06.12.2014

داکترعارف پژمان
 
 
عارف پژمان و قصهء تنهایی و برف !

 
 
یک مرد ، يک سگ !

 

روی خاکستر پارينه بهار
می نشينم تنها
در سلول غم ديرينه خود.
انجماديست درون دل من
که به زندان قرون می ماند .
برف سنگين خيابان خموش
به سيه روزی من ، می خندد .
عابری می گذرد با سگی آرام و ملوس
شايد اين مرد و سگش :
داستانی دارد
همسر قصه تنهايی من .
شايد اين مرد ، بهاران پار :
مثل من عاشق بود ،
چشم بر جاده   ء خلوت می دوخت
قاصدی می آمد ؛
پستچی با سگ او ور می رفت ؛
نامه ای می دادش :
که همه بوی صنوبر می داد.
وه ، که اين مرد وسگش ،
چه شباهت دارد ،
به سرانجام نگون بختی من .

****
می نشينم به تکاپوی بهار
جويباريست به عريانی ديوانگيم
که ازين چادر غم می گذرد؛
ومرا می نوشد :
همچو کابوس زمستانی باغ .

****
می نشينم سرراه ،
ودلم میخواهد
 تا  به خورشيد ، يکی نامه فرستم ، پنهان
که سر ظهر به چشمان فروزندهء خويش
به خم کوچه برفی  تابد .
کوچه را آب زنم
تا بها ران دگر
يک ، دو ، سه گامی ماندست !

***


 شب یلدا ، زاغ و برف!
 

ندیده بود کسی، جامه ء دریده ی برف
نشسته زاغ به چشمان آرمیده ی برف!


به امتداد نگاهت،چو ابر ها رفتم
دوید بر سر راهم ،سحر،  سپیده ی برف !


به جان تو ٬ شب یلدا زغصه ، آب شدم
کنار باغچه دیدم، قد خمیده ی برف !
نیامدی و گلت روی بالشم خشکید
پرید از لب مرجانی ام، نشیده ی برف !


بهای گوهر اعماق صخره ها ، چند است
 کجا رود ، چه کند، شاخه تکیده ی برف!


نوشته ای که زمستان و غربتم، چون است :
پریده رنگ تر از اشک ناچکیده ی برف!


مگر که سلطنت دیو بهمن آخر  شد :
که قصهء گل سرخ است در قصیده ی برف!