از مجموعهء فردا جلسه داريم
احسان 
الله سلام

همرنگ جماعت


ميرزا نالان، آدم شخ كله و ناسازگاري بود. موي دماغ همه‌گان شده بود. هميش دهنش مي‌جنبيد. وقتي از او مي‌پرسيدند: «ميرزا، جلغوزه مي‌خوري؟» مي‌گفت: «نه، غصه مي‌خورم.» آسياب فكرش فقط ارزن انتقاد را آرد مي‌كرد. كارش در داوري به جايي رسيده بود كه يك تار موي را دونيم مي‌كرد.
ميرزا هنگامي‌كه از ميان پس‌كوچه‌هاي اندرابي و ده افغانان به طرف خانه‌اش مي‌رفت، روده‌هايش پيچ و تاب مي‌زدند؛ معده‌اش بالا مي‌آمد؛ مثل تفتيش‌هاي اتمي‌عراق پوزش را مي‌بست وتعجب ساكنان محل را بر مي‌انگيخت. هر كسي كه اورا مي‌ديد، مي‌گفت: «اين رولشمك گلاب بيني از كدام سياره پايين شده كه تا هنوز با بيت الخلا عادت نكرده.»
عصرها كه از دفترش به خانه بر مي‌گشت، بوي پياز بريان بيني نازكش را مي‌آزرد، مزاجش را بر هم مي‌زد و مادر اولادها آماده بود، با هر دُمپخت پلو، چند كفگير دشنام نيز نوش جان كند.
ميرزا، شبي به خانهء يكي از دوستانش – كه چند نويسنده و پژوهشگر درآن جا حضور داشتند – دعوت مي‌شود. درجريان گفتگو‌هاي ادبي، سخن بر سر چگونه‌گي املاي نسوار مي‌آيد. حاضران در مجلس پافشاري مي‌كنند كه نسوار به «ص» نوشته مي‌شود: «نصوار». اما ميرزا نالان به خشم مي‌آيد، دو پا را دريك تفداني مي‌كند كه نه، نسوار به «س» نوشته مي‌شود. چون اعضاي مجلس به تنگ مي‌آيند، برايش مي‌گويند: «ميرزا، باز دم ناسازگاريت بلند شد، تو مثل گوشت گاو پير درهيچ ديگي نرم نمي‌شوي. گيريم كه حرفت درست باشد، اما دموكراسي حكم مي‌كند كه بايد تسليم اكثريت شوي.»
ميرزا نالان عقاب چشم، روزي در محفلي به طرف يك از يارانش اشاره مي‌كند: «هي! متوجه باش، بند تنبانت آويزان است.... » حاضران مجلس، در آن شب ميرزا را سرزنش مي‌كنند و برايش اخطار مي‌دهند كه بعد از اين نبايد به سنت‌ها وارزش‌هاي ملي توهين بكني.
ميرزا روزي در ختم و خيراتي اشتراك مي‌كند و بر سر سفرهء پلو با دو نفر ناشناس همطبق مي‌شود. نالان نازك پنجه تا چشم باز مي‌كند، هر چه گوشت و ماهيچه‌يي كه زير پلو گذاشته بودند، آن دو، با لقمه‌هاي بزرگ‌تر از كلهء پشك و سم تاتو مي‌بلعند. ميرزا عصباني مي‌شود و مي‌خواهد تا اشتهاي كور ماهيچه خواران را انتقاد كند، مگر پلوخوران مجلس از چهار طرف با استخوان‌هاي ملامت به سرش مي‌كوبند مي گويند: «ميرزا باز مي‌خواهي وحدت ملي را خدشه‌دار كني؟! »
ميرزا نالان قد و اندامي‌داشت كه هيچ لباسي در تنش نمي‌آمد. هميش آه مي‌كشيد و مي‌گفت: «آش با چمچه مي‌سازد، اما لب مي‌سوزد.»
نالان را مي‌خواستند، زماني به دادگاه بكشانند. او پيشاني يك مقام بيني بلند را گزيده بود و برايش گفته بود: «از قاپيدن زمين‌هاي زنده‌گان سير نشده‌اي و حالا مي‌خواهي در كاسه‌هاي سر مرده‌گان حوض شنا بنا كني؟» اين حركت نالان حملهء مستقيم به منافع ملي و تماميت ارضي كشور تعبير مي‌شود، اگر خداي نخواسته اعضاي جنبش ملي مدافعان قبرستان در آن روز به كمكش نمي‌شتافتند، خونش به خسك‌هاي زندان هم نمي‌رسيد.
ميرزانالان رتبه اول، از دموكرات‌هاي تنگ نظري بود كه نه به جيب صد پارهء خودش رحمي‌داشت و نه به جوال سوراخ شدهء رئيس اداره‌اش. ميرزا كه دلدادهء ادب و فرهنگ بود، روزي از نكتايي سه رنگهء رئيسش محكم مي‌گيرد و بر سرش داد مي‌زند كه، داكترعلوم هستي و شرم نداري، «مقتضي» را به «ز» مي‌نويسي. همكارانش از جسارت ادبي ميرزا مي‌لرزند و برايش مي‌گويند: «نالان، استخوان را كه مي‌خوري، راه برآمدنش را هم فكركن!» مگر ميرزا نول انتقادش را تيزتر مي‌كند و مي‌گويد: «عقاب هيچ وقت شكار موش نمي‌شود.»
