قادر مرادی

بوی خاکهای باران خورده

رعنا سربام حویلی بود و از عقب دیوار فرسوده دوردست هارا نگاه می کرد . تماشای کشتزار های سرسبز و درخت های پر شگوفه احساس دلپذیری به او می بخشید . همه جا به نظرش تر وتازه می آمد . بوی خاک های باران خورده احساس نا شناخته یی را در وجود ش بیدار می ساخت . گنبد های گلی نمناک خانه ها به نظرش طور دیگری می آمدند . احساس می کرد اولین بار است که این گنبد های گلی نمناک و سبزه ها و درخت هارا می بیند . هوای بهاری پروانه های احساس و خیالش را به سر زمین های رنگین وش مرموزی می کشانید و وجودش را از شوق نا شناخته یی لبریز می ساخت . اما هراس و ترسی که در کنج دلش خانه کرده بود ، آرامش نمی گذاشت . با آن که می دانست امروز کاری خلاف میل رحمان بای انجام داده است ، اما می کوشید دیگر از رحمان بای بیمی در دلش راه ندهد . خیال می کرد هر لحظه کسی در گوش ها یش تکرار می کند :

- رعنا ، قالینچه را تمام کن ، توریست ها منتظر هستند .

می دانست اگر رحمان بای خبر شود که او امروز کار قالینچه را یک سو گذاشته و بر سربام آمده است ، محشر برپا می کرد . مثل همیشه آتش خشم جنون آمیز رحمان بای شعله ور می گردید وبازهم رعنا را بیر حمانه لت و کوب می کرد . رعنا این گپ هارا خوب می دانست . اما این بار هر گونه لت و کوب رحمان بای را پذیرفته بود . دیگر نمی خواست از خشم و غضب دیوانه وار رحمان بای بترسد . چنین هوای لذتبخش و تماشای درخت های پر شگوفه و کشتزار های سر سبز را نمی خواست از دست بدهد . فکر کرد لحظه یی این گونه زنده گی کردن به همه چیز می ارزد . شکم برامده وبلند ، گردن پر گوشت و چشم های پرخون رحمان بای به نظرش نمودار شدند . احساس کرد که امروز از او نمی ترسد . از این احساس لبخندی بر لبانش راه یافت . رحمن بای به نظرش کوچک وناتوان آمد . در دلش گفت :

- بگذار هر چه می کند ، بکند .

فکر و خیال رحمان بای را از سرش دور کرد. پروانه های احساس و خیالش که گویا پس از سال ها ی زیاد از بند رسته بودند ، به سر زمین های مرموز احساساتش می پریدند و تن بیمار و افسرده اش را از لذت و شوق ناشناخته یی لبریز می سا ختند . از این که تا حال از چنین زیبایی های زنده گی به دور مانده بود ، اندوهگین شد . به یاد گذشته هایش افتاد .شش ما ه و یازیادتر از آن می شد که سرفه های شدید وپی در پی جانش را کشیده بودند. در این روزها بلغم و خون تف می کرد . هر بارکه خودش را در آیینه می دید ، به حیرت می شد که چگونه زود طراوت و تازه گی هایی را که درخانه ء پدرش داشت ، از دست داده است . از دیدن گونه های فرورفته و چشم های حلقه حلقه شده اش می ترسید . بیشتر به خودش دقیق می شد .به فکر فرو می رفت . دلش را غم بزرگی زجر می داد . در چنین لحظه ها بازهم همان صدارا می شنید که غضبناک می گفت :

- رعنا ، قالینچه را تمام کن . توریست ها منتظر هستند .

