قادر مرادی

 

عطرگل سنجد و صدای چوری ها (2 )

اما یادم نمی آید که چنین حادثه یی در زنده گیم رخ داده باشد . نمی دانم چرا چنین افکاری برایم دست می دهند . دوباره به حال می آیم . هوا گرم ونفس گیر است . بوی نم و پوسیده گی گیچ کننده است . کتاب هایی هم هستند . آن هارا بر می دارم . چند تا کتاب ورق ورق شده ، کهنه و فرسوده ، گلستان ، بوستان ، ورقه و گلشاه ، نجما ، سبز پری وزرد پری ، بوی نم زننده ء کاغذ های نم زده بیشتر سرم را گیچ می سازد . این چیز هایی هستند که مادرم آن هارا بیش از هر چیز دوست دارد . نمی دانم چرا ؟آیا مادرم آن هارا به این مقصد در این جا نگهداشته است که یک روز زنده گی را از سر آغاز خواهد کرد و از این چیز ها دوباره کار خواهد گرفت ؟ این هاچیز هایی هستند که مادرم با خودش از بلخ تابه این جا آورده است . ناگان صدای خشر خشر ی می شنوم . مثل آن که حشره ها ، قانقوزک ها و شاید گژدم ها میان اشیای زیرخانه در گردش هستند . در این لحظه احساس می کنم که سرم می چرخد . احساس می کنم که می افتم . دلم سست و بیحال می شود . یک باره بالای گهواره می افتم . سرم به چوب گهواره می خورد. همه جا روشن می شود . خودم را در کوچه ء چوب فروشی می یابم . یک کوچه ء قدیمی . آن جا ، آن طرف از آن دور گنبد بزرگی نمودار است .کبوتر های سپید روی گنبد آبی و گنبد های دورو پیش آن و پیش روی سماوارخانه یی ، چهار پاییی ی را گذاشته اند که روی آن ها گلیم های رنگین هموار اند . چهار پایی های چوبی ، زمین را آ ب پاشی کرده اند . گرمای روز رو به کاهش است . آدم ها روی چهار پایی نشسته اند. چای سبزو نقل خسته و بادام می خورند و باهم دیگر گپ می زنند .
ناگهان احساس می کنم که پایم را چیزی نیش زده است . با عجله از روی گهواره برمی خیزم و به بیرون می روم . به اتاقم می آیم . انگشت کلان پایم سوزش دارد . انگشت کلان پایم را به دهانم می رسانم و آن را با عجله می چوشم و آب دهانم را تف می کنم . درد پایم کاهش می یابد .به یاد زیر خانه می افتم . ازاین که به زیر خانه رفته و قفل آن را شکسته ام ، جگرم خون می شود . غمگین می شوم . پشیمان می شوم که چرا چنین کاری را کرده ام و روز عید را برایم روز غم ساخته ام . حالاکه مادرم بیاید و ببیند ، چه خواهد گفت ؟ زیر خانه ، ذهنم را رها نمی کند . زیر خانه در ذهنم جا گرفته است . با تمام چیزهایش ، هر لحظه به خیالم می آید که مادرم چوچه آهویی بوده است . مادرش را شکارچیان شکار کرده و از پوستش دایره ساخته اند و مادرم این دایره را به همین خاطر تا این زمان نگهداشته است . خوش می شوم که من بالاخر ه از این راز خبر شده ام . آفتاب همه جا پهن شده است. لباس تازه ام را از میان صندوق می گیرم و می پوشم . خودم هم نمی دانم که چرا ؟هر کاری که می کنم به اراده ء خودم نیست . مثل آن است که امروزیک کس دیگر اراده ء مرا به دست گرفته و من تابع او شده ام . پیراهن تازه و شسته شده گی را می پوشم . همان پیراهنی است که دیروز زن کاکایم می شست . زن کاکایم که پیراهن مرا می شست ، مادرم به او گفت :
- کالا شویی برای بچه ات نقص دارد ، برای بچه ات .
برای بچه یی که درون شکمش بود . اما زن کاکایم با یک علاقه ء آتشین پیراهن مرا که میان تغاره انداخته بود ، می شست . زن کاکایم به مادرم گفت :
- پروا ندارد ، فقط یک جوره است ، ثواب دارد .
از این گپ او من حیران می شوم . شستن پیراهن من به اوچه ثوابی می توانست داشته باشد . وقتی او پیراهنم را می شست ، من حیرا حیران سوی او می دیدم . دلم شد که بپرسم که چراشستن پیراهن من به اوثواب می رساند . یتیم که نیستم . پدر و مادرم هرد و زنده اند. در آن لجظه متوجه صدای شرنگ شرنگ چوری های زن کاکایم شدم . این صدا مرا تکان داد . حالم را دگر گون ساخت . صدای شرنگ شرنگ چوری های او همیشه همین طور نوعی نفرت و خشم نا شناخته و مرموزی را درمن بر می انگیخت . به دست های زن کاکایم خیره شدم . آستین هایش را بر زده بود . چوری های شیشه یی سرخرنگ در بند دست هایش شرنگ شرنگ صدا می کردند و در حالی که شکم بلندش اورا به عذاب ساخته بود ، بایک شوق عجیب پیراهن مرا می شست . مثل دختر شانزده ساله یی که پیراهن نامزدش را بشوید .
اما من ، در وضع بدی قرار داشتم . صدای چوری ها دیوانه ام می ساخت . مثل همیشه ا ز این صدا بدم آمد . دلم شد بروم و به اوحمله کنم . دیوانه وار چوری هایش را یک یک تا بشکنم . همیشه که صدای چوری های اورا می شنیدم ، همچو یک وسوسه یی به من دست می داد . اما نمی توانستم و ناگزیر فرار می کردم تا این درد جانسوز وطاقت فرسا را فراموش کنم .
همان پیراهنم را می پوشم . بوی صابون کالاشویی که به پیراهنم زده است ، روز عید را به یادم می آورد . به یاد مادرم و زن کاکایم می افتم . آن رفته اند . مثل روزهای دیگر .اگر می دانستند که امروز عید است ، نمی رفتند . دیروز هم همین طور که زن کاکایم پیراهن مرا شست و روی طناب هموار کرد و همرا ه مادرم چادری های چین دار کبود رنگ شان را بر سرکرده رفته بودند . مدتی بود که هردو بسیار پریشان و سر گردان بودند . نقریبا هر روز می رفتند و می گفتند که به شفاخانه می روند . نزد داکتر ها ، نزد طبیب ها . زن کاکایم تکلیفی داشت . اما مادرم بیشتر از او و بیشتر از هر کس از بابت تکلیف زن کاکایم مشوش بود وهمیشه به اثر اصرار و پا فشاری او زن کاکایم حاضر می شد که چادریش را بپوشد و با مادرم برود. یادم است که پدرم هم از همین بابت بسیار پریشان و وارخطا بود . اصلا او ، مادرم را و امی داشت که زن کاکایم را نزد داکتر ها و طبیب ها ببرد . اما هر بارکه پدرم از مادم در این مورد می پرسید ، مادرم با نومیدی پاسخ می داد :
- هنوز کدام داکتر نیافته ایم که ....
