قادر مرادی

 

گنجشک های خاکی رنگ لب بام

به نظرم دیگر چیزی نمانده است  که در باره ء آن هراسی داشته باشم . همه ء دلهره  ها و اضطراب ها که سال های دراز مرا می خوردند ، اکنون احساس نمی شوند . شاید آن ها سرانجام د رخوردن  و نابود کردن من موفق نشده بودند و خود نابود گشته بودند و یا در حالت دیگر ،آن ها پیروز شده بودند و من ناکام . در هر حال نمی دانم چه واقع شده  است . به هر سو نگاه می کنم ،در جستجوی چیزی هستم تازه ، تابه آن  بیاندیشم . اما دیگر همه ء مضمون ها و اشیا مانند گذشته مرا به سوی خود شان نمی کشانند. انگار موضوع ها و اشیا همه مرده اند ، جان باخته اند و یا پیر شده اند  و نیمه جان به سوی من نگاه می کنند . کتاب ها ، نوارهای فلم ، نوار های ساز و آواز ، عکس ها در قاب ها و در البوم  ها ، در میان قفسه های الماری ، بیرون ، شب ، روز ، ستاره ، مهتاب ، آفتاب ، روزنامه ها ، تانک ها  و مرمی ها ، خدا و پیغمبران ، دین ها  و فلسفه ها همه و همه به نظرم بی جان و بی حس جلوه می کنند . در حالی که در گذشته بسیاری از این ها مرا سوی شان می کشاندند . ساعت ها با آن ها مصروف می شدم . غرق در تفکر و درعمق این مضمون ها فرو می رفتم  و ساعت ها چیز های دیگر را از یاد می بردم . به کشفیات و اطلاعات تازه که می رسیدم ، لذت می بردم . اما بازهم در پی رسیدن به همچو لذت ، هایی هستم که نمی یابم  . از سویی هم در گذشته ها  بسیاری از آن ها برایم به جای لذت هراس آور و اضطراب انگیزهم می  بودند . در من دلهره خلق می کردند . می کوشیدم با آن ها کنار بیایم و این دلهره ها و اضطراب های زجر دهنده را با خودم حل کنم و راهی برای شان بیابم تا دیگر این کرم ها مرا رها  کنند ، اما نمی توانستم . زمانی که در حل موضوعی عاجز می ماندم ویا این که اطلاعات ، کشفیات و توانایی های فکریم برای من به خاطر رسیدن به راه حلی مرا یاری نمی کردند ، بیشتر مضطرب می شدم . دلهره هایم زجردهنده تر می شدند  و حس می کردم که پنجه های این دلهره ها بر گلویم فشار می آورند و مرا خفه می کنند .

شب است . بیرون تاریک است . چراغ اتاقی که من در آن هستم ، روشن است . مشوش از حالتی هستم که به من دست داده است . به خودم می گویم که این حالت شاید ناشی از یک انحراف فکری باشد . چون که در کنار یاس و دلمرده گی و حس پوچی ، یک حالت از خود راضی بود ن و ازخود راضی شدن قوی در من راه یافته است . سعی می کنم راهی یابم و با این گونه افکار به مجادله بپردازم . خودم را از این حالت برهانم و برگردم به همان گذشته و یا لااقل گیاهی ، ستاره یی ، کهکشانی ، کتابی ، مفکوره یی  و بالاخره یک چیزی مرا سویش بکشاند و آن قدر داشته باشد که من بتوانم دقایق چند مصروف گردم وفکرم را با آن مشغول سازم . اما به هرسو که نگاه می کنم ، به هرشی که می بینم و هر موضوعی را که به یاد می آورم ، می بینم که این حالت تازه در من تقویت می شود وهمه چیز در حالت سکون و توقف . و حس می کنم که این حالت سکون وتوقف تا حد مرده گی است . ناگهان متوجه می شوم که نگرانی تازه یی در من راه گشوده است . نگرانی تازه این است  که اگر نتوانم موضوعی برای خودم که مرا مثل همیشه با خودش مشغول بدارد ، بیابم ، آن گاه چه کنم ؟

