از یادداشتهای یک مسافر

اول آگست: باغچه و خانهء خود را که ده سال با هزار رنج و عذاب آباد کرده بودم رها کردم و قصد مسافرت نمودم. در میدان هوایی هیچکس از دوستانم برای خدا حافظی نیامده بودند. فکر نکنید که من اصلا دوست و آشنایی ندارم، چرا ندارم، خیل هم زیاد. راست بگویم داشتم. ولی متأسفانه همه ی آنها قبل از من کشور را ترک کرده اند.

اول آگست: به میدان هوایی لندن رسیدم. دلم خیلی می لرزد. هیچ فکر نمی کردم، سرنوشت، مرا به این شهر که فرسخ ها از باغچه و کاشانه ام دور است ببرد.

دوم آگست: وقتی شنیدم خانه یی در کشمنش تاون برایم داده اندو خیل خوشحال شدم. فکر کردم درین جا نیز نصیبم خانه یی کنار باغهای انگور شده است. ولی افسوس که نام اصلی آن کنتش تاون برآمد و همه آرزوهایم به باد رفت.

چهارم آگست: شهر عجیب و غریبی است. حتی کودکانش انگریزی می دانند. تا هنوز درین جا قیود شبگردی نیست. هرکس می تواند با خاطر راحتو بعد از ساعت ده شب روی جاده ها گشت و گذار نماید.

پنجم آگست: به خانمم گفتم صبح، نان چاشت و شب را یکجا بپزد تا مبادا برق ها برود.

ششم آگست: دو روز میشود مرتب در خانه ی ما برق است. حتماض یکی از همسایه های ما آدم بلند پایه ی دولت و شخص سرشناسی است و از برکت او برق های ما بیچاره ها هم است.

دهم آگست: مردم عجیبی را می بینم. هیچکس با یکدیگر کاری ندارند. از طرف شان خیل پریشان هستم. میان سرویس و ریلهای زیر زمینی همه آرام اند و کسی با کسی حرف نمی زند. فکر میکنم اختلافی میان شان پیدا شده است. شاید یکی دو روز بعد رفع گردد.

چهارهم سپتامبر: دیروز در میدان بزرگ مقابل خانه ی ما تعداد زیادی از مردم جمع شده بودند. بدست های شان شعارها و پلاکاتها بود و با استفاده از دموکراسی، کارهای دولت را انتقاد میکردند. با خود گفتم ای کاش ما هم در وطن مان می توانستیم اقلاً انتقاد کوچکی از کارهای دولت بکنیم. ولی افسوسکه با ما اجازه نمی دادند. اینجا خیلی بهتر است. برای همهء مردم حق تظاهرات و انتقادداده اند ولی مسأله اساسی آن است که کسی به حرفهای شان گوش نمیدهد. شاید هم اساس دموکراسی همین باشد.

هفدم سپتامبر: دیشب خانهء یکی از دوستان هم میهن خود که چهار سال است در این جا زندگی می کند مهمان بودم. وقتی با هم صحبت می کردند و زبان شان را نمی فهمید و وقتی من با کودکان شان گپ میزدم، پدر شان ترجمانی می کرد. بدلم گفتم خداوند همهء ما را از این بلای بزرگ نجات دهد.

بیستم سپتامبر:  دو روز است تلویزیون خریده ایم بچه ها خیل خوش هستند. دیشب برای اولین بار جلسه پارلمان انگلستان را در تلویزیون دیدم. صدراعظم انگلستان نیز آن جا بود. از عینک هایش شناختمش، بیچاره او هم مثل من لاغر است. یک نفر او را انتقاد میکرد و تعدادی هم بلی، بلی، می گفتند. حتماً امروز صحبت کننده و بلی بلی گو ها را زندانی کرده اند.

دهم اکتوبر: دو هفته است پسرم مکتب میروم. شامل صنف چهارم ابتدایی شده است. کتاب درسی ندارد. وقتی با زبان بی زبانی از معلمش پرسیدم برایم فهماند که اصلاً کتاب درسی ندارد. دلم خیلی برای شان سوخت. بدلم گفتم این همه داکتران و مهندسان و متخصصان، چگونه بدون کتاب، مکتب را تمام کرده اند؟ باز گفتم، ما که کتاب درسی داشتیم چه شدیم؟

دوازدهم اکتوبر: از پسر همسایهء ما پرسیدم چیز بزرگ و روشنی در آسمان است که آفتاب نام دارد. گاهی او را دیده ای. پسرک گفت: نه من ندیده ام اما از پدرم بپرس، سنش از من خیلی بزرگتر است. شاید او دیده باشد!

سیزدهم اکتوبر: مشکل جدی ندارم. فقط دلم برای همان باغچهء انگور خانهء ما می تپد. باغچه یی که درختان آنرا و بلاخره برگ برگ آنرا با خون دل بزرگ کرده بودم. شاید اکنون خشک و خزان زده شده باشند و یا هم جنگ اثری از او نمانده باشد.