18.12.2014

عبدالواحد رفیعی

 فقرو جنایت در کشور «بینوایان»

 

صحنه های غم انگیز در وطن زیاد داریم . ولی بعضی وقت ها آدم شاهد صحنه هایی است که در حین غم انگیزی ، نفرت آورنیز هست . آدم با دیدن آن صحنه ها به نوعی خودش را در جنگلی تهی از وجدان و اخلاق حس می کند . مثلا در صحنه یی از یک انتحار، تعدادی کشته شده اند ، تعدادی زخمی اند و آژیر آمبولانس ها به سان شیپور مرگ در سر آدم بیداد میکند ، بدن قطعه قطعه شده ی انسان روی سرک افتاده وهمه جا را خون گرفته است . در یک چنین حالی ، می بینی که تعدادی کودک با  جوال و زنبیل و فرغون ، در لابلای گوشت های تکه تکه شده ی اجساد آدمی ، مشغول جمع آوری آهن پاره های خونین روی سرک هستند . تاثیر این صحنه در چنان موقعیتی ویرانگرتر از خود انتحار است . ویرانیی بیشتر زمانی است که می بینی همه چیز عادی به پیش می رود ، خبرنگاران با ولع تمام تصویر می گیرند ، پیاده ها به راه شان ادامه می دهند ، تکسی ها به دنبال جلب مسافر اند و.... بدینگونه واکنش ها به این صحنه های تناقض آمیز چنان عادی است که مجبوری قبول کنی کشتار و چپاول بخشی اززنده گی عادی ماشده است ، انگاربخشی اززنده گی ما را قساوتی پنهان شکل داده است. دراین حال چیزی که غیرعادی به نظرمی آید خودِ" زنده گی" است .

در صحنه ی دیگر در شهری که خاک اولیا لقب دارد و سال ها مرکز تمدنی و فرهنگی منطقه بوده و نام و آوازه ی آن با خواجه عبدالله انصاری گره خورده است ، در نماز شام هزاران بلندگو صدای اذان پخش می کند و برای یک آیه از قرآن، اگر خدای ناکرده زیر پا افتاده باشد، هزاران تن سر و پا می شکند تا آن را نجات دهند ، با این همه مسلمانی اما ، انسانیت چنان زوال می کند که برادر دینی، گوشت سگ را برای برادر دینی خود در قبال به دست آوردن ابزار زنده گی یعنی "پول" می فروشد . در گوشه ی دیگری از همین شهر اختطاف گران حین انتقال قربانی، نماز شان هیچ گاه ترک نمی شود و به شکار شان نیزیاد آوری می کنند که مبادا نمازش قضا گردد . اینان قربانی را از این نقطه به آن نقطه، از این چاه به آن چاه انتقال می دهند تا بالاخره یا در برابر پول اورا رها کنند و درغیر آن بکشندش . این نشان میدهد که گرچه دین در دل آدم های جامعه ما زنده است ولی انسانیت مرده است .

اینها همه نشانه هایی از انحطاط اخلاق در دل انسان های گرسنه است. در یک نگاه همه چیز از فقر ناشی می شود . فقر پدیده یی است که عزت نفس را از آدم می گیرد ؛ باورهای اخلاقی را در درونش کمرنگ می کند و اعمال ضد انسانی را در دلش توجیه پذیر می سازد . فقر از طرفی انسان فقیر را نسبت به همنوعش عقده مند و کینه توز بارمی آورد و از طرفی  وی را با انسانیت خودش بیگانه می کند .  در نهایت کرامت انسانی در دل آدم فقیر دچار زوال می گردد . به گفته ی امام علی «انّ الفقر مذلّة للنفس...» فقر باعث خواری و ذلیل شدن کرامت انسانی خواهد شد. فقر یک پدیده ی فراگیر است که مکان و زمان نمی شناسد . انسان فقیر، فقیر است ، به هیچ باور دینی نمی شود او را به صبر و فرهیخته زیستن واداشت .

ویکتورهوگو در اثر معروف خود به نام "بینوایان"، پیامد های فقر را با دید فلسفی به تصویرمی کشد و نشان می دهد که قربانیان فقر در جامعه چه گونه عرض اندام می کنند .

ویکتورهوگو در بینوایان نشان می دهد که چه گونه مادری در اثر فقر مجبور می شود تا برای سیر کردن شکم دخترش و پوشانیدن برهنه گی فرزندش ، تن اش را به فروش بگذارد . در این رمان نشان داده شده است که چه گونه پدر و مادری دو پسر کوچک شان را که از سیرکردن شکم شان عاجزمانده اند ، به حراج می گذارد . کاری که در خیلی از شهرهای کشور مان بارها و بارها شاهد آن بوده ایم . و بالاخره ژان والژان ، قهرمان رمان بینوایان که به صورت نمادی از یک قربانی فقر به تصویر کشیده شده است به خاطر دزدی یک قرص نان نوزده سال  محکوم به حبس می شود . و خانواده یی برای یک وعده غذا دست به قتل، جنایت و تجاوز می زنند.

ژان والژان مردی مهربان، رووف، کم حرف، منزوی و متین است ولی در اثر فقر و تنگدستی ، دست به دزدی از یک نانوایی می زند تا خواهر و فرزندان خواهرش را برای یک شب سیر کند . اما از بداقبالی دستگیر شده و محکوم به 19 سال زندان می گردد- پنج سال برای اقدام به سرقت با شکستن شیشه ، چهارده سال برای چهار دفعه اقدام به فرار .

