گلچيني از اوصاف بهار در شعر  کلاسیک دری


 

رودكي



آمد بهار خرم با رنگ و بوي طيب

 با صد هزار زينت و آرايش عجيب

شايد كه مرد پير بدين گه جوان شود

گيتي بديل يافت شباب از پي شبيب

چرخ بزرگوار يكي لشكري بكرد

 لشكرش ابر تيره و باد صبا نقيب

نفاط، برق روشن و تندرش طبل زن

ديدم هزار خيل و نديدم چنين مهيب

خورشيد زابر تيره دهد روي گاه گاه

 چونان حصاري كه گذر دارد از رقيب

يك چند روزگار جهان دردمند بود

به شد كه يافت بوي سمن را دواي طيب

باران مشكبوي ببارد نو به نو

 و ز برف بركشيد يكي حله قصيب

گنجي كه برف پيش همي داشت گل گرفت

 هر جو يكي كه خشك همي بود شد رطيب

لاله ميان كشت درخشد همي ز دور

 چون پنجه عروس به حنا شد خضيب

بلبل همي بخواند بر شاخسار بيد

 سار از درخت سرو مر او را شده مجيب

***

دقيقي
 


بر افكند اي صنم ابر بهشتي

زمين را خلعت ارديبهشتي

بهشت عدن را گلزار ماند

درخت آراسته حور بهشتي

زمين بر سان خون آلوده ديبا

 هوا بر سان نيل اندوده وشتي

به طعم نوش گشته چشمه آب

به رنگ ديده آهوي دشتي

جهان طاوس گونه شد به ديدار

 به جايي نرمي و جايي درشتي

ز گل بوي گلاب آيد بدان سان

 كه پنداري گل اندر گل سرشتي


****

عنصري


باد نوروزي همي در بوستان بتگر شود

 تا ز صنعش هر درختي لعبتي ديگر شود

باغ همچون كلبه بزاز پر ديبا شود

باد همچون طبله عطار پر عنبر شود

سوسنش سيم سپيد از باغ بردارد همي

 باز همچون عارض خوبان زمين اخضر شود

روي بند هر زميني حله چيني شود

گوشواره هر درختي رسته گوهر شود

چون حجابي لعبتان خورشيد را بيني ز ناز

گه برون آيد ز ميغ و گه به ميغ اندر شود

افسر سيمين فرو گيرد ز سر كوه بلند

 باز مينا چشم و ديبا روي و مشكين پر شود

روز هر روزي بيفزايد چو قدر شهريار

 بوستان چون بخت او هر روز برناتر شود


***

 منوچهري

 

آمد نوروز هم از بامداد

 آمدنش فرخ و فرخنده باد

باز جهان خرم و خوب ايستاد

 مرد زمستان و بهاران بزاد

ز ابر سيه روي سمن بوي داد

 گيتي گرديد چو دار القرار

روي گل سرخ بياراستند

 زلفك شمشاد بپيراستند

كبكان بر كوه به تك خاستند

 بلبكان زير و ستا خواستند

فاختگان همبر ميناستند

 ناي زنان بر سر شاخ چنار

باز جهان خرم و خوش يافتيم

 زي سمن و سوسن بشتافتيم

زلف پر يرو يان بر تافتيم

 دل ز غم هجران بشكافتيم

خوبتر از بوقلمون يافتيم

بوقلمونيها در نوبهار

***
 

 فرخي


چون پرند نيگلون بر روي بندد مرغزار

 پرنيان هفت رنگ اندر سر آرد كوهسار

خاك را چون ناف آهو مشك زايد بي قياس

 بيد را چون پر طوطي برگ رويد بي شمار

دوش وقت نيم شب بوي بهار آورد باد

 حبذا باد شمال و خرما بوي بهار

بادگويي مشك سوده دارد اندر آستين

 باغ گويي لعبتان جلوه دارد در كنار

ارغوان لعل بدخشي دارد اندر مرسله

 نسترن لولوي لالا دارد اندر گوشوار

تا بر آمد جامهاي سرخ مل بر شاخ گل

 پنجه هاي دست مردم سر برون كرد از جنار

راست پنداري كه خلعتهاي رنگين يافتند

 باغهاي پر نگار از داغگاه شهريار

 

