رسیدن به آسمایی : 23.09.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی : 23.09.2008

 

 داستان کوتاه از

قادرمرادی


رنگ نو ، رنگ دیگر

 

- « این سبیل مانده ، این تفنگ لعنتی را بده که ببرند . به چه دردت می خورد ، پیغم !»
دیشب، همه شب پیغم همین گپ را می شنید . آنه عذر می کرد ، می گریست ، می نالید . هرچه دلیل و برهان یاد داشت ، به پیغم گفت . تمام دلخوری های مادر به خاطر همین تفنگ بود . تفنگ ها را می گرفتند . می گفتند که دیگران قبول کرده اند تا تفنگ های شان را بدهند . اما پیغم به مادرش گفته بود که او تفنگش را به کسی نمی دهد . حالا دچار دو دلی بود ، به شدت . در سه راهی قرار گرفته بود . گرفتار حالتی بود که نمی توانست راهی برای خودش برگزیند . موقعی فرا رسیده بود که باید گپ آخر را می گفت . نمی دانست چه کند . بار اول بود که تصمیم گرفتن برایش دشوار می نمود . هر چند تصمیمش را گرفته بود و به مادرش نیز گفته بود . اما این تصمیم به نظرش درست نمی آمد . خودش دودل بود . بر تصمیم خودش شک داشت . هرقدر می کوشید تا گپ آنه را بپذیرد ، نمی شد . دیگران نیز با آنه همعقیده بودند . اما در دل پیغم چیزی بود که به او اجازه نمی داد تا گپ دیگران و حتی گپ آنه را قبول کند .گاهی گپ آن ها به نظرش درست می آمد . اما دمی بعد ، برعکس بود . می دید که نمی تواند تفنگش را به کسی بدهد . گویی تفنگش با رشته های محکمی به جان ودلش بسته شده بود . به خودش حیران بود . همان روزی که شنید تفنگ هارا می گیرند ، تکان خورد . می دید که نمی تواند تفنگش را به کسی بدهد . اما می گفتند ، مادرهم می گفت : آن ها زوردارند ، پیغم . دیگران تفنگ های شان را تسلیم داده اند . زورت به آن ها نمی رسد . هرقدر زور هم بزنی ، آن ها تفنگ را از تو می گیرند . یا تسلیم کن و یا برو ، بگریز . خودت را گم و نیست کن .از این جا برو . هزار تفنگ دیگر برایت پیدا می شود .
اما برا ی پیغم نه این گپ و نه آن گپ قابل قبول بود . فقط و فقط گپ خودش به نظرش بهتر می نمود. دیشب ، از همان اول شب آنه شروع کرد به زاری و عذر تا پسرش را به راه بیاورد . آنه تمام شب نخوابید . لحظه یی آرام نبود . یک لحظه مژه بر مژه نگذاشت . پیغم هم نخوابید . خودش را به خواب می زد تا آنه آرام شود . اما سودی نداشت . آنه آرام نمی شد و پیغم گویی کر و گنگ شده بود . یک کلمه هم به آنه نگفت . دم دم صبح بود که خواب بر آنه زور شد . نه شاید خواب بر آنه زور نشده بود ، شاید از حال رفته بود . از بس گریه کرد و زاری کرد و جوابی از پیغم نشنید ، دلش آب شد و از حال رفت . هوا که روشن می شد ، پیغم برخاست ، پتویش را دورشانه هایش پیچیدو تفنگش را بر شانه آویخت . نسوار به دهان افگند و آرام بیرون رفت . کجا می رفت ؟ به همان جایی رفت که بسیار دوستش داشت . به سربام رفت . جایی که برایش همیشه عزیز ودوست داشتنی بود . سر بام ، کنار گنبد های گلی برای او تنها محلی بود که می توانست دمی احساس آرامش کند . درآن جا به راحتی می توانست بنشیند و به گپ هایی که دوست داشت ، فکر کند . حالا همه چیز ناگوار بود ازهمه مهمتر وقت از دست می رفت . وقت کم بود . می دانست که وقت بسیار کم است . به نظرش لحظه ها با سرعت بیشتر می گذشتند . زمان شتابزده تر از هر وقت دیگر شده بود . زمان می دوید . شاین چند ساعت بعد برسند و از او بخواهند تا تفنگش را تسلیم کند . آن دمی که همه چیز باید فیصله می شد ، می رسید . فکر کرد که باید گپش را یک طرفه کند . می دانست که بیش از این کسی به او وقت نخواهد داد . اما نمی دانست چه کند . سه راه داشت : فرار ، تسلیم و یا راه سوم . راه سوم با آن که حتا تصورش دلهره برانگیز و هولناک می نمود ، به نظرش زیبا و خواستنی جلوه می کرد . هر گاه به آن دو راه دیگر می دید ، آن ها را سرد و بیروح می یافت . هرچند کوشیده بود تا یکی از آن ها را برگزیند ، موفق نشده بود . می دید که هست و نیست همان راه سوم است که همواره سویش چشمک می زند .
آفتاب بالا می آمد و هوا سرد و آزاردهنده بود . آفتاب هم سرد و بیروح بود . گرمی چندانی نداشت . در این روزها سرمای عجیبی کمر هوای بهار را شکسته بود . با آن هم برای پیغم سربام و پهلوی گنبدها ، همان خوشایندی و دلپذیری همیشه گی خودش را داشت . در همین جا بود که خودش را راحتتر می یافت و می دید که تنها در همین جا می تواند دمی آسوده باشد و سرحال .
عجب سال و زمانه یی شد ، پیغم ، همین که برف ها آب شدند و یخ ها شکستند ، سبزه ها و گل های خودرو بر سربام ها و در دشت ها به روییدن آغاز کردند . مثل هر سال ، مثل همیشه در شاخچه های درخت بادام و زردآلو شگوفه هایی نیز سر کشیدند . اما سرمایی که از راه رسید ، باور کردنی نبود . همه وارخطا شدند . حیران شدند . انتظار نداشتند که بعد از زمستان طویل ، چنین سردی شگوفه کش از راه برسد . بعضی ها می گفتند که این سرما زود گذر است . هر چه هست ، نیست ، به فایده است . اما جمع دیگر نگران شگوفه ها بودند و دل شان به آن ها می سوخت و دیگرانی هم بودند که می خواستند بگویند که این سرما به زودی دست از جان سبزه ها و گل ها برداشتنی نیست . آفت دیگری است . به راستی این سرمای ناگهانی که آمد ، سبزه ها و گل ها یخ بستند . همه چیز کرخت و منجمد شد . سرما خون شگفتن را در رگ های شگوفه های خوش باور که هنوز به درستی چشم باز نکرده بودند ، منجمد ساخت . معلوم بود که هنوز فرارسی فصل بهار بسیار دور است و این بهار ، بهار کاذبی بیش نیست .  شاید زمستان با این کارش خواسته بود تا سبزه ها و شگوفه ها را بفریبد و کار های تازه یی را به سر برساند .
