رسیدن به آسمایی : 15.10.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی : 15.10.2008  


قادر مرادی


از آن سوی آینه

 

صدای آوازخوان را می شنید :

زنده گی زیباست ، زنده گی زیباست !

دخترکش مقابل آینه بود و گیسوان سیاه و درازش را شانه می زد .

در این روزها دنیا زیبا و دوست داشتنی تر می شد . شهر خیلی مزدحم شده بود و همه در میان خاک ها و دود ها در دوش بودند . فضای شهر دودی رنگ بود . آفتاب نبود . مانند روزهای ابر آلود و فضا فولادی رنگ بود. روی هوا گردهای خاک و غبارمعلق مانده بودند . موترها و آدم ها بیشتر از هم دیگر در جاده های خاک آلود در حرکت بودند و یک دیگر را شانه می زدند . بوی دود موتر ها و بوی فضلات و کنار آب ها عطر شهر اند . به راستی که دنیا و زنده گی زیبا و خواستنی می شوند . خبر های خوش را پسرک ها و دختر ک های خرد سال کنار جاده ها پخش می کنند . لباس های شان خیلی تازه و خاک آلود اند و صدای های شان گرفته : طفل شش ساله یی پس از تجاوز به قتل رسید ... گروهی که طفلان را می دزدیدند و اعضای بدن آن هارا می فروختند ... دموکراسی از میان بم ها می شگفند ... و ... زنده گی زبیاست . صدای آواز خوان ها از هر سو شنیده می شود . زنده گی زیباست . کف می زنند و می خوانند . میرزا عبدل دفتر به دفتر سر گردان است . ورق ها در دست هی بالا می رود و هی پایین می آید . شش ماه است که دفتر به دفتر اداره به اداره می دود . زنش گفته بود که از این کار صرف نظر کن . نمی بینی که کار هاچقدر خوب پیش می روند . به خدا قسم میرزا ، کسی به دهانت پیازهم ریزه نخواهد کرد . کجامی خواهی بروی ؟ این خیال هارا ازسرت دور کن . از کجا معلوم که آن هایی که می خواهی نزد آن ها بروی ، ترا قبول می کنند ویانی . اول خو کارت از زیر دست این همه لاشخور ها تاکه بگذرد ، جانت می براید و تمام می شود. و میرزا می گفت که گپ من یک گپ است . گفتم می روم ، می روم . به هر قیمت شود . می روم . شهرخاکزده خسته و درمانده گی میرزا را حس می کرد . زیر درختی نشسته است . ورق ها در دست ... مانده گیش را می گرفت . خسته و درهم کوفته شده بود . صدای کودکان روزنامه فروش می آزردش .خوانند ه می خواند : زنده گی زیباست ، زنده گی زیباست . صدای شنید . کودک روزنامه فروش فریاد می زد : گرده ، گرده ، گرده های تازه و ارزان ....!

سوی پسرک دید . دقت که کرد ، پی برد که اشتباه نمی کند . از جا بلند شد به کودک روزنامه فروش نزدیک شد . خواست بفهمد آن چه که می شنود درست است و یا خیر. پسرک سوی میرزا دید و گفت : چه سیل داری می خری بخر ، نمی خری ، نخر . برو قواره ات را گم کن !

میرزا با حیرت پرسید : تو چه گفتی ؟ چه می گفتی پیشتر ؟

پسرک با عصبانیت گفتار میرزا را با تمسخر تکرار کرد و گفت : بان مارا به حال خود ما کاکا جان ، برو پشت کارت که ناوقت می شود . و باز به صدا کردن شروع کرد : انتحاری ، انتحاری دستگیر شد ، دستگیر ....

صدای انفجاری از دورها به گوش رسید . زمین کمی لرزید . میرزا تکان خورد و سوی پسرک نگاه کرد : انتحاری بود !

