قادر مرادی

گل های سندی خامکدوزی
 

دیگر حوصله ء دویدن را نداشت . روی زمین در دامنه ء تپه یی نشست . نفسش سو خته بود و هش هش می کرد . عرق از سرو رویش می ریخت . قلبش به شدت می زد . دهانش خشک شده بود و دست ها و پاهایش می لرزیدند . چشم هایش را بست تا لحظه یی بیاساید ، با خودش گفت :

- اگر بامرمی هم بزنند ، پس نمی گردم . مرگ حق است و آدم یک بار می میرد . زنده گی ، نی زنده گی .

راه بسیاردوری را دویده بود . سحرگاه که هوا کمی روشن شده بود ، دل به دریا زد و خودش را از آن منطقه دورساخت . چشم هایش را گشود . عرق هایش را پاک کرد . به تپه های دوروپیش نگریست . آفتاب بلند شده بود و سبزه های نورسیده ، تپه هارا روح تازه می بخشید . از گرمی جانبخش آفتاب خوشش آمد . از فضای آرام تپه های سبز سبز خوشش آمد . خدا خدا می گفت که آن ها از عقبش نرسند تا دمی در این جا مانده گیش را بگیرد ، دردلش گفت :

- حتمی به دنبالم می آیند .

اضطراب رهایش نمی کرد . فکر کرد وقت آن رسیده است تا لباس های عسکری را ازتنش دور کند . سبک می شد و خوبتر می توانست را ه برود . دیگر لازم نبود که این لباس هارا بر تن داشته باشد . لباس هارا از تنش کشید . در ته ، پیراهن و تنبانی را پوشیده بود که شش ماه پیش مادرش فرستاده بود . بالا پوشی را که با خودش آورده بود ، برتن کرد . لباس های عسکری را دور انداخت . به پیراهنش دید . به خامکدوزی های سرسینه اش که با سند سپید دوخته شده بودند . گل انار ، دختر خاله اش یادش آمد ، گپ مادرش یادش آمد :

- گل انار را برایت می گیریم ، گل انار را ...

با شنیدن این گپ قلبش لرزیده بود . مسرت عجیبی وجودش را فرا گرفته بود و با عجله از نزد مادرش گریخته بود . مادر و خواهرش به شرمگینی او خندیده بودند . بعد ها که نام گل انار را از زبان کسی می شنید ، دلش می لرزید . رنگش مثل رنگ انار می شد . احساس گرم دلپذیری آمیخته با شرم و حیا برایش دست می داد . چشم های سرمه زده گی ، مژه های سیاه دراز دراز ، موهای سیخکزده گی و دست های سپید و پراز چوری گل انار مقابل چشم هایش برق می زدند . همه جا پر شگوفه می شد . شگوفه های انار و دانه های شفاف انار را می دید . سراپایش را احساس داغ و خوشایندی فرا می گرفت . پیراهن خامکدوزی هم تحفه ء او بود . تحفه ء گل انار . همین که کسی از خامکدوزی های گل انار ستایش می کرد ، دلش باغ باغ می شد . به خودش می بالید که اورا درقلبش با خودش دارد .

قریه یادش آمد ، باغچه ء انار پدرش ، نمی دانست از کدام راه برود ؟ دلش برای قریه اش می تپید. درخت های انار ، شگوفه های باغچه و دانه های سیاه شفاف انار به نظرش نمودار شدند . بار دیگر چشم های سرمه زده گی و شرمگین ، مژه های سیاه دراز ، موهای سیخکزده و دست های پر از چوری گل انار یادش آمدند . نمی توانست به خانه برود . از قدیم نزد مردم قریه ء آن ها گریز از عسکری ننگ و عار محسوب می شد . همه اورا عسکر گریز می گفتند . نمی توانست این کنایه هارا تحمل کند ، دردلش گفت :

- نی ، به خانه نمی روم .

اما گل انار ، نمی توانست از او بگذرد . اورا دوست داشت . همه می دانستند که اورا دوست دارد . هر بارکه اورا می دید ، دوپای دیگر هم قرض می کرد و می گریخت . مادر و خواهرش می خندیدند . گونه های گل انار از حیا گلگون می شد . گل انار هم می گریخت و خودش را از نظر ها پنهان می کرد و آن گاه از عقب دیوار ، یا از پشت درخت ها و یا هم از سربام به هم دیگر می دیدند .

وسوسه ء ترسناکی قلبش را تکان داد . وارخطا به اطرافش نگریست . به تپه ها و دره ها ، به تفنگی که با خودش آورده بود ، نگاه کرد . در این راه پر خطر ، در این دره های خشک و خلوت ، کمک کننده ء دیگری جزهمین تفنگ نداشت . همه ء امیدش سوی همین تفنگ بود . قوطی های مرمی را که باخودش آورده بود ، در جیب های بالا پوشش خالی کرد . حساب گرفت که چند مرمی دارد :

- یک ساعت می توانم مقاومت کنم .

