قادر مرادی

عطر گل سنجد و صدای چور ی ها ( اول )

داستان بلند
ازمجموعهءداستانی رفته ها برنمی گردند

خواب می بینم ، میان دره یی هستم . کوه ها بلندند . جویبارهای آب شفاف جاری اند .در تیغهء کوه های بلند ، پارچه های ابر گیر کرده اند . پارچه های ابر در تیغه های کو ه مانده اند .نسیم فارمی می وزد . صدای پرنده گان و صدای جریان آب در جویبار ها . سنگ ها شفاف و درخشنده اند . آب جویبار ها شفاف و درخشنده است و سنگریزه های در زیر آب دانه دانه دیده می شوند . می شود که دانه دانه آن هارا شمرد. درخت ها سبز اند. سبز درخشان و تازه . سبزه ها پاک و ستره اند و درخشنده ، آرام آرام می جنبند. گل های خود رو، زرد و سرخ و یاسمنی در میان سبزه ها می جنبند . نسیم سرد و ملایم تنم را را سرد می سازد . خنک می خورم واز این سردی حالت تازه یی در بدنم بیدار می شود . لذت می برم . با عطش فراوان هوای پاک و عطرآگین را به درون سینه ام می کشم . به کوه ها ، به سنگ ها ، به سبزه ها ، به درخت ها ، به گل ها می نگرم .به جویباردرخشنده وشیشه مانند می نگرم . حظ می برم و افسوس می خورم که چرا تا کنون از این دنیای دل انگیز و جانبخش بیخبر بوده ام. من روی سنگی ایستاده ام ،پرنده ها در میان شاخه ها و سبزه ها می پرند ، هیچکس نیست چیزی به نام آدم وحیوان نمی بینم . طوری به نظر می رسد که اینجاه همه چیزدست ناخورده است . این جا از نگاه ها و گام های خشن آدم ها و حیوان ها مصوون مانده است . به خیالم می آید که این جا همه چیز ، مثل تن دختر ک زیبا روی فرشته گونی است که از نفس ها و نگاه های خشن آدم ها و حیوان ها مصوون مانده است .به خیالم می آید که این جا، مانند دخترک زیبا روی فرشته گون باکره یی است که هرگزنگاه مردی ، نگاه آدمی ، نگاه حیوانی به سویش نتابیده است . همه جایش باکره است ، همه جایش ، چشم هایش، رخساره هایش ، گیسوان سیاه و درازش ، دست هایش ، پاهایش ، همه جایش باکره است و هرگز نگاه مردی ویا زنی براو نیفتاده است .
در این خیال ها غرق هستم که نا گهان می لغزم و میان جوی می افتم .تنم ، لباس هایم همه در آب سرد جویبار تر می شوند .می لرزم ، از سردی آب وهوا می لرزم .دندان هایم به هم می خورند .چه خنک تازه و جانبخشی ، حیرتزده به اطرافم می نگرم و از خواب می پرم . صبح یک روز تابستان است . هنوز آفتاب سر نزده ، روی صفه خوابیده ام . چشم هایم را که می گشایم ، بالای سرم می بینم که او ایستاده است . کیست ؟ تبسمی در لب دارد و به من می نگرد . جام آب بردست ، پیراهنم تر است . لحظه یی قبل او آب جام را درون یخنم ، بر روی سینه ام ریخته است . باد نرم و جانبخش سر گاهی می وزد. به او می نگرم ، به هاجر ، هرگز در گذشته اورا این گونه زیبا و دلپذیر ندیده بودم . چوری های شیشه اش مانند دانه های انارشفاف و تازه اند . حیران حیران به او می نگرم . او مثل یک کوهستان ، مثل یک درهء زیبا ، مثل جویبارهای شفاف ، مثل درخشنده گی سنگریزه ها ، چشم هایش مانند جویبار های خوابم ستره و صاف اند . سنگریزه های زیبا ، در زیر نگاه هایش دانه دانه دیده می شوند . زیباییش مثل درخت هاست، مثل سبزه ها وگل های کوچک خود رو، به رنگ های یاسمنی ، زرد و سرخ . همه جایش دست ناخورده است . مثل این که هر گز نگاه مردی ، نگاه زنی ، نگاه هیچ موجودی سوی او نیفتاده است.
