قادر مرادی

 

خندق پشت حما م سیاه

 

خواب بودم . در خواب شیرینی غرق بودم . ناگهان از خواب پریدم .گربه ء همسایه ء ما دم در ایستاده بود و مرا نگاه می کرد . وقتی به چشم های او دیدم ، دریافتم که ظهر شده است و باردیگر من به خواب مانده بودم . چون که مردمک گرد چشم های گربه مثل الف شده بود ، مثل عد د یک . مادرم همیشه با دیدن چشم های گربه ء همسایه ، می دانست که زمان در کجاست و می گفت هر وقتی که چشم های گربهء همسایه مثل الف می شود ، بدا ن که پیشین شده است و تو باید به مکتب بروی .
باز پیشین شده بود . صدای هیاهویی که از کوچه می آمد ، مرا از خواب بیدار کرده بود . با وارخطایی سرجایم نشستم و با دلهره و نگرانی به سروصدا ها گوش دادم . در کوچه شور وهلهله یی برپا بود . شور وهلهله ء زنان ، کودکان و مردان بلند بود . های وهوی عجیبی را راه انداخته بودند .فریاد هایی از شادی سر می دادند ، می خندیدند ، کف می زدند و آواز می خواندند. چیز هایی که من در تمام عمر سی و چند سالم ندیده بودم و نشنیده بودم . مگر چنین چیزی ممکن بود که در این چند ساعت در شهر کوچک من به وقوع بپیوندد؟ برای اولین بار که من این صدا ها را می شنیدم . فریاد هایی از شادی ، من صفات این فریاد ها ی شاد مردم را گاهی در کتاب ها و افسانه ها و داستان ها خوانده بودم . مردم فریاد هایی از شادی سر داده بودند . خنده های آن ها برای من باور کردنی نبود ، خنده ها از ته دل بودند ، از عمق دل . حیران شدم . مگر چه واقع شده بود . از جایم بلند شدم . می خواهم بروم پشت کلین و به کوچه نگاه کنم و بدانم که چه گپ است که مردم در کوچه ها جشن و پایکوبی راه انداخته اند . می خواهم بروم که پایم به کاسه یی که پهلوی بسترم هست ، می خورد . کاسه سرنگون می شود و بوی دکان های عطاری در فضای اتاق پخش می شود . می بینم که مادرم نیست و کتاب قران را که تلاوت می کرد ، همان طور باز گذاشته است و رفته است . مادرم همیشه می گفت که باید قران را باز نگذاریم . اگر نمی خوانید ، آن را ببندید . چون که در آن صورت شیطان می آید و آن را می خواند . قران را می بندم . اما همان لحظه به فکرم می آید که تا حال شیطان بسیاری از صفحات قران را خوانده است . این فکر دلهره یی را در دلم ایجاد می کند . آیا هما ن چیزی که مادرم همیشه از آن هراس داشت ، مگر واقع نشده بود ؟
می روم پشت کلکین می ایستم . به کوچه می نگرم . صحنه هایی عجیبی می بینم . همه از خانه های شان بیرون شده اند . کوچه پراز آدم است . همه هستند ، همه . زن ها ، کودک ها ، جوان ها ، پیر ها ، گروه گروه پشت هم روان هستند .طوری به نظر می رسد که دنباله ء شان تمامی ندارد . اما جالبتر از همه که همه پای لچ و سر لچ هستند . حتی زنها دیگر بیمی از محرم و نامحرم ندارند . دیگر آن چادر های بزرگ شان را ندارند که به سرو روی شان می پیچیدند . تو بگویی که یک حادثه ء بزرگ رخ داده باشد . دیگر زن و مرد ، گد وود می رفتند . حتی صف زن ها با مرد ها جدا نبود و طوری به نظرم آمد که کسی هم در این فکر ها و تمایز ها نیست . همه شادی می کردند و پیش می رفتند . تو بگویی که همه با شنیدن یک پیام ، رقص کنا ن و شادی کنان از خانه های شان به کوچه هاریخته بودند . یکی کفشی به پایش کرده بود و دیگری با پاهای برهنه بیرون آمده بود . شاید وقت کفش پوشیدن نیافته بود و شاید هم فراموش کرده بود که چادری ، چپنی و یا کفشی بپوشد . اما آن چه من از دیدن آن شاخ می کشیدم ، جوش و خروش مردم و شاد بودن آن ها بود . چیزی که در این شهر کوچک ما سابقه نداشت . مانند این بود که مردم شهر کوچک ما زندانیانی بوده باشند که ناگهان از آن زندان رسته بودند . به خیالم آمد که هنوز خواب هستم و این چیز های باور نکردنی را در خواب می بینم . اما می دیدم که نه ، احساس خوب بیداری داشتم و حس می کردم که بیدار شده ام و حس می کردم که بیدارم .