***

 

 انوري


باز اين چه جواني و جمال است جهان را

واين حال كه نو گشت زمين را و زمان را

مقدار شب از روز فزون بود بدل گشت

ناقص همه اين را شد و زائد همه آن را

بادام دو مغز است كه خنجر الماس

ناداده لبش بوسه سرا پاس فسان را

ژاله سپر برف ببرد از كتف كوه

چون رستم نيسان به خم آورد كمان را

كه بيضه كافور زيان كرد و گهر سود

بنگر كه چه سود است مر ايم مايه زيان را

از غايت تري كه هوا راست عجب نيست

گر خاصيت ابر دهد طبع دخان را

گر نايژه ابر نشد پاك بريده

چون هيچ عنان باز نپيچد سيلان را؟

ور ابر نه در دايگي طفل شكوفه است

 يازان سوي ابر از چه گشاده است دهان را؟

ور لاله نورسته نه افروخته شمعي است

 روشن ز چه دارد همه اطراف دمن را ؟

***


 رشيد وطواط



ملك سپهر گشت مقرر به نام گل

ناكام شد ولايت بستان به كام گل

مانند حله گشت ز آثار گل جهان

گل را چنين اثري اي من غلام گل

اطراف بوستان ز گل آرايشي گرفت

و آن كم سده طراوتش افزايشي گرفت


***
 نظامي

بيا باغبان خرمي ساز كن

گل آمد در باغ را باز كن

ز جعد بنفشه بر انگيز تاب

 سر نرگس مست بر كش ز خواب

سهي سرو را يال بر كش فراخ

 به قمري خبر ده كه سبز است شاخ

يكي مژده ده سوي بلبل به راز

كه مهد گل آمد به ميخانه باز

ز سيماي سبزه فرو شوي گرد

 كه روشن به شستن شود لاجورد

سمن را درودي ده از ارغوان

 روان كن سوي گلبن آب روان

به سر سبزي از عشق چون من كسان

 سلامي به سبزه مي رسان

هوا معتدل بوستان دلكش است

هواي دل دوستان زان خوش است

درختان شكفتند بر طرف باغ

 بر افروخته هر گلي چون چراغ

از آن سيمگون سكه نوبهار

 درم ريز كن بر سر جويبار


***
 

 سنايي


تاچرخ برگشاد گريبان نوبهار

 از لاله بست دامن كهپايه ها ازار

بر دشت و باغ چيست پس از ياسمن و گل

گردون پر ستاره و درياي پر شرار

گلزار بين ز سبزه پر از آب نارگون

 كهسار بين زلاله پر از آب ناردار

خلقي پر از نشاط ز دشتي تهي ز برف 

طبعي تهي ز غم ز درختان پر زبار

 

***

سعدي


بامدادان كه تفاوت نكند ليل و نهار

 خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار

آفرينش همه تنبيه خداوند دل است

 دل ندارد كه ندارد به خداوند اقرار

اين همه نقش عجب بر در ديوار وجود

 هر كه فكرت نكند نقش بود بر ديوار

هركه امروز نبيند اثر قدرت او

 غالب آن است كه فرداش نبيند ديدار

آدمي زاده اگر در طرب آيد چه عجب

 سرو در باغ به رقص آمد و بيد و چنار

مژ دگاني كه گل از غنچه برون مي آيد

 صد هزار اقچه بريزند درختان بهار

باد گيسوي درختان چمن شانه كند

 بوي نسرين و قرنفل بدمد در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزديك سحر