به خیالم می آید که او سال های سال است که از گزند نگاه های خشن آدم ها ، از نگاه های آدمیزاده گان مصوون مانده است . چوری هایش ، چوری های شیشه یی اش مانند دانه های انار شفاف و روشن هستند . مثل این که چشم های من ، اولین چشم هایی بودند که این هارا می دیدند. از دیدن او همان لحظه ها به نظرم آمدند که همه چیزش ، همه جایش باکره و همانند آب صاف آن چشمه ها و جویبارها دست نا خورده است . مثل این که من اولین آدمی بودم که اولین بار نگاه هایم بر رویش می افتادند و اولین بار بود که او تمام هستی باکره و تمام نگاه های پاک و دست ناخورده اش را ، تبسم تازه و ملایمش را نثار آدمی می کرد . حیران حیران تماشایش می کردم . او می خندید و به من می دید . باردیگر صدای شرنگس چوری های سرخرنگ شیشه یی اش را شنیدم . از جا بلند شدم و هاجرقهقهه کنان خندید و مثل آهو بچه یی پا به فرار گذاشت و گریخت .
روی بستر نشستم . این کی بود ؟هاجر ؟ دختر کاکایم ؟چرا تا کنون متوجه این دنیای گسترده و پر شکوه عشق وزیبایی نشده بودم . حالت عجیبی به من دست داده بود . روی سینه ام دست کشیدم پیراهنم به سینه ام چسپیده بود . روی سینه ام ازآب سرد ، سرد تر شده بود . به خیالم آمد که این آبی که هاجر بالایم ریخته است، در حقیقت مرا از یک خواب سنگین بیدار ساخته است .چشم هایم را دوباره بینایی بخشیده است .گوش هایم را توانایی شنیدن بخشیده است و درون سینه ام آتشی افروخته است. باورم نمی شد که او هاجر بوده باشد .صدای خنده ء مستانه اش هنوز به گوش می رسید . صدای گام هایش ، صدای شرنگس چوری هایش ، چوری های سرخرنگ شیشه یی اش. وقتی می خندید ، سینه های بلندش می لرزیدند و موهای چوتی کرده اش ، رو تخت پشت و شانه هایش می رقصیدند . خاک ها از تماس با کف پاهای نرم او سیراب ازیک لدت گنگ می شدند و نفس های گرمش هوارا معطر می ساختند . مگر حیران بودم که چرا گریخت ؟ شاید ازاین که بالایم آب پاشیده بود و مرا از خواب بیدار کرده بود ، ترسیده بود . شاید فکر کرده کرده بود که من حالا دنبالش خواهم افتاد. گیرش خواهم کرد و از چوتی هایش خواهم کشید . در حالی که من دیگر آن پسر کاکای گذشته ء او نبودم . مات ومبهوت نشسته بودم . زانوانم در بغل ، ححیران و فرورفته دریک چرت شیرین و مبهم . مرا چه شده است ؟ خدایا ، او کی بود ؟ آن چه که دیده بودم ، چه بود ؟
نمی دانستم و سراپا در یک لذت گنگ غوطه می خوردم . درون سینه ام آتشکده یی برافروخته شده بود . نمی دانستم مرا چه شده است . درد شیرین و لذتبخشی را در وجودم احساس می کردم و دلم می شد که این حالت و این احساس مرموز من سال های سال دوام نماید . اما صدای جیغ خروسی مرا از این خیال ها جدا ساخت و به دورپرتاب کرد .