ناگزیر به سراغ دستگاه قالین بافی می رفت . اما بیماری و سرفه های پیهم مجالش نمی دادند که به درستی قالین ببافد . به بستر می افتاد و سرفه می کرد. از شدت درد به خود می پیچید . بی حال می شد و نالش کنان مادرش را صدا می زد . اما کسی به دادش نمی رسید . همان طور ی که خیره خیره دور دست هارا می نگریست ، چند قطره اشک بی اختیار روی گونه های لاغرین واستخوانیش لغزیدند . آرزویی در دلش جان گرفت . کاش می توانست خودش را از شر قالینچه و شکنجه های رحمان بای برهاند . به خیالش آمد زمانی پرنده یی بود آزاد ، اما به خاطر این که همیشه همین جا بماند و قالین ببافد ، پروبالش را بریده بودند . خودش را پرنده یی یافت که به هر سو می پرید . بال وپر داشت . میان کشتزار ها سرسبز و درخت های پر شگوفه ... هر جا که دلش می خواست ، می پرید . احساس دل انگیزی برایش دست داد . فکر کرد که نباید لحظه های شفاف وزیبای زنده گیش را با خاطره های تلخ گذشته ها مکدر سازد . آفتاب و هوای دلپذیر بهاری و عطر خاک های باران خورده احساس گنگی را در وجودش بیدار می ساخت . اولین بار بود که طعم شیرین لحظه های گریزان و شوق انگیز زنده گی را احساس می کرد. دیگر نمی خواست زود بمیرد . دیگر نمی ترسید . دیگر آرزو نداشت که دوباره به سر دستگاه قالین بافی برود . اما گذشته ها بی اختیار به یادش می آمدند و ناراحتش می ساختند . گذشته هایش مثل اتاقی که درآن قالین می بافت ، مثل طویله یی که در آن گاو های شیری رحمان بای ر امی دوشید ، تاریک و خفقان آور بودند .نمی خواست لحظه یی هم به گذشته هایش بیاندیشد . احساس می کرد که امروز پس از سال ها ی زیاد از میان چاه تاریکی بیرون آمده وروشنی را دیده است . نمی خواست چنین لحظه های شیرین و لذتبخش را با خاطرات گذشته ها ، تلخ سازد . اما گذشته بر سرش هجوم می آوردندو آرامش نمی گذاشتد . زمانی که شش یا هفت ساله بود ، قالین بافی را آموخت . مدتی نگذشته بود که قالینچه هایش خریداران زیادی پیدا کردند . همه جا گپ ، گپ رعنا بود و گپ قالینچه هایش . همه حیران می شدند که رعنا چنین قالینچه های ظریف و زیبا را چگونه می بافد . همه به هنر او آفرین می گفتند . پدرش هر بار که قالینچه های رعنا را به بازار می برد ، با جیب های پر از پول بر می گشت و با خوشحالی می گفت :

- همه خوش کردند . توریست ها حیران شدند ، حیران ...

دوسال پیش همین که پانزده ساله شده بود ، اورا از خانه ء پدرش به خانه ء رحمان بای آوردند . رعنا زنده گی دیگری را درمیان زن ها و دختر های پیر وجوان رحمان بای آغاز کرد . زنده گی برایش رنگ دیگری گرفت . رحمان بای هر بار که غضبناک می شد ، فریاد می زد :

- زن بیحیا ، ترا مفت نگرفته ام ، یک بوجی پول داده ام ، پول ...

بعد چیغ می زد:

- تا حال سه زن را به قبرستان فرستاده ام ، ترا هم می فرستم ، ترا هم ...

و زمانی که با دوستانش شاد و سرحال می بود ، قهقهه کنان می خندید و می گفت :

- از من یاد بگیرید ، هم عیش و هم پول .

وبعد باد در گلومی انداخت و ادامه می داد :

- دختر قالین بافی را با مصرف پول زیاد می گیرم ، قالین می بافد و مصرف تویانه اش را در شش ماه پیدا می کند . باقی به فایده .

دوستانش می خندیدند . رحمان بای بیشتر به خودش می بالید و می گفت :

- اگر یکیش مرد ، دختر قالین باف دیگری می گیرم ، فهمیدید ؟ دختر ک چهارده ساله ء قالین باف دیگری را . ...

همه می خندیدند . قهقهه می خندیدند . رحمان بای هم می خندید و با خوشحالی می گفت :

- از من یاد بگیرید ، ازمن .

