور هارا از سرو رویم دور کنم ، اما تلاشم سودی نمی بخشد . وجودم را زهر حشره ها و زنبور ا می سوزاند . سراپایم را زهر حشره ها و زنبور ها فرا می گیرد . می افتم . به زمین می افتم . پیشانیم به شدت به سنگی می خورد . پارچه سنگ فیروزه یی است مثل یک خشت نازک ، رنگش آبی است . شفاف است . حشره ها از من دور می شوند . چهره ام را درصفحه ء سنگ فیروزه یی می بینم .چهره ام مثل چهره ء یک حشره است ، مثل زنبور ... چیغ می زنم ، پارچه سنگ فیروزه یی از دستم می افتد ، می شکند . دیگر نمی دانم چه واقع می شود . چشم هایم را که می گشایم ، در برابرم سایه ء سیاه خودم را می نگرم . سایه بر روی دیوار افتاده است . مثل یک پرده ء بزرگ سیاه رنگ . سایه بزرگ و بزرگتر می شود . سایه می پندد ، ورم می کند . پرده های سپید ی از لای آن نمودار می شوند . پرده های سپید کنار می روند و بعد صداهایی را می شنوم . زمین می لرزد . همه جا می لرزد . من هم می لرزم . خودم را در محل عجیب و بیگانه یی می یابم . در یک تالار مجلل و بزرگ . حیرتزده هر سو می نگرم . هرگز قصری را با این جلال ، شان و شوکت ندیده ام . همه جارا نور خیره کننده یی فرا گرفته است . همه جا نقش و نگار های رنگارنگ و عجیبی دیده می شوند . ستون های بزرگ تالار با سنگ های رنگین و قیمتی مزین شده اند . چشم هایم رامی مالم . خیال می کنم که خواب هستم . اما متوجه می شوم که خواب نیستم . بیدار هستم . صداهایی را می شنوم . صدا هایی که برایم بیگانه هستند . خیال می کنم که در قصر پادشاهان افسانه یی آمده ام . صدای سازو سرود فضای تالار مجلل را پر کرده است . آدم هایی را می بینم که هر سو رفت و آمد دارند . خوفزده به خودم می بینم . احساس می کنم که خردشده ام ، بسیار خرد .مثل یک حشره ، مثل یک زنبور . آدم های آن جا همه و همه بزرگ و بزرگتر از من هستند . می خندند، قهقهه کنان می خندند . من درگوشه یی از تالار هستم . فضای آگنده با بوی شراب ، دود تنباکوو گوشت حالم را دگر گون می سازد . دوسه بار با وارخطایی به خودم می بینم .خودم هستم ، اما بسیار کوچک ، بسیار خرد ... مثل یک حشره ، مثل یک زنبور . می بینم ، به خودم می بینم . زنبورنیستم . آدم هستم . همان طوری که سال ها بوده ام . اما خرد ، به اندازه ء یک زنبور. حیران می شوم . با تعجب هرسو می بینم . از خودم می پرسم :

