احسان الله سلام

 

چی گو نه هنرمند شدم

 

صبحدم وقتی ازخواب برخاستم، حیران بودم تا چه وقت قازچرانی کنم. با خودم فکرکردم: اگرازجا نجنبم ویک مسلک ومنصب مقدس وپردرآمد به چنگ نیاورم، مجبورم بچه هایم را بفرستم به مدارس پشم ریسی چرکستان.

نخست شوق وزارت به سرم زد؛ بعد ازچند ثانیه به یادم آمد که نه تابعیت سه گانه دارم ونه شوق معامله، پس چرا رویم را با سیلی دولت سرخ کنم.

چرا وکیل شورا نشوم؟ هم دهن پرکن است وهم جیب پرکن. درهوای شورا رفتم به رویا؛ وقتی دوباره به هوش آمدم، متوجه شدم که سرم بوی قورمه می دهد. هنگامی که دست به جیب بردم، غیر ازپشکل موش چیزی نیافتم.

خرگوش کم خورده وآرام خوابیده. دکانداری؛ یک دکانک چوچه.... وای! حالا سر کی را ببرم که "سرقفلی" بدهم. نی!...نشد.

خدا عقلم را گرفته؛ چرا شاعرماعرنشوم. وقتی به شهرت رسیدم، می دوم به سوی کدام انجو منجو. اما دور از جان تان، هنگامی که قلم را گرفتم وتمام روز مغزم را شپلیدم، یک قطره وزن وقافیه ازآن نچکیدند. خواستم بی وزن و قافیه بسرایم، به جزازاندیشۀ کچالووتخیل شلغم چیزی ازذهنم نتراویدند.

بیا نویسنده شو؛ خدامهربان است تیرت به هدف بخورد. هنوز تیرم را درکمان نگذاشته بودم که عیالم وارد شد وپرسید:

ـ اوروزگم، بازچه چرت می زنی؟

وقتی تصمیم آخرم را برایش گفتم، برسرم داد زد:

ـ چه بلا پیشت کده، دلت میخاهه که در بدل چند تا نقطه، کامه، نداییه وناخنکت گلیمچای سوراخ شده وحلبی های کهنۀ خانۀ مان را لیلام کنی؟....

خرآرزوهایم ازگل ناامیدی نبرآمده بود که بازتمساح شب دهان گشود؛ ناچاربه زیرلحاف گریختم. آن جا هم حرفه ها، مسلک ها، پیشه ها،مقام ها ومنصب ها مثل گرگ های ماده به سویم حمله ورشدند:

یک حزب سیاسی می سازم، رهبرمی شوم،زمین می خرم، خانه می خرم، درقطاراول می نشینم و....نی! ناوقت شده، کوزمین، کونام؛ هرچه ملی، اسلامی، دموکراتیک، مردمی، انقلابی، بزمی ورزمیی که بود دیگران قاپیدند، به توچیزی نمانده!

کیسه مال چطور؟ والله با این بازوهای ران خسک نه کیسه می توانم ونه مالش.

بهتراست پولیس ملی شوم... نی نی! با چپاول پولی به جایی نمی رسی.

بیا سر به صحرا بزن وقاچاقبرشوکه هفتاد شترلنگ پولت را برده نتوانند...کلۀ خراب، یک بارفیصله کردی که دیگر دردولت کار نمی کنی، بازچه شدکه باد مقام درروده هایت پیچید؟ نی نی !...

مسلک بی آزار، ژورنالیست. نی! بازهم نقطه وناخنک دارد. ازقوس خوردوکلان که بگذرم ، پول سی ودودندان را از کی قرض بگیرم.

یکی وخلص، منتقد، روشنفکرمنتقد... صاحبنظر... قوسک وناخنک هم کارندارد. عجب شوق نابجا، کونارسایی، یک سرنخ درجایی کجی نیست، چه را نقد می کنی؟

آه یافتمش! هیچ چیزکارندارد، به جزاستعداد خدا داد. با شتاب ازخانه برآمدم، رفتم پیش دوست هنرفروشم؛ یک کیبورد سه طبقه یی را به وام گرفتم. با استعدادخدا دادوحنجرۀ نقره یی درچند روزمدارج آموزش راپیمودم. دوسه معشوقۀ کرایی هم پیدا کردم که رقص های گرده، کمر، شکم، پاچه وگردن را بلد بودند.چند تا ازآهنگ های محلی، ملی وبین المللی را همراه معشوقه های کرایی وگروی درطبیعت آزاد چنان با آب وتاب ثبت کردم که میمون های افریقا برای " گر" ماندن پشت دفترم نوبت گرفته بودند. دعوت های رادیویی وتلویزیونی آغازشدند. دی.وی.دی ها پشت سرهم به بازارهنرعرضه شدند. بعد از آن دربند مردم هنرشناسم افتادم؛ ازاین سالون به آن سالون، ازاین هوتل به آن هوتل، ازاین کشوربه آن کشورمی رفتم وجیب هایم را ازپشکل واشنگتن پرمی کردم. غیابتم ازخانواده آن قدرزیاد شده بود که عیالم می خواست طلاقش را بگیرد.

روزی در یکی ازکنسرت های با شکوهم درمیان شوروفریاد هنردوستان، صدای جگرخراشی به گوشم رسید:

ـ اوروزگم قازچران، بخیز، بخیزکه چاشت روزاس، وقت چرت هایت اس!

پایان