رسیدن به آسمایی: 24.08.2010  ؛ نشر در آسمایی: 26.08.2010

 

آصف بره کی

 

داستان کوتاه

 

اشکال نما


تکان - تکانِ زننده و غیر عادی بود. صدای مهیبیِ در پی داشت. یک صدای دلخراش، مثل ساییده شدن فلز روی فلز. شاید تنها در خاموشی صبح چنین بازتابی داشت. ولی، گلزار به زودی احساس کرد سرعت ترن  به طور غیر عادی کم و کمتر می شود. حتما چیزی واقع شده است؛ یا چیزی در حال واقع شدن است. به ساعت دستی اش نگاه کرد: حوالی هشت صبح بود. از پشت  پنجره ی  کابین بیرون نگریست: به حومه ی پایتخت رسیده بودند. فقط لحظاتی برای توقف نهایی  در ایستگاه مرکزی «هلافنی نادراژی» باقی مانده بود. مسافران بار و بنه ی شان را به خاطر پیاده شدن هرچه زودتر از ترن آماده می کردند. آماده می شدند تا با توقف در ایستگاه مرکزی درجمع اولین ها واگن را ترک کنند. پایان خزان و هوا سرد بود. مسافران روپوشی های زمستانی شانرا نیزبه تن می کردند. آرام آرام داشتند به راهرو واگن ترن می برآمدند تا به دروازه ی خروجی نزدیک باشند.
گلزار بار و بستی نداشت. قصد کرده بود همانروز به خاطر کاری که به قصد اجرایش مسافرت کرده بود، دوباره شهر پایتخت را ترک کند. با رسیدن به ایستگاه مرکزی بلافاصله به غرفه ی معلومات شتافت. برنامه ی برگشتش را با آخرین ترن روز مشخص ساخت. سپس سوار بس شهری شد. بس با عبور ازجاده های کلان شهر راهش را میان جاده های خورد بازکرد.
درایستگاه (هرادچانی) از بس شهری پایین شد. باگذر ازچند کوچهً نسبتا خورد و خلوت خودرا به محل دلخواه رسا ند. آدرس دست داشته را با یکی از عمارات مقایسه کرد. دقیقا به خود آدرس رسیده بود. ولی هنوز نشانه ی دقیقتر از این می خواست تا هدفش را تایید کند. درگوشه ی دیوار کنار دروازه ی عمومی که پنجره ی آهنینی بود برنگ کهن سیاه، لوحه یی به چشمش خورد: «سفارت جمهوری ...» و در لوح کوچکتر ازآن اوقات کار دیده می شد: «آغاز 9 صبح الی ... » گلزار باورمند شد به نشانی مطلوب رسیده اس. به ساعت دستی اش دوباره نگاه کرد. ساعت چیزی از نه گذشته بود. وارد عمارت شد. در راهرو با خانمی که از اتباع کشور میزبان بود، برخورد. زن میانه سال بود. مو طلایی با عینک های ذره بینی ضعیف که بیشتر به عینک های زینتی می ماند. خانم وسیله ی خوبی برای ترمیم چهره ی مدور و بینی درازش برگزیده بود.عینک به سیمایش زیبنده گی خاص داده بود. از درازی غیرعادی بینی اش کاسته بود.  اگر در جریان راهنمایی گلزار، دمی عینک هایش را به قصد مالیدن چشمانش برون نیآورده بود- گلزار حتا  متوجه ی آن هم نمی شد. خانم، گلزار را به یکی از دروازه ها راهنمایی کرد.
گلزار در امتداد شرق راهرو طبقه ی اول کمی پیش رفت. به سوی چپ در برابر اتاق سوم قرار گرفت. اتاق لوحه ی خطاطی شده داشت: «سکرتر سیاسی در امور... کمیته ی.... »
گلزار دروازه را با انگشت اشاره کوبید. صدایی از درون بلند شد:
- وارد شوید.
گلزار وارد شده و سلام کرد. اتاق بزرگ مستطیل شکلی بود. میانش میز دراز کنفرانس و دو سویش به تعداد لازم چوکی قرار داشت. میز کنفرانس در انجام شرقی با میزکار پیوند خورده بود. آنسوتر کوچ سیاهرنگ چرمی گذاشته شده بود. کنار چپ بالایی دفتر در امتداد راست میز کار و میز کنفرانس، الماری بزرگ شیشه دار دیده می شد. کتابهایی در آن گذاشته شده بودند. کتابهایی به رنگهای گونه گون که میان شان رنگ سرخ بیشتر برجسته گی داشت. سکرتر سیاسی با خونسردی به سلام گلزار پاسخ داد. دست زیر الاشه در یکی از چوکی ها مقابل میز کنفرانس نشسته بود. با ورود گلزار با شتاب از جایش برخاست. رفت به چوکی عقب میز کار خود نشست و گفت:
-  چی کار داشتین؟
گلزار گفت:
- تمدید پاسپورت.
پرسید:
- محصل هستی؟
- بلی، بلی!
- معلوم میشه پراگی نیستی، چطور؟
گلزار گفت:
- راست میگین صایب ، از دگه شار آمدیم.
سکرتر سیاسی گفت:
- تا چند لحظه ی دگر رفیق حسن جان سر می رسد. مگر تا آمدنش بودنت در اینجا مانع ندارد. و به ادامه گفت:
- حسن جان اول های صبح نخست اینجا سر می زند و باز می رود به دفتر خودش که درطبقه ی دوم قرار دارد.