یک روز زیبای بهار بود . آسمان صاف ، ابر ها رفته بودند رخصتی و دل آسمان خالی و آفتاب با فخر و کرشمه به همه جا نور و گرمی می پاشید و به زمین و زمان فخر می فروخت و همانند زن دوم یک مرد . صدای رقص ها ، کف زدن ها ، آوازخواندن ها و شور هلهله از هر گوشه و کنار شنیده می شدند . صدای خواند ن آهنگ بهار آمد ، بهار آمد ... شنیده می شد . می گفتند با شادی وسرور : روزهای سیاه تمام شدند ، ملکه می آید ، ملکه . آخر آمد ، نگفته بودم که می آید . حالا آمده ، این جا هم می آید . به شهر ما هم می آید .
خواستم به کوچه بروم و ببینم که یا من دیوانه شده ام و یا دیگران دیوانه شده اند . ا ز وارخطایی نه کفشی با پا کردم و نه پتویی سر شانه هایم انداختم . همین که از خانه بیرون می شدم . چیزی به پایم خلید . مانند خار بود . نشستم تا آن را از پایم بیرون بکشم . اما چیزی نیافتم . سوزش ودردش ادامه داشت . مادر م همیشه می گفت که هر وقت که ناخن هایم را می گیرم ، آن هارا باید زیر در خانه دفن کنم . چرا ؟ به این خاطر وقتی که قیامت نزدیک می شود ، خردجال می آید و همه فریب اورا می خورند و دنبالش می روند . کسی که ناخن هایش را دم در خانه اش گور کرده باشد ، درآن روز ناخن هایش مانند خار ها می رویند و به پایش می خلند تا اورا از رفتن به دنبال خر دجال بازدارند . به خود م گفتم نکند که همان روز رسید ه باشد .
مردم شادی کنان و خواندن ترانه ها می رفتند . من هم وحشتزده به دنبال شان روان شدم تا بدانم که چه گپ شده است . شاید در میان همه ، تنها من بودم که این گونه تر س خورده و حیرتزده بودم . به هر کس که نگاه می کردم ، شاد و مست بود . هیچکس حالتی مانند من نداشت . کسی هم متوجه این وضع نا هنجار و پریشان من نبود . همه غرق در شادی و مسرت بودند . از حالم نگران شدم . از این که تنها من خبر نداشتم که چه واقع شده است . احساس کمی می کردم که چرا من به خواب مانده بودم و مانند دیگران از اصل گپ بی خبر مانده ام . دلم می خواست کسی پیدا شود و باگفتن علت این جش و سرور مرا از این درمانده گی برهاند . دلم می خواست از کسی بپرسم :
- چه گپ شد ه ؟ کی می آید ؟ کی آمده ؟ ملکه کیست ؟
اما نمی دانم چرا جراءت نمی کردم . شاید می ترسیدم که در آن صورت به من بخندند که چرا در بیخبر ی هستم و درخواب .
هر سو که نگاه می کردم ، می دیدم که مردم مصروف تزیین در ها و دیوار ها بودند . به تزیین کوچه ها می پرداختند . با اشیا و تکه ها پرده هایی که در خانه های شان داشتند . فرش های شان را بر روی دیوار کوچه ها می گستراندند . لحاف ها ، پرده ها و چادر های رنگین را روی دیوار ها زده بودند . روی پارچه ها با خطوط کج ومعوج نوشته بودند :
- خوش آمدی ، خوش آمدی !
ویانوشته بودند :
- ملکه ، به شهر ما خوش آمدی ...