- مرا کجا آورده اند ؟

همه چیز حیرت انگیز ، ترسناک و غیرقابل تصور هستند . دلهره و حیرتزده گی مجال نمی دهند که افکارم را منسجم سازم . می بینم د رصدر تالار ، روی تخت مجللی ، مرد چاقی نشسته است . لباس های رنگین و زیورات گوناگونی پوشیده است . مثل یک پادشاه ، مثل یک سلطان افسانه یی . گوشت گونه ها و گردنش آویران هستند . از دیدن او می ترسم . ناگهان چهره اش به نظرم آشنا می آید . دقیقتر نگاهش می کنم . نمی توانم باور کنم . نمی توانم باور کنم . خیال می کنم که اورا درخواب می بینم . اما خواب نیستم . اورا می بینم . اورا می شناسم . او معلم حساب مان است ، همان معلم حساب ... می لرزم . سراپا می لرزم . سرم می چرخد . همه ء آدم های تالار می چرخند . همه چیز مقابل چشم هایم می چرخند . معلم حساب با تخت شاهی و لباس هایش می چرخد . نمی توانم باور کنم . دقیق می شوم . بیشتر دقت می کنم . چگونه ممکن است که او معلم حساب باشد ؟ اما می بینم که معلم حساب است ، همان معلم حساب ... از خودم بدم می آید . از زنده گیم بدم می آید . از گذشته هایم بدم می آید . همه ء باور هاو پندارهایم فرومی ریزند . دنیای باورهایم را زلزله ء وحشتناکی می لرزاند .دنیای باور هایم به یک ویرانه مبدل می شود . آینده به نظرم تیره وتار می شود .تمام تصویر هایی که رسم کرده بودم ، می سوزند . پیرمرد گدا ، آدم های ژنده پوش افتاده روی جاده ها ، کودکان شکم فرورفته ، تصویر هایی که تا حال رسم کرده بودم ، می سوزند . کاغذها می سوزند ودود می شوند . می بینم که آدم های آن جا همه مست و بیخود هستند .همه ء آن ها لباس هایی پوشیده اند که رنگ افسانه یی دارند . کسی مرا نمی بیند .شاید آن قدر کوچک هستم که آن ها نمی توانند مرا ببینند . مستخدمان که لباس های مخصوص دارند ، دوان دوان خدمت می کنند . زن های نیمه عریان و آراسته جام ها را تقسیم می کنند . زن های جوا ن و خوش قامت و نیمه عریان می رقصند . تالار به نظرم تیره وتاریک می شود . از معلم حساب بدم می آید . ازهمه بدم می آید . از زنده گی بدم می آید . نمی دانم چه کنم . از میان صدای سازو سرود هیاهوی مردان و زنان مست ، صدای ناله یی را می شنوم . صدای چیغ زنی را . مثل این که در بیرون ، در اتاق دیگری زنی را شکنجه می دهند . سراسیمه و وحشتزده هر سو می نگرم . ناگهان معلم حساب فریاد می زند :

- بیاورید !

همه خاموش می شوند . همه آرام می ایستند . معلم حساب به وسط می آید . کنار حوضچه یی می ایستد که وسط تالار است . حوضچه پرا ازمایع سرخرنگ است . مثل خون ، معلم حساب قهقهه کنان می خندد و می گوید :

- بیاورید !

مستخدمان می رسند . کبوترهای سپید رنگی را می آورند . پهلوی مرد چاق صف می بندند . معلم حساب کبوتر هارا یک یک تا می گیرد . با دست هایش سر کبوتر هار می کند . سر آن ها را از تن شان با دست هایش جدا می کند . دست هایش پر خون می شوند . بال و پر کبوتر های سپید هم خون آلود می شوند . ا زلای انگشت های معلم حساب خون می چکد . کبوتر ها پر پر می شوند . دیگران کف می زنند و نعره می کشند :-

- مرحبا ، مرحبا ... !

معلم حساب کبوتر های سر کنده را میان حوضچه ء مرمرین می افگند . کبوترها پت پت کنان میان حوضچه ء پر خون بال وپر می زنند ، بال وپر می زنند ، بال و پر می زنند و آرام می شوند . حوضچه ء مرمرین پراز کبوتر ها می شود . مستخدمان به پاک کردن پوست کبوترها می پردازند .پهلوی حوضچه آتش می افروزند . بازهم معلم حساب می خندد ، می خندد . سرم می چرخد . فضای تالار برایم بیشتر خفقان آور می شود . می خواهم از این تالار بیرون شوم . خیال می کنم لحظه یی بعد از حال خواهم رفت . به خودم می بینم . خودم هستم . اما بسیار خرد و کوچک . مثل یک حشره ، مثل یک زنبور. مستخدمان کبوتر هارا پوست می کنند . آن هارا به سیخ ها می گذرانند و روی آتش می گیرند . معلم حساب باردیگر به جایش بر می گردد و می گوید :

- حالا اورا بیاورید !

سعی می کنم از حال نروم . همه چیز این جا برایم حیرت انگیز ، مرموز و وحشتناک است . ناگهان می بینم کسی را می آورند . مردی را که به زنجیرها بسته اند ، می آورند دردو کنارش جلادان با شمشیر ها ایستاده اند . سرمرد که به زنجیر ها بسته است ، خم است . بی حال به نظر می رسد . نمی تواند سرش را استوار بگیرد . چهره اش به نظرم آشنا می آید . اورا هم می شناسم . خوب هم می شناسم . اما یادم نمی آید که اورا کجا دیده ام . به خیالم می آید که مدتی با او زنده گی کرده ام . اما نمی توانم به خاطر بیاورم که درکجا و چه وقت با او بوده ام . چرا به یاد نمی آورم . اورا می شناسم ، اورا می شناسم . معلم حساب فریاد می زند :