و دیگر چیزی نمی گفت . پدرم می دانست که مادرم چه می گوید . پدرم نشانی داکترو یا طبیب دیگری را به مادرم می گفت که روز دیگر نزد او بروند . اما زن کاکایم مثل پدرم و مثل مادرم مشوش و وارخطا نبود . مثل این که هیچ خطری صحت اورا تهدید نمی کرد .
***
پایم هنوز سوزش دارد. زهر گژدم هنوز هم پایم را می سوزاند . مثل این است که چوچه گژدمی پایم را نیش زده است . اگر مادر و یا پدرش می گزید ، به این زودی دردش آرام نمی شد . حتی بعضی از گژدم ها ی این جا آن قدر زهرناک هستند که آدم هارا می کشند . در محله ء تا تصادفا گژدم خیلی فراوان است . یک عده از آدم های محله ء مارا این گژدم ها هم به آن دنیا می فرستند .
امروز عید است . امروز ، تنها امروز به میل و رغبت خودم لباس تازه ام را بر تن کرده ام . مثل این که امروز کس دیگری در من حلول کرده و مرا وا داشته است تا لباس تازه بپوشم . بسیار بی قرارو بیتاب هستم . احساس می کنم ، عاشق شده ام .وجودم ازیک عشق تازه و آتشین ، از یک دلباخته گی و درد دلپذیر دلباختن لبریز است . هر لحظه احساس می کنم که سرانجام در چشم های دختری که سال ها دوستش داشته ام ، امروز نگاه محیت باری را دیده ام که این حالت فوق العاده شیرین و دل انگیز را در من بیدار ساخته است ، درحالی که چنین چیزی واقع نشده و هر چه بوده ، درخواب دیده ام . احساس می کنم که امروز یک دگر گونی عمیق و یک تغییر غیرمترقبه در احساسات درونی ام به وقوع پیوسته است که مرا بی نهایت به حیرت افگنده است . (ادامه دارد )
نمی دانم چرا احساس می کنم که سال ها کور بوده ام و امروز به صورت ناگهانی بینا شده ام و چشم هایم دوباره دنیا را ، روشنی را و زنده گی را می بینند . احساس می کنم که کر بوده ام و امروز نا گهان گوش هایم بازشده و صدا هایی را می شنوم . امروز دنیا و اشیایش ، زنده گی وصداهایش ، در ها و دیوار ها ، خانه هاو خاشا ک ها ، چوب ها و سنگ ها همه چیز تازه و دلپذیر به نظرم می آیند . همه چیز برایم تماشایی ، جیرت انگیز ، جذاب و پر کشش اند . مثل آن است که من سال های سال از دیدار این چیز ها محروم بوده ام و در ظلمات نا بینایی می لولیدم و تنها در می توانسته ام د ر ها ، سنگ ها و چوب هارا حس کنم و کور کورانه ازآن ها تصاویری در ذهنم بسازم که با واقعیت همگونی نداشته باشند . امروز می بینم . امروز می شنوم ، امروز احساس می کنم ، امروزبه یاد می آورم . امروز مزه ء معنی زنده گی را احساس می کنم . امروز در می یابم که روشنی چیست و تاریکی چه مصیبت تلخو دردناک است.
نمی دانم چرا به خیالم می آید که این عشق و دل باخته گی سال های قبل ، شاید زمانی که نا بینا و نا شنوا نبودم ، در قلبم جوانه زده بود و امروز این جوانه هابار دیگر تازه شده اند و به شگفتن رو آورده اند . احساس می کنم که سال های قبل ، هنگامی که بذر این دلباخته گی و عشق در کشتزار قلبم پاشیده شده بود ، طوفانی از سرما و برف آغاز یافت و دنیای درونم را به دنیای یخبسته یی مبدل ساخت . این سرما و یخبسته گی سال های سال دوام کرد و من در این مدت کور و کر بوده ام و من در این مدت گویا به یک جسم یخبسته مبدل بوده ام . همه چیز را از یاد برده بودم و امروز ناگهان این فصل طویل چندین ساله ء سرما و یخزده گی خاتمه یافته و آفتا ب ماه حوت مرا از آن یخبسته گ بیدار ساخته است .
بار دیگر جوانه های عشق و دلباخته گی که در کشتزار قلب و روانم پاشیده شده بود ند ، به روییدن آغاز کرده اند و چشم های کورم بار دیگر سوی دنیا و زنده گی بینا شده و گوش هایم بار دیگر شنوایی شان را باز یافته اند و امروز این احساسات شیرین و دل انگیز از ته خانه های ویرانه و یخبسته ، ضمیرم بار دیگر قد بلند کرده خودشان را مانند یک دشت پر لاله و سبزه به من می نمایانده اند .
از اتاقم بیرون می شوم . دلم درون سینه ام می تپد . بیقرار و بیتاب هستم . سراپاعشق و محیبت ، سراپا دلباخته و مفتون ، گویا سالها قبل ، آنزمانی که این احساسات شیرین و در من زاده شده بودند ، زنگی نواخته شده بود و زنده گی را برای من تعطیل نموده بود .
این تعطیل تا این دم ، تا امروز دوام کرد که بار دیگر همان احساسات در من بیدار شده اند . این تعطیل در حقیقت سال های دارازی را در برگرفته بود . اما برای من مانند چند لحظه ء کوتاه بود . این تعطیل و این وقفه اکنون پایان یافته است . من دوباره به حال آمده ام . حالت کرختی ، حالت کوما گذشته است و یخ ها کم کم و به تدریج آب می شوند و من همان احساسات دلپذیر و عاشقانه را بار دیگر در خودم می یابم . با هما ن تازه گی و طراوتی که در ابتدا بودند . خدارا شکر می کنم که خودم را ، آن دنیای شیرین و دلپذیر دلباخته گی و دوست داشتن را دوباره یافته ام . گویا پس از سال ها انتظار کشیدن ، سوختن و ساختن ، امروز در چشم های قشنگ و زیبای دختری که دوستش دارم ، پاسخ گرم عشق و دوست داشتنم را دیده ام . برای اولین بار است که خودم را آدم خوشبختی احساس می کنم و دلم مملو از محبت گرمیست که نگا ه های بکر یک جفت چشم های سیاه و خواستنی به من بخشیده اند . آرام آرام ، حیران حیران ، شیفته شیفته ، بی اختیار به راه می افتم . مادرم و زن کاکایم نیستند . هنوز نیامده اند . شاید دقایقی بعد برسند . می خواهم بروم هاجر را ببینم . به هاجر بگویم که امروز ، امروز عید شده ، آیا تو خبر داری یانی ؟ دست هایت را حنا کرده ای یانی ؟ راهی حویلی آن ها می شوم . در حالی که در گذشته ها چنین کاری نمی کردم . به اتاق زن کاکا داخل می شوم . شاید هاجر این باشد . در گوش هایم شرنگ شرنگ چوری های زن کاکایم طنین می افگند . اما ناگهان صحنه یی را می بینم که سخت تکان می خورم ، حیران می شوم .