درخت ها هم با لباس های رنگین آراسته شده بودند . شهر ما چهر ه عوض کرده بود. اصلا باورم نمی شد که این همان مردمی باشد که تا دیروز من می شناختم و این شهر همان شهر ی باشد که تا دیروز دیده بودم . مرد م در کنار کوچه ها و سرک ها ، دیگ های بزرگی را گذاشته بودند و پخت وپز ها ادامه داشت . بوی معطر عذا های لذیذ فضای شهر مارا فرا گرفته بود . دود از زیر دیگ هاو سماوار ها به هوا می رفت و مرا به یاد عروسی هایی می انداخت که سال های قبل دیده بودم . حیرت ناک بود . دیگر کسی به زن هانمی گفت که چادرت را درست بر سر کن . زن و مرد ، گد و ود . دیگر مانند گذشته ها کسی سوی دختر ها و زن ها بانگاه های بد نگاه نمی کرد . همه چیز ناگهان عادی شده بود . زن ها و دختر ها از چار دیواری خانه ها آزاد شده بودند . دیگر بیگانه و آشنا احساس نمی شد . دیگر شاید محرم و نامحرم مطرح نبود . کودکان را کسی اذیت نمی کرد . دیگر آن های که تا دیروز دشمن هم بودند ، حالا مانند دوستان ازلی و قیامتی با هم هی می گفتند و می خندیدند . کسی با کسی قهر نبود . می دیدم ، همین آغا گل با حکیم بقال سال ها جنگی بودند . اما حالا مثل دو دوست باهم پسته می شکستند و می خندیدند و اختلاط می کردند . دیگر کسی تفنگی به شانه نداشت . این خیلی حیرت آور بود . کوشیدم در میان آن ها یک تفنگدار پیدا کنم ، موفق نشدم . تسمه ها مرمی نبودند . این غوث الدین را ببین ، تادیروز با قیام الدین چنان دشمن بود که هر کدام شان سایه ء یک دیگر را با کلاشینکوف می زدند . حالا شو خ و شنگ کنارهم را ه می رفتند و به همدیگر کنایه می گفتند و می خندیدند . مگر چطور ممکن بود که این همه دگر گونی دریک شب به وقوع بپیوندد . جز معجزه چیز ی دیگری ، قدرت و نیروی دیگر ی نمی توانست که این کاررا بکند . اما یک گپ دیگر هم بود و می شد چنین چیزی را در خواب ممکن دانست . اما هر چند می کوشیدم بدانم که آیا من خواب هستم و نی . نمی شد. بیدار بودم و دقایق پیش از خواب بیدار شده بودم .
هک و پک بودم . گیج شده بودم . کم کم حالم به هم می خورد و فراموش می کردم که چه می خواستم و چه نمی خواستم . کم کم خودم از یادم می رفتم . هنگامی که از کنار مسجد می گذشتم ، عبدل را دیدم . با دیدن من خوشحالی کنان گفت :
- اووو ، تو کجاستی که نیستی !
طرز گپ زدنش تغییر کرده بود . دیگر مانند آدم های معتاد گپ نمی زد. می خواستم چیزی از او بپرسم . یادم رفت . به او می دیدم تا به یاد بیاورم که چه می خواستم بپرسم . اما از این نگاه کردن های من حیران شد و پرسید :
ترا چه شده ؟ چرا این طور هک و پک طرف من می بینی ؟
با صدای لرزان و عذر کنان گفتم :
- ترا به خدا عبدل ، چه گپ شده ، بگو ، بگو می ترسم ، مردم چرا دیوانه شده اند ؟
یا این که من دیوانه شده ام .
عبدل خندید :
- ا ز چه می ترسی ؟
گفتم :
- از این ها
و سوی مردم که شادی کنان می رفتند ، نگاه کردم و ادامه دادم :
- از این خوشحالی و جشن مردم می ترسم . تو هم مانند من می بینی ؟
یا که من خواب هستم و یاکه ....
عبدل تر و تازه شده بود . مانند آن سال هایی که تریاک نمی کشید . خندید و گفت
- تو هنوز خواب هستی . مگر خوشحالی و جشن مردم ترس دارد ؟ خودت همیشه می گفتی که آرزویت همین طور یک روز است . حالا همان روز رسیده است . همان روزی که همه ء ما منتظرش بودیم . همان کسی که سال ها منتظرش بودیم ، حالا آمده است . امروز او به شهر ما هم می آید ...