پسرک گفت : بلا به پسش ، بان که کار خودرا بکنم . و باز به صدا کردن و تکان دادن روزنامه یی که دردست داشت ، پرداخت . یک ملیو ن اختلاس ، حز ب خران تاسیس شد .... طالبان دو انجنیر را سر بریدند ... تجاوز جنسی به دختر هشت ساله ... مهدی آخر زمان در راه است ... بوش گفته ما نمی برایییم ... خبر های نو و تازه و تازه .... روزنامه ، روزنامه ...

خواننده می خواند : زنده گی زیباست ، زنده گی زیباست . میرزا سوی رهگذران دید . هیچ کس از شنیدن صدای انفجار وارخطا نشده بود . همه به راه خودشان روان بودند . صدای ناله ء موتر های اطفاییه و امبولانس ها در فضای خاک آلود شهر پیچید . از صدا و ناله ء شان معلوم بود که خسته شده اند و دمی آرامش ندارند . مانند میرزا ازصبح تاشام د ر سرگردانی . باید می رفت تصدیق می آورد . حیران بود که آدم ها چقدر دلسوز شده اند . گفته بودند تا تصدیق صحی بیاورد تا معلوم شود که کدام مرض ساری در وجودش نیست . برای این که فردایا پس فردا که می رفت ، مرض ساری را با خودش نبرد و موجودات جنگل را به مرض آغشته نکند . زنده گی زیبا ترشده است مگر . آدم ها دلسوز و تانک و جت های جنگی در دامنه های کو ه ها ودشت و دمن ها گل می کاشتند . از هوا و از جاده می گذشتند . می رفتند تا گل بکارند . دیروز رفته بود به خاطر آوردن تصدیقی که باقیات نداشته باشد . وقتی آن جا رفت و برای مامور دفتر هم چای پولی داد ، معلوم شد که باقیات ندارد و در عوض مقداری از حقوقش سر دولت مانده بود . مامور که مهربان ودلسوز بود ، به میرزا پیشنهاد داد تا درخواستی بنویسد و آن حقوق باقی مانده اش را بگیرد . نه ، دیگر حوصله ء دویدن و دفتر و دوسیه را نداشت . آه ، مامور صاحب ، از خاطر یک کار ساده شش ما ه است که می دوم و می دوم . دیگر از خاطر این هم باید شش ماه دیگر ، نه . باشد صدقهء سر دولت . من دیگر به جایی می روم که به پول نیازی نیست . می دانی ، می روم به همان جایی که آمده ایم . مرا تیر مامور جان ، یک تصدیق نوشته کن که باقی نیستم و بس . گفت به جنگل می روم ، نزد یاران ودوستان سابقه . مامور که ورق ها را ته و بالا می کرد ، پرسید : خو ، نگفتی که جنگل نزدیک آلمان است ویا فرانسه ...؟

روی ورق هایی که در دست داشت ، نگاه کرد . ورق ها از بس در این مدت از این دست به آن دست شده بودند ، شاریده بودند . این جانب عبدل میرزا می خواهم پس به جنگل برگردم و از سمت اشرف المخلوقات بودن رسما استعفاد اده و دیگر هرگز مرتکب اشتباه نمی شوم ودیگر هرگز از میوه ء درخت خرد و یا دانه ء گندم بهشت نمی خورم . از حضور شان تمنا دارم تا در زمینه امر عنایت فرمایند . ..... خسته بود . گرسنه بود . احساس می کرد شهر با تمام ازدحام و خاک و دود و آدم و ماشینش درون مغز او در گردش است . آواز خوان می خواند : زنده گی زیباست ، زنده گی زیباست . به هرسو که نگاه می کرد ، روی زمین ، کنار جاده ها زنان چادری دارو کودکان گدا را می دید . پسربچه های روزنامه فروش بلند بلند می گفتند : کمونیستان محاکمه می شوند ، کمونیستان ....

حالا کجا بروم ؟ به کدام اداره ؟ شاید بگویند که از جنگل تصدیق بیاورم که آن ها بازگشت مرا قبول دارند و یانه ...