ژان والژان در طی دوره زندان نسبت به جامعه ی نامهربان عقده و کینه ی کشنده در دلش ریشه می دواند و دل مهربان و رووف او به دلی سنگی و کینه توز و قصی تبدیل می گردد . وقتی از زندان آزاد می گردد شروع می کند به دزدی و جنایت . از قضا شبی در خانه ی کشیشی مهمان می گردد و سرگذشت خودش را برای کشیش تعریف می کند ولی در آخر شب زیور آلات کشیش را می دزد . صبح دوباره با زیور آلات دستگیر می شود و وقتی پولیس او را با کشیش رو به رو می کند کشیش که از سرگذشت او با خبر بود ، دزدی را انکارکرده می گوید زیورآلات را در یک معامله به ژانوالژان فروخته است . ژان والژال آزاد می گردد ولی وقتی با کشیش خدا حافظی می کند ، کشیش با مهربانی به او می گوید: پایان راهی که قدم در آن گذاشته ای دنیای تاریکی است و هر چه بیشتر تقلا کنی تاریکی اش غلیظ تر می شود و درمانده تر می شوی.

ژان والژان با اموالی که از خانه کشیش به ارزش 200 فرانک دزدی کرده بود به شهر دیگری می آید و با آن مقدار پول طی یک فرایند شغلی تبدیل به یک کارخانه دار بزرگ می شود. او دیگر ژان والژان فقیر، دزد، سنگدل و دشمن جامعه نبود ، بلکه آقای مادلن مهربان، آبرومند و ثروتمندی بود که کل شهر را بعد از لندن و برلین غرق در صنعت و ثروت کرده بود و از کارگرانش چیزی جز صداقت، درستکاری و پاکدامنی نمی خواست .  بیشتر از آن که به فکر خود باشد به فکر دیگران بود و در همه حال دستگیر و دلسوز فقیران و مستمندان. شب ها در تاریکی با جیب های پر به خیابان ها می رفت و با جیب های خالی به خانه بر می گشت. او حتی هویت خود را تغییر داده بود تا  گذشته سیاه خودش را فراموش کند ولی بعدا هویت خود را به نفع یک آدم بی گناه  افشا می کند و از این شهر به پاریس می رود ولی همچنان ثروتمند و با ظاهری فقیر باقی می ماند.

فقر نتیجه بیکاری است و بیکاری پیامد مدیریت بد و ناتوانی دولت ها است . چیزی که ویکتور هوگو هم در رمان بینوایان انگشت روی آن گذاشته و تاکید می کند که فقر همه چیز را جایز می کند ،‌ نه هنجار می شناسد نه ارزش و نه دین و مذهب - چنان که در آیه یی از قرآن آمده است: شکم گرسنه ایمان ندارد.

روانشناسی به نام آبراهام مازلو معتقد است که "قبل از نیازهای انتزاعی انسان، باید نیازهای اساسی او ارضا شوند، مرحله اول آن نیازها غذا و نیاز های جنسی، مرحله دوم سرپناه و مسکن، سوم نیازهای اجتماعی و تعلق خاطر، چهارم عزت و حرمت نفس و بالاخره انتزاعی ترین نیاز هم خودشکوفایی است".

ولی در این میان کسانی پیدا می شوند که فقرمردم را دست مایه ی ثروت اندوزی خود می کنند . آدم هایی مثل دوسیه ی کابل بانک یا به شیوه ی دیگرش مثل رییس خدادا و حبیب استالف که سردسته و نماد هزاران آدمی اند که با اعمال مجرمانه در پی کسب ثروت، تیغ به روی مردم می کشند، از کودکان سوو استفاده می کنند ، آنان را وادار به گدایی می کنند و یا آنها را واداربه جمع آوری آهن آلات می کنند و سود اصلی را به جیب خود می زنند - دقیقا مثل آنچه که در داستان دیگری به نام آولیور تویست روی میدهد . اولورتویست یک پسر یتیم بسیار ساده که به دست فاگین می افتد . فاگین یک پیرمرد سوو استفاده گر است که خانه اش محل تجمع دزدان و تبهکاران است و بچه‌های یتیم خیابانی را به جیب‌بری و دزدی وا می‌دارد. چارلز دیکنز در رمان اولیورتویست شخصیتی مثل فاگین خلق می کند که از نیروی اطفال و زنانِ فقیرسوو استفاده می کند. ویکتورهوگو در رمان بینوایان شخصیتی دارد به نام تناردیه . تناردیه آدم زیرک، باهوش و مکاری بود درست مثل رییس خداداد ، تنها راه ثروت زایی اش کلاه برداری از مسافرانی بود که در مسافرخانه ی او شبی را اقامت می گزیدند . تناردیه کلاه بردار نبود ، بلکه از سر فقر به جرم و جنایت، آدم ربایی، دزدی و اخاذی از مردم روی آورد و در پاریس رییس باند خلافکارها شده بود.

نمونه های فاگین و تناردیه در جامعه ی ما بسیار زیاد اند- با این تفاوت که فاگین در زیرزمین فعالیت می کرد ولی در افغانستان این نوع افراد در پست های بلند دولتی مشغول خدمت و خیانت اند .

11/9/1393