پیغم پهلوی گنبدی نشسته بود . با چوبکی روی بام خط می کشید . رفته بود در عالم خیال ها و فکر هایش . گاهی سوی گنبد ها نگاه می کرد . نومیدانه به گنبد ها می دید . تصور دور شدن از این گنبد ها برایش دردناک جلوه می کرد . فکر کرد زمانی رسیده است که او باید از این عزیزانش جدا شود . نمی دانست چرا و چه گونه ؟ اما یقین داشت که از آن ها جدا می شود . گنبد ها را بسیار دوست داشت . همیشه خوشش می آمد تا سربام برود و ساعت ها به گنبد ها نگاه کند ، به دوردست ها . گنبد های پست و بلند ، پهلوبه پهلوی هم لمیده بودند . در بهار ها و تابستان ها ، درخت های سرسبز که از لای گنبد ها دیده می شدند ، نمای آن ها را زیبایی بیشتر می دادند . بام ها و گنبد ها همیشه برایش خواستنی بودند . هر بار که به بام بالا می شد و خودش را کنار گنبدها ی گلی می یافت ، حالت شیرینی را حس می کرد . خاطره های گوناگونی در ذهنش دوباره سر بلند می کردند . روزهایی یادش می آمدند که با بچه ها ، با همین همکوچه گی هایش به خاطر برف پاکی به بام ها بالا می شدند . بوی روزهای برفی ، بوی نان گرم گندم چه دلپذیر و خواستنی بودند . آن روز ها ، آن روزها را با همه بدبختی هایش زیبا و با شکوه می یافت . کاش که زنده گی همیشه در همان روزها باقی می ماند . شور وشوق، عشق و مهربانی ، گرمی دل ها و نگاه ها ، ماه های سنبله و میزان یادش آمدند . بوی کاهگل دلش را لبریز از خاطره های شاد روزهای از دست رفته ساخت . بچه ها با هم خنده و مزاح می کردند . فیتهء سبزه گل میان تیپریکاردر می چرخید . صدای سبزه گل بلند بود . صدای نازک و گیرا و چهاربیتی های عشقی این آواز خوان ، دل جوان های سر بام و دخترکان درون گنبد های گلی را لبریز از یک حس گرم و داغ می ساخت :
« ستاره های آسمان
نزدیک نزدیک بیایید
من یارم را گم کرده ام
به سراغش بر آیید »
آن صدا ها و آن روزها باردیگر در ذهنش جان تازه می گرفتند . یادآوری چهاربیتی های سبزه گل دل می خواست ، گریه می خواست . قطره های اشک در چشم هایش آمدند . زیرلب زمزمه کرد : «ستاره های آسمان ، نزدیک نزدیک بیایید ، من یارم را گم کرده ام ...». چیزی را گم کرده بود . سال ها می شد که احساس می کرد که چیزی را گم کرده است . هرکاری می کرد و هر نفسی که می کشید ، به خاطر دست یافتن به همان گمشده بود . همه جا به سراغ او بود و درهر جا اورا می پالید . اما وقتی تنها می شد و با خودش حساب و کتاب می کرد ، می دید آن چه می گذرد ، بروفق مرادش نیست . دلش راضی نیست . می دید به آن چه که گم کرده است ، نرسیده است . به گمشده یی نرسیده است که جلوهء بالاتر از همهء خوشبختی هایش داشت . بعد دوباره شروع می کرد ، به پالیدن . اما در آخر کار باز می دید همان سردی کشنده یی که روی دلش بود ، هنوز هست .
گذشته هایش را هیچ و پوچ می یافت . احساس می کرد که خودش نیز هیچ و پوچ است . کار هایی را که هم تاکنون به امیدی و عشقی کرده است ، هیچ و پوچی بیش نبوده اند . حالا باز آن افکار آزاردهنده و یاس آلود به سراغش آمده بودند . همهء کارهایی که کرده بود ، به نظرش هیچ و پوچ می آمدند . می دید پس از سال ها امید و انتظار ، همه چیز هیچ و پوچ می شود . شاید انتظار داست تا فرشته یی از آسمان بیاید و از جانب خدا ، از او سپاسگزاری کند و بگوید : خانه ات آباد .
یا این که وحی می آوردند که او به پاس انجام آن همه کارهای نیک ، به پیغمبری برگزیده شده است تا خلایق را به راه نیک ، به راه خدا بکشاند ؟ این آرزو گاه گاهی به ذهنش می آمد . اما با آن که از همچو خیال ها می ترسید ، گاهی خودش را مستحق چنین تصورهای گناه آلود می دانست . زمانی که می دید زورداران هزار ها بدبختی را بر سر خلایق می آورند و می دید که کاری از دستش ساخته نیست و زورش به آن ها نمی رسد ، آن گاه رو سوی آسمان می کرد ، سوی ستاره گان می دید و گویی آن جا کسی و یا خدا را مخاطب می یافت و به زبان خودش با او راز و نیاز می کرد و شکوه و شکایت از روزگار و آخر کار می گفت که خداوند اورا یک بار بیازماید و معجزه یی به او اعطا کند که در این روزگار از کار باشد و بعد ببیند که این پیغمش ، این پیغمبرش چه طور  این دنیای پراز آشوب و فتنه را یک طرفه می کند . با آن که در گوش هایش سال ها خوانده بودند که دیگر پیغمبری نازل نمی شود ، اما به نظر پیغم زمانی رسیده بود که دنیا به یک پیغمبر دیگر نیاز یافته بود . این داستان های درونش بودند . نمی توانست از آن ها به کسی چیزی بگوید . کسی را نمی یافت که از کفرهایش چیزی به او بگوید . جز دلش و گلشاه و خدایش که همهء شان درمیان ستاره ها بودند . شب هایی که تنها می بود ، با آن ها ، با ستاره ها راز و نیاز می کرد و درد ها و گپ های دلش را که به کسی نمی توانست بگوید ، به آن ها می گفت .
شب ها ی تابستان که سربام می خوابید ، ساعت ها با ستاره ها و با خدا و پسان ها با گلشاه که به آن جمع پیوسته بود ، درد دل می کرد . سرانجام از این درد دل کردن ها خسته می شد . می دید که از آن طرف هاپیغامی نمی آید ، آن گاه ناگزیر می رفت همان آهنگ سبزه گل را می شنید و با چشم های اشک آلود و قلب داغ و پردرد با ستاره های آسمان راز و نیاز دیگری را آغاز می کرد :
«ستاره های آسمان ،
نزدیک نزدیک بیایید .
من یارم را گم کرده ام ...»