وحشتزده چشم هایم را می مالم . باور کردنی نیست . پدرم به روی اتاق افتاده است . چشم هایش باز ، سوی سقف ، پیراهن سپیدش به خون آغشته ، سرو رویش زخمی و خون آلود . کارد خون آلودی پهلویش افتاده است . یک خشت پخته ، نیم پارچه یی سرخرنگ هم پهلویش افتاده است . مثل همان خشت نیم پارچهء پخته ء سرخرنگ که من با آن قفل زیر خانه را شکسته بودم . قضای اتاق را عطر گل سنجد فرا گرفته است . پدرم را کشته اند .
ابتدا می ترسم . اما دقایقی بعد ترس و و حشت ترکم می کنند . به کارد می نگرم . کارد به نظرم آشنا می آید . مثل خشت پارچه . این کارد مانند همان کاردی است که دو هفته قفل ، مادر و زن کاکایم هنگام برگشت از شهر ، از سر راه شان خریده بودند ، کاردی برای آشپز خانه .
این طرف و آن طرف نگاه می کنم . کسی نیست . هنوز در خواب هستند . هاجر ، برادر ها و خواهرک های من ، شاید همه در خوابند و خبر ندارند که امروز عید است .
بر می گردم . راست به کوچه می آیم . این طرف و آن طرف نگاه می کنم . می خواهم ببینم که آیا کودکان لباس های نو شان را پو شیده اند و یا خیر . می خواهم ببینم که آیا مردم برای نماز عید سوی مسجد می روندو یا نی . پدرم یادم می آید . امروز مردم پشت سر کی نماز خواهند خواند ؟پدرم که مرده است . اورا کشته اند . پس امروز نماز عید را چه کسی خواهد داد ؟امام مسجد تان را کشته اند ، مردم ! عید تان به عزا تبدیل شده ، مردم .
در این لحظه متوجه عبدل می شوم . عبدل دیوانه ، با همان لباس چرکین و پاره پاره اش از کوچه می گذرد . صدا می کنم :
- عبدل ، عبدل ، امروز عید شده !
عبدل مثل همیشه ، صدایم را نمی شنود . همان کارد کهنه و زنگزده اش در دستش است . دوان دوان ازمقابلم می گذرد . من بار دیگر غرق تماشای سروپای او می شوم . پا های برهنه و چرکین ، لبا پاره پاره ، موی رسیده ، ریش نا تراشیده ، نمی دانم چرا هر بار از دیدن او دلم می شود ، ساعت تماشایش کنم . از تماشایش سیر نمی شوم . مردم اورا عبدل دیوانه می گفتند . مردم اورا دیوانه ء بی آزار می گفتند . به راستی هم کاری به کار کسی نداشت . از صب تا شام کنار قبر ستان محله ء ما می نشست و با کارد کهنه یی که در دستش می بود ، روی زمین نقش و نگار هایی رسم می کرد که معنایش را جز خودش کس دیگری نمی توانست بفهمد .
عیدل می رود و ناپدید می شود . می بینم که دو زن چادری دار ار آن سو می آیند . با چادری های چین دار و کبود رنگ . می بینم که مادرم و زن کاکایم هستند که بر می گردند . می خواهم به آن ها بگویم که امروز عید شده است . پدرم مرده ، پدرم را کسی کشته . وقتی نزدیک می شوند ، می بینم هاجر هم به کوچه آمده است ، خنده کنان سوی حویلی اشاره می کند . مادرم و زن کاکایم وحشتزده دنبال هاجر به درون حویلی می شتابند و من حیران می شوم که چه حادثه ءوحشتناکی رخ داده باشد . من هم بر می گردم ، به اتاقم . همین که داخل اتاق می شوم ، بوی زننده و تیز عطر گل سنجد مشامم را می آزارد . فضای اتاقم از بوی عطر گل سنجد پر شده است . وارخطا به هر سو نگاه می کنم . ناگهان در پهلوی بسترم ، کارد خون آلودی را می بینم . با عجله کارد را بر می دارم . می ترسم . خون روی تیغه ء کارد خشکیده است . از دیدن کارد ، هما ن کاردی یادم می آید که پهلوی چسد پدرم افتاده بود . کاردی یادم می آید که دو هفته قبل ، چهارده روز پیش ، مادرم و زن کاکایم از بازار خریده بودند . حیران می شوم . نمی دانم این کارد از کجا در اتاق من آمده است. شاید ایم کارهم مثل آن کلچه ء قاق و پوپنک زده از مدت ها به این طرف درون اتاق من بوده که من متوجه آن نشده بودم . آه ، عطر گل سنجد ،عطر گل سنجد از کجا شده است ؟ حیران حیران به هر سو می بینم . می خواهم از کوزه ء کوچک سفالین که در گوشه ء اتاقم است و همیشه آن را مادرم از آب پر ساخته و برایم می ماند . کمی آب می نوشم . یک جام آب می گیرم . حلقم خشک شده است . جام آب را که بالا می کشم ، از نوشیدن باز می مانم . آب آلوده به عطر گل سنجد است . مثل این که کسی به درون کوزه ام یک بوتل عطر گل سنجد را ریخته باشد . دلم بد می شود ، استفراغ می کنم . از این بوی ، از این عطر همیشه بدم می آمد . حالا این عطر نفرت انگیز، تمام فضای اتاقم را انباشته است . وحشتزده کارد را زیر بسترخوابم پنهان می کنم . با این کا ر کمی دلم آرام می شود . احساس می کنم که جنایت بزرگی را از نظر دنیا پنهان کرده ام .
****
هنوز ظهر است . در اتاقم نسسته ام . بیقرارو بیتاب . حالا که سایه ء مرگ پدرم در فضای حویلی افتاده است، در پهلوی بیقراری و اضطراب عاشقانه ، احساس می کنم که بسیار سرحال هم هستم . در پهلوی این سر حال بودن ، نوعی عصبانی و خشمگین هم هستم . آن هم به خاطر مرگ پدرم ، نمی دانم چرا ؟به خیالم می آید که امروز در میدان عشق و دوست داشتن کمی عقب مانده ام . و خیال می کنم که این عقب مانده گی و ناکامی را هرگز جربان کرده نخواهم توانست . این احساس حالت گنگی ر درمن ایجاده کرده و مرا خشمگین ساخته است .