گلزار از پیشنهادی که برایش غیرمنتظره بود قدردانی کرد. سکرتر بلافاصله با گلزار سر صحبت را باز کرد. بیشتر پاسخ های گلزار کوتاه -آری و خیر- یا نا کامل بود. پاره ی مسایل هنوز برایش ناروشن بود. دستانش را یکی بالای دیگر روی شکمش گرفته بود. گفت و شنود مورد پسندش نبود. ناگزیر چیزهایی می گفت. تمام شب را با ترن مسافرت کرده بود. خسته بود و سودایی. نخستین بار بود که به شهر پایتخت و سفارت آمده بود.
سکرتر سیاسی هنوز چیزهایی می گفت که گلزار به رسم تایید و تمرکز تنها نگاهش را به او دوخته بود. افکارش برون از دایره ی حرفهای سکرتر سیاسی بود. دیپلومات حرفه یی معلوم نمی شد. از پرسشهای کنجکاوانه ی کودکانه اش خوانده می شد که تنها وابسته گی سیاسی او را به این مقام رسانیده است.
خوشبختانه دراین میان دروازه ی دفتر به شدت کوبیده شد. هردو به دروازه خیره شدند. صدای تکاندن بوتها روی پایپاک شنیده شد. و صدای غژ غژ باز شدن دروازه. سر و تن مرد گندمی رنگی نمایان گردید: کوتاه قد با بروتهای تُنکِ یک خطه. مرد لاغراندام و شکم برآمده یی وارد شد. به گلزار نگاه متعجب و سرسری افگند؛ ولی با صدای بلند و اظهار احساسات خاص با سکرتر سیاسی احوالپرسی کرد- چنان گرم، گویی پس سالها باهم می بینند.
مرد تازه وارد کلاه پیکدار آبی رنگ با خالهای سپید،  بر سر داشت. پیش از آن که خودش را «گزلک» کنان بر کوچ سیاهرنگ بغلتاند، کلاه را از سرش برون آورد. موهایش مثل سر افسران اصلاح شده به نظر می رسید. همین که خود را به کوچ انداخت دست به جیب کرتی برد. از آن قوطی سگرت امریکایی برون آورد. اول به سکرتر سیاسی تعارف کرد. سپس هر دو سگرت های شان را با لایتر طلایی رنگی روشن کردند. مرد تازه وارد پس از یک کش عمیق در حالی که دود سگرتش را از دهان و دماغ حلقه حلقه به هوا پُف می کرد، گفت:
- اوه، به پدرش لعنت امروز چی روزخنکیس.
سکرتر سیاسی گفت:
- راست میگی صوب حتا نیمسات موترم ام چالان نمیشد.
مرد تازه وارد باز سگرتش را با لذت خاص به دهان برد. آنرا عمیق کش کرد- چنان عمیق که شعله ی ضعیف سوز نوک سگرت به وضاحت از سپیدی به سرخی جلاداری مبدل گشت. پس از آن با گرفتن انگشت اشاره سوی گلزار و رو به سوی سکرتر سیاسی پرسید:
- مگم نگفتی ای بچه ده گل صوب اینجه چی میکنه؟
سکرتر سیاسی گفت:
- ازکدام شار دور آمده؛ کتت کار داره، منتظر خودت اس.
مرد تازه وارد رو به گلزار گفت:
- وخت ملاقات گرفتی؟
گلزار گفت:
- نی صایب.
مرد تازه وارد ادامه داد:
- شما مردم چی فکر میکنین که سفارت آمدن دوکان بقالی رفتن اس؟
گلزار گفت:
- نی صایب خدا نکنه.
سکرتر سیاسی که عینک های شیشهً سیاه به چشمانش زده بود، تمسخرآمیز گفت:
- حسن جان، اینها آینده سازان جامعه ی نوین ما هستند.
گلزار آنگاه مرد تازه وارد را به جا آورد. خودش بود. سکرتر قونسلی و امور محصلان. گلزار تا چیزی بگوید، حسن جان به گپهایش ادامه داد:
- پورگرام کار تمام هفتی ما پوره اس. ده بینش بر سرخاریدن ام وخت نیس. شما باید کم از کم یک - دوهفته پیش وخت ملاقات بگیرین.
گلزار یکه خورد. منتظر چنین پیشآمدی نبود. پیش از آن که احساساتی شود، گفته یی یادش آمد: «از برخورد با آدمهای کم ظرف خودداری کن». گلزار به نشانه ی مصلحت و "کوچه بدل کردن" گفت:
- صایب ای دفه احمق و کودن شدیم که وخت نگرفتیم، مگم چی کار کنم حالی که تمام شوه ده ترن سفر کده آمدیم، مره ای دفه ببخشین.
حسن جان گفت:
- هر کس میآیه و دلیل میگه که کارش خلاص شوه. فقط دلیل وخت نداشتن ماره کس درک نمیکنه. خو، تو حالی بیرون برو که ما مجلس صوبانه داریم. هر وخت بیکار شدم باز کتت گپ میزنیم.
گلزار از دفتر برون شد. در دهلیز روی یکی از چند چوکی «لق و پق» چوبی نشست. چوکی هایی که برابر شان یک میز مشابه برای منتظرین گذاشته شده بود. خاطرش ناآرام بود. به برگشت خود فکر می کرد. فکر می کرد، آیا موفق خواهد شد کارش را تمام کرده دوباره برگردد. باز به ساعت دستی خود نگاه کرد. عقربه ها چیزی نزدیک ده صبح را نشان می دادند.
گلزار بی صبرانه روی چوکی نشسته بود. گاهگاه می جنبید. از آغاز و انجام مجلس خبری نبود. ناگهان چشمش روی میز افتاد. حواسش را تغیر داد. روی میز منتظرین شماری از نشریات خبری و اوراق تبلیغاتی گذاشته شده بود. از میان شان هر کدام را برمی داشت تاریخ هایشان کهنه بود و حتا به یکی دوسال پیش می رسید. سرانجام در آن میان بولتن آبی رنگی را دریافت. از همه تازه تر بود. باعنوان درشت سپید که تاریخش به شش ماه پیش می رسید. مطالبی در آن زیر عنوان «کار سیاسی میان توده ها و وظایف ادارات دولتی» به نشر رسیده بود.
گلزار از باسی بودن مواد سر میز منتظرین به این نتیجه رسید که برنامه ی کار منسوبان سفارت به راستی بسیار تنگ است. مگر از سوی دگر برخی از مراجعین -به ویژه محصلان- که برای اجرای کاری آمده بودند، در جریان انتظار به تر و تازه کردن مواد سر میز پرداخته بودند- قسمی که در حاشیه ها و محیط های سپید بین ستونهای اخبار، جراید، مجله ها و بولتن ها به چنین یاد داشتهایی برخورد: یادگار فیروز از ششدرک؛ یادگار مبین از قره باغ؛ از قره باغ غزنی یا شمالی بادار شنگته مالوم کو؛ یادگار صفدرعلی از مراد خانی؛ زنده باد محصلان چک؛ مرگ بر محصلان چک؛ زنده باد محصلان موراویا؛ مرگ بر محصلان موراویا؛ یادگار نرت از فاکولته تخنیک بودیویسه؛ برو ای ماکیان دور افتاده؛ مرگ بر محصلان پراگ؛ اگه نر هستی نامته نوشته کو که ایزارت را بکشم؛ زنده باد محصلان پراگ؛ مرگ بر محصلان سلواکیا؛ زنده باد محصلان سارندوی؛ مرگ بر سارندویان - زنده باد اردو؛ مرگ بر هر دوی شان - زنده باد مجاهدین؛ اگه بچه مرد استی نامته نوشته کو؛ هنوز ایقه احمق نه شدیم؛ مرگ بر اشرار- زنده باد خلق؛ مرگ بر خلق - زنده باد پرچم؛ مرگ بر هر دوی شان - زنده باد شعله جاوید؛ مرگ بر ماوویستان - زنده باد شاه؛ مرگ بر این تابوت متحرک - زنده باد آتشه نظامی؛ مرگ بر آتشه نظامی - زنده باد سفیر؛ مرگ بر این قد بلست بی گردن - زنده باد منشی کمیته حزبی؛ مرگ بر منشی حزبی - زنده باد معاون کمیته حزبی؛ اگه مرد هستی تو یک دفعه نامته نوشته کو که ایزارته می کشم یا نی؛ جرت بچه ی افضل؛ زنده باد انقلاب؛ ژوندی دی وی ق...؛ مرگ بر ق... - زنده باد پ...؛ مرگ بر ... خوران؛ مره دی وی پ ...؛ مرگ بر وطنفروشان؛ اگه بچه مرد استی نامته نوشته کو!..."
گلزار با خود گفت، تو از کی کم هستی، قلم را  برداشته با شتاب نوشت «... زنده باد خارج آمده گیهای شرق وغرب. مرگ بر مردم بیچاره و..."؛ و پس از نوشتن قلم را برق آسا به جراب پای راست خود زد. ورق را بر جایش گذاشت. افکارش را به دروازه ی دفتر سکرتر سیاسی متمرکز ساخت. در این میان دو-سه تن دگر از کارمندان از پایین و بالای عمارت به دفتر سکرتر سیاسی آمدند. حدس زده می شد که حتما مجلس – مجلس صبحانه ی سفارت است.