***
پیغم باز به گذشته ها می رود . آن جا ، آنه در گوشهء حویلی ، برای بچه های کاهگلکار شوربا می پزد . آن ها گنبد ها راکاهگل می کنند . یکی گل بالا می کشد ، دیگری گل ماله می کند و کسی هم آب می آورد ودیگری هم گل لگد می زند . زمستان می آید وطوفان های برف و باران . گنبد هارا لباس تازه می پوشانند . لباس مقاومت دیگر . سبزه گل می خواند:
ستاره های آسمان ...
و پیغم به یاد گلشاه است و همین آهنگ را بار بار سر از نو می گذارد :  بشنود ، کاش بفهمد که من هستم و قصدی آن را سر از نو می مانم . من این خواندن را خوش دارم گلشاه ، بشنو ، بشنو.
دیوارها و گنبدها ، گیاهان سر بام ها ودرخت ها می دانستند که پیغم این آهنگ را هر بار چندین بار می شنود . چه رسد به آن که گلشاه به این گپ پی نبرده باشد .
کسی می گوید :
- پیغم ، کدام گپ داری که این غزل خوشت آمده است .
و دیگری :
- ها، ها ، ما می دانیم صد دفعه تکرار می مانی که بشنود ...
و آن گاه پیغم سرخ و سبز می شود ، تکان می خورد و می رود پیش از این که راز دلش بیشتر آفتابی شود ، فیته را عوض می کند .
حالا هم شاید بودن بر سربام برای پیغم تازه گی وطراوت همان روزها و همان شب ها و همان لحظه های شیرین وداغ را می داد و احساس آزاده گی و دلشادی های کوچک را در وجودش زنده می ساخت . به گنبدهای نمناک و یخزده که می دید ، این احساس دردلش فزونتر می شد . در سیمای شکسته و ریختهء آن نوعی آرامش خاطر و آزاده گی را می دید . به یاد پایین که می افتاد ، غمگین می شد . غصه یی از زیردلش سر می کشید که سخت دردناک بود . پایین یعنی دلتنگی ، پایین یعنی همیشه غم ، همیشه درد ، همیشه رنج . پایین هزارجنجال داشت و هزار سودا . وقتی در پایین بود ، احساس می کرد که فکر و حواسش به زنجیر هایی بسته هستند . کبوترهای خیالش نمی توانستند آزادانه هر سور پرواز کنند . سر بام ، کنار گنبد های گلی ، بوی کاهگل بود و هوای آزاد و دلگشا . هوای آزاد و پرواز کبوتر های خیال . سر بام ، روح و جسم خسته و در غم گرفتارشده را هوای دیگر می داد . گرد وغبار غم هارا از دلخانهء آدم می تکاند . حالتی می داد که مثل پرواز پرنده ها در دوردست های آسمان ، زیبا و خوشنما بود . بام ها چقدر خوشبختند . دایم هوای آزاد دارند . دایم دورنماهای تماشایی و پرطراوت دارند . در برابر نگاه هایت مانعی و دیواری نیستند . همیشه آزاد و ... نمی دانست و چه ؟ چیز هایی را احساس می کرد که نمی توانست به آن ها هویت مشخصی بدهد و نامی بر سرشان بگذارد . فکرو خیالش از آن حد پیش نمی رفت . ذهنش بیش از آن قوت نمی داد . شاید روزهای شاد دوران کودکیش به گونهء مبهمی درته خانهء ذهنش جان می گرفتند . بیشترین آن روزهاو شب ها کنار همین گنبدها گذشته بودند .روزها یی که برسراین بام ها کاغذپران بازی می کرد . شب های پر ستارهء تابستان هایی از ذهنش می گذشتند که بر سر این بام ها کنار این گنبد های گلی ، گلیمچه هارا هموار می کردند . بوی بام های آب پاشی شده یادش آمد . چه زیبا و چه خلوت های دل انگیزی که تا نیمه های شب به ستاره های آسمان نظر می دوخت و به دنیای خیال های شورانگیز کودکی و نوجوانیش سفر می کرد .
سر همین بام ها بود که به قصه ها ی شیرین و تلخ مادر کلانش گوش می دا د و بعد هم خودش را به جای قهرمان های افسانه ها و قصه های مادر کلان قرار می داد و می رفت تا جا های دور دور و کارهایی می کرد که تنها آدم های عاشق و خوب افسانه های مادرکلانش می توانستند آن کارهارا بکنند . از دریا ها می گذشت ، کوه های بزرگ را از سرراه بر می داشت . با دیوها دست به یخن می شد . گلوی گرگ ها و پلنگ هارا می فشرد . پهلوانان نامدار را بر زمین می زد و پری رویان را از قید دیوها می رهانید ، جادو گران را به آتش می افگند . دست افتاده گان می گرفت . دل های رنجور را به دست می آورد که از هزاران کعبه بهتر بودند . زنجیر ها و زولانه هار ا می شکست . حصار های بلند ومحکم زندان هارا می شگافت . قفل های انبار های آرد و نان را می شکست و آن هارا به فقیران تقسیم می کرد . به اندازهء ستاره گان آسمان خانه می ساخت ، به همان اندازه درخت غرس می کرد و گل می کاشت . دنیارا گل و گلزار می کرد . کسی می شد که همه از او می گفتند و شهدختان سلاطین و مه پیکران وزیران عاشق و شیفتهء او می شدند ... و وقتی هم که به خواب می رفت ، همین قصه ها بودند و خواب های شیرین . همیشه دوست داشت سربام بخوابد . خواب هایی که بر سربام می دید ، ترسناک نمی بودند . شیرین و خواستنی می بودند . مثل قصه ها و افسانه های مادر کلان . اما اگر درخانه ویا روی صفهء حویلی می خوابید ، نا آرام می بود . خواب های پریشان می دید . از همین خاطر بود که زمستان ها و خزان ها را دوست نداشت .
حالا بار دیگر همین بام بود و فضای خوشش که غم و سودای پایین ، غم و سودای شب تلخ گذشته را از دلش آرام آرام می شست . هر چند در تهء دل نا آرام و پریشان بود، اما هوای بام ، هوایش را اندک اندک دگرگون می ساخت . بی اختیار روی زمین خط می کشید . یک خط به سوی شمال ، یک خط به سوی جنوب و یک خط طرف آفتاب برآمد . به خط ها می دید . حالا کدام یک از آن ها بیشتر از دیگران گرمتر و پر کشش تر بودند ؟ سوی خط سوم دید . خواست ببیند که آیا هنوز هم این خط گرمتر و پرکششتر است ؟ زود تغییر عقیده داد . سوی دو خط دیگر دید . خط اول ، خط دوم ... خواست ببیند که کدام یک از این خط های سرد و بیروح ، حالا با گرمی وکشش سوی او می بینند ؟ زمان می گذشت . آفتاب بالا می آمد . شمالک سرد و آزاردهنده یی می وزید . وقت از دست می رفت . گریه های جانسوزآنه دلش را آب آب کرده بود . آدم چه کند ؟ آن قدر گریه کرد و زاری کرد تا به سرحد خود کشی . پیرزن تنها به خودش فکر می کند . به من فکر نمی کند . آدم چه کند ؟ چار ه چیست ؟ به خاطر هیچ کس نی ، به خاطر پیرزن باید از همه چیز بگذرم . تنها ، بیکس و بیکوی ، اورا در این دنیای پست به دست کی بسپارم و بروم ؟آیا همین طور به خوشی و پیشانی باز تفنگم را دو دسته تسلیم کنم ؟ امروز باید گپ آخرینش را می گفت . بار دیگر دید که خلاف دلش ، خلاف خواست خودش فکر می کند . لرزید . تکان خورد . خط هایی را که روی زمین کشیده بود ، با کف دستش پاک کرد و از جایش بلند شد . کم کم این پیرزن مرا هم از پای می اندازد . گپ ، اول و آخر ندارد . اگر از پیغم بپرسند ، گپ همان یک گپ است که گفته است .
