رسیدن: 02.07.2012 ؛ نشر : 04.07.2012
رفعت حسینی
تازه های غم
قصه کن یار و بیا
شعر بخوان
ودرین روزِ سیه
بادۀ بسیار بریز !
***
سربکن !
باران را می فهمی ؟
شده ، وقتی ، که به یک ابرِ مسافر
تازه های غمِ خود را
تک تک
برگویی !؟
***
آسمان را
لحظه هایی
در سکوتت
جاری می سازی ؟!
به درختی
هنگامی ، تو
برادر می گویی ؟!
***
قصه یی ، یار
بگو
عشق چی دردیست
و با دار
چی نسبت دارد ؟!
***
قصه کن
گهگاهی شب
ز چی رو خیس و عمیق است
و چرا ذهنِ پیام آور و بیداری دارد
وتو
در فکرت می آید
که به چیزی
مثلِ یک وحشتِ پیدا شده
می اندیشد ؟
***
قصه کن ، یار
بیا شعر بخوان
ودرین روزِ سیه
بادۀ بسیار بریز
وبگو
سبزه ها وقتی تب می گیرند
تو
چسان
آگه می گردی
و چسان برگو
دمِ غمگینی و دلشادی باران را می فهمی ؟
***
شبِ باران بهاری که زمین
« رودکی وار » غزل می شنود
یا به هنگام خزان
کز قصاید
باران
دیوان می سازد
تو به آن خستۀ یمگان
باری
می اندیشی ؟
***
شعر « بیدل » را
به چی وقتی
میخوانی
غزلِ بی بدلِ « حافظ » را
«
شمس تبریزی » را ؟
***
هی بگو ، تازه شدن
با شعری را
تا به بی پهنه ترین مرحلۀ حس کردن
اندیشیدن ،
ره سپردن در بیتی را
می دانی ؟!
***
شده گاهی که ز موسیقی شعری
آن چنان نشئه و بی خویش شوی
که تمامِ واژه ها در نظرت پای بکوبند
و پرواز کنند !؟
***
عاشقِ کوهی هستی
ـ نامش چیست ؟
از درختان دلبرت کیست ؟
بوی نرگس
عطرِ سنجد
و تماشای چناری در رقص
بیخودت می سازد ؟
***
نامه های خبرِ گُمشدنِ عشق و عشاق
به دستت می آید ؟!
***
تو به تنهایی دشتی بی مجنون
شامی
می اندیشی
و بگو ، عشق
دگر باره
برین خطه
گذر خواهد کرد ؟
«
لای خوارِ» دگریخواهد رویید ؟!
***
قصه کن یار و بگو !
شعر بخوان !
ودرین روز سیه
بادۀ بسیار بریز !
برلین ،جنوری دوهزارویازده عیسایی
تحریر دوم