شادروان اکاديميسن پوهاند دکتور عبدالاحمد جاويد
افسانه بابه نوروز
در آستانه بهار که دسته های هژده گانه
به چغ چغ و صفير جان پرور خود ، بشارتها ميآورند ، سراسر گيتی رو به
خرمی مينهد ، کمپير زنی که نام او را « خاله نوروز» يا « خاله کم پيرک» ياد ميکنند
، زيبايی و جوانی خود را دوباره مييابد و مانند هر سال همراه
باد بهار ميآيد و بر گازی چون گهواره ناز مينشيند و آهسته آهسته تکان ميخورد . خاله
در حالی که با چشم لبريز از تمنا چشم به راه دلداده خود دوخته ، باز سپيدی را که به
ارمغان آورده با دست نگارين خود به پرواز در ميآورد تا خير و برکت را باز آورد و
جهان بی بلا شود . آنگاه از نشيب به فراز از بالا به پايين چندان بيتابانه گاز
ميخورد تا خاطره جمشيد داستانی را ، از هامون به گردون ، زنده کند و چون الهه
افسانوی آب ــ ناهيد يا اناهيتای اسطوره ها ــ بر آبها و دريا ها فرمان براند . . .
همانست که تا هنوز نوجوانان «گندهارا» ، به رسم پيشين ، پيکره سفالينهيی از
او ميسازند و چون تازه عروس بهاری به آن لعبت والا ميپردازند و سرانجام آن
تمثال يا «نماد» را به آب روان مياندازند تا شادابی و سرسبزی به ارمغان بياورد .
«بابه نوروز» عاشق دلسوخته خاله ، هر سال نو و هر نوروز با تحفه های فردوس برين
به سراغ صنم گريزپا ، فرود ميآيد و دهقان وار مشت خاکی را که از بهشت برای شهريان
هديه آورده ، بر روی نوباوه های بوستان می افشاند ، تا گلهای باغ زيباتر و رعناتر
نمو کنند و بار و بر درختان ميوهدار شيرين تر و خوشمزه تر شود . بابه نوروز چون
ميداند که تنها در سر فصل بهار غنچه رنگين ارغوان و شگوفه عطرآگين بادام ، جهان را
رنگ و بوی تازه ميبخشد ، ميتواند به «گوهرناز» خود دست يابد ، از اوجها و خلال
ابرها با عُــرعُــر رعد و تازيانه برق ظهور خود را به سان «دولت يکروزه مير
نوروزی» خبر ميدهد . خاله که آتش عشق تازه جوان ، خرمن وجودش را سوخته ، به شور و
شوق ميافتد و با هيجان و اشتياق بسيار ، آمد آمد نوروز و فرا رسيدن بهار را به
پيشواز مينشيند و بيش از پيش آمادهگی ميگيرد.
عامه مردم برين باور اند که اين همه برفی که از آسمانها پخته پخته فروميريزد پنبه
ايست زده که خاله از آن لحاف و توشک خود را پر ميکند ، تا اندک اندک جهيز و آويز
خود را سررشته دارد . به پاس خاله نسيم بهاری همه جا را آهسته و آرام جارو ميکند که
گرد و غباری از آن بر نخيزد و باران بهاری خاک ره يار و نگار را طوری نم نم آب
ميزند و آب ميپاشد ، که خاکش را گل نسازد و سرشک آن طعم گندم نوخيز نذرانه سمنک را
شکرين سازد و سبزه نورسته شکرانه موبد موبدان را تر و تازه کند . از باران و تابش
آفتاب جهان چون ديبای ارمنی تر و تازه ميشود ، انگار اهورامزدا ــ سرورداناــ
ميخواهد فروهر را از آسمانها فرو فرستد تا درين روزهای پُـرميمنت به آفريدهگان
نيکنامش سرکشی کند و يا اين که روانهای بيقرار نياکان به زمين ميآيند تا سری به
کاشانه خود بزنند و کام جان را از شکرستان نذرها و نيازها تزيين کنند .
خاله هفت اندام را با هفت آب گلاب شست و شو ميدهد و هفت قلم آرايش ميکند :
وسمه بر ابرو ، سرمه بر چشم ، زرک بر پيشانی ، سپيد آب بر روی ، حنا بر دست ،
گلگونه بر رخسار و غاليه بر موی . آنگاه خود را با مشک و انبر خوشبو ميکند و با هفت
زينت و زيور ميآرايد ، همه از گنجينه جمشيد .
انگشتری با نگين ياقوت ، گوشوارهيی با آويزهيی از زمرد ، طوقی از شمسه زر ، ميخک
ستاره نما با دانه فيروزه و دستبند جواهر نشان ، خلخال زنگولهدار و پايزيبی زرگونه
.