***
از خواب بیدار می شوم . چه خواب شیرینی ، دلم می خواهد دوباره بخوابم و همان خیال ها و احساسات شیرین و دلپذیر دوباره به سراغم بیایند . خروسی پیهم جیغ می زند . نمی گذارد که دوباره بخوابم . لحظه یی نمی گذرد که نا گهان افکار دیگری مانند جیغ خروس به من هجوم می آورند . برخیز، نماز صبحت را بخوان ، وقت نماز است .نمی خواهم برخیزم . احساس می کنم که حالم دگرگون است و مثل روزهای دیگر نیستم . سوال هایی در ذهنم تکرار می شوند . من کی هستم ، من کجا هستم ؟می خواهم بر گردم ، میان خواب هایم ، نمی خواهم از جایم بلند شوم . به خودم حیران می مانم . یادم نمی آید که در گذشته ها ، این وقت صبح از خواب بیدار شده باشم . یک نیروی ناشناخته ، یک حس نا شناخته مرا به سوی نماز صبح می خواند .واهمه یی در دلم راه یافته است . امروز باید برخیزی ، خواب بس است . نماز صبح را بخوان . لباس تازه ات را به تن کن . امروز یک روز دیگر است . چه روز دیگر گونه یی می تواند باشد ؟ برای من همه روزها یک سان بوده اند . هیچگاهی این طوریک س مرموزمرا با این قوتش برای نماز صبح نخوانده است . به خودم حیران می شوم . این احساس کم کم در من قوت بیشتر می گیرد . به خیالم می آید که امروز عید است ، عید رمضان ، ماه را در آسمان دیده اند و عید کرده اند . روزه را بشکسته اند و تو هنوز خوابی . یک ماه روزه گرفتی ، معیادش تکمیل شده است . امروز عید است . روزه ات را بشکن ، لباس ها ی تازه ات را بپوش . برخیز ، احساس می کنم که بعداز گذشت سال ها چنین حالتی به من دست داده است . بوی عید می آید . دلم خوش می شود که عید شده است . روی بستر می نشینم . یک بار دیگر خواب هایم به یادم می آیند . هاجر یادم می آید . دلم را شور تازه یی فرا می گیرد . همان لحظه احساس می کنم که در دلم آتشکده یی را افروخته اند . با عجله بر می خیزم . عید است ، عید ... با عجله طهارت می گیرم و برای نماز آماده می شوم . سپیده کاملا ندمیده است . به خودم حیران می مانم که چه کنم ؟نماز ... شاید سال ها می شد که نماز را ترک کرده بودم و شاید هم می خواندم . درست یادم نیست . اما حس می کنم که سال هاست که نمازی نخوانده ام . دقایقی بعد هوا رشنتر می شود . من برای ادای نماز می ایستم . در این لحظه صدای مادرم و زن کاکایم را از بیرون می شنوم . صدای شرنگس چوری های زن کاکایم را هم می شنوم . آن ها بازهم می روند به شهر . آن ها در این وقت ها ، سحر گاهان ، قبل از آن که از آسمان آتش ببارد ، می روند به شهر و پیش از آن که زمین به زمین تنور داغ مبدل شود ، بر می گردند به خانه . آن ها باز می روند . صدای شرنگس چوری های زن کاکایم در خاموشی صبح آرام آرام فرو می رود . نماز را که تمام می کنم و رویم را به سلام بر می گردانم ، نگاهم به کنج اتاقم می افتد . یک کلچهء قاق و خاکزده در کنج اتاقم افتاده است . لحظه یی به آن خیره می شوم . بعداز دعا بیشتر و بادقت سوی کلچه ء قاق و خاکزده می نگرم . حیران می شوم . این کلجه از کجا پیدا شده است ؟ به خیالم می شود که ایم کلچه در اتاق من امروزپیدا شده است . مگر خاکزده گی و قواره ء قاق و کهنه ء آن می رساند که کلچه از سال های سال به این طرف در همین کنج اتاق من بوده است و من امروز متوجه آن شده ام . بیشتر حیران می شوم . در دلم یک همهمه ء گنگ پیدا می شود . نمی دانم چرا یک نیروی ناشناخته و کنجکاواصرار می کند که به سوی کلچه بنگرم و در باره ء آن بیاندیشم . هر چند می کوشم به یاد بیاورم که این کلچه ، این جا در کنج اتاق من از کجا آمده است ، یادم نمی آید . یادم می آید که برخیزم و کمی قران بخوانم . هاجر یادم می آید . دوباره سوی کلچه ء خاکزده و پوپنک زده می بینم . به خیالم می آید شاید روزی هاجر این کلچه را به من داده است . شاید سال های قبل . او در گذشته ها عادت داشت از کلچه های روغنی و یاشیرینی هایی که دیگران برایش می دادند ، کمی هم به من نگهدارد و پسان آن هارا دزدانه برای من می آورد .هنگامی که هردو هنوز کودک بودیم ُ او چنین مهربانی هایی را در حق من انجام می داد .اما این کلچه ؟ این کلچه را چه زمانی به من داده بود ؟ آیا زمانی که هردو هنوز کودک بودیم ویا پسان ها که دیگر کودک نبودیم ؟چیز بیشتر دراین باره دستیابم نمی شود . همین قدر یادم می آید که هاجر این کلچه را به من داده است .آن هم هنگامی که دیگر ماهردو کودک نبودیم .