دلش خواست برخیزد و به راه بیافتد . گذشت لحظه ها اضطرابش را فزونی می بخشید . سنگ ها ، تپه های خاکی ، سبزه های خودرو، همه چیز به نظرش خوفناک می آمدند . آینده را تاریک و سیاه می دید . به خیالش آمد که زنده گیش بسیار به مرگ نزدیک شده است . ارکاری که کرده بود ، ترس کشنده یی در قلبش راه یافت . از خودش پرسید :

- چه می کنند ؟ می کشند ؟

و خودش پاسخ داد :

- بکشند ، بکشند . تسلیم نمی شوم . زنده گی ، نی زنده گی .

قوطی نسوارش را بیرون آورد و کپه ء نسوار به زیر زبانش انداخت . دست هایش را پشت سرش بست ، تکیه داد و به فکر فرورفت . خسته گیش اندک اندک کاهش می یافت . احساس می کرد که جان تازه یی در بدنش راه می یابد . گذشته هایش یادش می آمدند . خوشش آمد که به گذشته هایش بیاندیشد .

اورا با آن که یک آدم بسیار لجوج بود ، همه دوست داشتند . بار ها به بچه ها گفته بود :

- هر روزی که عسکری به سرم بدخورد ، می مانمش و می روم . عسکری ، نی عسکری .

حالا همان روز رسیده بود . دلش نمی خواست عسکری را رها کند . اما ناگزیر شده بود . آرزوهای دوست داشتنی ودلپذیرش را یک باره ویران شده یافته بود . همه چیز زنده گیش را پامال شده یافته بود . چه می کرد ؟ راه دیگری نداشت جز این که به همه چیز پشت پا بزند و به سراغ سرنوشت گنگی برود .

روزهای عسکری یادش آمدند . روز های شیرین و دلپذیری که در قطعه ء عسکری گذشتانده بود. هر لحظه ء آن روز ها عالمی قصه بود و همیشه به روزی فکر می کرد که دوباره بر گردد و همهء این قصه هارا به گل انار حکایت کند .

- گل انار ، می بودی و می دیدی که من چه کاره شده بودم .

با آن که مکتب را درنیمه راه رها کرده بود ، اما درس های عسکری را زود یاد می گرفت و هر بار که دیگران لیاقتش را می ستودند ، قلبش مالامال از مسرت می شد . به یاد گل انار می افتاد . در دلش می گفت :

- ببین گل انار ، ببین .

به یادش آمد که در محل خطر ناکی قرار دارد . وارخطا به اطرافش نگریست . به تپه ها نگاه کرد . کسی نبود . حتی چوپان ها و گوسپند ها هم دیده نمی شدند . همه جا در سکوت ترسناک و عجیبی فرو رفته بود . خاموشی و خلوتی تپه ها، واهمه ء دلش را بیشتر می ساخت . از جا برخاست ، تفنگش را برداشت :

- می روم ، هر چه بادا باد .

آرام آرام به راه افتاد . باردیگر گذشته ها به ذهنش هجوم آوردند . ابتدا که به عسکری آمد ، اورا شامل قطعه دافع هوا ساختند . نمی دانست دافع هوا یعنی چه ؟ برایش گفتند :

- طیاره های دشمن را با ماشیندار می زنی و می اندازی .

از این گپ خوشش آمد . همان لحظه همهمه یی در دلش برپا شد . همان لحظه گل انار یادش آمد . شوق عجیبی وجودش را پر کرد . طیاره ها به نظرش آمدند . آسمان پر طیاره شد که غرش کنان می پریدند . به قریه ها ، کوه ها و خانه ها بم می افگندند . خودش را پشت ماشیندار دافع هوا یافت . طیاره هارا یکی پی دیگری می زد و می انداخت . طیاره ها مثل گنجشک ها می افتادند و او از خوشحالی هیجانزده فریاد می کشید :

- ببین گل انار ، طیاره هار ا ببین ، طیاره هارا ...

در قطعه عسکری زنده گی دلپذیری را آغاز کرد . بسیار خوش بود که مسلک دافع هوا را می آموزد . اما این خوشبختی هایش دیر نپاییدند . مدتی بعد همه چیز دگر گون شد . او هم دگر گون شد . نمی توانست باور کند که خوشبختی هایش را این قدر زود از دست داده باشد . روزی یادش آمد که خبر تلخی را برایش آورده بودند :

- از این جا تبدیل شدیم .

این گپ مثل سنگی به قلبش خورد .:

- به کجا ؟

- به قطعه ء پیاده .