به گذشته ها می اندیشم . متوجه می شوم از همان سال های پنج و شش ساله گی این دنیای ماحولم شروع کرد تا مرا با خودش مشغول سازد . می بینم یک عمر جز کشیده شدن  به سوی دنیای ماحولم و مشغول داشتن دنیای درونم با این دنیای ما حولم ، کار دیگری نکرده ام . حتی برای چیز هایی ساعت ها،روزها و شب ها ی متعدد فکر کرده ام و دنبال آن ها تا کتابخانه ها و مکتب ها و مدرسه ها کشانده شده ام و در قفسه های مغز های

 رفته گان رفته ام تابرای خودم حلی برای آن ها داشته باشم ، جوابی برای خودم داشته باشم . برای  هر یک از آن ها پاسخ هایی یابم که مورد قناعت من باشند .

اندوهگین می شوم ، از این ناکامی . به زودی به یادم می آید که اندوهگین شدن و حس ناکامی کردن هم گپ هایی بیهوده هستند .

سوی کلکین می نگرم . بیرون روشن است . آفتاب پاییزی درلبه های بام و برگ ها زرد رنگ ، دوتاگنجشک در لبه ء بام خانه های آن سوی کوچه در خیز وجست هستند . گنجشک های خاکی رنگ با شور وشوق . یادم می آید که در گذشته ها هم همین صحنه را دیده ام . شاید چند هفته پیش و از دیدن آن ها  به شورو شوق این گنجشکان خاکی رنگ  حسرت  خورده ام . حسادتم جوش کرده بود  ، از دیدن شور وشوق و بال و پرزدن آن ها . از این گوشه به آن گوشه ء لبه ء بام . یک حس زیبایی درمن پیدا شده بود  . حسی که  به من هم مسرت می داد و هم اندوه . اما حالا ؟

یادم می آید چند لحظه قبل که شب بود ، چگونه روزدرچند ثانیه از راه رسید ؟ سوی چراغ که در سقف خانه آویزان است ، می بینم . چراغ روشن نیست . حالت آویزان چراغ مرا سویش می خواهد . از دیدن این حالت او حیران می شوم . می خواهم بدانم که در این حالت آویخته و درمانده ء چراغ خانه چه چیزی نهفته است . از کلکین به بیرون نگاه می کنم تا به فکر کردنم ادامه دهم . در بیرون آفتاب نیست . هوا ابر است . بادسرد پاییزی رخسار هایم را می آزرد . بوی برگ های زرد شده ء خزانی به بینی ام می آید در بیرون نم نم باران است . برگ  درخت های چنار مانند آرام آرام به زمین فرود می آیند . فصل برگریزان است . صدای خش خش افتادن برگ ها را می شنوم . بوی خاک مرطوب و بوی برگ های مرطوب ... نوجوانی را می بینم که با لباس مرتب و خوش قامت و خوش اندام می ایستد و به بستن بند بوت هایش مصروف می شود . بوت هایش سیاه ، نوک باریک و پر جلا هستند . می خواهد برود مکتب و یا به فروشگاه پدر ، چون ازهوا معلوم است که صبح پاییزی است . در چهره اش می بینم که ناراضی است از رفتن به جایی که باید برود . اما به راه می افتد ، می رود . متوجه صدایی می شوم . صدای بسیار آهسته . با کنجکاوی اتاق را ازنظر می گذرانم . این صدای چیست ؟ سوی ساعت کلان دیواری نگاه می کنم . از همین ساعت های نوبرامد دیواری . یادم می آید که در گذشته ها هم بسیار این صدا مرا سوی خودش کشانده است . همیشه در صدای گردش ساعت چیزی را حس می کردم .همیشه این صدا مرا به یاد صدای دیگری می انداخت . هر قدر فکر می کردم که این صدا مرا به یاد صدای چه و کی می اندازد ، اما نمی یافتم . بازهم سوی ساعت نگاه می کنم . در روشنی چراغ اتاق عقربه های زرد رنگش می درخشند . ها ، باز شب رسیده است . به صدا می اندیشم . این صدا مرا به یاد صدای دیگری می افگند . بازهم نمی توانم به راز پوشیده ء این صدا دست یابم  . ها ، حالا شد . به همین می اندیشم تا دریابم که این صدای خفیف گردش ساعت مرا به یاد چه صدایی می برد .