از اتاقم بیرون می شوم .آفتاب تازه نوک زده است .نمی دانم چرا بیرون آمدم . شایدمی خواهم ببینم که هوا هم بوی عید می دهد ویا نه . هوا صاف است . هوای عید ... به خیالم می آید که همه از عید مطلع شده و ازهمین حالا برای عید آماده گی می گیرند . عید همه را غافلگیر کرده است . همه خفته بودند که امروز هم رمضان است . همه سحرگاه روزه بسته بودند . اما پسان ، در عربستان ماه نو ، هلال ماه نو نمودار شده بود . عید در عربستان اعلام شده بود ، این اعلامیه تا به این جا که برسد ، همین قدر وقت را در بر می گیرد . عید شده است . کالا ها نادوخته ، سرو جان ها ناشسته . دختران دست ها و پا های شان راحنا نبسته اند .حالا که ازخواب برخاسته اند ، افسوس می خورند که شب گذشته چرا دست های شان را حنانکرده اند. حالا خوش هستند . من می دانستم که عید می شود .نمی دانم چرا ناگها ن به دست هایم می نگرم . انگشت خرد دست چپم حنا رنگ است . حنا شده است. چه کسی کلکم را حنا کرده است ؟ خدایا ، امروزهمه چیز دگرگون است . مثل این که من دیشب جای دیگری بودم . در جمع دختران خاله ، دختران کاکا ، دختران همسایه ، آن ها خوش و خندان دست ها و پاهای شان را حنا می کردند . می خندیدند . خنده و مزاح . مرا که دیدند ، یکی خنده کنان صدا زد :
- هاجر ، هاجر...!
صدای شرنگس چوری ها ... و بعد به من حنا دادند که کلک کوچکم را حنا بزنم و حناکه مالیدم ، همه خندیدند . قهقهه ء خنده ها . شب عید ، مادر ها کجایید ؟ دختر ها مست شده اند . هاجر را می آزارند . هاجر ، ببین ، هاجر !
و هاجر سرخ ، شرمگین ، خودش را درعقب دیگران از من پنهان می کند و ناگهان سرو صدایی برپا می شود . همه بیرون می دویم . در صحن حویلی تابوتی را گذاشته اند . مادر ها ، زن ها به گریه می شوند . به دور تابوت حلقه می زنند . های های ی !خانه ات بسوزد ، بچه ات جوانمرگ شود . الهی تختو بختت چپه شود . الهی در بگیری ، الهی دخترت مثل هاجر من یتیم شو د . الهی خانه ات بسوزد ، خداآآآآآ، خداآآآآآآ.... !