خواست از این فکر ها ذهنش را برهاند . نسوار تازه یی به دهان انداخت . چند قدم این سو و آن سو رفت . سوی گنبدها نگاه کرد . نیرویی در دلش بود که اورا وا می داشت تا پیش از آن که آنه و زاری هایش اورا از پای در آورند ، باید وقت تلف شود . به همین خاطر می خواست خودش را بفریبد . به هر سو نگاه می کرد ، به گنبد ها ، در سیمای گنبد ها ی مرطوب یخزده ، گذشته هایش را می دید . همهء لحظه های گذشتهء او روی این گنبد های گلی نقش بسته بودند . خودش را هیچ و پوچ یافت . احساس کرد خالی و پوک شده است و تمام هست و بودش رفته اند و روی این گنبدها نقش بسته اند . چرا باید آخر کار چنین می شد ؟ آیا زمانهء پست مکافات همهء زحمات و خون دل خوردن هایش را این طور بر کف دستش می نهاد ؟ نمی دانست . آنه هم نمی داند . پیغم هم نمی داند . آنه پسر مجنون و دیوانه اش را هم نمی شناسد . خود پیغم هم خودش را درست نمی شناسد . آنه ، پیغم تو از آن هایی نیست که فکرش می کنند . حالا من سرد و گرم روزگار را خوب چشیده ام . خودم می دانم که چه کنم . آنه ، من همه چیزم را مفت و رایگان این طور از دست نمی دهم . هرکس هر چه بگوید ، بگوید . همه منتظر من اند که چه کنم .
می دید که نمی تواند از گنبدها جدا شود . گنبد ها مثل آدم های خانواده اش برایش عزیز می نمودند . توته های دل و جگرش بودند . به گنبدی که نگاه می کرد ، به خیالش می آمد که درآن جا آنه هست ، خواهرهایش هستند ، برادرهایش زنده گی می کنند . خیال می کرد هیچ چیز از دست نرفته است . همه چیزسر جایش هست .  پدرش در کنج حویلی به آخور های گاو و گوسالهء شان علف می ریزد . آنه شاید نماز می خواند که صدایش شنیده نمی شد . خواهرهایش هنوز از سرکارگاه گلیم بافی بر نخاسته اند . نه ، این گنبدها ، این خانه ها همه از آن او بودند . کی گفت که از آن پیغم نیستند ؟ پیغم دستیار همهء این گنبد ها بود . به یاد گلشاه افتاد . به یاد عشق و شور نو جوانی و جوانی . همین بام بود و همین گنبد . او آن جا بود ، بر سربام و من این جا بودم بر سربام ، کنار همین گنبد گلی . آن روزها چه زود گذشتند و رفتند . گلشاه را فقط یک بار ، آن هم یک نگاه ، چند لحظهء کوتاه دیده بود . همان یک بار دیدن و یک نگاه گرم ، همان لحظه های کوتاه دل از دلخانه اش ربوده بودند . گلشاه بی خبر از دور و پیشش ، توت ها را برای خشک کردن بر سربام آورده بود . پیغم نبود . خودش را از یاد برده بود که کار ناثواب می کند . هوش از سر هر کی می رفت ، مثل او می شد . غرق تماشا و مدهوش و گلشاه هم شاید از دور و پیش بیخبر نبود و گذاشته بود تا پیغم چشم سیر نگاه کند که یک بار از جا برخاست و سوی پیغم دید . برای لحظهء بسیار کوتاه با هم چشم به چشم شدند . گلشاه سراسیمه چادرش را بر سرش جا به جا کرد و از پیغم روی گرفت . با صدای آهسته که فقط پیغم می توانست بشنود ، گفت :
- تعریف هایش را شنیده بودم که پیغم بچهء بسیار با حیاست ، ندیده بودم ...
دیگر نشنید . شنید ، نفهمید . وارخطا شد . به حال که آمد ، رو گشتاند و با عجله از بام پایین دوید . پیغم هم شنیده بود که در همسایه گی شان یک ماه تابان ، یک ماه شب چهارده است که مثل و مانند ندارد . از حسنش نور می بارد و از پنج کلکش هنر . شنیده بود ، ندیده بود که دید . چه گفت ؟مقصدش را نفهمیده بود . فکر کرد که درآن لحظه چرا آن گونه از خود بیخود شده بود و فراموش کرده بود که متوجه خودش نباشد . بی پروا و از خود بیخود به او نگاه می کرد که این کارش پسندیده نبود . در آن لحظه نتوانست آخر گپ گلشاه را بشنود . شنیده بود ، از بس خودش را باخته بود ، نفهمید که او چه گفت . کنایه گفت و یا این که وصف پیغم کرد ؟ شنیده بود ، ندیده بود ، چه معنا داشت ؟ شاید آن نگاه کردن های پیغم برای گلشاه معنای بیحیایی داشت که پیغم بی حیاست و چشم پاره و چشم سپید ؟ چیزی که گویا گلشاه انتظارش را نداشت ؟ کس چه می داند . همان روز ، همان لحظه آتشی در دلش افتاد که دیگر دمی از آن رهایی نیافت و این آتش اورا درخفا ، زیر خاکستر روزگار دردناک آب می کرد و می سوختاند .
آن وقت پانزده ساله و یا کمتر از آن بود . پانزده سال و یا بیشتر از آن روزها گذشته بودند . به یک پلک زدن . دنیا در این مدت هزار بار سروزیر شد . اما آتش افتاده در دل پیغم همان آتشی بود که بود . گویی دیروز یا پریروز بود که گلشاه را آن جا ، بر سر آن بام دیگر دیده بود . به آن سو نگاه کرد تا ببیند که توت های سر بام خانهء آن ها خشکیده است و یا نی ؟ از توت ها خبری و اثری نبود . تنها یک کوزهء لب شکسته و یک سبد فرسوده در آن جا ، آن جایی که زمانی گلشاه ایستاده بود ، دیده می شد . آن روز، وقتی از بام پایین آمد ، احساس گناه می کرد . اما درحین حال خودش را بی گناه می یافت . خودش را به ارتکاب این گناه – اگر گناهی محسوب می شد – برحق می دانست . هرکس می دید ، هوش از سرش می رفت ، پایین که آمد ، خیال کرد چیزی را بر سربام جا گذاشته است . چه چیزی؟ دلش در پی بهانه یی بود تا دوباره به بام برود . دیگر دلش سربام بود و خودش زیر بام . سر از همان روز برای پیغم بام ها و گنبدها بیشتر معنادار شدند . بام ها و گنبد ها بیشتر از گذشته به دلش چسپیدند . نه ، گلشاه جان ، گمان بد مکن ، من بی حیایی نکرده ام . همین طور خدایی برابر شدیم . من به قصد دیدن تو و بی حیایی بر سربام نیامده بودم . من چه می دانستم که تو درآن لحظه بر سربام هستی . کاش که نبودی و من کاش که ترا نمی دیدم ، کاش .
