از مجموعهء فردا جلسه داريم
احسان 
الله سلام

كباب دموكراسي


ديروز صبح، هنوز پيالهء چاي را تا آخر ننوشيده بودم كه عيالم مثل گاو زنبور زخمي، وز وز كنان گفت:
- فردا، شب شش بچيم است. خوده به كري نزن، برو سودا مودا بيار.
من هم به افتخار نوزاد پنج روزه، بدون چين پيشاني از منزل خارج شدم. درهواي ملايم صبحگاهي، وقتي سوار ملي بس شدم، قريب بود روده‌هايم از دهنم برآيند. خواستم از سرويس بيرون بپرم و به جامعهء روده دراز خبر بدهم: «به لحاظ خدا بياييد كه صدام حسين در اين سرويس سلاح كيميايي استفاده كرده است.» اما باز فكر كردم، نكند گروه «بي‌قاعده» دست به سلاح بيولوژيك برده باشد و صدام بيچاره ناحق بدنام شود. در اين گير و دار«كيميولوژيك» بودم كه نگران ملي بس، كرايه طلب كرد. قبل از پرداخت پول، ازش پرسيدم:
- برادر، اين ملي بس است يا تشناب سيار؟
نگران، چُپ چُپ به طرفم نگاه كرد و گفت:
- جان بيادر، از كجا آمده اي. مثل اي كه بينيت با گازهاي ميهني بلد نيس. تا حال نفاميدي كه آيساف و ناتو براي چه آمده؛ قانون اساسي براي چيست؛ دموكراسي است گل بيادر؛ دل شان، روده‌هاي شان.
درحالي كه سرم دور مي‌زد، چند ايستگاه بعد از سرويس پايين شدم و در كنار جاده با تماشاي سيماهاي شادانِ نامزدان پارلمان به راه افتادم. هنوز چند قدم نرفته بودم كه يك بار لنگ‌هايم به هوا شدند و چارپلاق به زمين خوردم. ازشرم رهگذران سراسيمه برخاستم و سر كيله فروش كنار جاده، فرياد زدم!
- شرم نداري كه پوست كيله را در پياده رو مي‌اندازي؟
كيله فروش با چهرهء آمرانه به سويم نگريست و داد زد:
- او نازدانهء لنگ دراز! ما كه اختيار اَمزي چهار تا پوست كيله و تبنگ خود ره نداشته باشيم، لعنت دُمزي دموكراسي كه ديگرا موگه.
لنگ لنگان به سوي بازار سبزي فروشان روان شدم . در مسير راه، ناگهان دوستم، چابك نفس اِرغه‌يي را ديدم، مثل ستنگر امريكايي- كه چرخ بال روسي راتعقيب مي‌كرد – ارغه‌وار در عقب يك ضعيفهء چادري پوش مي‌دويد. سرش صدا زدم:
- او چابك نفس، به خير، اجل دنبالت كرده؟
چشمكي زد و گفت:
- نپرس بچهء پدر، حرارت دموكراسي است. ايتو آدمه كش مي‌كنه كه نه راه را مي‌بينه نه چاه ره.
هنوز به خريداري تيل و نمك عيالداريم شروع نكرده بودم كه در گوشه‌يي از شهر بزن و بگيري، توجهم را جلب كرد. وقتي خودم را به آن تيله وتمبه رساندم؛ دو نفر همشهري قطره مست را ديدم، كه مشغول شكستن پوزهمديگر هستند، با زبان‌هاي دو سانتي، نياكان شان را از گورهاي پنج متري بيرون مي‌كشند و تماشاگران بي‌طرف هم، مثل زنبورهاي دور قبرغه به دورشان جمع هستند.
از يك بينيندهء بي‌غرض پرسيدم:
- چه فتنه به پا شده برادر؟
- خير و خيريت است. اي دو نفر در فضاي دموكراتيك، حقوق و آزادي‌هاي اتباع را مشق و تمرين مي‌كنن.