اندوهگین می شوم و دچار دلهره و اضطراب ، می کوشم پاسخی برای خودم بیابم . باز به گذشته ها فکر می کنم . راه های پر خم وپیچی را از سر گذشتانده ام . راه های بسیار دراز و سخت را که مرا با داشته های شان سال ها مصروف داشته بودند و به هر سو کشانده بودند . اما حالا نه در گذشته  ونه در حال  ونه در آینده معمایی را می یابم که در باره ء آن بتوانم بیاندیشم ، جز همین موضوع پیش پا افتاده یی که ناشی از صدای خفیف گردش ساعت دیواری در من پیدا شده است . امابهتر می دانم تا  یک چیز دیگر پیدا کنم که جدیتر باشد . خوب ، سنگ ، درخت ، پروانه ، ماهی ، خدا ، ستاره ، آفتاب ، کهکشان ، آسمان ، ابر ، باران ، برف ، آدم ، اسپ ، عرفان ، زن ، مرد ، عشق ، محبت ، دوست ، سیاست ، طبقات ، جنگ ، بم ، سیل ، موسیقی ، توفان ، زلزله ، تصوف ، زیبایی ، زشتی ، فلسفه ، بودن ، نبودن ، این دنیا ، آن دنیا ، از کجا آمده ایم ، به کجا می رویم ، ساینس ، پیشرفت ، قیامت ، پیامبران ، هنر ، شعر ، نقاشی و ... و... همه و همه ، دیگر برایم چیز های کسل کننده و  حل شده یی بیش نیستند . دیگر فکر کردن پیرامون آن ها برای من دلچسپ نیستند و حتی دیگر به یاد آوردن آن ها هم به من حس حقارت می بخشند . خودم را سقوط کرده و نابود شده و حقیر می یابم که آن هارا به یاد می آورم .

در جستجوی یک چیز تازه هستم  و می خواهم برای ذهنم غذای تازه یی پیدا کنم . زیرا آن چه که تاکنون داشتم و یافته بودم ، تمام شده اند  و دیگر نیاز غذایی ذهنم را بر آورده ساخته نمی توانند . می خواهم چیز تازه یی پیدا کنم  تا ذهنم را با خودش مشغول دارد و این کار برای ذهنم ، برای من دیگر به یک عادت جدی تا سر حد اعتیاد مبدل شده است . ناگزیر هستم به این جستجو بپردازم . مانند یک معتاد به تریاک . اما برای ذهنم ، برای ذهن معتادم چیزی نمی یابم . چون که ذهن من در برابر تمام چیز هایی که تا کنون می شناختم ، معافیت یافته است و حالا دنبال یک چیز تازه می گردد تا بتواند آن شی ویا آن مفکوره و مضمون ذهنم را تحریک کند و با خودش مرا و افکارم را در اعماق هستیش بکشاند . هر چند می گردم ، به دور دنیا ، دورادور کهکشان ها ، در اعماق بحر ها ، در خورشید و مهتاب و زمین ، در جنگل ها ، چیزی نمی یابم . نگرانی تازه ء من از این نیافتن دم به دم بالا می گیرد .