 راست چون عارض گلبوي عرق كرده يار

باد بوي سمن آورد و گل و نرگس و بيد

در دكان به چه رونق بگشايد عطار

ارغوان ريخته بر دكه خضراء چمن

 همچنان بر تخته ديبا دينار

گو نظر باز كن و خلقت نارنج ببين

 اي كه باور نكني في الشجر الاخضر نار


***


  مولانا جلال الدين محمد بلخي


آمد بهار اي دوستان منزل سوي بستان كنيم

 گرد عروسان چمن خيزيد تا جولان كنيم

امروز چون زنبور ها پران شويم از گل به گل

 تا در عسل خانه جهان شش گوشه آبادان كنيم

آمد رسولي از چمن كاين طبل ها پنهان كنيم

 تا طبل خانه عشق را از نعره ها ويران كنيم

زنجيرها را بر دريم ما هر يكي آهنگريم

 آهنگران چون كلبتين آهنگ آتشدان كنيم

چو كوره آهنگران در آتش دل مي دميم

 كآهن دلان را زين صفت مستعمل فرمان كنيم

آتش در اين عامم زنيم، اين چرخ را برهم زنيم

 و اين عقل پا بر جاي را چون خويش سرگردان كنيم

 

***

حافظ

رسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميد

 وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد

مكن زغصه شكايت كه در طريق طلب

 به راحتي نرسيد آنكه زحمتي نكشيد

ز روي ساقي مهوش گلي بچين امروز

 كه گرد عارض بستان بنفشه دميد

بهار مي گذرد دادگسترا درياب

 كه رفت موسم حافظ هنوز مي نچشيد


***

 جامي

بگشا نقاب از رخ باد بهاران

شد طرف چمن بزمگه باده گساران

شد لاله ستان گرد گل از بس كه نهادند

 رو سوي تماشاي چمن لاله عذارن

در موسم گل توبه ز مي دير نپايد

 گشتند در اين باغ و گذشتند هزاران

بين غنچه نشكفته كهآورد به سويت

 سربسته پيامي ز دل سينه فگاران

***

عمر خيام

 
بر چهره گل، نسيم نوروز خوش است
در طرف چمن، روي دل افروز خوش است
از دي كه گذشت هر چه گوئي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو كه امروز خوش است


***

عمر خيام

با دلبركي تازه تر از خرمن گل                    
از دست مده جام مي و دامن گل
زان پيشترك كه گردد از باد اجل
پيراهن عمر ما چو پيراهن گل


***

 صایب



بيا تازه كن ايمان به نوبهار امروز

 كه شد قيامت موعود آشكار امروز

شكوفه از شاخسار اختر ريخت

 نشان صبح قيامت آشكار شد امروز

چمن چنان به صفا شد كه هر نهالي را

 توان كشيد به آغوش جاي يار امروز

بهشت نقد طلب مي كني اگر صایب

 چو غنچه سر از گريبان برون آر امروز

***

 بيدل



ما بهاريم و در اين حسرت سرا

 جلوه ما غير رنگي بيش نيست

گر رويم از خود كجا خواهيم رفت

 و حشت اينجا ذر لنگي بيش نيست
***

بيدل

 
منتظران بهار، بوي شكفتن رسيد              
مژه به گلها بريد، يار به گلشن رسيد
لمعه مهر ازل، بر در و ديوار تافت                
جام تجلي به دست، نور ز ايمن رسيد
تامه و پيغام را رسم تكلف نماند
فكر عبارت كراست معني روشن رسيد
زين چمنستان كنون، بستن مژگان خطاست                     
آينه صيقل زنيد ديده به ديدن رسيد
بيدل از اسرار عشق، هيچ كس آگاه نيست
گاه گذشتن گذشت، وقت رسيدن رسيد

***

 

حافظ


صبا به تهنيت پير مي فروش آمد
كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
كه غنچه غرق عرق گشت و گل بجوش آمد
به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش
كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
زفكر تفرقه باز آن تاشوي مجموع
به حكم آنكه جو شد اهرمن، سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد
چه گوش كرد كه باده زبان خموش آمد
چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد
زخانقاه به ميخانه مي رود حافظ
مگر زمستي زهد ريا به هوش امد