***


ساعت چیزی از دوازده گذشته بود. هنوز سر و صدای گپ و خنده به گوش می رسید. مگر اندکی بعد دروازه دفتر سکرتر سیاسی باز شد. چند تن از مردان میانه سال و جوانتر یکی پی دگری برون شدند. گلزار چشم به دو تن از مردانی دوخته بود که با هم آشنا شده بودند. آخرین کسان هم یکی پی دگری از دفتر برون شدند. چهره ها آشنا بودند. گلزار احساس  خوشی کرد و با خود گفت: اینک سر انجام وقت اجرای کار من هم فرا رسید.
حسن جان  به حضور فزیکی گلزار توجهی  نکرو بر زینه ی منزل بالا پا گذاشت. سکرتر سیاسی در دهلیز  در حال گذشتن از برابر  گلزار بود  و قصد آن داشت برون برود که گلزار به رسم احترام از جایش بلند  شد و توجه ی او را به خود جلب کرد. سکرتر سیاسی، باز ایستاد. سرش را به عقب برگشتاند. بر همکاراش صدا زد:
- حسن جان، ای نفر اینجه هنوز منتظرت اس.
حسن جان، مردی که گلزار ساعتها چشم به راهش مانده بود از دو- سه پله ی زینه دوباره پایین شد و در برابر گلزار ایستاد:
- لعنت به شیطان تو هنوز اینجه هستی! گفتی از کجا آمدی؟
گلزار گفت:
- از پلزن صایب
- چی میخایی؟
- تمدید پاسپورت.
- تصدیق مکتبه آوردی؟
- بلی صایب!
- بیا بالا!
یکی پی دگر به طبقه ی دوم بالا شدند. به راهرو طبقه ی دوم رسیدند. وارد دفتر شدند. اتاقی بود مربع شکل. دو - سه چوکی و یک میز کار رنگ رفته داشت. در یکی از گوشه ها الماری فلزی ایستاده بود- الماری پر از دوسیه های رنگرنگ. فرش اتاق ناپاک  به نظر می رسید. شاید ماه ها آب و صابون نه دیده بود. روی فرش تریشه های کاغذ باطله و یکی دو تا طیاره ی کاغذی هم به چشم می خورد. میدان باز دفتر مثل میدان هوایی معلوم می شد- میدان هوایی که بچه های خوردسال-بچه هایی که برای بازیچه ها و قهرمانان شان محیط های خیالی می سازند: گاه میدان جنگ؛ گاه  میدان سپورت... و یا هم میدان هوایی.- در آن بازی می کنند.  سر میز کار حسن جان جنتری کلان یک صفحه یی دیده می شد. روی آن چند تا دوسیه و کتابهای یاد داشت، بریده های کاغذ، سنجاقدانی، قوطی مربع شکل فلزی سر گشاده با اسفنج نمدار آبی رنگ قرار داشتند.
حسن جان پشت میز کار نشست. نشستن اش حالت عجیبی داشت. این حرکتش به خر سواران و برخی راننده های موترباربری شباهت داشت: یک پایش را بلند کرد؛ آن را از بالای چوکی گذشتاند؛ سپس روی چوکی نشست. فضای میان میز و چوکی چندان تنگ نه بود. شاید هم فلم پولیسی و کاوبایی زیاد دیده بود. همین که نشست به باز و بسته کردن جعبه های میز پرداخت. دقایقی خود را بدینسان مشغول ساخت. سپس از جا برخاست. سوی الماری دوسیه ها رفت. چند دانه دوسیه را باز و بسته کرد. سرش را خاریده خاریده بر برخی از آنها خیره شد. لحظه هایی به آنها خیره نگاه کرد. دوباره برگشت و پشت میز کارش نشست. جسم نه چندان تنومندش را با قد کوتاهی که داشت بلند کرد. باز به رسم راحتی پشتش را بر پشتی چوکی اش فشار داده، چسپاند. سرش را کمی کج کرد و نیم نگاهی بر گلزار افگنده و پرسید:
- خو، نامت ...؟
- گلزار، صایب!
- از کدام شار آمدی؟
- از پیلزن صایب
- چند سال میشه اینجه هستی؟
- دو ، سه سال
- معما نه گو، دقیق جواب بتی که وخت نه داریم: دو سال یا سه سال؟
- سه سال
- ده حزب هستی؟
- هنوز نی صایب
- تو ره کی و چطور اینجه روان کده؟
- از طرف پلانگذاری صایب
- کی تنظیمت کده که خارج بری؟
- نه میفامم صایب
- چطور نه میفامی؟
- پدرت چیکاره س؟
- ده وزارت خارجه س
- ده کدام شوبه؟
- ده شوبی بین المللی
- نامش چیس؟
- مرادعلی
- ده او شوبه چی کار میکنه؟
- کار شه نه میفامم صایب
- چطور نه میفامی، خی همرای کی کار میکنه؟
- همرای رفیق مشاور
- پاسپورت ته بتی
پاسپورت را به دقت ملاحظه کرد. سپس یکی ازصفحاتش را باز گشود. آن را محکم گرفت. دستش را به جیب کرتی خود فرو برد. کلوله ی پیچ و تاب خورده ی کاغذ اخباری را از آن برون آورد. آن را با احتیاط روی میز گذاشت. با دو دست خود آهسته به باز کردن کلوله ی اخباری پرداخت. مهر چوبی از لای کلوله ی کاغذ نمایان شد. یک باره احساس کرد گلزار جریان را از زیر چشم دنبال می کند. با بالا بردن ابروهای پرپشت و سیاهرنگ شده اش گفت:
