رسیدن: 22.10.2012 ؛ نشر : 22.10.2012
رفعت حسینی
افرای تنها
در دشتِ خاکستر
سپیده دم
در آن ادبارِ بی برگی
طلوعِ باغ
تنها بود
و در شب های مهتابی
عبورِ نور
از لای درختان
نیز
تنها بود
و در روزانِ پاییزی
رخِ افسردهء خورشید
تنها بود
و آوایی که از سوی شتابِ عشق می آمد
و رنگِ نازنینِ چشم او را داشت
با خود
نیز تنها بود !
****
زمستان
تا به کنه خویش
تنها بود
و در هذیانِ بیداری
غریوِ باد
تنها بود
و افرایی به روی دشتِ خاکستر
ــ در آن باغِ اسیرِ هجرتِ نام آورانِ باغ ــ
گرفته دل
و
تنها بود
فضای صافِ عرفان
ناگزیر از دَرد و تنها بود
و بوی شبدر و نرگس
ـ در افسانه ودر حرمان ـ
به سانِ اشک
تنها بود
و دستِ او
ـ که چون یخ بود
و می لرزید ـ
تنها بود
و انگشتش
ـ چو شاخِ تاک ـ
تنها بود
و چشمِ او
ـ چو بی امت پیمبر ـ
یکهء جاوید
و تنها بود
فلق تنها
شفق تنها
و خوابِ رنگ
تنها بود
و معبد ها
و مسجد ها
و ذکرِ عابدان
تنهای تنها بود .
****
قلم تنها
سخن تنها
و شعرِ سبز
بُد تنها
خموشی بود تنها
هایهو تنها .
****
زبانِ کودکان تنها
و خواب طفل
در گهواره بُد تنها
و در جنگل
صدای مرغکان تنها
و جای پای آهو
ـ جا به جا ـ
تنها
ـ به روی دشت ـ
و صیادِ دغل
در مکرِخود
تنها .
****
و گورستان
ـ تما مش خاطراتِ مرده ـ
بُد تنها
و کوهستانِ شهرِ بی خدا
تنها !
برلین ،
جنوری نودونه عیسایی