سر خودم قهر هستم . مثل این است که گویا نتوانسته طوری که آرویم بود ، نتوانسته ام حدود عشق ودوست داشتنم را ثابت سازم . خودم را ملامت و مقصر احساس می کنم . خودم را در دوستی و عشق یک قدم عقب افتاده تر حس می کنم . نمی دانم چه اشتباهی کرده ام . آن هم اشتباهی که از مقابل شدن با هاجر می شرمم . پدرم مرده است . بابهتر بگویم صبح امروز کسی پدرم را کشته و اورا سوی دوزخی که او د رطول زنده گیش در باره ء آن به دیگران معلومات می داد ، فرستاده است . پدرم را هنوز دفن نکرده اند . عده یی از دوستان پدرم ، شاید هم دشمنانش ، کی می داند ، حتی آن هایی که اورا چندان دوست نداشتند ، حالا شاید بنابه مجبوریت ، بنا به رسم و رواج روزگار در صحن حویلی ما جمع شده اند تا جنازه ، پدرم را مشایعت کنند .
اما عطری که اتاقم را پر کرده است ، دهان و درونم را فراگرفته ، سخت آزارم می دهد . عطر گل سنجد که پدرم همیشه از آن استعمال می کرد . در بازار ، درکوچه ، در مسحد ... از هرجایی که می گذشت ، فضای آن جا از عطر پدرم معطر می شد و من از این بوی همیشه بیزار و گریزان بودم . اتفاقا امروز این عطر در اتاق من پیدا شده است . اول صبح از عطر خبری نبود . اما پسان که از کوچ آمدم ، اتاقم رااین بوی زننده و تیز اشغال کرده بود و شاید هم کسی یک بوتل کوچک از این عطر را در میان کوزه ء آب اتاق من ریخته بود .نمی دانم چطور و چرا ؟ شاید پدرم قبل از آن که کشته شود ، دقایقی را در اتاق من سپری کرده بود . در حالی که در گذشته ها هیچگاه پدرم به اتاف من قدم نمی گذاشت . واضح است که از دیدن من بیزار بود و هیچ نمی خواست که رنگم را ببیند .
به حالت خوش آیندی فکر می کنم که امروزبه سراغم آمده است . احساس می کنم که کاملا آدمی دیگری شده ام . احساس می کنم مثل عاشق و دلباخته یی هستم که پس از سال ها از معشوقه ء زیبایش سخن دل انگیزی شنیده است . چشمه های امید و عشق در من جولان زده و چشمه های احساسات عاشقانه ء بسیار دلپذیر در وجود من به گونه ء غیر قابل تصور بیدار و جاری شده اند . مثل این که مرگ پدرم چشمه های احساسات و عواطف گم کرده را در من باز کرده و گویا حیات او ، این احساسات عاشقانه و دل انگیز را همواره در من سر کوفته نگهمیداشته است .اصلا نمی توانم یک رابطه ء منطقی بین مرگ پدرم و این تغییر درونییم بیابم . اما آنچه را امروز که همه در سوگ پدرم اشک دروغین می ریزند ، احساس می کنم ، همانااحساس دلپذیر عاشقانه است .
از لباس تازه یی که پوشیده ام ، حظ می برم و هر لحظه دلم می شود از خانه بپرم بیرون . دلم گواهی می دهد که دخترک دلخواهم ، به لب بام منتظر نگاه های محبتبار من ایستاده و همین لحظه که چشم هایش به هر سونگاه می کنند و مرا می جویند، باد دامن گلدار پیراهنش را به اهتزازدر آورده است . به خیالم می آید که زمانی چنین حادثه یی در زنده گی من اتفاق افتاده است . مثلا چندین سال قبل ، اما مثل این این که به اثر کدام حادثه ء غیر مترقبه ، من این چند سال را در حالت دیگری سپری کرده ام که بالاخره دوباره به حال آمده ام و همان طراوت و تازه گی درمن زنده شده است . در حالی که خودم چنین یک فاصله ء زمانی را احساس نمی کنم . به خیالم می آید که همین یک ، دو ساعت قبل در چشم های هاجر دیده ام که چه با تمنا و محبت به من نگاه می کرد . تبسم زیبایی در لب هایش موج می زد . حالت گرم و دلپذیری در چشم هایش بود . از گوشه ء بام به من می دید و مرا سویش می خواند . با تمام وجودم احساس می کنم و متیقن هستم که هر چه بود ، امروز به وقوع پیوسته است . احساس می کنم که بین من و این حادثه ء دلپذیر فاصله ء زمان به اندازه ء چندین سال وجود ندارد . اما این حالت زیبا را عطر گل سنجد که فضای اتاقم را انباشته است برهم می زندو گاهی هم صدای شرنگس چوری ها ... مثل صدای چوری های شیشه یی و ضخیم زن کاکا یم حالم را برهم می زند . اما باوجود آن که عطر گل سنجد و صدای چوری ها مرا ، احساساتم را اخلال می کنند ، نمی خواهم لحظه یی هم از آن حالت شیرین بیرون شوم . اما از سوی دیگر فکر می کنم که وقت بسیار کمی در اختیار دارم . خیال می کنم بعداز این ، این حالت دلپذیر را از دست خواهم داد. گویا به یک سفر دور و درازی رونده هستم . شاید هم به جنگ نامعلومی که برگشتنش به خدا معلوم است . می خواهم به خودم بقبولانم که من در چنین روزی که پدرم را به خاک می سپارند ، در حین خوش بودن و سرحال بودن ، عاصی و خشمگین هم هستم و دلم در اضطراب کشنده یی می سوزد . احساس می کنم کار ی شده که در میدان عشق و دوست داشتن ، کوتاهی جبران ناپذیر از من سر زده است . در حین حال بسیار وارخطا هم هستم . مثل این که ساعتی بعد ، مرا خواهند برد و به زندان خواهند افگند ویاهم چوبه ء دارتازه ساخته شده منتظر من است . دیگران همیشه مرا محکوم می کردند که هذیان می گویم و همین هذیان ها بودند که مرا از آن ها و آن هارا از من ظاهرا دور نگهداشته بود . اما اکنون همهء این فاصله ها از میان برداشده شده اند و من دوباره به حال آمده ام و فکر می کنم که خوب به موقع به حال آمده ام.