- شرایط انقلابیس.
مهر را برداشت. به قوطی رنگ آبی روی میز فرو برد. در حالی که با دست چپ صفحه ی پا سپورت را باز نگهداشته بود. مهر را با دست راست بلند کرد. سر مهر را به دهانش نزدیک ساخت. آن را دو - سه بار کوف کرد. مهر را با فشار دست بالای صفحه پاسپورت حواله کرد. پس از آن مهر را با احتیاط دوباره به لای کاغذ اخباری پیچاند و به جیب خود زده و تکرار کرد:
- شرایط انقلابیس.
از روی میز قلم خودکار سیاهرنگی را برداشت. صفحه ی مهر خورده ی پاسپورت را باز کرد. آن را با دست چپ خود محکم گرفته، پرسید:
-  خو...، باز نامت یادم رفت؟
- صایب، خاک ... گلزار
حسن جان دست راست خود را با قلم خود کار سیاهرنگ به پیشانی برد. ناحیه یی از میان دو ابروی پیشانی اش را چند بار با نوک پوش خودکار مالید. کمی مکث کرد. زیر لب چیزی گفت که گلزار نه دانست. باز انجام بالایی قلم خودکار را دو سه بار به پشت گوش خود برد. آرام آرام عقب گوش خود را هم مالید.
گلزار مثل معتادان با وقفه های کوتاه و دراز به ساعت دستش نگاه می کرد. به برگشت خود فکر می کرد. این بار که به ساعت نظر انداخت، یک و نیم ساعت دگر به حرکت ترن اش سوی "پلزن" باقی مانده بود. احساس کرد حسن جان برابرش نرمترشده، پرسید:
- صایب همو کار مه خلاص نه شده؟
حسن جان گفت:
- اینه زود خلاص میشه. قلم دست داشته را روی صفحه ی پاسپورت در محیطی اندکی بالاتر از مهر برد. پیش از آغاز نوشتن آن را دو- سه بار میان انگشتان سه گانه ی شصت، نشانی و میانی دست راستش چرخاند. باز نوک قلم را بالای صفحه ی پاسپورت گذاشت. از بخت بد مثلی که چیزی در دلش گذشت. در تصمیم خود تجدید نظر کرد.قلم را از روی صفحه پاسپورت برداشت.
حواس گلزار پراگنده  شد. حسن جان هم از جایش بلند شد. سوی الماری دوسیه ها رفت. دوباره به ورق برگردانی دوسیه ها و کاغذها پرداخت. حسن جان به عرض و طول دفتر به گشت و گذار پرداخت. دوباره جعبه ها را یکی پی دگری باز و بسته کرد. کاغذها و دوسیه های فراوانی را پشت و رو کرد. تا این که در یگانه جعبه ی زیر الماری دوسیه های پاسپورتی را یافت و آن را باز کرد. به یکی از صفحات آن خیره شد. با شتاب آمد. دوباره بر جایش نشست و گفت:
- یافتمش - یافتمش!
پاسپورت دست داشته را ورق برگردانی کرد. صفحه یی را در آن برگزید. آن را باز نگهداشت. حواس گلزار پریشانتر شده بود. حسن جان پاسپورت گلزار را  کنار پاسپورتی که یافته بود  گذاشت. قلمش را برداشت. نوک قلم را روی صفحه پاسپورت گذاشت و آن را فشرد. گلزار پنداشت که در صفحه ی مهرشده «Personna Non Grata» خواهد نوشت .مگر خوشبختانه که قلم از کار افتاده بود. حسن جان هر چی با زور و فشار نوک قلم را به کرات روی صفحه ی مهر شده ی پاسپورت فشرد، قلم  کار نه کرد.
حسن جان برون صفحه ی پاسپورت در حاشیه ی جنتری بزرگی که روی میزش قرار داشت، با کوف و پف گرم کاراندازی قلم خودکار سیاهرنگ شد. گلزار به حرکات دست حسن جان روی میز و تلاشش برای کار اندازی قلم روی جنتری خیره شده بود. روی میز تا چشم کار می کرد اثری ازقلم و قلمدانی نبود. و حسن جان هنوز با خودکار سیاه روی جنتری در جدال بود.
چشم گلزار به جنتری خیره شده بود- به جنتری کهنه که ارقامش زمان دو سال پیش را نشان می داد. جنتری رنگه بود و به بزرگی یک پوستر دیواری. فضای میانه اش دوازده ماه هجر ی ۔ خورشیدی را نشان می داد. دوازده ماه در زمینه ی سپید به خط دوگانه ی شکست و نستعلیق. روزهای تعطیل و ملی سرخ و آبی رنگ نشانی شده بودند. در حاشیه ها  چندین از رویداد های آن سال به چاپ رسیده بودند-عکسهای رهبران، عکس های دهقانان و کارگران و عکس های نماینده گان اتحادیه ها و سازمانهای اجتماعی.
جنتری سالخورده بود. دگر سال، ماه و روز با آن روزها برابری نداشت؛ ولی چهره ها هنوز بر حال و پا برجا بودند. روی صفحه ی جنتری لکه های چای و قهوه، نقش مدور زیر پیاله و گیلاس و آثاری از خا کستر سگرت دیده می شدند. جنتری گاهنامه یی بود که تاریخ مصور چند ده ی اخیر کشور را به خوبی بازتاب می داد و دگر نه این که یک جنتری ،بل یک کتاب آرشیف مصور هم شده بود.
