04.2014 .25
حمید عبیدی
خوابِ بیداری
- ...
- آمده ام تا از دسته گلی زیبایی که هنگام خاکسپاری ام ، برایم هدیه کردید ، تشکر کنم و ...
- ضرور نیست گپ بزنید، من میتوانم بدون مشکل آن چی را که در ذهن تان میگذرد ، بخوانم.
- بلی ، بلی ، شما مرا در خواب میبینید. آرم نفس بکشید تا خواب تان برهم نخورد.
- بلی ، بلی ، آن تیلیفون ها از من بودند.
- اما حالا که مرده ام ، دیگر نمیتوانم برای تان تیلیفون کنم. به همین جهت در خواب تان ظاهر شدم .
- بلی ، امیدوارم تا آن وعده یی را که کرده اید، از یاد تان نرود .
- شما به چشم سر دیدید که من وعده ی خودم را عملی کردم.
- خوب که فکر کنید ، خود تان پاسخ این پرسش را خواهید یافت.
- حال نوبت شما است تا وعده ی تان را عملی کنید و امیدوارم آن شرطی را که گذاشته بودم نیز از یاد تان نرود.
***
۱
- ...
- آیا فکر میکنید که دروغ میگویم؟!
- آیا این شما را متعجب میسازد که حتا زن تحصیلکرده و مبارز افغان هم از سوی شوهر تحصیلکرده اش که ادعای روشنفکر بودن و متجدد بودن را نیز دارد لت و کوب شود؟!
- پس چی ؟!
- من ستم پذیر نیستم . در برابر ستم یک عمر مبارزه کرده ام . اما اکنون نمیدانم چی کنم ...
- قانون و مراجع قانونی را میشناسم . و اما ، من یک مادر استم و ...
- متاسفانه قضیه طوری است که اگر کار به قانون و قضا برسد، به احتمال زیاد فرزندانم از دستم خواهند رفت.
- اگر ثابت کنم که شوهرم بر من ظلم و ستم میکند و سبز و کبودم میسازد ، بد از بدتر خواهد شد...
- ببخشید ، مثلی که کسی آمد ؛ میترسم شوهرم باشد. روز دیگری برای تان تیلیفون خواهم کرد.
۲
- ...
- نی ، ازدواج ما ، ازدواج اجباری نبود. برخلاف ، پدر بیچاره ام هر آن چی را در توانش بود انجام داد تا با باز کردن چشمانم ، مانع این ازدواج شود . پدرم میگفت که با این ازدواج با پای خود به گودال بدبختی خواهم افتاد. و اما، منِ عاشق که به نسل عصیانگر تعلق داشتم ، اصلاْ حاضر نبودم دلایلی را که پدرم میگفت بشنوم.
- آخر چطور میتوانستم تصور بکنم ، مردی که از آزادی ، ترقی و عدالت سخن میگفت ، برای آزادی و برابری زن و مرد شعر میسرود، روزی به چنین موجودی مبدل خواهد شد؟!
- نی، زنده گی مشترک را با خوشی و خوشبختی آغاز کردیم . سال های اول مشکل کلان و خاصی نداشتیم. و اما؛ وقتی او به منصب و مقام رسید، اوضاع تغییر کرد. دیگر او هیچ فرصتی برای من نداشت.
- خوب در اول ها من فکر میکردم در چنان منصب و مقامی که دارد ناگزیر است تمام روز چی که حتا شب ها هم تا ناوقت کار کند و رخصتی آخر هفته هم نداشته باشد . و اما کم کم از این که دیگر هیچ میل و رغبتی به من نشان نمیداد مشکوک شدم. بالاخره دانستم که در کنار کار و مصروفیت های رسمی ، دیگر چی مصروفیت هایی دارد...
- کشفش چندان دشوار نبود. استشمام بوی عطرهای زنانه و یافتن تارهای موی زنانه از لباس هایش ، برای کشف این راز کافی بودند .
- در اول ها انکار میکرد و با زبان چرب و نرم و ابراز توجهی که اکثرن کوتاه مدت میبود، تلا ش میورزید تا فریبم بدهد . پسانترها انکارهایش سست تر و زبانش خشن تر شد تا این که کار به دشنام و اهانت و بالاخره هم به لت و کوب رسید. پس از دو سه بار لت و کوب ، دیگر زبان بستم و در لاک خموشی و انزوا ، فرو رفتم .
- خوب ، چی کرده میتوانستم ؟!
- گفتنش آسان است ؛ و اما ، این کار برای یک زن افغان آسان نیست.
- بلی ، حتا امروز این جا در اروپا هم ...
- خوب از وضع صحی و روانی ام که بگذرم ، مجبوریت های دیگری نیز دارم.
- مثلن نمیخواهم پدر و مادرم در آخر عمر نزد مردم سرافگنده شوند.
- نی ، پدرم آدم متعصب نیست ؛ و اما تعصب حاکم در محیطی را که او زنده گی میکند، نمیتوانم نادیده بگیرم.
- من به قربانی دادن عادت کرده ام ؛ اگر کسی قربانی شود بهتر است آن قربانی من باشم و نی فرزندانم و یا پدر و مادرم.