- خوب ، این است که می گوید فضا ابر آلود است ؟

نمی توانم باور کنم . آن چه که می شنوم حقیقت داشته باشد . آه ، خدایا ، من چنین جمله یی را در گذشته ها هم شنیده ام . آخرین یادداشت آسیه ، دختر همسایه ء مان یادم می آید . او وقتی که خودش را می کشت ، چنین گپی را نوشته بود ، چرا ؟

معلم حساب می خندد و می گوید :

- می خواهم ا ز زبان خودش بشنوم . خودش بگوید که آسمان ابرآلود است و یا صاف ؟

مردی که در زنجیر ها بسته است ، سرش را بالا می کند ، سوی معلم حساب می بیند . حوصله ء گپ زدن ندارد . دوسه بار سرش خم می شود . بی حال است . بازهم سوی مرد چاق می نگرد و می گوید :

- من حقیقت را می گویم ، همین حالا آسمان ابر آلود است .

معلم حساب قهقهه کنان می خندد ، جامش را سر می کشد :

- خوشم می آید ، این گونه آدم ها ی ابله خوشم می آید ... خوب همصنفی من ، یک باردیگر تکرار کن .

و بعد به آدم های دربارمی نگرد و می گوید :

- این آدم همصنفییم است . ما دریک صنف درس خوانده ایم .

مردی که در زنجیر است ، تکرار می کند :

- ابرآلود است ،ابر آلود است .

معلم حساب با لحن خشمناک فرمان می دهد :

- بیاورید ، کله ها را ... !

و بعد می خندد . مستخدمان اسکلیت سر آدم هایی را می آورند . مرد چاق می خندد . همه می خندند . همه قهقهه کنان می خندند . خنده ها فضای تالار را پر می کنند . معلم حساب استخوان کله ء آدمی را بردست گرفته است . به آن می نگرد و مثل آدم های جنونزده می خندد . همه می خندند . قهقهه کنان می خندند . خنده ها ادامه می یابند . من از این خنده ها می لرزم . خیال می کنم ا زاین خنده ها تمام دنیا می لرزد و دنیا از این خنده ها فرو می ریزد . به چه دنیای وحشتناک و مرموزی آمده ام . می بینم که مرد چاق کله هارا میان آتش می افگند . بوی استخوان سوخته فضارا فرا می گیرد . معلم حساب فریاد کنان می گوید :

- کسی بگوید که آسمان ابر آلود است ، جمجمه ء سرش مثل این کله ها روزی کبا ب مارا خواهد پخت .

و بعد به گفتارش ادامه می دهد :

- زنده گی همین است . چیز دیگری د ردنیا وجود ندارد . ما به چیز دیگری اعتقاد نداریم .

همه کف می زنند و می خندند و می گویند :

- مرحبا ، مرحبا ... !

مردی که به زنجیرها بسته است ، می کوشد سرش را استوار نگهدارد . اما نمی تواند ، نمی تواند . نا آرام است . دلم به او می سوزد . من اورا می شناسم . من اورا جایی دیده ام . اما یادم نمی آید . یادم نمی آید . مرد چاق به سخنانش ادامه می دهد :

- ما به هیچ چیز معتقد نیستیم ، جز به همین لحظه . ما می دانیم که فردا می میریم . تجزیه می شویم و از بین می رویم . به همین خاطر همه چیز را بهم می زنیم و برای خودمان چنین زنده گی می سازیم . ....

و بعد خشمناک چیغ می زند :

- اورا ببرید ، ببرید !