حاشیه ها پر بود از یادداشتها. از آدرسها، نامها و نمرات تیلیفون. خط خورده گیها مثل امتحان و به کار اندازی قلم های رنگرنگ بودند. روی جنتری  اشکال دیگری هم دیده می شدند: اشکال و تصاویر نامأنوس، دایره ها به قطر سکه های واحد پولی، مخروط ها، مستطیل ها، جاده ها، منحنی ها، نیم دایره ها، ستاره ها، شمع های نیم سوخته و پروانه ها، قلب تیرخورده، نقش کامل زن زیبا-زنی با موهای نیمه دراز، ابروهای کمان، لب های برجسته ی افرودتی، پستانهای برآمدهً مونا لیزایی ، سرین ناک مانند و پاهای دراز.
گلزار هنوز به جنتریی که اشکال نمای تمامی جریانات یک دوران، یک سیستم، یک سر گذشت و یک تاریخ بود، خیره شده بود. حسن جان ناگهان فریاد برآورد. قلم خودکار را روی میز حواله کرد. هرچی جیب و جعبه بود باز پشت و رو کرد. قلم پیدا نشد. دراین حال فریاد خشم حسن جان شدت بیشترگرفت و جیغ زد:
- مره قلم ته!
گلزار گفت:
-  صایب قلم نه دارم
حسن جان ادامه داد:
- نکومزاق، مره قلمته! ماصل  بی قلم و عسکر بی تفنگ بوده نه میتانه. اگه پیدا نه شه کارت خلاص نه میشه بر صبا میمانه!
گلزار:
- خیر باشین که ببینم صایب
رفیق حسن با تحکم گفت:
- ببینم نه داره، اگه قلم داری، بکش اگه نه داری بریم که وخت کار ما خلاص شده باز صبا بیا!
گلزار با دلهره دست به جراب برد. قلم را برون آورد. دست خود را سوی حسن جان پیش کشید:
- اینه صایب پیدا شد
حسن جان که هنوز چین های خشم و نا آرامی در پیشانی خود داشت، تصویر زنده ی هارمونیه ی کهنه را ارایه می کرد. با صدای بی سر و تالی که داشت، کاملا به کهنه گی هارمونیه صحه می گذاشت؛ ولی این بار با لبخند مکارانه گفت:
- بدبخت اگه سختی نه میکدی حالی وخت کارت خلاص شده بود. حسن جان قلم به دست صفحات هر دو پاسپورت را بازکرد. آنها را با دست چپ محکم گرفت و  با آهسته گی از روی پاسپورت نمونه نوشت:
«...The validity of this passport extended up to» وقتی پاسپورت را دوباره به دست گلزار داد، پیش از آن که گلزار سپاسگزاری کند، حسن جان پیشنهاد کرد:
- چطوراستی کتی یکدانه بیر؟
گلزار از پیشآمد غیرمنتظره ی حسن جان تکان خورد- شوک زده شد. مات و مبهوت به سوی حسن جان نگاه می کرد.
حسن جان تکرار کرد:
- چی گفتی ....، گلزارجان بریم؟...
وقتی پاسخ نه گرفت، اینبار حسن جان با سیمای بشاش ولی صدای آمرانه گفت:
- بریم ، بریم گلزار یک بیر"ک" بزنیم که مانده گی روز برآییه، مام آخر انسان هستیم و به استراحت ضرورت داریم!
گلزار گفت:
- مه صایب عجله دارم و آخرین ترن یک سات باد طرف شار ما حرکت میکنه...
حسن جان گفت:
- بیا مه تو ره پیش ترن میرسانم، ری نه زن
حسن جان از جایش بلند شد. بالاپوش بر تن و کلاه بر سرکرد. حسن جان و گلزار از دفتر به حیاط سفارت پایین شدند. حسن جان از جیبش بند کلید را برون آورد. یکی از کلیدها را برگزید. کلید را به دروازه ی یگانه موتری که درون حیاط پارک شده بود، انداخت. دروازه را بازکرد. پیش از آن که گلزار را به نشستن دعوت کند، کلید دگری را به کلیددانی موتر انداخت و آن را چرخاند. صدای "کرش کرشی" برون شد. حسن جان چند بار دگر هم امتحان کرد. موتر همکاری نکرد. صدای روشن شدن ماشین  بلند نه شد. حسن جان از درون موتر به گلزار نگاه کرد. کلید را از کلید دانی برون آورد. دستانش را به نشانه ی تأسف به هم زد. از موتر برون شد. با لبخند رو به گلزار گفت:
- بریم ... آسمان هنوز پایان نَفتاده.
***
به رستوانتی  در نزدیکی بنای سفارت واقع جاده ی بزرگ "لنینووا"وارد شدند. با ورود از سوی پیشخدمتی پذیرایی شدند. پیشخدمت آنها را سوی میز  دو نفره راهنمایی کرد. مینوی روز را باز کردند. پیشخدمت کنار شان ایستاده بود. انتظار داشت غذا و نوشابه ی شان را سفارش کنند.
حسن جان رو به گلزار، گفت:
- نانه پسانتر انتخاب میکینم، چطور استی کتی یکدانه بیر و یک روم ؟
گلزار گفت:
- بر مه یک چای یا قهوه ....
هنوز حرف گلزار تمام نشده بود که حسن جان تحکم آمیز گفت:
- چای و  قهوه  چیس، یکدانه گک رومه همرای بیر امتیان کو که خوب قمچین میکنه.