رعنا چندین بار چنین گپ هارا از پشت درهای بسته شنیده بود . سه زن دیگر رحمان بای و همه ء دختران پیر و جوانش نیز از این گپ ها خبر داشتند . اما به رو نمی آوردند . طور ی وانمود می کردند که چیز ی نشنیده اند . اما رعنا از این گپ ها همیشه حیران می شد و می ترسید . بعد ها بیماری وسرفه های که در جان همه ء زنان و دختران رحمان بای خانه کرده بودند ، به اوهم سرایت کرد .شگوفه ها وتازه گی های جوانی رعناهم را گرفتند و شاخه های شادابیش را به زودی تکاندند .

بازهم چند قطره اشک در چشم هایش حلقه زدند. خاطره ء تلخ دیگری یادش آمد . هیچ نمی توانست فراموش کند که سال گذشته طفل به دنیا آمده اش چگونه به اثر لت و کوب رحمان بای تلف گردیده بود .

باردیگر به کشتزار های سرسبز خیره شد . گرمی آفتاب از بیماری و خسته گیش می کاست . دنیا به نظرش زیبا و دلپذیر می آمد . فکر کرد نباید لحظه های زیبای زنده گیش را با خاطرات تلخ گذشته ها مکدر سازد . دیگر نمی خواست زود بمیرد . دیگر نمی ترسید . دلش می خواست از لب بام مثل پرنده یی پرواز کند . میان ابر ها تا دور دست ها برود . اما می دانست که نمی تواند . نا خودآگاه به انگشت هایش نگریست که استخوان های کبودرنگش دیده می شدند . ناخن هایش سوزش می کردند . ناخن هایش را تارهای قالین زخمی و پرخون ساخته بودند. خودش را مثل پرنده ء زخمی یافت که پروبالش را شکسته بودند .

به آسمان دید . از رنگ شفاف آبی آسمان و پارچه های سپید سپید ابرها خوشش آمد . دلش شد پرواز کند و میان ابرهای آسمان بال و پر بزند . دنیا به نظر ش زیبا و خواستنی شده بود . همه جا را سبز رنگ دید . همه را پر شگوفه یافت . عطر خاک های باران خورده شوق مرموزی را در دلش بیدار می کرد . نمی دانست چه می خواهد . مضطرب و نا آرام بود. همهمه یی دلش را تکان تکان می داد . هیجان لذت باری تنش را فرا می گرفت . می خواست کار ی کند . اما نمی دانست چه کاری .

ناگهان صدایی تکانش داد . صدای غضبناک رحمان بای که از درون حویلی بلند شد، رشته ء رویاهایش از هم گسیخت :

- رعنا کجاست ؟ رعنا ...

زنی به جوابش گفت :

- ما نمی دانیم ، کجارفته ، ما نمی دانیم .

رحمان بای با تعجب پرسید :

- نمی دانید ؟چرا نمی دانید ، اورا پیدا کنید ، کار قالینچه ماند ، تورست ها منتطر هستند .

وبعد دوسه بار فریاد کشید :

- رعنا ، رعنا ! کجا گم شدی رعنا !

رعنا فهمید که آن چه پیشبین بود ، حالا فرا می رسید . حرکتی نکرد . بی اعتنا به فریاد ها رحمان بای به دوردست ها خیره شد . ازداد و فریاد رحمان بای هراسی دردلش راه نداد . به کشتزار های سرسبز و به شگوفه های درخت ها که از گرمی آفتاب جان تازه می گرفتند ، نگاه کرد . نمی خواست لحظه های شیرین و دلپذیری راکه داشت از دست بدهد . دلش می خواست تا دم مرگ چنین حالتی داشته باشد و پروانه های خیالش همین طور آزادانه به سرزمین های ناشناخته ء شوق واحساس پرواز کنند و وجودش همین گونه از خواهش گنگ و شیرینی لبریز باشد .