بی اختیار و روی عادت ناخود آگاهانه دستم ریموت کنترول تلویزیون را می گیرد . تلویزیون را روشن می کنم . نگاه می کنم ، گوش می دهم . شاید چیزتازه یی پیدا شود لحظه یی می مانم . بحث داغ سیاسی است . در مورد صلح جهانی ، به نظرم این گپ مسخره و خنده آور جلوه می کند . خیلی مسخره . باشنیدن بخشی از این بحث جدی آن ها خنده ام می گیرد . می خندم ، می خندم . خنده هایم بلند و بلندتر می شوند . هر چند جمله های آن ها که در باره ء سیاست و صلح جهانی می گویند ، در ذهنم تکرار می شوند ، خنده هایم نیز به همان اندازه بلند تر می شوند .  می خندم ، از چشم هایم اشک جاری می شود . متوجه می شوم که ساعت دیواری سوی من نگاه دارد . ازخنده هایم ترسیده است ، شاید فکر می کند که من دیوانه شده باشم . سوی تلویزیون که نگاه می کنم ، تلویزیون خاموش است . از عقبش دود اندکی به هوا بالا شده است . مثل آن که کسی در عقب تلویزیون سگرتی دود کرده باشد . بلافاصله  بوی پلاستیک سوخته به مشامم می آید که معمولا در فروشگاه های تلویزیون و این گونه خرت و پرت فروشی  ها حس می شود . خوب ، این هم یک گپ تازه نیست . تنها تلویزیون مانده بود که آن هم سوخت و مرد و از شرش بی غم شدم . اصلا نمی دانم که چرا آن را پس از ما ه ها روشن کردم . این کار به شکلی صورت گرفت که من اصلا به یاد ندارم که من روی مقصد و منظور خاص و یا روی اراده ء خودم تلویزیون را روشن کرده باشم . هما ن طور که دنبال یک چیز تازه می گشتم ، دستم روی ریموت کنترول رفته بود و مرتکب چنین اشتباهی شده بود  که این هم نمی تواند برای من یک گپ تازه باشد . از همان اتفاق های معمولی است و پاسخ هایش هم برای من روشن هستند . جهان بزرگ ، نه ،همین کره ء زمین ، مثل یک جعبه ء تلویزیون به نظرم می آید که با تمام پرزه ها و پیچ و تارهایش آشنا هستم . مثلا می دانم که زنگ های برقی دروازه ها چگونه کار می کنند. مثال خیلی ساده است . همین طور برای من جعبه ء سحر آمیز تلویزیون و جعبه ء سحر آمیز کرهء زمین و جعبه ء سحر آمیز جهان و کابنات ... مثل این که کسی متخصص ساختن زنگ برقی دروازه های منازل است و می داند که در درون این جعبه ء کوچک چه چیز های هستند و چگونه زنگ به صدا می آید . به همین  سطح انگار برای من ، هستی ما در زمین ، هستی زمین در فضا و هستی کاینات حل است . حالا شد. دعوای پیامبری را کنار گذاشته و دعوای خدایی هم به میانه کشیده می شود . با این یک و دو جمله که در ذهنم آمدند ، بازهم درمی یابم که این ها همه جمله های تازه یی نیستند و برای ذهنم هم مورد دلچسپی ندارند . این جمله ها نیز رفته اند ، پشت کارشان . دعوای خدایی داشتن ، گپ بسیار بی اساسی هست که برای ذهن من تکراری است و با آن مشغول  شدن ، ضایع کردن وقت ، نه ضایع کردن وقت نیست ، خسته کننده است و عاری از لذت و تداوم بودن . اصلا متوجه می شوم که من مرده ام و ازمرده گی من یک من دیگر ، یک موجود دیگر برخاسته است . یک موجودی که جزء از این زمین نیست . وقتی به زمین نگاه می کنم . زمین را ، زنده گی آدم ها و اشیا را که در میان آن عمری گذشتانده ام ، حالا طور دیگری می بینم ، مضحک ، خنده آور. زود در می یابم ، طوری حس می کنم که من از زمین کنده شده ام ، جدا شده ام ، من رفته ام ، به یک موجود دیگری که خارج از زمین باشد ، مبدل شده ام . زمین را طوری می بینم که دیگر تمام رشته و وابسته گی قبلی ام با آن گسسته اند . نه ، حس می کنم که من از زمین  و آسمان پران شده ام ، خارج از هستی ، خارج از کاینات  و نگاه می کنم  سوی هستی  و کاینات . مگر می شود چیزی خارج از هستی و کاینات هم هستی داشته باشد ؟ اما پیش از این که به این سوال پاسخ روشنتری پیدا کنم ،خیال می کنم که مرده ام . آن چه که حس می کنم همان چیزی است که در باره ء زنده گی پس از مرگ می گفتند و من به آن اعتقاد نداشتم . بلافاصله این هم ملغی می شود . چون که من به خودم و به افکارم متیقن  هستم و این که به زنده گی پس از مرگ باور ندارم ، برایم حل شده است و این هم که درخارج هستی و هستی کاینات . آیا می شد ، بود ؟ که می دانم نمی شد.

