رسیدن: 10.07.2012 ؛ نشر : 12.07.2012

سید رضا محمدی

باران : ترسیم هنری جدال با مسایل قبول شده و خشک سنت فرهنگی و اجتماعی افغانستان

 

باران نام مجموعه داستان قديمی از وکيل سوله مل شينواري، نويسنده جدي و پرکار معاصر افغانستان است که به تازه گي با ترجمه ی شيرمحمد کريمي، لوي درستیز افغانستان از سوي انتشارات تايمز افغانستان منتشر شده است. داستان هايي که همه خدا و جنگ و ويراني را در متن خود دارند...و به جدل با مسايل قبول شده و خشک سنت فرهنگي و اجتماعي افغانستان بر خاسته است.

از شينوراي قبلا سه کتاب ديگر به نام هاي "اميد هاي زخمي" ،"پنجاه ميليون" و "قلعه قديمي" منتشر شده اند. و بسيار داستان ها و نوشته هاي تحليلي ديگري که به صورت مستقل منتشر نه شده اند.

داستان هاي قبلي او نيز تقريبا همين فضاها را دارند و کتاب قبلي او نيز در زبان انگليسي با استقبال خوبي مواجه شده بود.

شينواري را از خيلي وقت می شناسم. دقيقا آن چيزي است که آدم از نويسنده توقع دارد. آدمی که ديوانه وار می نويسد و خواندن و نوشتن را عاشقانه دوست دارد. اينها تنها صفات ظاهري اويند. در باطن اما او مردي آزاده است. آزاده چنان که گردن به هيچ يوغي نه داده است و  به رغم دوستي نزديک و بسيارش با اهل قدرت ،  هيچ در پي سودجويي از نوع معمولش نه بوده است و در عوض اندک دارايي به زحمت آورده اش را با هموطنان و دوستان و اهل فرهنگي که کمتر از او امکان داشته اند قسمت کرده است. اين که 23 شماره يک مجله مثل هيله با هزينه کسي چون او که خود صاجب هيچ تجارتي نيست منتشر مي شود يعني اين که خيلي آفرين دارد.

کتاب هاي کمی در پشتو استند که جرات کرده باشند وارد روح افراد شوند. کاري که تقريبا توانايي اصلي شينواريست. او بي ترس وارد روح جمعي می شود که پر از تابو و حرف هاي نه گفتني است- حرف هايي که صحبت درباره آنها در اجتماع افغاني سال هاست به تابو بدل شده اند: وادي هايي مثل سکس، مثل غيرت و آبرو و ناموس. شينواري به جرات تابوي همه اينها را سست مي انگارد. مثلا در داستان هاي خواب،توبه کننده، عکس ها و فکر های خواننده را وارد روان پيچيده و بيمار گونه افراد داستانش که نمونه هاي از روج جمعي اند می کند.

خود داستان باران، قصه ملتي در زير بلاي آسماني است. اين بلاي سمبيلک که ذهن آدم ها را عريان می کند. وقتي است که باران ثور ماه که البته بايد باران رحمت باشد و نه زحمت ، تبديل به مصيبتي مي شود که همه چيز مردم را می برد. مردم پيش چشمشان همه چيزشان را از دست می دهند و تقلاي آن ها براي نجات زنده گي مادي هيچ سودي نه دارد. گفتگوي مرد پير و پدر خانواده در باره رحمت بودن باران، يکي از جنجالي ترين گفتگوهاست. "وقتي پدر می گويد: نگران نه باشيد اين باران همه لطف خداست و خداوند هميشه مهربان است.خودش ما را خلق کرده و مسوول ماست و ما از دستش گريز نه داريم."

مرد پير رحمت خدا را به چالش می گيرد. رحمتي که پدر از پدرش و همين طور نسل به نسل از راويي موهوم تبديل به سنتي سنگين شده است. و نويسنده به رندي توانسته با روايت اين تصوير، نوعي تصوير روز قيامت بسازد. مثل آنچه در داستان کوري از روژه ساراماگو می بينيم . صحنه یي که روح آدم ها به کنش وادار می شوند و اخلاق عمومی فرو می ريزد. منتها عمق اعتقادي تلخ هنوز وجود دارد که مانع تغيير وضعيت توسط افراد می شود. اعتقادي با توکل که عقب مانده گي را توجيه می کند. در اخر داستان که همسايه از کومک خدا نا اميد می شود با لحني ياس آلود می گويد: "ما همه چيز را از دست داده ايم" و ادامه می دهد که " سيل همه چيز را از ما می برد". نوعي آخر تلخ و اندوهبار و مثل صحنه آخر داستان زورباي يوناني از نيکوس کازانتازاکيس. جايي که زوربا بعد از دست دادن همه چيز به مال باخته می گويد: حالا جز رقص هيچ چيز نه داريم. داستان رشوه ، يک روايت تقريبا تکراري از تقابل اخلاق و پول است. داستان مارها و آدم ها ،قصه ديگري از همان بلاي طبيعي است در روستاي سمبليک که همواره اين روستا در داستان شينواري چون نمونه کوچکي از افغانستان وجود دارد. قصه رفاقت آدمی با مار که در اساطير افغاني، بزرگترين دشمن آدمی و عامل سقوط آدمی از بهشت به زمين است. طبيعتا چنين دوستي سرانجامی تراژيک خواهد داشت.آنچه که نويسنده نيز در پي اظهارش است.