پیشخدمت پس از گرفتن فرمایش، فوراً ناپدید شد.

حسن جان  دستانش را به نشانه ی زدودن خنک سرما با صدای بلند مالید. با سر نیم خم و نیم کج به نماد صمیمیت به گلزار گفت:
- ... چرت نه زن  و سودا نه کو گلزار جان، کل کارها به خیر جور میشه خوده آرام و آسوده بیگی. گلزار در حالی که در خود هنوز احساس شک و تردید داشت، با لبخند به سوی حسن جان نگاه کرد. به رسم تایید سر شوراند.

سفارش به زودی سر رسید. حسن جان جام رم  را برداشت. نیم خیز شد و چشم در چشم به سوی گلزار گفت:
- به سلامتی رهبری و به سلامتی شخص...رفیق...!
حسن جان بعد از نوشیدن رم، بلافاصله گیلاس نیم لیتره ی بیر را بلند کرد. جرعهً دراز از آن سر کشید و گفت:
- ...حالی دیگه ای بیر، رومه میبره راساً خانی بالا به فرق سر.
گلزار با نوشیدن کافی، گرمی و آرامشی در خود احساس کرد. به حسن جان خیره شد و با خود گفت:
- چی آدم نیکی. مثل یک فرشته. فرشته ی زمینی.

