رسیدن: 16.10.2012 ؛ نشر : 17.10.2012

شیما غفوری

 

گفتگوی مادر و دختر



یکی دخت مَهرو به وقت شباب

قد و بست بالا، لبش چون شراب


نمودی لبش باز که ای مادرم

غم بسیار در قلب کوچک برم


مرا همنشینان صلا میکنند

به بوس و کنار و هوس های چند


چو گویم کزین ها شرم آیدم

زنند خنده بر من که ننگ بایدم


بگویند کلان و جوانی دگر

نه شاید که باشی به فکر پدر


که روشن به فکرت ، شدی هوشیار

چو آزاده زادی، بکن این شعار:


که این دور دنیا دو سه روزی است

بکن هر چه خواهی که عمرت کمست


چو مادر شنید قصۀ دخترش

بلایش به سر زد ز پا تا سرش


دُر نغز و زیبا برایش بسفت

چو یک یار دانا برایش بگفت


که ای دختر من عزیز دلم

شنو درس دنیا ز صد منزلم


که آزاده گی را حدی باشدش

و هر کاری را سرحدی باشدش


گر  آزاده گی را نه باشد حدی

به بی بند و باری نه باشد سدی


خردمندی را بر رهت پیشه کن

تعقل به کارت، بس اندیشه کن


حباب کفی است هوا و هوس

که نادم بکوبد به سر چون مگس


مقامت شناس کین ترا بهتر است

زن هر کجایی سبک چون پر است


از آن پس، دلت را شنو ای عزیز

که عشق راست شاهان، غلام و کنیز


که عشق جان و دل را چراغان کند

چو نوری شیشه را فروزان کند


که عشق انجُم کهکشان آورد

که آزاده گی ارمغان آورد


خدام تحفه ی عشق انعامت کند

شراب محبت به جامت کند


چو اندرز مادر شنید دخترش

به پا شد، بِبوسید رخ مادرش


سپاس فراوان به تو مادرم

قوی کردی قلبم بسا در برم


برویم گشودی در و درچه یی

به سرچشمه ای عشق پنجِره یی


خوشا دختی را چون تو مادر بود

رفیقِ شفیق، یار و یاور بود