داستان قلعه کهنه اما سمبليکي بسيار ساده است. قلعه یي که وطن است و مردمی که بعد از سال ها به وطن باز گشته اند. جايي که به جاي قلعه هايي که قبلا داشته حالا تنها قبرستان همه جا را گرفته است. اعصاي خانواده می خواهند قلعه ويران اجدادي را دوباره آباد کنند. کاري که همه وطن پرستان می کنند. آبادي قلعه به بحث و جدلي خانواده گي بدل می شود. بحثي که دو گور ديگر به گورهاي آبادي اضافه می کند. در بين سخنراني هاي بيهوده ملا و ملک قريه و پدر، که در عين مسووليت به شدت خودراي و ديکتاتور است ،حرف هاي تکراري استند که بارها و بار ها تکرار شده اند. در حقيقت باعث و باني همه اين فلاکت ها لج بازي هاي پدر است. پدري که لجاجت او دهان نسل تازه را بسته است و تنها رنج بر سر رنج می افزايد.

داستان رويا يا خواب اما داستاني نيمه تمام است. يکي از بهترين داستان هاي اين کتاب و يکي از داستان هايي که می تواند نمونه داستان نويسي جديد با امکانات فکري ذهن افغاني باشد همين داستان است. داستان ، قصه مرديست که ديوانه شده براي اين که خواب هاي وحشتناک می بيند. و همه داکترها و ملا ها او را جواب کرده اند. او را به همه زيارت ها برده اند. يکي از محل هايي که براي شفا آسان ترين، و ارزان ترين جاهاست. در اين شفاخانه تاريخي، نذرها می شوند و نياز ها بر آورده می شوند. اما ديوانه گي مرضي نيست که زور زيارت هم به آن برسد. اين ديوانه گي تا وقتي که جريان خواب ديدن تمام نه شود خاتمه نه می يابد. تعليقي بي نظيری که می توانست يک داستان بلند يا ناول و رمان بي نظير بيافريند. بدون شک می توان تنبلي نويسنده را بزرگترين علت براي ناتمام ماندن قصه ذکر کرد. نويسنده هاي بزرگ براي چنين سوژه هايي جان می کنند و نويسنده ما با چنين سوژه یي بسيار سهل انگار برخورد کرده است. می شد وارد ذهن هر کدام از شخصيت هاي داستان جداگانه شد و بعد می شد اين داستان را با روايت هاي مختلف نقل کرد. تا اينجا روايت نيمه تمام برادرست. اما چندين شخصيت ديگر هم استند که در پس پرده مخفي مانده اند. خود ديوانه بايد گپ هاي خود را می زد. چی بسا خود خواب می توانستند حرف بزنند. و می شد اين صحنه پردازي ها را بين خواب و بيداري مخلوط کرد. همه کار هايي که نويسنده ما نه کرده است. ناگفته نماند که اين کتاب مجموعه یي از اولين داستان هاي نويسنده است-داستان هايي که چی بسا نويسنده امروز بخواهد آن ها را دوباره نويسي کند. و حتما اگر چنين کند با شناختي که من از نويسنده دارم و می دانم چی قدر درک و دريافتش از داستان مدرن تر شده است و چی قدر به آداب نوشتن متعهد است حتما خيلي فرق می کرد.

با اين همه اين کتاب يکي از نمونه هاييست که کاش می شد در بين افغان ها، به تعداد بي شمار تکثير کرد. داستان هايي که زنده گي و ذهن افغان ها را تحليل می کنند و آينه یي در مقابل خواننده افغان براي شناخت خودش و براي خواننده خارجي در شناخت ذهن پيچيده افغان ها فراهم می کنند. کاش می شد مسوولين فرهنگي مملکت همه مثل آقاي هيواد مل، ادبيات را جدي می گرفتند و از قدرت ادبيات براي ترويج دانايي و زنده گي مدرن استفاده می کردند. کار آقاي هيواد مل را بايد ستود و اميد وار بود که به همت او و ديگر دوستاني که مثل او غصه زبان و فرهنگ و روياي افغان ها را دارند، انجمني تاسيس شود که آثار بزرگ دنيا به زبان هاي افغاني و آثار نويسنده گان ما به بازار جهان راه يابند. اين گونه ديگر آکادمی علوم و احزاب بيمار سياسي نه می توانستند از ذهن روشنفکران افغاني نردباني براي بيان عقده هاي بي معني خود بسازند. چرا که يک ملت بيش از همه به ادبيات زنده است. به نويسنده یي که راوي قصه هاي شان باشد. اما اگر يک هزارم بودجه يکي از اين احزاب قوم پرست، خرج هديه دادن کتاب شينواري و امثال او به متعلمين و محصلين می شد، ديگر قوم با زبان و آداب و رسومش همه زنده می ماند و گرنه با حزب و اسلحه هيچ قومی بقا نه يافته است.

به جز اين می بايست از شيراحمد کريمی ياد کرد- رييس ستاد کل قواي مسلح يا به هر حال کسي که در چنين قواره که به هر حال ما نويسنده ها معمولا عقلمان به شمارش ستاره هاي سر شانه شان نه می رسد. اما چنين مردي با اين همه ستاره، وقتي چندان با ادبيات آغشته است که می نشيند و چنين مجموعه یي را ترجمه می کند، نشانه اميدوار کننده یی است از اين که دوران ستاره هاي نظامی ديگر رو به افول است و عصر طلايي نسل نو افغانستان نه با جنگ که با ادبيات رقم می خورد. اگر چی در ترجمه او گاهي اشتباهات کوچکي به چشم می خورند؛ مثل ذکر کردن مقاله یي تاريخ ها، يا سهل انگاري در تايپ. با اين همه زبان روان و خشک او در ترجمه چی بسا که به زيبايي داستان ها افزوده است.