از گپ هایش چیزی سر درنیاوردم . کی می آمد ؟ کی آمده بود ؟ کدام روز ؟ با عجله پرسیدم :
- چی ؟ کی می آید ، کی ؟
پاسخ داد :
- لوده ، تو تا حال خبر نداری ؟ ملکه می آید ، ملکه عدالت خان می آید ... همان کسی که منتظر ش بودیم . دیگر روزهای سیاه خلاص شدند ، ببین ، شهر ما گل و گلزار شده است . مردم از این خبر آن قدر خوش هستند که می بینی . تفنگ های شان را بردند و در خندق پشت حمام سیاه انداختند . ملکه عدالت خان گفته است که امروز می آید و خواسته است تا مردم تفنگ های شان را دور بیاندازند ، در خندق پشت حمام سیاه . راستی که تو مریض هستی و بی خبر از دنیا .
و من حیران مانده بودم . چیز هایی که می شنیدم ، مرا بیشتر گیج می ساختند . ما کی منتظر کسی بودیم . ملکه عدالت خان دیگر کیست ؟ اصلا یادم نمی آمد که من این نام را قبلا هم شنیده باشم و یادم نمی آمد که من مریض بوده باشم . خندق پشت حمام سیاه چه بود و کجا بود . پرسیدم :
- حمام سیاه کجاست ؟
عبدل خندید :
- لوده ، با ز به خیالم زدی . تو هنوز خواب هستی . مریض ها شفا یافتند . کور ها بینا شدند . شل ها و کر ها جور شدند . یک تو همان مریض مانده ای و نمی دانی که حمام سیاه کجاست .
به خیالم آمد که عبدل هم شاعر شده است . چنین چیزی ممکن بود . چون در خواب های من همچو اتفاق ها بسیار رخ می دادند . یک بار هم در خوابم دیده بودم که ناصر سماوار چی برایم اشعار مولوی را مثل آب روان از یاد می خواند :
- عید آمد و عید آمد ، عیدانه فراوان شد ...
به عبدل نگاه کردم . چهره اش تر وتازه شده بود . گفتم :
- عبدل ، من خواب می بینم ، به خدا خواب می بینم . چشم هایم را مالیدم . دوباره نگاه کردم . عبدل نبود . سروصدای مردم آهنگ دیگری به خود گرفته بودند . سوی مردم نگاه کردم . همه در گریز بودند . ناگهان هوا به سرعت دگر گون گشت . در یک پلک زدن ابر های سیاه آسمان را پوشاندند و بادشدید شرو ع کرد به وزیدن و روز زیبای آفتابی تاریک شد . ابر های سیاه انگار منتظر امر پشت در بودند تا سیل آسا بیایند . باران به باریدن شد . سیل آسا و ویرانگر ... مردم چیغ وفر یاد کنان می گریختند و می کوشیدند چیز هایی را که در کوچه ها برای تزیین آورده بودند ، دوباره بگیرند و ببرند . فضای گریز و ترس حاکم شد. هر کس هر چیزی به دستش می آمد ، می گریختاند و می برد . دیگری دوان دوان دنبالش می دوید و فریاد می زد :
- این قالینچه ازمن است ، کجا می بری ؟
ترانه های شاد و صحنه های پایکوبی به صحنه های گریز و جنگ و چپاول مبدل شدند . در میان صدا های آن ها شنیدم که کسی می گفت :
- ملکه نمی آید ، دروغ بوده ، یک دروغ کلان ...
