احسان الله سلام

حقیقت لنگ و لاش

 

نکنید! به لحاظ خداغم شریکی نفرمایید که شکم مبارک تان ازغم پرمی شود، و فردا نمی توانید غم ملت را بخورید. هیچ کس از شما نخواسته که درغمش شریک شوید. بهتراست دهل بزنید واتن ملی بکنید، اما بر کشتزار امید مردم، غم پاشی نکنید. غم کشی وغم شریکی را بگذارید به آنانی که نمی توانند به وزیری بگویند:" عالی جناب، قطرگردن شریف تان چند سانتی متراست."

روی خدا را ببینید، همدردی نفرمایید! مردم از"همدرد" ی بیزارند. اگرشما "همدرد" پروری نکنید، تا خانۀ خدا از شما سپاسگزاریم. همدردی را به کسانی بگذارید که نمی توانند به والیی بگویند:"جناب، تنبان محترم تان را چپه پوشیده اید!"

شما را کی گفته که سوگوارباشید؟ می ترسم که هنگام سوگواری، قلب ملی تان از تپیدن و پفیدن بازماند، وما بی کارشناس شویم. خواهشمندیم از خیر سوگواری بگذرید و بر شر پاسداری بیفزایید. سوگواری را بزنید به کلۀ مردمانی که نمی توانند به قومندانی بگویند:" جنرال صاحب، لطف بفرمایید که چقدرسرقفلی وزیرقفلی در صندوق بزرگان ریخته اید، تا رسیدید بدین دکان."

وای وای! چه مصیبت پیش آمده که از چشمان و بینی وطن پرست تان آب غصه جاریست؟! می ترسم که سیلاب شود و کشتزار خشخاش تان را نابود کند! شما را به سر ما قسم، چشمان تان را نگذارید که آب پاشی کند، آبش را بگذارید به آینده، زیرا "آتش زی" هنوز خاکستر نشده است. اشک افشانی را بگذارید به ماتم زده گانی که نمی توانند به چشم چرانی بگویند:" پلیس جان! اگر زور داری، برو لُق لُق به سوی خط دیورند نگاه کن، نه به سوی زن و زر مردم."

هراسان نباش، هراس افگنک پوچک سر! وقتی به فـــرمان ملا باروتی، روده های مظلومت را بـه شیخ الکفتار اهدا می کنی، بدان که در آن دنیا سرپناه نداری! حتا پلیس سرحدی دوزخ تو را ممنوع الدخول اعلام کرده است.

تا کی خاک بر سری ای بَمَک کنار جاده! کاش عقل می داشتی و می دانستی که تو را باروت درونت انفجارنمی دهد. تو را کسی تکه و پارچه می کند که از" نه سوراخ" شریف وجودش شعلۀ باروت زبانه می کشد.

و اما، ای مادر جگرسوخته! در نبود جگرگوشه ات هر قدر می توانی اشک بریز! به جای همۀ پشم کرات ها، لشم کرات ها و سوته کرات ها گریه کن! چشم به راه کند و کاو کمیسیون حقیقت یاب نباش! حقیقت لنگ و لاش تا دروازۀ خانه ات نمی آید. می دانی که حالا زمستان است و هوا زود تاریک می شود، برق هم نداری، پس در این سیاهی، منتظر آمدن حقیقت نباش!

پدر گریبان دریده! می دانم استخوان غم از گلویت پایین نمی رود. اما نترس، اگر اشتها داری یا نداری، بخور؛ غمت را بخور! نگذار که یک مثقالش بر زمین بریزد! کسانی که شام و سحر کباب برّه می خورند، غم بی نمکت را به دهن نمی زنند.

برادر ماتمزده! هرگاه بر سر گور گرم برادرت می روی، چند دانه خورجین و جوال همرایت ببر؛ وعده هایی را که بر سر خاکش پاشیده اند، جمع و جارو کن و بریز در آخور گاو دموکراسی!

پایان