مردی را که به زنجیر ها بسته اند ، می برند . بازهم مطربان آغاز می کنند . خورد ونوش از سر گرفته می شود . معلم حساب می خندد . همه به رقص و پایکوبی می پردازند . از لابه لای خنده ها و ساز وسرود صدای ضجه ء زنی را می شنوم . صدا از بیرون ، از دهلیز ها و شاید هم از زیر زمین شنیده می شود . مثل این است که گویا زنی را آن جا شکنجه می دهند . زن های نیمه عریان به میدان می آیند . معلم حساب درحالی که مستانه می خندد ، زن عریانی را به آغوش می گیرد . روی تخت بزرگی می افتند . تخت پرازسکه های طلاست . هردو میان سکه های طلا می لولند . معلم حساب با حرص و آز جنون آمیزی سکه های طلا را به سرو روی زن می پاشد . هردو می خندند . معلم حساب خنده کنان به سکه های طلا می نگرد . مشت هایش را پراز سکه های طلا می سازد و آن هارا هر سو می پاشد و می خندد . صدای فریاد زنی را می شنوم که گویا اورا شکنجه می دهند . یادداشت آسیه یادم می آید . از ترس می لرزم . چهره ء آشنای مردی که اورا به زنجیر ها بسته بودند، به نظرم می آید . احساس می کنم که دیگر نمی توانم این جا بمانم . به خودم حرکتی می دهم . می خواهم از این فضای خفقان آورو کشنده بیرون بپرم . می خواهم بی اندیشم . می خواهم مردی را که به زنجیر ها بسته بودند ، به یاد بیاورم که اورا کجا دیده ام . می خواهم بدانم که معلم حساب این فرشته ء رویا هایم چگونه به چنین موجودی مبدل شده است . با عجله به راه می افتم . احساس می کنم که جسمم سبک شده است . مثل یک حشره ، مثل یک زنبور . ا زتالار بیرون می روم . زینه ها بسیار هستند . زینه ها را طی می کنم . به دریچه یی می رسم . دریچه را باز می کنم . آن سوی دریچه می روم . خودم را در قصر مجللی می یابم . به راز دیگری پی می برم . می دانم آن چه که دیده ام ، درزیر زمینی این قصر بوده است . قصر مجللی است مثل قصر شاهان قدیم ، مثل قصر های افسانه یی . همه جا را با اشیای تجملی و احجار قیمتی آراسته اند . سکوت آرامش بخشی فضای قصر را فرا گرفته است . پاسبانان ساکت و خاموش مثل مجسمه های سنگی بازره و شمشیر ونیزه ایستاده اند. از قصر بیرون می روم . می گریزم و هرلحظه با وارخطایی به عقبم می نگرم . به قصر می نگرم . قصر بزرگیست ،خاموش ، زیبا ، آرام و درسیمایش اثری از آن چه که در بطنش و در ته اش می گذرد ، نمی بینم . می گریزم . صدایی تکانم می دهد :

- ایستاد شو ، ایستاد شو !

نمی ایستم . می گریزم که ناگهان درپایم دردی را احساس می کنم . می افتم . می بینم ، تیری به پایم خلیده است . با عجله تیر خون آلود را از پایم بیرون می کنم . درد سخت و جانفرسایی را متحمل می شوم .خون از زخم پایم جاری می شود . لنگ لنگان می گریزم . می گریزم . پای زخمیم سوزش می کند . سرم گیج می شود . هر گامی که می گذارم نقشی از خون روی زمین از من بر جا می ماند . زهر ، زهر ، احساس می کنم که زهر کشنده یی تمام وجودم را تسخیر می کند . می روم ، می روم . روی جاده ها لکه های خون را می بینم . هر چه پیش می روم ، با صحنه های وحشتناکتری مقابل می شوم . دست ها و پاهای بریده شده و خون آلودی را می بینم . پیش می روم . عجله دارم ، به خیالم می آید زهری که از زخم پایم در بدنم منتشر می شود ، مرا می کشد . هر سو با وارخطایی می نگرم . کشته ها بسیار هستند . با نعش های بی شماری رو به رو می شوم . گدایان افتاده اند . دخترک ها و پسرک های برهنه و لاغر اندام ، پیرمرده ها ، زن های رنگ زرد و نحیف افتاده اند . همه ء شان تیر خورده اند . شمشیر خورده اند . با نیزه ها سوراخ سوراخ شده اند . جسد ، همه جا جسد ... همه جا خون ، همه جا خون ، ژنده پوشان ، گدایان ، تصویر های رسم کرده ء من ، همه در خون افتاده اند . بیشتر می ترسم . وحشتزده می شوم . گوشت های پارچه پارچه شده ء آدم ها زیر پاهایم له له می شوند . کوچه هایی را می پیمایم . درد زخم پایم لحظه به لحظه افزونتر می شود . به خیالم می آید تیری که به پایم خورده است ، زهر آلود بوده است . همه جا نعش هایی افتاده اند . از هر سو شعله های آتش به هوا بلند می شوند. نا گهان هیاهویی تکانم می دهد . می ایستم . خودم را درگوشه یی از میدان بزرگی می یابم . از دوطرف اسپ سواران می آیند . همه ء شان زره و نیزه دارند . تیرو کمان دارند . با لباس های جنگی ملبس هستند . تعداد شان بسیار است . هزار ها نفر فریاد کنان و خشمناک می آیند ، شیهه ء اسپ ها و فریاد آدم ها زمین را می لرزاند . من به گوشه یی می خزم . پنهان می شوم . اسپ سواران به هم می رسند . محشری برپا می شود . آدم ها سر هم دیگر را با شمشیر ها می برند . نیزه ها تن آدم هارا سوراخ سوراخ می کنند . آدم های بی سر ازاسپ ها می افتند . اسپ های شمشیر خورده هم به زمین می افتند . خاکبادی فضارا تیره و تاریک می سازد ومن با عجله فرار می کنم . می گریزم . نمی توانم آن جا بمانم .