اين همه اعتنا و احترام به شماره يزدانی هفت از بابتی است ، که يادآور هفت رنگ در
طبيعت است يا هفت آسمان مذکور در فرقان يا هفت ستاره معلوم که روزگاری ارباب انواع
سومريان بود و يا هفت امشاسپندان ــ روحانيون جاودانی ــ آيين زردشتی و يا . . .
بابه نوروز به سيره «ادينوس» خدای گياهان که در اساطير روم و يونان دوبار زنده
شده ، جوانی را از سر ميگيرد و به سراغ گمشده ميشتابد . حينی که به سرا پرده دلدار
نزديک ميشود ، خاله از سر ناز با جهش و پرش هرچه تمامتر ، دست و پا ميزند ، که دست
بابه نوروز به پای دامن پاکش نرسد . بابه هم تلاش ميکند که «جان جهان » را زودتر
فراچنگ آرد تا عاشق هم باشند و بوسه بر دست هم زنند . عجوزه از اين که گير و اسير
نشود ، با طنازی و چابکی از دستش در ميرود و خود را از فراز گاز بر بستر زمين پرت
ميکند و آنگه بر تخت روانی از ابرها مينشيند و از نظر ها ناپديد ميشود . اعتقاد
عامه اين است که اگر خاله خود را در آب بيندازد مژده آنست که در آن سال باران
فراوان ميبارد و جهان سرشار و پر بار از نزهت و لطافت ميشود و اگر خدا نخواسته به
خشکه بيفتد ، نشانه آنست که ابر زرپاش آزار و نيسان سستی ميگيرد و کابلستان بی برف
ميشود و بی زر . غله و ميوه کم و کمياب ميشود ، خشکسالی و تنگدستی همه اقليم را فرا
ميگيرد و قحطی و قيمتی بيداد ميکند .
از قديم گفته اند که آفرينش جهان در نوروز خوش آيين پايان يافته بود . وسوسه همه
همين است که اگر بابه نوروزی به خاله کمپيرک دست يابد ، طلسمها ميشکند و رازها از
پرده برون ميافتد و قيامت کبرا برپا ميشود . باز آورده اند که در چنين روزی که بهار
دل افروز ، جهان را تازهگی و جوانی ميبخشد ، حضرت سليمان انگشتر گمشده خود را که
کليد رمز حشمت او بود ، پس از چهل روز باز يافت و پرستوی خوشخبر به پاداش آن که
لانه اش پايمال نشد ، پای ملخی را نزد سليمان هديه برد.
همه برين باور اند که رسم تحفه دادن به دوستان ، هديه بردن مرغ سپيد پر به درگاه
سلطان و خوانچه نوروزی به نوعروسان از همين جا آغاز يافته است .
زنان باردار شگون ميگيرند و فال نيک تا باری فرزندان شان درين فرخنده روز به دنيا
بيايد ، که نام او را «نوروز» بگذارند . هر سال در همين اورمزد روز است که لاله
خوشرنگ دشت و دمن را به رنگ ارژنگ مانی ميآرايد و دوشيزهگان دم بخت به دامن صحرا
به گلُــگَشت برون ميروند و پای نشاط بر بساط سبزه چمن ميکوبند و به آهنگ نوروزی در
پرده نوروز به ساز و آواز ، سور و سرور ميپردازند ، فال ميگيرند و نيتها ميکنند .
در همين روزهای فروردين ماه است که کمان رستم با رنگهای جادوفريبش بر کرانه آسمان
جلوه مينمايد و نقش و نگار ميآفريند ــ رنگين کمانی که هرگه پسر خواب ناديدهيی ،
از زير آن بگذرد ، به رنگ و بالای دختر تازه بالغی درميآيد و همچنين هر حوری به سان
ديوی .
آنچه نوروز را عزيز تر کرده اينست که جهنده و علم آغازين سلطنت ظاهری شاه ولايت
مآب ــ شير خداوندــ با تشريفات خاصی بر فراز گنبد پنجصد ساله فيروزه فام آرامگاه
او بر افراشته ميشود و جشن چهل روزه لاله سرخ در بيتالشُرف بلخ برگزار ميگردد .
همان بلخ بامی با پرستشگه نوبهارش که نگين نيلگون انگشتر بناهای تاريخ باستان بود و
درفشهای افراشته اش از حرير نيز .
تا فصل بهار است و نوروز دلستان ، افسانه شيرين بابه نوروز ــپير مرد نورانی و
پی خجستهــ و خاله کمپيرک ــبانوی سحر آفرين و پاکيزه دامنــ چون قند مکرر
زبان به زبان نقل خواهد شد ــ شايد هم تا قاف قيامت .
از اينجاست که نوروز جم را يکی از پر ارزش ترين و گرامی ترين جشنها ميخوانند و يکی
از سر افراز ترين اعياد جهان . . .
***
بر گرفته از شمارهء دوم آسمايی ، بهار سال 1376 خورشيدی