- نی ، به پدرم هیچگاهی در این مورد چیزی نگفته ام، برخلاف حتا کوشیده ام تا تصور کند که زنده گی ام توام با خوشی و خوشبختی است.
- ...
۳
-...
- من از شما انتظار بیشتر از این ندارم که به گپ هایم گوش بدهید.
- خوب ، برای این که روزی ماجرای زنده گی ام را بنویسید.
- برای این که وجدان های خوابیده را تکان داد.
- نی ، نی ، طوری بنویسید که کسی نام و نشان مرا کشف کرده نتواند .
- بلی ، بلی . دقیقن همان گونه که «پنجره ی دیگر» را نوشته اید.
- وقتی اثر تان آماده شد ، در مورد زمان نشرش صحبت خواهیم کرد.
-...
۴
-...
- نی ، نظم و نسق خانه ، غذا ، لباس و امثالهم چنان است که جایی برای بهانه جویی باقی نه میگذارد.
- خوب ، وقتی بخواهد به اصطلاح درد «آن جا» را از شقیقه بکشد، معلومدار که بهانه گیری میکند .
- منظورر ... منظورم این است که ... نه میدانم چی گونه بگویم...
- در این مورد صحبت کردن برای یک زن افغان آسان نیست.
- میدانم که وعده کرده ام ...
- بلی وقتی حاضر نشوم تسلیم خواستش گردم ، دست به خشونت میزند.
- مشکل در این است که وقتی با او همبستر هم شوم ، در بستر لت و کوبم میکند.
۵
- ...
- خوب ، وقتی مهاجر شدیم ، کوشش کردیم تا آن چی را در کابل گذشته بود، فراموش کنیم.
- ماه های اول در مهاجرت مناسبات ما کم و بیش عادی بود.
- دقیق به یاد نه دارم ، و اما فکر میکنم در سال دوم مهاجرت بود که مصیبت آغاز یافت.
- بلی ، بلی چند بار چنین شد.
- خوب برای من هم چنین پیشامدی خوشایند نه بود.
- بلی ، چندین بار در این مورد با او صحبت کردم .
-...
۶
-...
- خوب در اول ها انکار میکرد.
- وقتی دید انکار فایده نه دارد، بالاخره گفت: «اگر من سادیست استم ، پس تو هم مازوخیست استی و ما به همدیگر نیاز داریم...»
- نی ، معلومدار که نی...
- در کابل چنین نه بود. خوب این که گاهی این جا آن جای بدنم کبود میشد، با این که مرا لت و کوب کند تفاوت دارد...
- راستش وقتی مرا محکم میفشرد نه تنها بدم نه میامد ، بل آن را نشانه ی عشق و علاقه ی مفرطش به خود میدانستم و از آن لذت میبردم.
- چی بگویم ... برای این که از آزارش نجات یابم ، شبانه در اتاق دخترم میخوابیدم. اما وقتی دلش میشد نیمه شب می آمد و مرا با زور به اتاق خواب میبرد.
-...
۷
-...
- ببخشید ، نمیخواستم با گریه ام شما را ناراحت بسازم.
- نی او بیچاره اینبار هیچ چیزی نه کرده است. اصلن سه هفته میشود در خانه نیست.
- برای اشتراک در عروسی برادرش به [ ... ] رفته است .
- پشتش بسیار دق شده ام .
- نمیدانم چرا ، تنها همینقدر میدانم که پشتش دق شده ام .
- چی کرده می توانم ، این دل دیوانه ام هنوز نیز عاشقش است.
- کوشش میکنم که خوش باشم . برای تسکین خودم میروم لباس هایش را میبویم و میبوسم . شبانه با زیرجامه های ناشسته اش به بستر میروم و آن ها را میبویم و میبوسم تا با عطر تنش بخوابم.
- در این روزها خودم نیز روی همین مساله بسیار فکر کرده ام .
- خودم هم میخواهم خانواده ام خوش و خوشبخت باشد.
- در این مورد تصمیم خودم را گرفته ام و وعده میدهم که این تصمیم را عملی بسازم.
- نی نیازی به روانشانس و مشاور امور خانواده گی ندارم ؛ خودم کلید خوشبختی را یافته ام .
- خوب ، من پنهانترین راز های زنده گی ام را به شما گفتم ، اما اجازه بدهید این راز را برای خودم نگهدارم.
- خود راز را برای تان گفته نه میتوانم و اما از نتیجه اش میتوانم شما را مطمین بسازم. اما ، به شرطی که دیگر از من سووال نه کنید.
- خوب ، در خواب دیدم که وقتی شوهرم از سفر بر میگردد و مرا میبیند سراپای وجودش را خوشی فرا میگیرد و احساس خوشبختی میکند.
-...
***
پس از آخرین صحبت تیلیفونی چندی روزی از او چیزی نشنیدم تا این که خبر وفات و اعلان مراسم تدفین و فاتحه اش را شنیدم . در مراسم تدفینش اشتراک کردم . در آن جا شنیدم که میگفتند سکته کرده است - درست در لحظه یی که شوهرش از سفر خارج به خانه برگشته بود .
*