به جایی می رسم که هوا گرم است . آفتاب چنان داغ شده است که زمین را به توده ء آتش مبدل ساخته است . تشنه هستم . پایم می سوزد . درد زخم پایم بیشتر شده است . از کوچه هایی که نمی شناسم، می گذرم . همه جا در گرمای طاقتفرسای آفتاب سوزنده و داغ شده است . تشنه هستم . زبانم د رکامم چسپیده است . به نظرم می آید که آفتاب بسیار پایین آمده است و تصمیم دارد تاهمه جارا به اجسام گداخته یی مبدل سازد .

ناگهان خودم را در برابر مسجدی می یابم . مسجد را می شناسم . مسجد کوچه ء خودمان است . همان جایی که زمانی من با بچه های کوچه ء مان یک جا درس می خواندیم . ازدیدن مسجد مسرتی در قلبم راه می یابد . با عجله به مسجد داخل می شوم . سوی چاهی می شتابم که در گوشه یی از صحن مسجد است . مسجد خالی و خلوت است . با عجله از چاه آب می کشم . همین که می خواهم بنوشم ، می بینم که آب نیست ، خون است ، خون . چیغ می زنم . صدای پیرمردی تکانم می دهد :

- چرا پسرم ؟

می بینم پیرمردی روی صفه ئ مسجد نشسته است . دست هایش درحالت دعاست . نمی توانم چیزی بگویم . گنگ هستم . پیرمرد می گوید :

- پسرم وارخطا نشو ، آدم ها خدارا ، نیکی را از یاد برده اند ....

پیرمرد مثل من سراسیمه و وارخطا نیست . آرامشی را در سیمایش می بینم . از این آرامش خوشم می آید . اضطراب و ترسم فرو می کشد . آرامشی به سراغم می آید . اما احساس می کنم که فرصت کمی دارم . به خیالم می آید که تشنه گی می کشدم . به خیالم می شود که زهر زخم پایم همه ء بدنم را تسخیر کرده است . به پیرمرد می نگرم . پیرمرد دست هایش را به علامت دعا بلند می کند . با عجله من هم دست هایم را بالا می گیرم . پیر مرد دعا می خواند ، من هم دعا می کنم .

***

صدای ضجه و ناله ء دخترک گدا ، این عصاره ء رنج های دنیا افکارم را برهم می زند . مثل تیغ زهر آلودی قلبم را می درد . سایه ام ، سایه ء هولناکم روی دیوار افتاده است . درد زخم پایم شدت بیشتر یافته است . هنوز آسمان ابرآلود است و پنجره ء اتاق آسیه تاریک ... به خودم می بینم به خیالم می شود که من حشره ء کوچکی هستم ، مثل یک زنبور ، و درون شکم گندیده ء نعش سگ مرده یی را می خورم . مادرم می آید ، جام مسین پراز مایع تلخ بر دستش است . گریه کنان می گوید :

- پسرم ، غم نخور. دنیا همیشه همین طور بوده است ، همیشه .

من حیران می مانم . تلخاب را تا آخر سر می کشم . دهان و گلویم زهرناک می شوند . مادرم حیرتزده می نگرد . گپ زده نمی توانم . نمی دانم چگونه باورکنم که من به یک حشره مبدل شده ام . به یک حشره ء کوچک ، مثل یک زنبور که درون شکم گندیده ء سگ مرده یی زنده گی می کنم . نمی دانم چگونه این گپ مادرم را بپذیرم که :

- دنیا همیشه همین طور بوده است ، همیشه همین طور....

پایان

کابل – 1369 خورشیدی

* از مجموعه ء صدایی از خاکستر

 -------------------------------------------