و تابوت پدر هاجر را که کشته شده بود ، از جنگ آورده بودند . کلک کوچک دست چپم را می خواهم پاک کنم . مگر رنگ حنای آن نمی رود . از این که به یاد کشته شدن کاکایم می افتم ، خودم را سرزنش می کنم . قهر خدا می آید ، درصبح عید تو باید خوش باشی . عید است . می دانی ؟ غصه و غم را از خودت دور کن . دو باره بر می گردم به اتاقم . همین که داخل دهلیز می شوم ، ناگهان زیر خانه یادم می آید . اتاق من ساختمان عجیبی دارد . به دروازه که داخل می شوی ، یک راه زینه دارد که به زیر خانه می انجامد و یک در دیگر که آن طرفش اتاق من است . یعنی د رزیر اتاق من یک اتاق زیرزمینی دیگر است . از زینه ها که پایین می روی ، با در وازه ء کهنه و قدیمی دیگری روبه رو می شوی که همانا دروازه ء زیر خانه است . از روزی که این جا را دیده ام و به یاد دارم ، یادم هست همیشه این دروازه قفل بوده است . یک قفل قدیمی زنگ زده ء سیاه شده ، دراز شکل . دروازه فرو رفته در دل خاک ، قفل خاکزده ، مثل این است از هما ن روزی که این قفل در آن جا زده شده است ، دیگر احدی آن را نگشوده است .یادم است که یگان وقت از مادرم در باره ء این زیر خانه می پرسیدم . مادرم تکان می خورد . با شک و تردید سویم می دید. معلوم می شد که خوش نداشت کسی در باره ء آن چیزی از او بپرسد . با بی میلی می گفت :
- چیز های کهنه ، تق و پق بیکاره ام را آن جا مانده ام .
نمی دانم کی ها ، می گفتند که در میان تق و پق ها ، یکی هم گهواره ء مادرم است از بلخ با خودش آورده است . یک گهواره ء تاشقرغانی که مادرم میان آن بزرگ شده است . مادرم ، نمی دانم چرا هیچگاه خوش نداشت که کسی در باره ء آن زیر خانه چیز ی بگوید . چه رسد به آن ک بگذارد که کسی آن را بگشاید . معلوم بود که مادرم آن هارا ، آن تق و پق های بیکاره را بیشتر از هر چیز دوست داشت . شاید یگان وقت که فرصت را مساعد می دید و دورو پیشش را خلوت می یافت ، دزدانه می آمد و این قفل زنگزده را می گشود و آن گاه که ازموجودیت تق و پق هایش مطمین می شد ، دوباره قفل را می زد و می رفت . من همیشه که دسته یی از کلید هارا که مادرم آن هارا به یک سوزن بند می بست و روی سینه اش می آویخت ، می دیدم ، خیال می کردم که یکی از آن کلید ها ، کلید قفل همین زیرخانه است . یک بار دلم می شود که بروم و این قفل قدیمی را باز کنم و چیز های درون زیرخانه را ببینم . از زینه ها پایین می روم . بوی زننده ء نم و اشیای فرسوده به مشامم می آید . تار عنکبوت ها به سرو رویم می چسپند . تار هارا با دست هایم دور می کنم . به دروازه می رسم .در همان طور در دل زمین فرورفته و خوابیده است . به قفل دست می برم . بسته است .می خواهم برگردم . می ترسم که اگر مادرم خبر شود ، آن گاه مرا لت و کوب خواهد کرد . کنجکاویی عجیی مرا وا می دارد تا قفل را بگشایم . خشت پخته ء نیم پارچه یی را پیدا می کنم و توسط آن چند ضربه ء محکم به قفل می زنم . قفل با ناتوانی و عجز می شکند . قلبم می زند . نوعی ترس و دلهره سراپایم را فرا می گیرد . می ترسم . دلم می خواهد حالا برگردم و از این کار منصرف شوم . اما نمی توانم . زنجیره را دور می کنم و در را به آهسته گی می گشایم . در خاکزده با نالش خشک وگوشخراشی باز می شود . زیر خانه تاریک است . نیمه تاریک ، روشنی صبح از روزنه ء دیوار به درون تابیده است . در حالی که دلم کم کم از ترس می لرزد ، کورمال کورمال دو ، سه قدم پیش می روم . حالا چشم هایم می توانند اشیای درون خانه را اندک اندک تشخیص دهند . یک گهواره ء چوبی کهنه که رنگش هنوز تازه است . بازوها ، چوب ها و چوری هایش رنگین اند .