کف بیر که روی بروتهای یک خطه ی حسن جان نشسته بود، با حرکت لب بالایی هنگام حرف زدن او را بیشتر آدم مضحک و مسخره نشان می داد؛ ولی با آن هم در آن حال ظاهراً برای گلزار آدم خوبی معلوم می شد. گلزار آن گاه با خود اندیشید که حسن جان هم در اصل مثل دگر انسان ها است: از مادری به دنیا آمده؛ پدری داشته؛ ولی روشن نبود، چرخ روزگار، چرا ، چی گونه و چی زمانی  از او یک انسان با ایدیولوژی کورکورانه ساخته بود.
حسن جان  گرچی ظاهراً با گلزار نشسته بود ولی هویدا بود حواسش جای دگریست. پیهم به چهار دور و برش نگاه می کرد. باری گلزار متوجه شد، دستان حسن جان به حرکت افتاده و نواحی بغل و روی سینه و سورینش را تماس می کند. روی پتلون و کرتی دریشی تنگ آبی رنگش را. گویی چیز مهمی را گم کرده. سرانجام یک دست را به جیب بغلی کرتی خود فروبرد و قطی سگرت امریکایی از آن برون آورد. قطی را روی میز گذاشت. باز به چهار دور و برش خوب نگاه کرد. خطاب به گلزار گفت:
- میفامی گلزارجان نام ای رستوران چیس. تا حسن جان تا چیزی بگوید، پیش خدمت سر رسید و در حالی که گیلاسهای خالی را از سر میز بر می داشت، حسن جان باز هم چیزی سفارش کرد و به گپهایش ادامه داد:
- آه، نام از ای رستوران ...س. میگن یک وخت بسیار جای خوبی بوده. مگم امروز، امروز به پدر بهار پراگ نالت  که همه چیزه تغیر داد. ایجه امروز بعض چیزها مثل غرب اس. گلزار جان، سوسیالیزم خراب شد. ایجه سوسیالیزم زخمیس، فامیدی، اما قربان شوروی، اوجه که بری بیخی "انج و منج استی".
حسن جان قطی سگرتش را باز کرد. سگرتی از آن برون کشید. باز قطی سر باز شده را به گلزار هم تعارف کرد. گلزار گفت:
- مه هنوزسگرت نمی کشم، عادت ندارم.
حسن جان بلند خندید:
- گلزار فکر میکنی که ما کلک خوده میچوشیم! رم، میگی نی، سگرت، میگی نی، بچیش مام یک وخت ماصل بودیم و مثل تو جوانترک ... وردار، وردار که هنوز خانی بالا سرد و قرخت  اس. ای دفه توشعار میتی.
گلزار گفت:
- به افتخار حسن جان.
- واه واه گلزار جان خوشم آمد. به افتخار هر دوی ما «ما زنده جهان زنده». مرگ بر ضد انقلاب. مرگ بر فریکسون بازا و خاینا و باندیستا. خو، گلزار جان بیا دگه حزبی شو. یک عریضه گک بتی دیگیشه بان بر مه. مه تلزیمت  می کنم. ری نزدن، کی میفامه که یک روز توام دیپلومات شوی- مثل مه. امروز که ده حزب، سازمان و تنظیم نه باشی به جایی نه میرسی. بی نام، بی نان و بی نشان میمانی. اگه...بودی، اونه  یکروز توام دیپلومات، سفیر، وزیر و کی میفامه که حتا رییس جمور شوی، تو فکر می کنی ریس جمور شدن ده وطن ما سخت اس- نی فقط شامل شدن ده حزب و تنظیمه میخایه.
حسن جان بروتهای تنکش را با لب بالایی اش در حالی که گونه هایش به نماد لبخند کلوله شده بودند، حرکت داد. این واضح می ساخت که در گپهایش صادق نیست و پرزه ی نیشخند آمیزش، زیر قیمت ارزان است؛ چون خودش نیست که حرف می زند. این چیز دگریست که خانه ی بالای سرش را محاصره کرده است. در این میان سفارش دگر هم سر رسید. حسن جان باز جام رم را بلند کرد و به دنبال آن گیلاس بیر را. دهانش را تا آخرین حد ممکن  گشود. حدود نیم لبه ی گیلاس شیشه ی بیر را به دهانش فرو برد. در این حال بود که گلزار کام و دندانهای ته و بالای جلوی حسن جان را از درون گیلاس به خوبی دید- بیره و دندانهای سیاه شده از دود سگرت حسن جان را؛ سیاه شده مثل لبه ی تنور کهنه.
حسن جان گیلاس را بعد وقفه ی دراز از دهانش برون کرد. گیلاس خالی را روی میز زد. با کشیدن بلند صدای «متسه» لذت بیر را تمثیل کرد.آنگاه دگر کف بیر بیشترین بخش بروتهای یک خطه ی حسن جان را پوشانیده بود. حتا چند پوقانه ی کوچک کف بیر مثل جال بقه که روی آب ایستاده ی سبز رنگ می نشیند، به نوک بینی حسن جان نشسته بودند.
شب به پخته گی خود رسید. دگر مرز رسمیات میان گلزار و حسن جان کاملا شکسته بود. ولی گلزار هنوز او را گاه "رفیق" و گاه "شما" خطاب می کرد. ولی حسن جان با سرکشیدن رم چندم  با سرزنش دوستانه گلزار را هشدار داد که دیگر «شما» و «رفیق» خطابش نه کند:
- گلزار مه و تو حالی دگه رفیقای شخصی و هم پیک هستیم. تارفات  و ترشیفات بین رفیقای شخصی وجود نداره.