دیگری می گفت :
- رفتیم که تفنگ های خودرا پس بگیریم ، دیدیم که جای است و جولا نیست . یک تا هم نمانده بود . همه اش غیب و گم شده بود ، حالا چه کنیم؟
من مثل مجسمه زیر باران مانده بودم و از تعجب سنگ شده بودم . به سوی مردم و بازاچه نگاه می کردم . بی اختیار به راه افتادم و بدون این که بدانم کجا می روم . می دیدم که دکاندار ها با عجله دکان های شان را می بستند و می رفتند . جوان ها به اذیت دختر ها دست می زدند و سروصدای شان بلند می شد . همه با عجله می رفتند می دیدم که آهسته آهسته کوچه خلوت می شوند و سروصدا ها فر و کش می کنند . با خودم گفتم :
- همه چیز به دیروز برگشت ، تنها با این تفاوت که تفنگ های شان را از دست دادند

***
ساعتی بعد همه چیز مانند دیروز شده بود . بازارچه و کوچه ها خالی و خلوت . دکان ها بسته ، پنجره ها و کلکین های مناز ل مردم تخته بند و سکوت همه جار ا به قبضه ء خویش درآورده بود . باران می بارید و باد شدید می وزید . شاید تنها من بودم که مثل دیوانه ها گیج و منگ در زیر باران و توفان در کوچه قدم می زدم و نمی دانستم که خواب هستم و یابیدار .
اما درجایی رسیدم که کس دیگری هم بود . اورا شناختم غوث الدین بود . اما غوث الدین بی تفنگ . شمشیری به کمرش بسته بود . آمد و مقابل خانه یی ایستاد و سرش را سوی یکی از پنجره های بسته بلند کرد و چیغ زد :
- قیام الدین ، تمام این گپ ها زیر پای توست . خیال می کنی غوث الدین خر است و نمی داند ؟ تو مردم را ، همه را بازی دادی . اگر تفنگ های ما را گرفتی ، حالا من شمشیر دارم ... و با این شمشیر به داد تو نا جوان می رسم .
و شمشیرش را از غلاف کشید و به هوا تکان داد و فریاد زد :
- اگر مرد هستی ، بیرون بیا ، نا مرد !
پنجره یی باز شد و از آن سو قیام الدین نمایان گشت . او هم تفنگ نداشت . شمشیری در کمرش آویخته بود . با صدای بلند گفت :
- دردت را به قراری بخور ، غوث الدین ، ما همه بازی خورده ایم ... یک کسی همه یی مار ا بازی داده است . تفنگ های مار ا بردند و فروختند و خدا می داند چه کردند . کی می گوید که این بلوا زیر پای من است . می خواهند باز من وتو به جان هم دیگر بی افتیم ، غوث الدین ، به حال بیا ...
غوث الدین فریاد کشید :
- من سر گپ تو هیچ وقت حسا ب نکرده ام و نمی کنم ...
و صدایش با صدای رعد و باد وباران در آمیخت ، جرقه یی شد و باران با شدت بیشتر به باریدن شد . کسی در پهلویم زیر لب می گفت :
- توبه ، توبه ، استغفرالله . باز سر از نوشروع کردند ...
و من به یاد ناخن های دستم افتادم . به آن ها که نگاه کردم، بلند شد ه بودند . تمایل شدیدی برای کوتاه کردن ناخن هایم در من پیدا شد. این بار نا خن هایم راست راستی زیر آستانه ء در خانه ء مان گور می کنم ، نه می کارم تا روزی به شکل خارها برویند . و قران یادم آمد که مادرم فراموش کرده تا آن را ببندد . خواستم بروم به مادرم بگویم که دیگر قران را باز گذاشته نرود که شیطان می خواند . غوث الدین یکی می گفت و قیام الدین دوتا . قیام الدین دوتا می گفت و سه تا می شنید . گپ های شان به گوش هایم نمی خلیدند . اگر به مادرم می گفتم که قران را باز گذاشته است ، چه خواهد گفت . شاید بگوید :
- ای وای خاک برسرم شد ، شیطان چقدرش را خواند ه باشد ...
و صدای قیام الدین را شنیدم که از آن بالا گفت :
- شیرک شدی باز غوث الدین ، سبا پیش خندق پشت حمام سیاه می بینیم ...
و غوث الدین هم با قهر فریاد بر آورد :
- می بینیم ، درهمان خندق گورت می کنم و پول هایی را که از فروش تفنگ های ما گرفته ای ، از بینیت می کشم ، مرغ !
و صدای چند پیرمرد را ازدور وپیشم شنیدم که با صدا های لرزان می گفتند :
- توبه استغفرالله ، توبه نعوذبالله .
و قیام الدین هم گفت :
- استغفرالله !
و به خیالم آمد که پهلوی بستری مادری نشسته است و قران می خواند و پسرش در تب سوزان هذیان می گوید .
پایان . جنوری 2007 هالند