- به قطعه ء پیاده ؟

مثل عاشقی که خبر از دست دادن معشوقه اش را شنیده باشد ، سراسیمه شد . دهان و حلقش خشک شدند . لرزید :

- چرا ، چرا ؟

بچه ها چرتی و فکری بودند . کسی جواب نداد . باز پرسید :

- بگویید چرا تبدیل شدیم ؟

بچه ها خاموش ماندند . خیره خیره سویش می دیدند . از نگاه های شان پیدا بود که گپی در دل دارند و نمی توانند بگویند .

و او دیگر آن آدم گذشته نبود . مثل پهلوانی که برای اولین بار به زمین خورده باشد ، شکسته و غمگین به گوشه یی می خزید و به فکر فرو می رفت . دنیای رویاهای دل انگیزش سیاه و مکدر شده بود .

شب تلخی از گذشته ها به یادش آمد . آن شب سر ماشیندار دافع هوا پهره بود . در تاریکی شب زمزمه کنان ، در عالم رویاهایش بال و پر می زد . خودش را نشسته پشت ما شیندار دافع هوا می دید . طیاره هارا یک یک تا از هوا می چید . خودش را دید که مقابل صد ها عسکر ایستاده است . قوماندان عمومی بر گردنش گل می اندازد . دیگران کف می زنند و او در دلش می گوید :

- کجاستی گل انار ، ببین که من به کجا ها رسیده ام .

هما ن شب در این رویا ها غرق بود که ناگهان متوجه چراغ هایی گردید که پیش روی تپه ء دافع هوا پیدا شده بودند . مثل این بود که قطاری از موتر ها ایستاده باشند و چراغ های شان روشن . حیران شد . ندانست که چه گپ شده است . با کنجکاوی به سوی چراغ ها و اطرافش می دید . در دلش گفت :

- نشود که دشمن آمده باشد .

ترس در دلش راه یافت . تفنگش را آماده ساخت . اما لحظه یی بعد با حادثه ء غیر مترقبه یی روبه رو شد :

- سلاحت را تسلیم کن .

حیران شد و پرسید :

- چرا ؟

- امر است .

- با چه پهره کنم ؟

پاسخ دادند :

- با چوب .

از این گپ بدش آمد . طرف مقابل خشمناک فریاد زد :

- گفتم تسلیم کن ، امر است امر !

آن شب تفنگش را گرفتند . همه ء تفنگ هارا از عسکر ها گرفتند . همه حیران شدند . همه خشمناک شدند . دنیای اورا ابر های سیاه غم و نفرت فرا گرفت :

- شوروی ها ، شوروی ها برای چه آمده اند ؟

پاسخ دادند :

- برای کمک .

قلبش از نفرت جوشید و وجودش از خشم لرزید . ندانست چه بگوید .

پس از آن همیشه از دور به تپه ء دافع هوا نگاه می کرد . آن جا بیرق سرخی را می دید . تانک ها و توپ هایی را می دید . به خیالش می آمد که آن جا ، زنده گیش ، قریه اش، خانه اش ، پدر و مادرش ، خواهر وبرادرش ، باغچه ء انار ، گل انار و همه آرزوهای شیرینش نهفته اند . به چشم هایش اشک می دوید و غمگنانه می گفت :

- بس است . عسکری ، نی عسکری .

***



راه درازی را پیموده بود . خورشید رخ سوی رفتن داشت . احساس کرد که دیگر در پاهایش توان راه رفتن نمانده است . نمی دانست تا به کی راه خواهد رفت . هرچه پیش می رفت ، تپه بود و سنگ و خار . خسته شده بود ، پاهایش سست سست می شدند . تصمیم گرفت تا بازهم چند لحظه توقف کند و مانده گیش را بگیرد . ناگهان صدایی سخت تکانش داد . گلوله یی با سرعت از پهلویش گذشت . با عجله خودش را به زمین افگند . چند گلوله ء دیگر هم از هوا گذشتند . به سرعت سلاحش را آماده ساخت :

- مثل این که رسیدند .

آهسته به سمتی دید که گلوله ها از آن سو می آمدند . در آن نزدیکی ها کسی را ندید . نا گهان متوجه تپه یی شد . در دور دست ها چیز هایی سر تپه دیده می شدند . مثل تانک ها و تو پ ها که برفراز آن ها بیرق های سرخی دیده می شدند . مر می ها از آن جا می آمدند . دانست که در موقعیت خطرناکی قرار گرفته است . امید اندکی هم که به خاطر نجاتش داشت ، پر پر شد . فکر کرد که دیگر نمی تواند از چنگ آن ها خودش را برهاند . حیران شد . نمی دانست چه کند . هدف گرفته بودندش . سرش را که بلند می کرد ، می زدندش . دید هیچ کاری از دستش ساخته نیست . مرمی تفنگش به آن جا نمی رسید . تفنگش هیچ کمکی نمی توانست برایش انجام دهد . فکر کرد که نباید فرصت را از دست بدهد . از جا برخاست ، جست و خیز کنان به دوش شد . گلوله ها از عقبش رسیدند . باردیگر خودش را به زمین انداخت . مرمی ها از بالای سرش می گذشتند :

- با مرمی دافع هوا می زنند .