***
گرمی هوا لحظه به لجظه طاقتفرساتر می شود . هوا مثل روهای دیگر داغ است و سوزنده . اما من امروز بیشتر از هر زمان دیگر شدت گرمی هوا را حس می کنم . عرق از سرو رویم جاری است و لباس تازه یی که پوشیده ام ، تر شده و به جانم چسپیده است . کوزه را خالی کرده و آب تازه آورده ام و هر لحظه از آن می نوشم . هنوز هم آب کوزه بوی گل سنجد می دهد . در ها و دیوار ها همه مانند تنور داغ شده اند . اکنون حرارت آفتاب ، از سقف و دیوار های اتاق به داخل نفوذ کرده و مرا در چنگال خویش می فشرد تا بسوزاند . مثل این که امروزاز آسمان آتش می بارد . ما جوزا یا سرطان است . اوج گرمی تابستان که دیوانه گی دیوانه ها در این ماه ها اوج بیشتر می گیرد . اصلا آن هایی قادر به احساس این گرمی می توانند بود که چند روزی را دراین محله ء ما بگذرانند . محله ء ما یک محله ء بی آب و سبزه است . زمین و آسمانش ، خاک وبادش ، همه چیزش برای ما بیگانه اند . ازما نیستند . ما از آن ها نیستیم . در سیمای همه چیزش بیگانه گی ، نفرت و خشم می جوشند . همه چیزش به ما با نگاه های حقارت می نگرد . مادرم هر وقتی که از گرمی ، بیگانه گی ، نفرت و خشم این جا به ستوه می آمد ، یاد وطن می کرد و باسوزو گذاز از دیاری سخن می زد که من آن را ندیده بودم و نمی شناختم : هی ، هی چه وطنی داشتیم . اگر هیچ چیز نداشتیم ، آب و هوایی داشتیم . باغ و بوستانی داشتیم . کسی نمی گفت که از این این جا برخیز، به آن جا بنشین . اگر هیچ نداشتیم ، این طوربدبخت هم نبودیم . خانه ء اوروس بسوزد که مارا در بدر وخاک به سر ساخت ....
ها ، زمینش ، آسمانش ، خاک و بادش ، همه چیزش به آتش مبدل شده است . مثل این است که آدم را میان داش افگنده باشند . شاید هم محله ء ما در مقابل یکی از دریچه های دوزخ موقعیت دارد که پدرم یک عمر در باره ء آن به دیگران معلومات می داد .
در چنین گرمایی که عطر گل سنجد سخت می آزاردم، فکر می کنم زیر دوشک خوابم جنایت بزرگی را پنهان کرده ام و خودم روی آن دراز کشیده ام تا این جنایت بیشتر پنهان بماند . من در اتاقم هستم ، در اتاقی که همیشه خوش داشته ام در آن باشم . نمی دانم چطوراین اتاق به دسترس من قرار گرفت . اما آن چه که برای من اهمیت دارد، احساس آرامشی است که دراین اتاق به من دست می دهد . حالاهم هر چند که عطر گل سنجد ، کارد خون آلود زیر بستر خوابم و گاه گاهی صدای چوری های شیشه یی ناراحتم می سازند . احساس آرامش می کنم .
این اتاق طوری ساخته شده است که از دیگر اتاق های حویلی ما دور و جداست . در گوشه یی از محوطه ء حویلی بیرونی موقعیت دارد که با گل پاخسه و چند تا چوب کرم زده و نیمه جان اعمار شده است . نه با اتاق ها ی درون حویلی ملحق است و نه با اتاق های بیرون حویلی . من این اتاق را همیشه بیشتر از همه چیز دیگر دنیا دوست داشته ام . یک اتاق چهار کنج که کلکین ندارد . فقط یک در که سوی حویلی است و یک سوراخ به اندازه ء یک کاغذ پران نیم تخته یی سوی کوچه دارد . از آن جا همیشه صدای رهگذران خسته و سر گردانی را می شنوم که از کوچه می گذرند و یا صدای بچه هایی خرد سال را که در مسجد کوچه ء ما بی زبر بی می خوانند . نمی دانم ، پدرم چطور جاضر شد که این اتاق را به من بدهد . سال های قبل پدرم ، زن ها و دختر ها و جوان هایی را که دیوانه می شدند و آن هارا نزد او می آوردند ، در این اتاق نگهمیداشت و آن هارا در این اتاق کوف وچوف می کرد تا جور شوند . پدرم این دیوانه هارا ، این دیوانه دختر ها ، این دیوانه زنک ها ، و دیوانه مردک هارا چند شب درهمین اتاق نگهمیداشت و شب هایک یا دوساعت به درون این اتاق می آمد و دیوانه هارا کوف وچوف می کرد . دم و دعا می کرد . نمی دانم که دیوانه جور می شدند و یانی .
سال های بعد پدرم از این کار ها دست کشید . نمی دانم چرا ؟شاید تعداد دیوانه ها زیاد شدند و یاهم پدرم اهمیت و اعتبار قبلیش را از دست داد و یا کوف وچوف های او بی تاثیر شدند و شاید هم بدبختی های مردم محله ء ما به حدی فزونی کسب کردند که دیگر کسی به فکر دیوانه ها نشد . ممکن همین دلایل سبب شدند که این اتاق بالاخره به من تعلق بگیرد . من در این اتاق هیچگاه احساس تنهایی نمی کردم . همیشه در سیمای دیوارهایش ،دیوانه زنک ها و دیوانه مردک هایی را می دیدم که بامن بسیار صمیمانه گپ می زدند و درد دل می کردند . من آن هارا با خودم بسیار صمیمی می یافتم و همیشه احساس می کردم که آن ها آدم های خوبی بوده اند . درمی یافتم که همیشه آدم های خوب و حساس دیوانه می شوند . آن ها با دیوانه شدن شان به دیگران ثابت می سازند که هنوز انسان اند و انسان باقی مانده اندو هنوز روح شان آلوده و مکروه نشده است و هنوز در درون شان پاکی و صداقت ، عصیان و پرخاش نخشکیده اند . همیشه با آن ها درد دل می کردم . گاهی هم با آن ها بلند بلند گپ می زدم . آن ها می خندیدند . من هم با آن ها یک جا قهقهه کنان می خندیدم . صدای خنده های ما در این اتاق کوچک می پیچید. شاید همین موضوع سبب شده بود که مرا هم دیوانه بخوانند وشاید روی همین دلیل پدرم که پسان ها از من مایوس و نومید شد،پذیرفت که این اتاق از آن من باشد و به این گونه مرا و هذیان های مرا از خود و دیگران دور ساخت . پسانتر ها ، مادرم هم از من دل کند و دیگران هم گفتند که من معاف هستم . جای من من همین اتاق شد . در اصل کسی این اتاق را به من نسپرده است . جریان زنده گی طوری آمد که این اتاق به من تعلق بگیرد .آن ها هر بار همین که مرا گم می کردند ،یا از قبرستان می یافتندم و یاهم از همین اتاق .