باز به یاد دیشب افتاد . هر طرف می گریخت ، دیشب رهایش نمی کرد . هرطرف فرار می کرد ، با زناله های آنه به دنبالش می دویدند . رها کردنیش نبودند . دیشب از آن شب هایی نبود که او بتواند خودش را از آن برهاند . می دید که ناله های آنه کم کم سنگدلیش را می کاهد ، تمام شب پیغم مثل بوم ها خاموش بود و آنه هی می نالید و خون گریه می کرد :
- دلم را آب کردی ، خدا دلت را آب کند . سنگ شدی پیغم ، تو این قدر سنگدل نبودی !
اما هوای بام ، منظرهء گنبد ها که تا دوردست ها پهلوی هم لمیده و خمیده بودند ، اورا سنگدلتر می کردند . پرده های رنگارنگ درامه های جنگ باز و بسته شدند . جت های جنگی روی آسمان خدا پریدند و به هرجایی که دل شان خواست ، بم های شان راخالی کردند . هرچند روز بعد پاچا گردشی شد . هر چندروزبعد کشتارگاه های تازه یی بنا نهاده شدند و هر صفحهء زنده گی پیغم هم نسبت به صفحه های گذشته اش تیره تر بود . غم های زنده گی مجالی برایش ندادند که این راز دلش را ، غم عشق گلشاه را به کسی بگوید . چه فایده می کرد ؟ روزگار سیاهی آمد که همه عشق را از یاد بردند . اگر از یاد هم نبرده بودند ، در آن حال که آنه و همهء اهل روستای کوچک شان هر روزجنازه به قبرستان می بردند ، چه طور  رویش می شد که از گلشاه به مادرش و یا به کس دیگر چیزی بگوید . هر روز ، هر لحظه ، منتظر رسیدن فرصت مناسبی بود تا به آنه بگوید که ... بگوید که چه ؟ بگوید که :
- یا گلشاه و یاهیجکس .
چند بار تصمیم گرفته بود تا اشاره هایی به آنه برساند . نشود که ماه تابان را دیگران بربایند . اما رویش نشد . نتوانست در چنان روزهای دشوار و تلخ ، سخن توی و زن گرفتن را به میان بکشد . روزهایی که با زهر غم و عزا آغشته بودند و هر روز مردم جنازه به قبرستان می بردند و جوان زیرخاک می کردند . همان بود که این راز ، دردل پیغم ماند که ماند .
حالا گپ از گپ گذشته بود . بسیار دلواپس بود . مضطرب بود . نمی دانست چه کند . حالا اگر آنه از خواب بیدار شود ، باز به جان پیغم می چسپید . گریه و ناله و پند و نصیحت هایش تکرار می گردند . شاید چند ساعت بعد پشت در بیایند ، دنبال تفنگم . عجب دردی ، آدم از راهی که خودش ودلش می خواهد نمی تواند بگذرد . به آن راهی که آنه نشانش می دهد ، بهایی قابل نیست و به آن راهی که دیگران تحمیل می کنند ، سرش خم نمی شود ، چه کند ؟ به گفت آنه بکند ؟ تفنگ قحط نیست . باز می توانی یک تفنگ دیگر پیدا کنی . این سبیل مانده را بده که ببرند و بر سرو کلهء شان بزنند . من خودم برایت یک تفنگ دیگر پیدا می کنم . این تفنگ چه دارد که تو از آن دل کنده نمی توانی . می دید که آنه راست می گوید . سر که زنده باشد ، هزار کلاه پیدا می شود . این نی ، یکی دیگر . مگر این تفنگ از آب طلا ساخته شده که نمی توانی از آن دل بکنی ؟ اما وقتی تصویر تسلیم دادن تفنگ را در ذهنش مجسم می ساخت ، دنیا دفعتا" مقابل چشم هایش تیره و تار می شد . حس می کرد جانش به حلقش رسیده است و همین لحظه می افتد و می میرد .
نه تفنگ از آب طلا بود ، نه تفنگ کمیاب ، کیمیا . تنها و تنها پیغم بود که نمی خواست دلخوشی هایش را به آسانی از دست بدهد . تقنگ هم پیدا می شد کلاه هم پیدا می شد . اما احساس می کرد که دراین معامله او ، چیزی را از دست می دهد که عوضش پیدا نشدنی است . چیزی را از دست می داد که دیگر نمی توانست دوباره آن را به دست بیاورد . این افکار اورا به سرعت سوی راه سوم می راندند . راه سوم ، بندی خانه و یا مردن و رفتن را به دنبال داشت . سوی کوزهء شکسته و سبد فرسوده و خاکزده یی نگاه کرد که به جای توت های خشک افتاده بودند . گلشاه شنیده بود که پیغم پسربا حیاست ، ندیده بود . به یاد داشت که پس از آن روز که گلشاه این گپ را گفته بود ، از او آدم دیگر جور شد . پس از آن روز در هرجا همین گپ گلشاه زیر گوش هایش تکرار می شد . درهمه جا صدا گلشاه بود ، همین گپ گلشاه ، طعنه بود و یا محبت ؟ پس از آن روز، هر قدمی را که می گذاشت ، همین صدا بیخ گوش هایش طنین انداز بود . همین که این گپ یادش می آمد ، می ایستاد . به راهی که می رفت ، می اندیشید . می سنجید ، قدمی را که بر می دارد ، نشود که از آن بوی بی حیایی بیاید . پس از آن روز، خیال می کرد که گلشاه سایه وار اورا همه جا زیر نظردارد تا ببیند که خطایی یا کار بی حیایی از پیغم سر می زند و یانی . هر جا که بود ، کسی به او هوشدار می داد :
- پیغم ، هوشت را بگیر ، گلشاه آن جاست ، سر بام . او شنیده است که با حیایی . اگر ببیند که نیستی ، آن وقت چه ؟
و دیری نگذشت که نام پیغم از این سر روستا تا آن سر روستا سر زبان ها افتاد . پیغم آدمی شد همانند قهرمان های افسانه ها وقصه های مادرکلانش . می دید که خواب های شیرینش تا حدی به واقعیت می پیوندند . پیغم دستیارشد ، دستیار همهء گنبد های مصیبت زدهء روستا ، فرزند دستیار روستای غمکشید ه .