به راه افتاد . شاید زنش راست می گفت . دارو ندارش را هم زده بود به چای پولی ... و اگر کارش نمی شد ، بعد چه می کرد . گفته بود اول من بروم ، ببینم که مرا قبول می کنند یانه . پسان همهء تان را دعوت می کنم ، کار تان را جور می کنم ، مامور باقیات هم از اوخواهش کرده بود که برایش یک دعوت نامه بفرستد . حالا من کجا رفتم که شما ماندید . صبر کنید که من بروم . سرش می چرخید . باید می رفت به دفتر جرم و جنایت و تصدیق می گرفت که در تمام عمرش جرم و جنایتی را مرتکب نشده است . آن جا هم رفت . معلوم شد که در زنده گیش هیچ جرم و جنایت و خیانتی را مرتکب نشده است . مامور بخش به تعجب سوی او دید و گفت : عجب آدمی هستی . حیرانم که چطور این همه سال زنده گی کردی ؟ یا که بسیار مکار هستی . نه ؟ تنها یک بار یک مورچه را نفهمیده زیر پا کرده بود . مامور بخش گفت : می ترسم که همین قلم ، کارت را زار کند و برایت ویزه ندهند . چرا که این خود یک جنایت علیه موجودات جنگل است ...

صدایی ترسناکی بلند شد . نفهمید . افتاده بود . بلند شد ، نگاه کرد هر سو آدم ها افتاده بودند . کراچی های دستی ، میوه ها ، کودکان گدا و روزنامه فروش ها ، چادری ها ، آتش ، آتش ، شعله های آتش ، موتر ها می سوختند . آدم ها می سوختند . شهر از خوشحالی خندید . عطشش فرو می نشست . به خون و آتش و باروت معتاد شده بود . نمی رسید ، سر درد می شد و تمام بدنش می خارید . رسیده بود باز کمی .... صدای آوازخوانی هنوز شنیده می شد : زنده گی زیباست ، زنده گی زیباست !

از چند قدم دورتر صدای همان پسرک روزنامه فروش را باز شنید :

گرده های تازه ، گرده های تازه آدم ها ، دیگر هر نوع فرمایشات شما از هر عضو بدن پذیرفته می شود ... عجله کنید ، عجله .

نگاه کرد که همان پسرک است روزنامه هایش را در هوا تکان می داد و هی داد می زد . مثل این که دردور و پیشش اتفاقی نیفتاده باشد . حیران شد. باز ناله های دلخراش و غمناک موتر های امبولانس و اطفاییه بلند شدند . انگار می گفتند : یک دقیقه مارا آرام نمی گذارند ، دیوانه شدیم از این حال و روز ... درست بود زنده گی در این وقت ها دوست داشتنی تر می شد ، زیباتر . ورق هایش نبودند . دوید و فریاد زد :

ورق هایم ، ورق هایم ... !

دید دست هایش نیستند .فریاد برآورد:

دست هایم ، دست هایم !

دست هایش را که می پالید ، صدای زنش را شنید :

گفتم که کارت نمی شود . سرگردان نشو.

و خواند زنش ، مانند آن آواز خوان :

زنده گی زیباست ، زنده گی زیباست !

وبه زمین افتاد. بوی سوخته گی به مشامش خورد. چشم هایش را بست . چشم هایش را بازکرد . زنش روی لحاف صندلی آب می ریخت . لحاف صندلی سوخته بود . رادیو می خواند : زنده گی زیباست و دخترک چهارده ساله اش ، رو به روی آینه گیسوان سیاه و درازش را شانه می زد و به آینه می دید . میرزا خیال کرد که دخترکش بیهوده به آن سوی اینه با خوشبینی نگاه می کند ، به نظرش آمد که او ، خودش همین لحظه از آن سوی آینه آمده است ، از آن سوی آینه . آینه یی که دخترش سوی آن با هزار امید و آرزو نگاه می کرد .

هفت اکتوبر 2008