حالا ظهر کم کم نزدیک می شود . گرمی هوا چنان شدت گرفته است که گویا می خواهد امروزآدم های محله ء مرا درهمین دنیا با آنچه که پدرم همیشه در باره ء آتش دوزخ می گفت ، آشنا سازد . یادم می آید در گذشته ها هوا که همین طور داغ می شد وهفته ها باران نمی بارید ، مادرم می گفت :
-غضب خداست ،حتمی دراین شهر گناه زیاد شده .
ازمادرم می پرسیدم :
-ما چه گناه کرده ایم ؟
مادرم جواب می داد :
- ما گناه نکنیم چه ،مجبور هستیم که به خاطر گناه دیگران بسوزیم .
وبعد ها همیشه که هوا همین طور داغ و کشنده می شد ، به خیالم می آمد که در فضای محله ء ما بار گناهان و گنهکاران سنگینی می کند . گپ های مادرم یادم می آمدند . حیران می شدم که چرا ما محکوم هستیم که بار گناهان دیگران را بردوش بکشیم ؟ امروز هم که یکی از همان روزهاست . نمی دانم باز چرا هوا غضب کرده و مارا در شعله های آتش کباب می کند . صدا هایی می شنوم . در می یابم که همه عجله دارند تا شست و شوی پدرم ، شست و شوی نعش پدرم هر چه زودتر تمام . همه هراس دارند که نعش می گندد. در حالی که پدرم صبح امروز هنگامی که مادرم و زن کاکایم به شفاخانه ء شهر و نزد کدام طبیب رفته بودند ، مرده بود . خودش نمرده بود . اورا کشته بودند . اورا کسی کشته بود . اما دیگران به مردم گفتند که پدرم به مرگ خودش مرده است . سکته کرده است .شریان خونش کفیده است و از این طور گپ ها ... مامایم ، مادرم و چند تای دیگر از ریش سفیدان وریش سیاهان جمع شدند و فیصله کردند که قتل پدرم را پنهان کنند . آن ها خیال کردند که کسی خبر نمی شود. به خیال آن ها من خبر نمی شوم .من همیشه از بسیار گپ ها خبر می شدم . اما صدایم را نمی کشیدم . اگر می گفتم چه ؟ می گفتند دیوانه است . هذیان می گوید . معاف است و از این طور گپ ها . دیگرن همیشه خیال می کردند که من در دنیای خودم غرق هستم و کاری به کار دیگران ندارم . دیوانه ء بی آزاری هستم . از صبح تا شام به جای این که قاعده ء بغدادی بخوانم ، شمس می گویم و می وساقی . عشق و پیاله و آفتاب و قمر . خیال می کردند که دیوانه ام و از حلقه ء آن ها جدا زنده گی می کنم . در یک دنیای دیگر . اما نمی دانستند که دنیای من بالاخره از همین دنیای دور و پیشم ساخته شده بود .
هر جند که از حلقهء آن ها جدا و دور به نظر می رسیدم ، اما از بسیار گپ ها خبر می شدم . ولی صدایم را نمی کشیدم . آن ها حق داشتند درمورد من آن گونه که دل شان می خواست ، بیاندیشند . به راستی از همه بدم می آمد و می آید و از دیدن چهره های آن ها گریزانم ، ازهمه . حتی از پدرم بیزار بودم . بعضی ها به قول پدرم عقیده داشتند که مرا جن زده است . پدرم پسان ها از دعا کردن و تعویذ دادن به من دست کشید و از این کارش در مورد من منصرف شد . مثل این که دانست دعا و جادویش بر من اثر بخش نیست و دید که تلاش هایش به خاطر آدم ساختن من جایی را نمی گیرد و همان بود که مرا به حال خودم گذاشت و گفت :
- خدا خودش می داند و به این بنده اش زور ما نرسید .
پسان ها من احساس کردم که پدرم از من بسیار نفرت دارد . گاهی که باهم چشم به چشم می شدیم ،در چشم هایش ، در نگاه هایش می خواندم که اگر ترس از خدا و شرم از مردم نمی بود ، با یک حمله گلویم را می فشرد و خودش را از شر من نجات می داد . او هنگامی که به دیگران در مورد من گپ می زد ،با خشم و عتاب می گفت :
- بی عقل است . خداوند برایش عقل نداده . چاره چیست ؟
و من احساس می کردم که پدرم می داند که باعقل هستم و از بسیار حقایق آگاهی دارم . اما او اولین کسی بود که بردیگران قبولاند که من دیوانه هستم و به سخنانم نباید کسی اهمیت بدهد . بار دیگر شرنگس چوری های شیشه یی ، بار دیگر عطر گل سنجد . به خیالم می شود که کارد خون آلود از زیر بسترم مثل یک مار بیرون می شود . می ترسم . دورادور بسترم را ازنظر می گذرانم . روزهایی که خرد بودم و هر بار که با مادرم به شهر می رفتم ،جالبتر از همه چیز پیر مرد کارد فروشی بود که کارد هاو چاقو های تیز را که تیغه های شان در شعاع آفتاب می درخشیدند ، روی تبنگی چیده و در پیاده رو می نشست . همیشه رهگذرانی را می دیدم که دور او نشسته می بودند و کارد های اورا بیع می کردند و برنده گی تیغه ء کارد هارا و چاقو هارا با دست های شان لمس می کردند . من همیشه در دلم آرزو می کردم که روزی برسد و بتوانم از آن کارد های کلان یک تا بخرم . بعد ها به مادرم گریه کنان می گفتم برایم یک کارد بخرد . اما مادرم برآشفته می شد و می پرسید :
- کارد را چه می کنی ؟ کسی را می کشی ؟
و من که جوابی برایش نداشتم ، اصرار می کردم که برایم یک کارد کلان از نزد آن پیر مرد بخرد . شاید این احساس پسان ها از من به مادرم و زن کاکایم انتقال یافته بود که آن ها دو هفته قبل ، یعنی چهارده روزپیش یکی از همان کارد هایی را که من آرزوی خرید نش را در سال های کودکی داشتم ، خریده برای آشپز خانه آورده بودند . شاید آن ها هم مثل من بودند و هر بار از پهلوی کارد فروش می گذشتند ،آرزوی خریدن یک کارد بر دل شان چنگ می زد و تا بالاخره این آرزو بر آن ها غلبه کرده بود و کارد کلانی را خریده بودند.