از صدای آنه تکان خورد :
- پیغم ، پیغم ، کجا هستی ؟ آمدند ، بیا !
آنه می دانست که پیغم سر بام است . خودش را به کوچهء حسن چپ می زد . صدایش را به دیگران می شنواند . می گفت که او از جایی که پسرش هست ، خبر ندارد . نماز پیشین بود و هوا هنوز زهر سردی می پاشید . پیغم حیران شد که حالا چه کند . فکر کرد . وقت آن رسیده بود که به آنه بگوید :
- یا این گنبد ها و یا هیچ .
اما با صدای بلند می گفت :
- آنه ، به آن ها بگو ، پیغم نمی آید !
قهرمان افسانه ها و قصه های مادر کلان شده بود . به قله هایی رسیده بود که نمی خواست از آن بلندای زنده گی به آسانی فرود آید . به جا هایی رسیده بود که دیگر نمی توانست از سر بام ، از کنار گنبد های گلی فرود آید . مقامی را که به آن رسیده بود ، نمی خواست از دست بدهد . حالا نه گلشاهی بود که اورا ببیند و نه گلشاهی که قصه های اورا بشنود . اما می دید که توانایی ترک این گنبد ها را ندارد . چرا فرار کنم ؟ آدم کشته ام و یا مال مردم خورده ام ؟ سوی گنبد ها که می دید ، به خیالش می آمد که میان تک تک آن ها ، گلشاهی هست که از حیای پیغم بسیار شنیده است و اما ندیده است . نه ، گلشاه دیگر نبود . اما پیغم در سیمای همهء گنبد های ریخته ، شکسته و خمیده ، گلشاه خودش را می دید . گلشاه رفته بود . خبر رفتن او هم مانند خبرهای دیگر ، مانند رفتن قمر ، رفتن مهتاب گل ، صنوبر ، رعنا و زیبا بسیار با خونسردی شنیده شد . دیگر این رفتن ها هم مثل شب شدن و روز شدن بودند . مثل طلوع آفتاب و غروب آفتاب . دختران جوان خودرا می سوختاندند . چرا ؟ معلوم نیست ، چرا . گاهی شنیده می شد . گاهی شنیده نمی شد که چرا . در هر حالت ، این خبرها کسی را تکان نمی دادند . گویی آن ها کارشایسته یی می کردند واز دست من و تو کاری ساخته نبود . دیگر زمان ساختن و سوختن نبود . زمان جوانمرگ شدن بود . مرد ها د ربیرون از خانه ها ، دختر ها درون خانه ها . اما پیغم که شنید ، تکان خورد . دود کرد ، سوخت . کسی با تبر به پشت کله اش زد . حلقش خشک شد . لب هایش به پرش شدند . به زمین خیره ماند . آنه گفت :
- پیغم ، آن ها بیکس و بی کویند . برو، به کارهای آن ها دستیاری کن .
پیغم خشک شده بود . صدای گریهء زن ها دل شام را می درید . پیغم شکست ، فروریخت ، پارچه پارچه شد . در همان دم خودش را زیر بار گناه عظیمی یافت . گلشاه خودش را به آتش نکشیده بود ، پیغم او را کشته بود . پیغم او را به آتش کشیده بود . هرچه داشت ، نداشت یکی و یک باره ریخت و نابود شد . سر بلندی ، نام نیک و همه دلخوشی هایش با خاک سیاه برابر شدند . بیخبر مانده بود . دیگر چه فایده ؟ کمکت به همه رسید، مگر برای او هیچ کاری نکردی ، پیغم ! کاری که نکردی ، نکردی . گرفتی او را کشتی پیغم ، اورا کشتی .
چرا یک بار به آنه نگفته بود ؟چرا یک بار نگفت . اگر یک بار می گفت ، شاید چنین نمی شد . دوید سر بام ، صدای آواز اندازی و گریهء زن ها در آن سوی گنبدهای گلی بلند بود . خودش را بر سر بام افگند و چند بار سرش را به گنبدی کوبید و صدایی در آورد که گریه نبود ، فریاد نبود ، صدای شکستن یک مرد بود . صدای فرو ریختن یک کوه عظیم و بلند .
آنه باز صدا زد :
- پیغم ، بیا پیغم ، بیا ، فایده ندارد .
و پیغم به آن هایی که پشت در آمده بودند ، فکر می کرد . به خیالش می آمد ، آن هایی که گلشاه او را به آتش کشیدند ، حالا پشت در آمده اند . خواست شتابان برود و آن ها را با تفنگش بر زمین بزند . از این خیال خوشش آمد . این خیال در ذهنش با سرعت گسترده شد و سر زمین ذهنش هم برای این خیال زمینه باز می کرد . هیچ دلیلی نبود که آن ها کسانی باشند که گلشاه را به آتش کشیده باشند . اما خوشش می آمد که این خیال در کله اش قوت بیشتر یابد .
آنه رفته بود پشت در ، نفس نفس می زد . سراسیمه بود . دست هایش به آرد و خمیر آلوده بودند . زاری کنان گفت :
- صبر کنید ، می آید ، پیغم می آید !
اما پیغم بر سربام ، پشت گنبدی پناه گرفته بود . او از مدت ها پیش شاید هم از سال ها پیش منتظر چنین روزی بود . روزی که فرا می رسید ، رسیده بود . آمده اند ، به من چه که چه کاره اند . به من چه که از کجا آمده اند و کی ها هستند . همهء شان از یک قوم وقبیله اند . هرکی باشد و از هرکجا بیاید ، برای کندن گور ما می آید . به من چه که از کجاست و کی است . قدیمی ها گفته اند سگ زرد ، برادر شغال . آمده اند . خوش می آیند ، خوش بیایند . چند نفر پشت در تو آمده اند . همان هایی که هر روز و هرشام به کوچهء ما ، به این گنبد های گلی ، جنازه تحفه داده اندو باران خون و بهارهای دروغین هدیه داده اند ، باز ازراه رسیده اند . اما باردیگر با رنگ نو ، با رنگ دیگر . با لنگ و دستار و جامهء دیگر . خوش داشت آن هارا هر چه بیشتر در ذهنش بکوبد . برای خودش از آن چیزهایی بسازد که انگار همهء روزگاران تلخی را که این گنبد ها از سر گذشتانده بودند ، آن ها آورده اند .
اما آنه حال دیگر داشت . می دانست که بیش از این به پیغم فرصت نمی دهند . صدبار گفتم برو، بگریز ، نرفت . حالا همه جارا گرفته اند . پیغم محاصره بود و آنه پای لچ و سر لچ می دوید تا در کوچه و بعد می دوید ، می آمد پشت بام . به آن هایی که پشت در بودند ، التجا می کرد که صبر کنند . از پیغم می خواست که از بام پایین آید . سرما جان دست ها و پاهای لاغرش را می گرفت . وقت آن نبود تا برود چیزی بپوشد . حالا وقت آن بود که کاری کند تا پیغمش از خرشیطان فرود آید .