با خودش تصمیم گرفت :

- هر چه شود ، شود . پس نمی گردم . مر گ حق است . آدم یک بار می میرد . زنده گی ، نی زنده گی . تسلیم نمی شوم . خوب است که جسدم را بگیرند .

بازهم برخاست ، دوید . به زمین خورد . باز برخاست ، بازهم دوید . مرمی ها با سرعت اورا دنبال می کردند . بازهم محکم به زمین خورد . درد شدید ی را درسینه اش احساس کرد . با وارخطایی دست به سر سینه اش برد . دید که مرمی خورده است . از میان گل های سندی خامکدوزی سر سینه ء پیراهنش خون جوش می زد . سند های سپید ، گل های سندی سپید خامکدوزی سر خ شدند . گل های سپید سندی به خون آغشته شدند . مثل رنگ انار ، سرش چر خید . چشم هایش تاریک شدند . صدایی در دلش طنین افگند :

- پس نمی گردم ، پس نمی گردم .

باز به خودش حرکتی داد. از جا بلند شد و دو سه قدم دوید . مرمی ها از عقبش رسیدند . این بار مثل جسم سبک و بی وزنی به هوا پرید و محکم به زمین خوزد . درد شدید و کشنده یی و جودش را فراگرفت . آفتاب هم چرخید و با سرعت آن سوی کوه سیاه و خاکستری سقوط کرد . آسمان سپید شد . همه ء آسمان با گل های سپید سندی خامک دوزی پر شد . باغچه ء انار مقابل چشم هایش چرخیدن گرفت . گل انار به شاخه یی آویزان شده بود . دست هایش خالی بودند . چوری هایش نبودند . باران به باریدن آغاز کرد . باران خون ، شکسته های چوری ها می باریدند . باغچه ء انار به نظرش آمد . انارها در شاخه ها بودند . انارها سیاه سیاه شده بودند . درخت ها سو خته و سیاه بودند . پدرش به نظرش آمد ، مادر ش به نظرش آمد . خواهرش به نظرش آمد ، برادرهفت ساله اش را دید . دختر خاله اش را دید . همه ء آن ها می دویدند ، با عجله و وارخطا می دویدند . کمر های شان را بسته بودند . در دست های شان تفنگ داشتند . پدرش فریاد می زد :

- باغچه ء مارا سوختاندند .

مادرش چیغ می کشید :

- با غچه ء انار در گرفت .

تمام تپه ها ، کوه ها پرا ز آدم شدند . هزاران هزار آدم ، همه ء آن ها مثل پدرش ، مثل مادرش ، مثل خواهر و برادرش ، مثل گل انار بودند . همه ء آن ها تفنگ داشتند . دوان دوان می آمدند ، فریاد می زدند ، فریاد می زدند :

- باغچه های ما ، باغچه های ما !

خواهرش گریه کنان می دوید :

- گل انار ، گل انار ...

باغچه ها می سوختند . همه جا باغچه ها ی انار بود ، شگوفه ها پرپر می شدند . توفان های دود و خاکستر دیوانه شده بودند . تپه ها ، تپه ها پراز آدم شدند . همه تفنگ داشتند . همه ء آن ها مثل پدرش ، مثل مادرش ، مثل خواهر و برادرش ، مثل گل انار بودند .همه ء شان خشمناک بودند . همه ء شان خشمناک فریاد می زدند :

- زنده گی ، نی زنده گی ، زنده گی ، نی ، زنده گی !

ناگهان همه چیز ، باغچه های انار ، درخت ها ، آدم ها و دریا ها میان خاکستر و دود فرو رفتند. همه جا رنگ خاکستری به خود گرفت . همه جا دودیرنگ شد . خاکستر ها مثل کوه های بزرگ از زمین جدا شدند . دود ها به هوا هجوم بردند . همه جا ابر شد . ابر های سیاه . توفان های وحشی دیوانه و خاکستر و دود دنیارا بلعید . همه چیز در میان خاکستر و دود نا پدید گشت . همه جا خاکستریرنگ شد ، دودیرنگ شد و او دیگر صدایی نشنید ، دیگر چیزی احساس نکرد .

ختم 1358خورشید ی