***
در این لحظه بار دیگر در قلبم محبت و عشق گنگی را احساس می کنم . احساس می کنم که لحظه ء دیدار نزدیک است . روز عید است و دلم می شود بر خیزم و بروم . به خیالم می شود که او از گوشه ء بام به هر سو می نگرد . نگاه هایش مرا می جویند . دامن کلان گلدارش را باد آرام آرام به اهتزاز در آورده است و چشم هایش نگران و سرگردان ، دنبال چشم های من . اما فکر می کنم در چنین گرمایی ، در چنین روزی که پدرم مرده است ، او دیگر منتظر من نخواهد بود . امروز صبح اورا دیده بودم . وقتی که جسد خون آلود و کشته شده ء پدرم را دیدم ، اورا هم دیدم . احساس می کنم که امروزبعد از سال ها در چشم های او احساس کردم که او هم مانند من که دیوانه ء او هستم ، دیوانه ء من است . نگاه های گرم ، آن چه که گویا من از سال های سال انتظارش را داشتم و بعد گریز و پنهان شدن ... برای اولین بار است که احساس می کنم که من هیچگاه تنها نبوده ام . او هیچگاه تنها نبوده است . ما باهم بوده ایم . اما در پهلوی این همه عشق و محبت یک حالت گناه و احساس کمی می آزاردم . خیال می کنم در برابر او گناهی را مرتکب شده ام و در برابر او خطایی از من سر زده است . خیال می کنم در امتحانی که او از من گرفته ، ناکام شده ام . به خیالم می شود که او در میدان محبت سبقت و برتری اش را نسبت به من ثابت ساخته است . اتفاق کوچکی یادم می آید . نمی دانم امروز صبح بود و یا یک صبح آن سوی چندین سال گذشته . دقیق نمی دانم . گاهی فکر می کنم صبح امروز بود . صبح امروز . گاهی بین این صبح و خودم یک فاصله ء چندین ساله را احساس می کنم . اما آن چه که خودم به آن باور دارم ، صبح امروزاست . روی صفه ء خوابیده بودم . روی یک صفه . نمی دانم کدام صفه ، صبح بود . هنوز آفتاب طلوع نکرده بودو غرق خواب شیرین صبحانه . شاید هم نسیم ملایم سحر گاه گونه هایم را نوازش می کرد . من خواب می دیدم که میان کوهستانی هستم . میان یک دره ء زیبا و سرد . آب چشمه ها از روی سنگ ها جاری بود و شمال خنکی می وزید . من از این خنک حظ می برم . می لرزم و از این لرزیدن لذت می برم . ناگهان پایم از روی سنگی خطا می خورد .افتادم میان آب سر د و خنک . چشم هایم را که گشودم ، او ایستاده بود . هاجر ، دختر کاکایم . او بر رویم آب می پاشید . درون یخن پیراهنم ، روی سینه ام آب ریخته بود . از حیرت و ترس من خندید و دوان دوان گریخت . صدای شرنگ شرنگ چوری هایش تار های دلم را لرزاند . روی بستر خوابم نشستم . حالت دیگری برایم دست داده بود . طوردیگری شده بودم . همان لحظه احساس کردم که این آب ، مرا ازیک خواب سنگین بیدار ساخته است .پس از آن روز خواب از چشم هایم گریخت .همیشه یک لبخند ، صدای خنده ء ملایم ،صدای پا ، گریزو صدای شرنگ شرنگ چوری های شیشه یی ، همیشه هر لحظه ، درهمه جا ، هوای سرد و خنک دره یی میان یک کوهستان ، در یک صبح پراز صفا و افتادن میان آب سرد یک چشمه را احساس می کردم و دلم می شد دوباره به همان دره ، میان همان کوهستان زیبا ، میان همان احساس زود گذر ، همان خواب و همان لحظه و همان خنده و همان شوخی و همان چشمه برسم . مثل کسی که جادو شده باشد ، شب و روز در بارۀ همان یک لحظه واحساسی که پس از بیدار شدن از خواب به من دست داده بود ، فکر می کردم .
***
و قتی خرد بودم ، چند سال مکتب خواندم و زود دمش را رها کردم .هر چند پدرم کوشید تا پایم را با درس و تعلیم ببندد ، نشد . ازخانه و مدرسه می گریختم و خوش می شدم که شب ها را در ویرانه ها سپری کنم و با مهتاب و ستاره های آسمان درد دل کنم . پسان ها کوشش کردند تا به من کسب و کاری سراغ کنند و یا هم کارهایی را که شاید بچه های محلهء ما می کردند ، من هم بکنم . مگر نشد . نتیجه یی از این تلاش های آن ها به دست نیامد . من فقط خوش داشتم که در کنج خانه بنشینم و کتاب هایی را که پیدا می کردم ، بخوانم . در همه حال ، مادرم به من می رسید . برایم آب و نان می آورد . از من مراقبت می کرد . من با او هم هم گپ نبودم . او هم یکی از همان آدم هایی بود که بدم می آمدو بدتر از همه از او بسیار می ترسیدم .
صبح امروز دیدم که پدرم افتاده و کارد چند جای سینه اش را شگافته است .کارد خون آلودی را هم دیدم که پهلوی جسد خونین پدرم افتاده بود . قاتل هر کس بود ، به ضربه های کارد اکتفا نکرده و با سنگ سرو روی پدرم را هم زده بود . ریشش را چنگ زده و چندین قسمتش را کنده بود . وقتی به آن جا رسیدم ، جان در جان پدرم نمانده بود . بوی عطر سنجد همان لحظه مشامم را آزرد . پدرم در زنده گیش همیشه از این عطراستفاده می کرد . در آن لحظه هم بوی گل سنجد مرا سخت از جسد پدرم متنفر ساخت .
من تصادفا با این صحنه روبرو شدم . اصلا مقصد من این بود که هاجر را ببینم و برایش مژده بدهم که امروز عید شده است . اما جسد خون آلود پدرم عید را از یادم برد . من اصلا می خواستم هاجر را پیدا کنم . اگر چه همیشه از رفتن به خانه ء آن ها هراس داشتم و بیشتر از هاجر می ترسیدم . اما هاجر کاری به من نداشت . فقط نگاهی به من می انداخت و می رفت . وقتی می خواستم به آن جا بروم ، چوری های زن کاکایم یادم آمدند . با خودم تصمیم گرفتم اگر چوری ها اورا در خانه اش پیدا کنم ، آن هارا بگیرم و زیر سنگ ریزه ریزه کنم .
من در گذشته ها دزدانه دزدانه به خامه ء کاکایم می رفتم . مگر موفق نمی شدم که چوری های اورا پیدا کنم . او هیچ وقت چوری هایش را از دست هایش بیرون نمی کشید و من همیشه در سراغ دمی بودم که زن کاکایم چوری هایش را از دست هایش بکشد ، به خانه بگذارد و خودش هم جایی برود و من آن گاه بروم ، چوری های اورا بشکنم و دلم یخ شود .نمی دانم چرا ازمدتی به این طرف شب و روز در باره ء چوری های زن کاکایم می اندیشیدم . خدایی از چوری های او بدم آمده بود . از رنگ سرخش ، از ضخامت چوری ها و از صدای شرنگ شرنگ آن ها . صدای این چوری ها خشم و غضب آتشینی را در دلم بیدار می ساخت . همیشه دلم می شد به زن کاکایم حمله کنم و چوری هایش را یک یک تابشکنم. اما صبح امروزکه با جسد پدرم رو به رو شدم ، ترسیدم و از راهم برگشتم . از دیدن جسد خون آلود پدرم نترسیدم . مثل این که پدرم هر روز این طور ده ها با رکشته می شد و می مرد . بعد یادم آمد که اول به کوچه رفتم . خودم هم نمی دانم که چرا به کوچه رفتم . شاید به خاطر این که ببینم مردم ، بجه ها ، لباس ها نو شان را پوشیده اند و یانی ؟ اما در آن لحظه دیدم که دو زن چادر یدار از آن سوی کوچه می آیند . از چادری های کبود رنگ و چرکین شان شناختم که آن ها مادر و زن کاکایم هستند که از شهر ، از شفا خانه پس می آمدند . از دیدن آن ها خوش شدم .
