15/06/2014
کاکه تیغون
ترسم که از این خانه گداخانه بسازند
دیوانۀ آن را سگِ دیوانه بسازند
از مکتب و دانشکده و مدرسه، یک روز
پسخانه و پَرخانه و خرخانه بسازند
ترسم همگی فاتحۀ عقل بخوانند
چُف کرده دعا های حکیمانه بسازند
از خندۀ دیوانه و از گریۀ عاشق
با یاری یک دیو، پریخانه بسازند
تولید نوابغ رسد آنجا که ببینیم
یک روز برای سرِ کل شانه بسازند
وارد بکنند از همه جا ناخوش و بیمار
از بس که در این مُلک، شفاخانه بسازند
شاید که به یک لکچر فرخنده، به یک بار
هفتاد و دو ملت همه فرزانه بسازند
یک شهر، زبان بازی و یک کوه، نکردن
ناکرده ولی قصه و افسانه بسازند
نزدیک به مردن که رساندند، به سرعت
یک مرثیۀ عالیِ جانانه بسازند
# # # #
البته اگر این همه را تا به همین دم
ناساخته باشند، صمیمانه بسازند
جون 2014، هامبورگ