بازهم بر می گردم به سمت و سوی دیگر می روم . دیگر به کجا می توانم بروم ؟ حتی بالاتر از هستی  وهستی کاینات هم رفتم و دیدم که چیزجالبی برای تغذیه ء ذهنم نیافتم . در زمینی که سالانه یک میلیون طفل قاچاق می شوند ، آدم به چه می تواند بیاندیشد ؟در زمینی که هر روز انسان ها به اندام شان بم می بندند و با از بین بردن خود ، چند رقیب خویش را نابود می کنند ،چه باید گفت . در زمینی که هر روز صد ها نفر در جنگ  ها و تجاوزات کشته می شوند . چه باید گفت و به چه باید اندیشید و در زمینی که ... نه این ها گپ هایی هستند که برای ذهنم دلچسپی نیستند . از جایم بلنم می شوم . به خودم می گویم بروم سوی تنباکو . دیگر کششی سوی سگرت و تنباکو احسا س نمی کنم . دیگر چیزهایی از این قبیل برایم نفرت انگیز شده اند . چیز هایی از این قبیل دیگر  برای من کشش گذشته ء شان را ندارند . تاثیر کرخت کننده ء شان را ندارند .  به الماری نگاه می کنم ، به کتاب ها نگاه می کنم . به خودم می گویم بروم یک چیز تازه بنویسم . مثلا بنویسم خدا پوچی را آفرید ... می بینم که این موضوع هم بسیار بی معنی است . می گویم بروم در صفحات انترنت از کشفیات تازهء در عرصه ء کاینات خبر شوم . می بینم که برایم حل است  و دیگر نیازی ندارم تا از کشف های تازه مطلع شوم و حتی اگر کسی از کشفیات پنجصد سال بعد هم همین لحظه بتواند به من چیز هایی  بگوید ، تمایلی برای شنیدن و فهمیدن آن ها ندارم . نمی دانم چه کنم . به سوی تیلفون نگاه می کنم . تیلفون سال ها پیش مرده است . می بینم روی اسکلیت هایش مور ها و کرم ها ی خشک راه می روند . هیچ فکر نمی کردم که روزی به این حالت برسم که همه ء دلهره ها و اضطراب هایم پایان یابند و بایک نگرانی و دست و پاچه گی تازه مواجه شوم که نتوانم ذهنم را با موضوعی تغذیه کنم . اما این نگرانی مانند آن همه اضطراب ها و دلهره ها برایم سخت نیستند . این نگرانی نیست . این یک تلاش برای یافتن یک چیز تازه است که بیشتر از حس نگرانی اش ، یک نوع مشغول داشتن ذهنم است . یک نوع تغذیه ء ذهنم تا دمی که دریابم  و به ذهنم بگویم که دیگر چیز تازه و غذای تازه نیست . حالا بگیر ، بمیر . و به جستجو ادامه می  دهم و ذهنم را به دنبال خودم می کشانم .