اين متل نولدار ميرزا، چند دقيقه بعد به گوش موش مي‌رسد، با گذشت چند ساعت، مكتوب پرواز عقاب را به دستش مي‌دهد و به جرم نول زدن شخصيت‌هاي علمي‌و سوء استفاده از آب و دانهء ادبيات با كسر معاش، به صحراي بي‌سرنوشتي رهايش مي‌كند.
پاي ميرزا در فرش هيچ دفتري نمي‌چسپيد و آفتاب سر ديوار شده بود. هنوز آب يك اداره در روده‌هايش گرم نيامده بود كه به جرم سركشي و پاي كشي به ادارهء ديگر پرتابش مي‌كردند. كارمندان دور و برش هم تبصره مي‌كردند كه، اين تافتهء جدابافته مي‌خواهد نام بكشد، وگرنه گنجشك چيست كه، كله و پاچه‌اش باشد.
روزها مي‌گذرد و نالان بعد از تك و دو بسيار در يك ادارهء پر جمع و جوش به حيث مدير عمومي‌استخدام، مقرر مي‌شود. اعضاي خانواده‌اش از او مي‌خواهند تا يك قفل نيم پاوه را بر سر زبانش بياويزد و دنبال فلسفهء تضاد و تكامل نرود. مگر روزي در يك نشست نيمه رسمي‌رئيس اداره برايش مي‌گويد: «ميرزا، به خيالم گوشت كفترهاي ملاقي را تنها مي‌خوري و از ما بي‌خبري....» نالان هوشپرك مي‌شود و مي‌گويد: «معذرت مي‌خواهم، بنده نه كفتربازم و نه كفتر خور.» رئيس مي‌بيند كه مدير نالان به آخر گپ نرسيده و دندان‌هايش مزهء استخوان را نديده است، دوباره مي‌گويد: «نه ميرزا، كفترهاي ملاقي سبزپتين دفترت را مي‌گويم....»
ميرزا متوجه مي‌شود كه رئيس بر سر خرمن شخصيتش قصد گله گاو را دارد. اتاق به دور سرش مي‌چرخد؛ خونش، خونش را مي‌خورد؛ فلسفهء تضاد و تكامل را از ياد مي‌برد؛ به هرچه انتقاد است پشت پا مي‌زند و با يك حملهء پلنگ آسا، رئيس را به هوا بلند مي‌كند و چنان بر زمين مي‌زندش كه رئيس منزل پايين سه قد از جا مي‌پرد. افراد امنيتي كفترخور به اداره مي‌ريزند و ميرزا را به جرم نخوردن گوشت كفتر و سركشي ازامر رئيس كفتر باز دستگير مي‌كنند.
ميرزا بيخبر از اهل و اولادش، مثل مورچهء كمرشكسته، در تار جولاي تحقيق بند مي‌ماند، روزانه دومرتبه مزهء تضاد و تكامل را مي‌چشد و تا وقتي شربت قين و فانه را مي‌نوشد كه رئيسش گوشت كفترهاي ملاقي را مي‌خورد.
نالان وقتي از جولاخانه رها مي‌شود و به خانه‌اش بر مي‌گردد، از كنج و كنار كوچه‌ها و پس‌كوچه‌ها، بوي مشك خُتن را حس مي‌كند؛ دماغش را نسيم گواراي بدرفت‌ها مي‌نوازد؛ هرگاه خانمش صد كيلو پياز را زير بينيش بريان مي‌كند، موي دماغش تكان نمي‌خورد؛ در هر بامي‌ كه، كفترهاي ملاقي را مي‌بيند، شكارشان مي‌كند و گوشت شان را خام مي‌خورد؛ سايهء انتقاد را به گلوله مي‌زند؛ نسوار را به «ص» مي‌نويسد و مقتضي را به «ز»؛ در مقابل توپك‌هاي بند ايزار هموطنانش سر تعظيم فرود مي‌آورد؛ ماهيچهء زيرپلو را در هوا مي‌قاپد و به هر جايي كه پا مي‌گذارد مثل تازه دامادي كه به حجلهء عروسي درآمده باشد قاه قاه مي‌خندد.
خانوادهء ميرزا و دوستان نزديكش از اين حال و هواي ميرزا شاخ مي‌كشند و ازش مي‌پرسند: «نالان جان، چه معجزه شد كه يك و يك بار چربوي غرورت آب شد، موم و مرهم شدي و از آسمان ناسازگاري به زمين سازش افتادي؟»
ميرزا، قهقه‌يي مي‌زند و مي‌گويد: «مثل شما آدم شدم. به سخنان بزرگان روي آوردم كه گفته اند: خواهي نشوي رسوا، همرنگ جماعت شو.»