می خواستم چیزی درمورد پدرم بگویم . اما صدای چوری های زن کاکایم وضعم را دگر گون ساخت. در آن لحظه متوجه شدم که هاجر دختر کاکایم هم به کوچه آمده است . با پاهای برهنه و مو های پریشان . در حالی که می خندید ، به درون حویلی اشاره می کرد . لب هایش به نظرم بیشتر سرخرنگ آمدند . مثل این که خون آلود باشند . همان لحظه با خودم گفتم : ها ، هاجر خبردارد که امروز عید شده و لب هایش را به همین خاطر سرخی زده زده است .
زن کاکا یم و مادرم از این حرکت و اشاره های او وحشتزده شه ، شتابزده به دنبال هاجر به درون حویلی رفتند . هاجر در گذشته ها هیچ عادت نداشت که به کوچه برآید . اما صبح امروز مثلی که می خواست کشته شدن پدرم را به دیگران بگوید ، به کوچه آمده بود . هاجر تمام روزها و شب ها را در اتاق تاریکی که ما آن را پسخانه می گفتیم ، سپری می کرد . او هم مدت ها بود که دیوانه شده بود . او تک و تنها در همان اتاق تاریک می بود . گاهی هم که از اتاق بیرون می آمد ، از دیدن پرده ها و تکه ها ی سپید وحشتزده می شد به آن ها حمله می کرد . با دست ها و دندان هایش رخت های سپید رنگ را می درید و مثل گر گ ها زوزه می کشید . در چنین لحظه ها من می دیدم که هاجر سراپا به خشم و غضب مبدل می گشت . مادرش اورا به زور کشان کشان به اتاقش می برد و در را به رویش محکم می بست و صدای هاجر ساعت ها از درون آن اتاق سیاه بلند می شد که مثل گر گ ها قوله می کشید و بعد آرام می شد . شاید هم خوابش می برد .
هفته ء یک بار ، دوبار هنگام غروب آفتاب ، به بام حویلی خود شان که پهلوی حویلی ما بود - هردو حویلی در یک محوطه بودند - می برامد و در حالی که سوی آسمان می دید ، مثل گر گ ها زوزه می کشید . مردم محله ء ما با صدای حزن انگیز و دردناک او آشنا بودند . صدایش ، زوزه اش درحین حال وحشتناک بودند و در دل آدمی یک نوع غم و حسرت گنگ و کشنده یی را بیدارمی ساختند . مردم محله ء ما با صدای او آشنا بودند و می دانستند که این صدا ، صدای هاجر است . مردم با شنیدن این صدای غمناک ، اندوهگین می شدند ودر دل شان یک نوع غم ، یک حسرت گنگ و ترس ناشناخته حاکم می شد . با خود غمگنانه می گفتند :
- صدای هاجر است ، هاجر دیوانه ، هاجر بیچاره ...
دختر کاکای به شهادت رسیده ام هم سن و سال من است و هیجده ساله است . مادرم می گفت که یک ساعت قبل از من تولد شده است .مادرم و مادر او در همان شب اول هاجر را به من نامزد کرده بودند و من همیشه بادیدن هاجر به یاد همین گپ مادرم می افتادم و خوش می شدم که او به من تعلق دارد . از من است و ما از همدیگر هستیم . اما روزگار طور دیگری آورد و اتفاقا هردو به سرنوشت تقریبا همرنگی دچار شدیم . اما زنده گی او تلختر از من شد و با سرنوشت تلخ او ، زنده گی برای من نیز تلختر گردید .
امروز صبح ، در کوچه وقتی که مادرم و زن کاکایم هنوز نیامده بودند ، متوجه شدم که عبدل از کوچه می گذرد . راستش این که من عاشق عبدل بودم . همیشه می خواست اورا ببینم . اصلا از دیدار او سیر نمی شدم . امروزهم عبدل را دیدم ، عبدل دیوانه را . مردم اورا دیوانه ء بی آزار می خواندند . او درخانه تاب نمی آورد و اکثر اوقات در کوچه ها گشت و گذار می کرد و یا د رگوشه یی می نشست و با کارد کهنه یی که همیشه با خودش داشت ، روی زمین نقش و نگار هایی می کشید که معنایش را جز خودش کس دیگری نمی فهمید .پایش برهنه ، موی سرش رسیده و ژولیده ، پیراهن و تنبانش پاره پاره و چرکین . عادت داشت تار های ریشش را بکند . به همین خاطر اقارب او همیشه ریش او را می تراشیدند . من همیشه که اورا می دیدم ، با یک عطش سیری ناپذیر ، سروپایش را تماشا می کردم . به یاد پیرمردی می افتادم که در گوشه یی از پیاده رویی شهر ، کنار تبنگ کارد فروشیش نشسته می بود . کارد های او مقابل نظرم می آمدند که در شعاع آفتاب برقک می زدند و دلم می شد یک تا از آن کارد ها را من هم داشته باشم . همیشه با دیدن عبدل دیوانه به خیالم می آمد که او در جستجوی کسی هست که روزی اورا پیدا کند و شاید هم می خواست با کارد دست داشته اش اورا بکشد ، انتقام بگیرد . همیشه به خیالم می آمد که او مجنونی است که لیلایش گفته که همان جاباشد ، بر می گردد. و او درهمین کوچه ها مانده بود ، سال های سال ... تا مرغ ها در سرش لانه گذاشته بودند.
هر بار که اورا می دیدم ، دوسه بار عبدل عبدل گویان صدایش می کردم . ولی او هیچ وقت صدایم را نمی شنید و پاسخی به من نمی داد . صبح امروز اورا که دیدم ، یک بار به خیالم آمد که او پدرم را کشته است . ام دیدم که کارد دست داشته اش خون آلود نیست . او رفت و من هم برگشتم ، به اتاقم آمدم . حیران شدم ، وارخطا به هر طرف نگاه می کردم . عطر گل سنجد فضای اتاق را فرا گرفته بود .حالا هم این بوی زشت و نفرت آور فضای اتاقم را اشغال کرده است .