زنگ برقی درب منزل به صدا می آید . پشت در کسی هست . در را نمی گشایم . دیگر برای من اهمیتی ندارد که چه کسی زنگ درب منزل مرا به صدا در می آورد . منتظر کسی نیستم . دیگر نیازی به انتظار کشیدن کسی ندارم . بی نیاز شده ام  حتمی بازهم نماینده یک شرکت بیمه ء زنده گی است و به خاطر تبلیغات  و جلب مشتر ی آمده است . ماهانه پول بپرداز تا فردا جسدت در میدان نماند .

دیگر صدای زنگ نمی شنوم . در می یابم که او رفته است . اما باردیگر صدای زنگ ... از کلیکن که به کوچه نگا ه می کنم ، می بینم یک گادی ایستاده است .گادی حس کنجکاوی ام را تحریک می کند . با تعجب می روم در را می گشایم . پیرمردی آن سوی در است . به من می گوید  تابوتی را که من  فرمایش داده بوده ام ، آورده است . حیران می شوم . هر چند فکر می کنم یادم نمی آید که من چنین کاری را کرده باشم . می گویم اشتباه شده است . شاید آدرس خانه را غلط کرده اید .

پیر مر د به گپم گوش نمی کند ، عصبانی است .  تابوت را به دهلیز خانه می گذارد و می رود و من به کسی فکر می کنم که این تابوت را فرمایش داده  است و حالا منتظر آن  است .

وسوی تابوت نگاه می کنم . نمی دانم با آن چه کنم . صندوق خوبی است برای پرت وپلا های اضافی و به درد نه بخور.  من هم هر چه کتاب و قلم و نوارهای ویدیو و از این چیز هاراکه دارم ، بر می دارم و میان این تابوت می ریزم . این اشیا همه مرده اند . گذشته هایم همه . با این کار احساس سبکی و راحتی می کنم .

برمی گردم . خودم را در آینه نگاه می کنم ، به چهره ام نگاه می کنم . چهره ام تکیده است . مثل آینه یی که جیوه هایش ریخته باشد . جیوه ء آینه هم ریخته است . به نظرم می آید که آینه دیگرپیر شده است . همه اش انگار مرده است . شاید هم همین لحظه با دیدن چهره ء تکیده و جیوه ریخته ء من مرده است . صدای ساعت دیواری مرا به سویش می کشد . این صدای گردش ساعت دیواری مرا همیشه به یاد صدایی می افگند  و هیچ نمی توانستم به یادم بیاورم که مرا به یاد چه صدایی می اندازد . این معمای گمشده بازبه یادم می آید . بلافاصله حل این معمادر ذهنم می درخشد . برای اولین بار حل این سوال را پیدا می کنم . صدای گردش عقربه ء ساعت دیواری مرا به یاد صدای نشخوار می انداخت . مثل آن است که اشترپیری در نزدیک من مشغول نشخوار کردن است . اشتر پیری که چشم های جوانی دارد و سرمه هایش هنوز تازه هستند .ساعت دیواری زمان را نشخوار می کند و من دنبال چیز تازه می گردم ، دنبال چیز تازه ...  ، صدای ذهنم را می شنوم :

- دیگر چیز نیست ، خدارا پوچی آ فرید ... و دراز بکش ، بمیر ...

به نظرم می آید که روح ذهنم ، روح شیطانی شده است . تنها روح شیطانی همچو شعرهایی را می تواند بسراید . گریز، و این است راه گریز از این تنگنا و به یاد تابوت می افتم . دیگر احساس می کنم که این نگرانی تازه هم مرده است . به بیرون که نگاه می کنم ، دوتا گنجشک خاکی رنگ در لبه ء بام چهه چهه کنان بال وپر می زنند . سرمای پاییزی و بوی بر گ خشک شده ء مرطوب خزانزده  را حس می کنم وصدای نشخوار زمان را .

                                                                                     ختم

                                                                           یازده سپتامبر 2006