رحمان بای همچنان فریاد کنان می گفت :

- رعنا را پیدا کنید ، او باید قالینچه را تمام کند . توریست ها منتظر قالینچه هستند .

همیشه از نام توریست ها بدش می آمد . تا حال آن ها را ندیده بود . اما شنیده بود که توریست ها آدم های پولدار خارجی هستند . فکر کرد که اگر این توریست ها نمی بودند ، به این حال و روز سیاه نمی افتاد . در دلش گفت :

- خاک بر سر توریست ها .

احساس کرد که سرش می چرخد . فهمید که دیگر نمی تواند بیایستد . رحمان بای همچنان داد و فریاد می زد . صدای تو ک توک شانه های قالین بافی از درون خانه ها به گوش می رسید. زن های دیگر رحمان بای سر دستگا ه های قالین بافی رفته بودند . رعنا آ رام روی بام نشست و به دیوار تکیه داد . دوسه بار سرفه کرد . بلغم و خون تف کرد . چشم هایش را بست . سبزه ها و شگوفه ها را درنظرش آورد . گرمی آفتاب تن بیمارش را نوازش می داد . همه جا به نظرش کشتزار های سرسبز د رخت های پر شگوفه آمد . همه جا پرا از عطر گل ها ، آفتاب درخشنده و آسمان آبیرنگ بود . درهمه جا پروانه های رنگین می پریدند . خودش را میان پارچه های سپید ابرها یافت . بوی خاک های باران خورده احساس مرموزی را در وجودش بیدار می ساخت و اورا به سرزمین های نا شناخته ء شوق و احساس می کشاند.

ناگهان صدای غور و غضب آلود رحما ن را از فاصله ء بسیار نزدیک شنید :

- زن بد کاره ، تو این جا چه می کنی ؟

رعنا فهمید که چه واقع شده است . از جایش تکان نخورد . چشم هایش را هم نگشود . تصمیم گرفت همان طور در میان رویاهای رنگین و دلپذیر ش بماند . فکر کرد که با گشودن چشم هایش بار دیگر از میان ابرهای سپید آسمان در چاه تاریک و خفقان آورمی افتد . لحظه یی بعد لگد های محکم و سنگین رحمان بای به سر و تنش باریدند. چیغ و فریاد رحمان بای اوج گرفت . مثل دیوانه یی حمله می کرد و داد می کشید . دربام های دورو پیش زن ها و دختر ها سر کشیده بودند و مانند پرنده های پرو بال شکسته خاموشانه و اندوهگین رعنا و رحمان بای را تماشا می کردند. زن ها و دخترها ی رحمان بای هم آمده بودند . آن ها هم خاموش بودند .

رعنا زیر لگد های رحمان بای می لولید . رعنا تصمیم گرفته بود تا چشم هایش را به روی رحمان بای نگشاید . دلش نمی شد که باز هم چهره ء نفرت انگیز و چشم های وحشتزده و پرخون رحمان بای را ببیند . مثل پرنده ء پر و بال شکسته ، زیر بوت های سنگین رحمان بای می لولید . رحمان بای سر از پا نمی شناخت . دیگ خشم و جنونش به جوش آمده بود . مثل یک حیوان درنده و وحشی می غرید و رعنا را بالگد می زد . از مو هایش می کشید . اورا به هرسو می انداخت و فحش می داد . اما رعنا چشم هایش را یک بار هم نگشود . خودش را بیشتر با بوی خوش خاک های باران خورده ، با کشتزار های سرسبز و عطر شگوفه ها و سرزمین های نا شناخته و مرموز احساس نزدیک می یافت و رحمان بای را بیشترخشمگین می ساخت :

- توریست ها منتظر هستند ، توریست ها ، قالینچه را باید تمام می کردی ، زنکه ء غر !

و رعنا دردلش گفت :

- خاک بر سر توریست ها ، خاک برسر توریست ها .

و بوی خاک های باران خورده را احساس می کرد .

پایان

کابل – 1368خورشید ی