فرمايش ننهء فيروز تمام نشده بود كه بوي كباب شامي‌و صداي آهنگ فلم «پاكيزه» از صداقت رستوران، ذوق هنري و اشتهاي كورم را به جست و خيز آورد. بيدرنگ «راجش وار» داخل رستوران شدم. بعد از انتظار بسيار، وقتي شاگرد كبابي با پيشاني عرقزده و دامن چربو گرفته سيخ‌ها را پيشرويم گذاشت، در نخستين لقمه فهميدم كه آشپز صداقت رستوران به جاي گوسفند هفت ساله، گوسالهء هفتاد ساله را با چربوي شتر نود ساله به سيخ كشيده است.
ازجايم بلند شدم، مي‌خواستم با معدهء بي‌كباب، گوساله‌وار، سر آشپز«صداقت كبابي» بغ بزنم، مگر سوراخ‌هاي بيني حاجي صادق كه بر سر دخل نشسته بود، خورد و كلان شد و سرم صدا كرد:
- او بيادر نازك روده، دلم گوساليم؛ اگر معدهء ديكتاتورت توان هضم كباب دموكراسي را نداره، نخور!
كباب را گذاشتم به كبابي دموكرات و رفتم دنبال فرمايش عيال اريستوكرات.
درپايان خريداري، يادم آمد كه به دستور مادر اولاد‌ها، خانم مامور فدا را نيز به شب شش بايد دعوت بكنم. عرقريزان با خريطه‌هاي پياز و بادنجان به سوي ادارهء فدا روان شدم. وقتي به دفترش رسيدم، جاي بود و جولا نه. نفس زنان در راهرو اداره، از يكي پرسيدم:
- برادر، مامور فدا تبديل شده؟!
چشمانش را عين و غين كرد و گفت:
- گپت را سنجيده بزن؛ دفترشان در منزل بالاست.
سرآسيمه به منزل بالا دويدم؛ دم دفترش يك دبنگ فيل گردن، مشتمال و كف مالم كرد، خريطه‌هايم راگرفت و گفت:
- سر و رويت را بتكان و داخل شو.
هنگامي‌كه به دفتر پر زرق و برق مامورفدا وارد شدم، زبانم از ترس، چوب ارچه شد. فكر كردم كه اداره را عوضي گرفته‌ام، مگر از صداي پشك گونه و بيني كچالومانندش، شناختمش كه همان فداي ديروزين است. ريش يك وجبيش را چپ‌تراش كرده بود؛ لنگي سه گزه‌اش را در موزيم خا نواده‌گيش گذاشته بود؛ توپك تنبانش به كمربند سگك نقره‌يي مبدل شده بود؛ به جاي كلوش روسي، بوت نوك تيز انگليسي به پاي داشت و در سيمايش ناز اروپايي و نخرهء امريكايي موج مي‌زد. مگر با همهء اين رنگ و روغن، حالش خوب نبود. رويش جگرِشتر شده بود؛ از نوك بينيش عرق سرخ مي‌ريخت و چشم‌هايش مانند گوسالهء زير كارد از حدقه برآمده بودند.
گردنم بسته نشود، ده پانزده رگ گلويش را حساب كردم كه خون صاف و ناصاف در آن‌ها گير كرده بود. پيش از آن كه از شب شش قصه كنم، با بيان همدردي برايش گفتم:
- فداجان، نصيب دشمنا، در اين روز روشن، كفن پاره مي‌كني. خداناكرده، شكم درد هستي يا فشار خون داري؟
آب دهنش را به سختي فرو برد و گفت:
- نه، شريف جان، جور و تيار هستم. فقط نكتايي را شخ بسته‌ام.
دلم مثل مكاتب دخترانه به حالش سوخت؛ گلويم از باد تمدن پنديد؛ از چشمانم اشك مدرنيته جاري شد و با زبان ايتلافي برايش گفتم:
- فداجان، به لحاظ خدا!، چوچه‌دار هستي، خودكشي نكن، كمي‌سستش كن، هيچ زياني به دموكراسي نمي‌رسد.