پیغم سنگ شده بود . خر شده بود . شیطان در پوستش جا گرفته بود اصلا" اخم بر پیشانی نمی آورد . لابد نمی دانست آخر راهی را که انتخاب کرده بود ، به کجا می انجامد . پیغم با خودش چیزهایی زمزمه می کرد . مثل آن بود که آواز می خواند . شاید یک چهار بیتی ، یک چهار بیتی مبهم را زمزمه می کرد . شاید می خواست بر چیز هایی در درونش غلبه کند . انگار می خواست فرصت تلف کند ، پیش از آن که از پای بیافتد . ظاهرش طوری بود که زاری و ناله های آنه را نمی شنید .به دور دست ها نگاه می کرد . به درخت ها و شگوفه هایی که فریب بهار کاذب را خورده بودند . به گنبد های گلی شکسته و ریخته و خمیده می دید . از سیمای شان هویدا بود که دوره های دردناکی را از سر گذشتانده اند . زخمی زخمی بودند . دل های شان پر از گفتنی . طوری به نظر می آمدند که هزارها هزار گفتنی در دل دارند . به حدی شکسته و افگار می نمودند که هر چه بگویی ، می پذیرفتند . زمانه آن هارا چنان زار و بیحال ساخته بود که رنگ سبز را سرخ می دیدند ، رنگ سرخ را سبز . رنگ های رنگین کمان را نمی توانستند درست ببینند و نام رنگ هارا بگویند . نام فصل هارا از یاد برده بودند . حساب سه شنبه ها و پنجشنبه ها از ذهن شان گم شده بود . آن ها دیگر شنبه ها و یک شنبه ها را نمی شناختند . آن ها دیگر حمل و حوت را نمی شناختند . همه چیز درهم و برهم شده بود . وقتی بگویی امسال سال موش است ، اگر سال موش هم نبود ، آن ها با یک صدا می گفتند :
- هست ، هست ! زنده باد موش ، زنده باد موش !
لبخند کودکان ، برای گنبد ها خوابی بود کیمیا . در چهره های غمزدهء شان نگرانی های تازه ، تلخ تر از گذشته ، محسوس بود . پیغم می دانست که این گنبد ها چقدر بدبخت اند و می دانست که با التجاسوی او می نگرند . پیغم فکر کرد که اگر تفنگش را تسلیم کند ، فردا این گنبدهای گلی ، این یتیم بچه ها ، با همه دارو ندارشان ، با آنه ها و پیرمرد های شان ، با گلشاه های شان ، با کارگه های گلیمبافی و قالین بافی شان ، با کرباسبافی ها و جهاز خانه های شان ، یک جایی غارت خواهند شد . باد شدیدی خواهد وزید و همهء این هارا با خود خواهد برد . صدایی شنید که به پیغم می گفت :
- همان جا بمان ، از آن مقامی که ما ترا به آن رسانده ایم ، حق نداری فرود آیی . همان جا بمان ، همان جا ، جای توست .
در ذهنش گپ های زیادی خطور می کردند . تصور زمانی را می کرد که اگر او نباشد ، همهء بد کاره ها و زورآور ها ی دنیا ، از هر سو به این خانه ها و گنبد ها که مردان شان در جنگ ها کشته شده اند ، هجوم می آورند وگلشاه های آن هارا با خود می برند . نمی بینی که او آن جاست . ترا تماشا می کند . ترا می بیند . میان آن گنبد های گلی ، برای تو گلیمچه می بافد . برای آینده های شاد ، تا روزی ، تابستان شبی فرصتی بیاید تاگلیمچه هارا بر سر بام ، کنار گنبدی هموار کنیم و روی آن ها دراز بکشیم و به ستاره های آسمان خیره شویم و آن وقت پیغم بگوید :
- گلشاه ، آن گپ تو مرا کشت .
گلشاه بگوید :
- آن گپم ، خودم را هم کشت .
و هر دو برای اولین بار با مسرت لذت خندیدن از ته دل را احساس کنند .
***
حالا میدان شغالی شده است . هر چه بخواهند می توانند بکنند . خدا بیامرزد کینجه قل را ، اگر زنده می بود به این ها فرصت نمی داد که پشت در وازهء خانه او بیایند . به خاطر همین کله شقیش بود که او را سال ها قبل بردند . همان رفتن بود که هرگز بر نگشت . این پسرش پیغمبر قل هم کمتر از کینجه نیست . کلانتر کوچه ، سه سرباز مسلح ، ملای مسجد محله و پسر کاکای پیغم که تازه به دوران رسیده بود ، پشت در بودند . پیغم به پسر کاکایش خندید : حالا این هم شد آدم ، خیال می کند با چند کلمهء انگریزی که از پاکستانی ها یاد گرفته است ، به سربازان خوش آمد می گوید ، همه کاره می شود . خیال می کند زبان آن ها را می فهمد . خیال کردی که پیغم خر است و نمی فهمد . دلت را با چهار کلمهء انگریزی و خنده های آن ها خوش مکن . هنوز سر فلم است ، پسر کاکا .
پسر کاکا بی قرار تر از همه بود . عجله داشت تا پیغم زودتر تصمیمش را بگیرد . آنه هی می دوید . می رفت ، می آمد . این کار برای او تازه نبود . سال ها بود که همین طور می دوید . همیشه جان می کند تا در مقابل خونابهء دیگری سد شود . بار دیگر پاهایش را لچ کرده بود . هی داد می زد که صبر کنید ، پیغم می آید . من او را از سر بام ، از خر شیطان پایین می آورم . اما کسی نبود که گپ او را بپذیرد . به کوچه رفتن و به حویلی آمدن هایش همه هیچ بودند . پای لچ ، سر لچ ، چادر هم از سرش افتاده بود . حالاوقت چادر نبود . کسی هم نمی گفت که آنه جان ، چادرت را بر سر کن که سیاهسر هستی . نمی بینی که این جا نامحرم ها ، بیگانه ها آمده اند . نه ، دیگر کسی ایرادی نداشت . نه ملا و نه پسر کاکای پیغم که زمانی یکی از همان دو آتشه های این ایراد گیری ها بود . آنه به خودش می گفت : حالا وقت چادر نیست . آمده اند که آخرین توتهء جگرش را ببرند . همه را بردند و کشتند . دیگر کسی نمانده است . آدم خور ها ، همین پیغم مانده است . محرمی که مرا میان گور بگذارد ، همین است . صبر کنید مسلمان ها ، صبر کنید ، من اورا ازخر شیطان پایین می آورم . آنه ، بام برای پیغمت خر شیطان نیست . بام برای من پاچایی من است . ببین ، بسیار آه و ناله مکن . مرا مجبور مساز که این بی غیرتی را قبول کنم . گنبد ها ، گنبدها به من می گویند که از این جا پایین نشوم .