 پس از این تذکر بود که او حسن جا او را «گلزار جان» و گلزار او را" حسن جان" خطاب می کرد.
شب از پخته گی به نیمه های خود نزدیک می شد. گلزار و حسن جان هنوز گرم قصه های خود بودند. یکباره چند مراتبه چراغ های رستوران روشن و خاموش شد. از رستوران برون شدند. پیاده راه جاده ی"ماله ستران" را پیش گرفتند. با گذر از پل بالای "ولتاوا" خانه ی هنرها را عبور کردند. خود را به "ستاری میستو" (شهرکهنه) و از آنجا به جاده ی مرکزی "واسلاو" که دارای هوتلهای متعدیست، رسانیدند- هوتل هایی بیشتر به جهانگردان غربی  اختصاص داشتند. و در پارک مقابل شان موترهای لوکس غربی به ویژه موترهای جرمنی قرار داشتند.
حسن جان با سرکشیدن چند رم و بیر به «تالاق» بود. با جسم لاغر و شکم برآمده اش آهسته تر از گلزار راه می رفت و پیهم "لوکات" می خورد و چیزهایی با خود می گفت. آواز می خواند. می خندید. خشمگین می شد. به خود دشنام می داد. به جهان دشنام می داد. شعار می داد. نام چند آدم نا آشنا را به نام باندیست و فریکسونباز تکرار می کرد. آنها را با اشاره ی دست تهدید می کرد. آهنگ "زیم زیم" را بار بار از "آستایی تا آستایی" تکرار می کرد. در حالی که سُر و لَی نداشت، آواز می خواند.پر حرفی می کرد. گلزار گاهی از او سبقت می جست و گاهی به دنبالش راه می رفت. گاهی هم با حسن جان همگام می شد. در نیمه های جاده ی "واسلاو" رسیده بودند که گلزار صدایی از پشت سرش شنید. رو برگشتاند صدا دوباره و دوباره تکرارشد:
- گلزار- گلزار، صبر کو!
گلزار به دقت نگاه کرد. حسن جان بود. یک دست  را روی زنجیرک پتلون خود گرفته بود. با آهسته گی صدا می زد، شا... شاش ... .
گلزار با شتاب به چهار دور و برش نگاه کرد. جای مناسبی نه یافت. گلزار پیش و حسن جان به دنبالش وارد یکی از هوتل ها شدند. مرد میانه سال دریشی پوش با نکتایی سرخ و خانم جوان و مفشنی پشت میز پذیرایی نشسته بودند. خانم از جایش بلند شد. مرد نشسته با اشاره ی سر تعظیم کرد. خانم بسیار مؤدبانه پرسید:
- اتاق می خواهید؟
گلزار تا حرفی بر زبان آورد، حسن جان به روسی گفت:
- «دیووشکه، می نی بیوایم ایزدیس. منیه نادا توالیت» (خانم، ما اینجا اتاق نمی خواهیم. من به تشناب ضرورت دارم).
خانم و آقا به سوی هم نگریستند. خانم بسیار به ناراحتی به زبان چکی گفت:
- «تی روساکو چوراکو! تدی ژادنی توالیت نه اگزیستویه پرو اوپیلسه. ویپد نیته، نی کم وینکو سی چورات» (تو روسی شاشوک! این جا تشنابی برای آدم های نِشه وجود ندارد. ازاین جا گم شوید و جای دگری در برون بشاشید).
حسن جان تکرار کرد:
- «منیه نادا توالیت». (به تشناب ضرورت دارم).
این بار مرد هم از جایش بلند شد. با گذاشتن یک گام به جلو سوی میز پذیرایی گفت:
- «ووی نه روزومیته سو ژکله؟» (شما نمی فهمید "خانم "چی گفت؟!) و با اشاره ی دست به در خروجی هوتل اشاره کرد.
این بار حسن جان دست به جیب بغل کرتی خود فرو برد:
- «یه دیپله مات، یه افگانسکی دیپله مات». (من دیپلوماتم، دیپلومات افغان).
خانم دست به تیلیفون برد:
- نمنیه تو نه زه ایما، نه اوتراوویته، اینک زه ولام وی بی».  (به من مربوط نیست، مزاحمت نه کنید و گرنه به پولیس زنگ می زنم).
گلزار از شانهً حسن جان گرفت. از هوتل برون شدند. حسن جان روی پیاده رو برابر هوتل رُخش را سوی هوتل برگشتاند. در حالی که خیلی محکمتر از پیش دستش را روی زیپ پتلون به قصد کنترل مادر زادش گرفته بود، بسیار خشمآگین و سراسیمه گفت:
- گلزار نگفته بودم که ایجه سوسیالیزم زخمیس- زخمی .
سپس با شتاب چهار دور و برش را نگاه کرد. در برابر ساختمان هوتل درون پارک موترها رفت. گلزار روی پیاده رو ایستاد. دمی حسن جان زیر روشنایی ضعیف سوز نیون ناپدید شد. گلزار به دقت نگاه کرد. سر حسن جان از میان موترهای پارک شده نمایان شد. کنار یکی از لوکس ترین موترهای غربی ایستاده بود. صدای شور شوری بلند شد. اندکی بعد خط دراز مایع کف آلود نمایان گردید. خط مایع از آن سوی زیر سینه ی موتر به زیر سینه ی موتر دگری مارپیچ در حرکت بود. از آنجا به زیر سینه ی موتر موازی پارک شده ی سومی جاری شده بود. روشن نه بود انجامش به کجا خواهد رسید.
حسن جان بعد از لحظاتی دوباره برگشت. برگشت با لب پرخنده و چشمان روشن. حسن جان در حالی که بیشتر از پیش «لوکات» می خورد و هنوز زیپ پتلونش را بالا می کشید به گلزار پیوست. با یک عالم غرور و خوشی گفت:
- گلزارجان دیدی که جزای شانه دادم!.... دیدی زدن اوغانه!... اینا هنوز اوغانه نه شناختن که انگریزه سه دفه شکست داده و... اینایش کتی مه زور میزنن. اگه نر استن ده میدان بیایین که مالوم کنیم. ما اوغانا از خود غیرت، شرف و ناموس داریم. ای "ک...س مادرا" چه فکر کدن...ما اوغا...نا از هیچکس...و هیچ...چیز...ترس ...نه داریم.
***
گلزار به رسم وداع به حسن جان نگاه کرد. حسن جان در حالی که دگر چشمانش ثبات و تمرکز نه داشتند می کوشید به گلزار نگاه کند و چیزی بگوید. حسن جان دستش را روی شانهً گلزار گذاشت:
- گو...لزار...جان می فامی چیقه دو...ست..ت دا...رم.
گلزار از حرکت بازماند. جابه جا ایستاد. لحظاتی به حسن جان چشم دوخت. حسن جان در حالی که ثبات جسمی خود را هم نسبتاً از دست داده بود و لکنت زبانش دو چندان شده بود، گفت:
-  میر..ی – د...گه – گل...زا...ر جان، می...ری؟ بر...و – به...خیر- با...ش – مه..گم- ناج ...وان - نه...گفتی، پد...رت - ده وزا..رت خار...جه – کتی...ر...فیق - مشا...ور - چی کا...ر – می کنه؟
گلزار حرکت کرد و در حال حرکت رو به حسن جان گفت:
- به رفیق مشاور نان و چای میبره.
سر حسن جان مثل مرغ تیرخورده پایین افتاد.
گلزار دستش را بلند کرد:
خدا حافظ !

(پایان)