مثل چوری های دخترکان در روز های عید . به رنگ های زرد ، سرخ، گلابی، آبی ، کاهی ، کبود ، یاسمنی . قسمت هایی از چوب گهواره ، مثل چوری ها رنگ شده اند . مثل چوری های نازک و پهن . روی دیوار، دایره ء کهنه یی آویزان است . یک دب کهنه ء قدیمی . شاید هم پوستش از پوست آهوست . اما پوست پاره شده ، کفیده است . زنگوله های طلایی رنگی در قسمت چوبی دایره دیده می شوند که تیره و تاریک شده اند . رنگ آن ها به مرور زمان تیره شده است . طلایی رنگ مایل به سیاهی . روی پوست دایره ، گل های کلان کلان و رنگین رسم شده اند . مثل گل های پتونی . نمی دانم چرا ؟ پوست دایره ، آهویی را به یادم می آورد . یک با ر به ذهنم می آید که من گویا یک زمانی آهویی بوده ام و شکار چیان مادرم را شکار کرده و از پوستش دایره ساخته اند . یک بار به ذهنم می آید که مادرم این دایره را به خاطر ی نگهداشته است که مادر اورا شکارچیان شکار کرده و از پوستش این دایره را ساخته اند و مادرم این دایره را به طور نشانه یی از مادرش ، نشانه یی از گذشته های آهویی اش نگهداشته است .درکنج دیگر یک چرخ کهنه و شکسته ء پشم ریسی افتاده است . چیزهایی پهلوی چرخ افتاده اند .آن هارا بر می دارم . دستم می لرزد . مثل این که برق داشته باشند . گرد های شان افشانده می شوند .دوتا دستمال دست زرزر، زردار سپید رنگ که چرکین شده اند .لکه ها یی حنا ی خشکیده روی دستمال ها به نظر می خورند . از همان دستمال هایی که برای شب حنا ی عروس و داماد ها می سازند . این ها شاید یادگار شب حنای مادرم اند . و یک سرمه دانی قدیمی تکه یی یورمه دوزی شده . نمی دانم چرا با دیدن آن ها بخارا یادم می آید . مثل این که این سرمه دانی را از بخارا آورده باشند . . چیز های دیگری هم هستند . یک صندلی شکسته ء چوبی ، زمستان یادم می آید و پاغنده ها ی برف و صندلی گرم و روی صندلی بخار سفید رنگ از پیاله ء چای بلند می شود و دستمالی پر از جواری پیله ء گرم ، مزه ء جواری پیله ء گرم در دهانم پیدا می شود . دهانم آب می دهد . پایی در درون صندلی ، با انگشتانش پایم را می فشارد . پای داغ، آن سوی صندلی کسی نشسته است و به بالشتی تکیه داده است .من این طرف صندلی نشسته ام . به نقش و نگار های رختی خیره شده ام که بر سر لحاف صندلی پهن کرده اند . آن طرف دختری نشسته است. آرام ، خاموش ، نیم تنه در زیرلجاف صندلی است . مانند من ، انگشتان پایش آرام آرام با انگشتان پای من بازی می کنند . من گرم گرم شده ام . صندلی هم گرم است . بدنم داغ شده است و ناگهان بایک تکان پای اورا با پایم تیله می کنم ، جیغ می زند . پایش را از صندلی بیرون می کند مادرم که آتش تازه آورده است ، می پرسد :
- چه شد؟
می گوید :
- پایم سوخت ، مابین آتش صندلی .
لحظه یی بعد مادرم باردیگر می رود . با پاهایم پاهای اورا می پالم . درون صندلی ، اما پیدا نمی شوند . او به سوی من نگاه نمی کند . به سقف خیره شده است و تبسمی در لبانش پنهان است . می داند که حالا من نادم از کار کرده گیم هستم . من با پاهایم دنبال پاهایش می گردم .