دلش به آنه می سوخت . آنه دیگر گریه نمی کرد . وحشتزده هر سومی دوید. عمرش همین طور گذشت . روز خوبی ندید . حالا که پایش به لب گور رسیده است ، می خواست کاری کند تا پیغمش زنده بماند . بیا ، پیغم ، هیچ فایده و سود ندارد . همه رفتند و تسلیم شدند . یک تو مانده ای . از دست تو چه ساخته است . به آنه ببین. قهر خدا می آید . اما دمی بعد جای این دلسوزی را چیزهای دیگر می گرفتند . می دید که نمی تواند . آنه ، بسیار زاری و ناله مکن ، نمی توانم ، نمی توانم ، آنه .
پیغم راهزینه را هم با خودش به بام برده بود . آنه می توانست از سر تندور خانه خودش را بکشد سر بام . اما آنه مثل این که عمدی نمی خواست به بام بالا شود . شاید فرصت می داد تا پسرش فرار کند و یا این که دلش می خواست پسرش به آن ها تسلیم نشود و به آن چه که آرزو دارد ، پایدار بماند . اما وقتی عاقبت تلخ کار یادش می آمد ، نمی توانست تحمل کند . وارخطا می گشت . با گریه و زاری می خواست پیغم را از تصمیمش منصرف سازد . آنه داد می زد :
- پیغم ، می دانی اگر آن ها بیایند ، چه می شود ؟
و جواب پیغم یک جواب بود :
- برو بگو دست شان تا لندن آزاد !
آنه زنی عذابدیده یی بود . شوهر و هفت پسرش را همین طور از دست داده بود . استخوانم را آب کردند . پدرشان از همین سرتنبه گی بود که در وقت او روس ها نیست و نابود شد . حالا چه کنم ؟ خاک سیاه عالم برسرم شد ، خدایا ، خدایا ، خداوندا ! خودت یک چاره بکن ، یک چاره !
پسرکاکا گفت :
- این ها وقت زیاده ندارند .
قریه دار گفت :
- سر تنبه گی فایده ندارد ، جنگ تمام شده و همه تفنگ های شان را تسلیم کردند .
ملای مسجد گفت :
- چه فایده دارد ، جهاد تمام شده . دیگر تفنگ و تفنگ بازی کار شیطان است .
و یپغم با خودش درگیر بود . حالا هم می شد فرار کرد . راه هایی را بلد بود که آن ها از آن راه ها بو هم نمی بردند . فکرهایی به ذهنش هجوم می آوردند . می دید که فرار کردن برایش آن قدر دشوار است ، مثل تسلیم کردن تفنگش . فکر کرد اگر تفنگش را تسلیم کند ، خرد و خمیر می شود . تفنگ یار قدیمیش بود . سیزده و یا چهارده سالش بود که تفنگ یار و رفیقش شده بود . با خودش حساب می کرد :  تفنگ به من بدی نکرده و من به تفنگ بدی نکرده ام . سرم پیش خدا و مردم بلند است. یک نفر پیدا شود و بگوید که پیغم چه طور  و چکار ، من همان دقیقه سی مرمی را به پیشانیم خالی می کنم . نان حلال خورده ام و کار ثواب کرده ام . من از آن هایی نیستم که تفنگ گرفتند و خراب کردند . این دنیای پست ، آدم کمزور را یک لقمه می کند و می خورد ، آنه .
فکر می کرد اگر تفنگش را تسلیم کند، بازهم به گردنش قلبه و ارابه می بندند و مثل گاو و خر از اش کار می گیرند . سال ها همین طور بوده و بازهم همان دیگ است و آشی که تازه برای ما پخته اند . به کنج حویلی نگاه کرد . آن جا ارابهء کهنه و شکستهء پدرش بود . پهلویش ، بیل زنگبرداشتهء پدرش هم افتاده بود . نه ، دراین دنیا اگر زور نداشتی ، آدم حسابت نمی کنند . تفنگم را تسلیم کنم که چه ؟ باز ریسمان به گردنم بیاندازند و بر پشتم هفتاد خروار گند م و جو زمین های ننه کلان شان را بار کنند و با گل میخ به کونم خله بزنند که بدوم .
باز سوی گنبد ها دید . پشت هر گنبدی گلشاهی ایستاده بود . آه ، چقدر گلشاه ، مثل ستاره های آسمان ، آنه .ببین ، همه می گویند ، گلشاه ها ، گنبد ها همه صدا می زنند :
- شینده بودیم ، ندیده بودیم . حالا ببینیم چه می کنی ، پیغم !
***
آواز فیر گلوله ها در هوا پیچید . کلاشینکوف پیغم هم عقده های دلش را خالی کرد . آنه در صحن حویلی ، روی زمین ،خودش را انداخته بود و گریه کنان فریاد می زد :
- پیغم جان ، بیا پایین !
و موهایش را می کند . بر سر و رویش خاک می پاشید . صورتش را با ناخن هایش می خراشید . بر سر بام ، گلوله ها به گنبد های گلی فرو می رفتند . چند دقیقه بعد ، تفنگ ها خاموش شدند . تنها صدای گریهء آنه از حویلی شنیده می شد . پیغم گلوله خورده بود . از بام به حویلی افتاده بود ، بر سرارابهء کهنه و شکستهء پدرش ، کنار بیل کهنه و زنگ برداشته . حالش بد بود . سرش را بلند کرد . نتوانست از جایش بلند شود . ماشهء تفنگش را فشرد . چیزی نمانده بود . به بیل زنگزده نگاه کرد . به ریسمان های پوسیده یی نگاه کرد که آن جا افتاده بودند ، لولید . از سر ارابه به پایین افتاد و آهسته گفت :
- آنه ، برو بگو ، من ، تو ... تو... تفنگم را به کسی نمی دهم .
آنه هم دیگر ناله و گریه نمی کرد . نشسته بود . چشم هایش باز ، نگاه هایش به نقطه یی روی زمین خیره مانده بودند . مثل پیکرهء سنگی بی حرکت بود . مثل آن که ناگهان سنگ شده بود . آرامشی احساس می شد که مانند آرامش پس از طوفان بود . از جای دوری صدای خفیف گریهء زنی می آمد . انگار در آن سوی گنبد های گلی گلشاه دیگری خودش را آتش زده بود و مادرش بود که فغان سر داده بود که صدایش تا آسمان ها می رفت . به نظر می رسید که گنبد ها سرهای شان را به گریبان برده بودند و می گریستند . شاید به نگونبختی آدم های شان می گریستند و شاید به تنهایی خودشان و رفتن پیغم . کس چه می داند . شاید برای این می گریستند که چرا این داستان را سال هاست که پایانی نیست ؟
هالند
1382 خورشیدی