زمان ورود مطلب  به آسمايی: 11.1358 .27 مطابق به 16.02.2007

زمان نشر مطلب در آسمايی: 11.1358 .28 مطابق به 17.02.2007

نگاهی به "سلام آزادی!"

خفته دایم خویش را بیدار می بیند به خواب!

داکتر حمید هامی "قاریزاده"

 

این نقدواره را با بازنگری و اضافت هایی به سایت وزین آسمايی می فرستم و امیدوارم سرآغازی باشد برای نشر منظم نقدواره هایم. در نوشتن نقد و نقدواره، همیشه کوشیده ام که بیشتر توجهم را به اثر، متمرکز سازم تا به آفرینشگر؛ با آن هم اگر احساسی آن چنانی به آفرینشگر اثر دست می دهد، از قبل پوزش می خواهم.

تازه گی ها اثری از محمد اسحاق فایز زیر عنوان "سلام آزادی!" به دستم رسید که با خواندنش نتوانستم، خصوصیتی برای آن دریابم. منظورم اینست که نفهمیدم آن را داستان بنامم، داستان کوتاه، رمان و یا دفترچهء خاطراتِ پراگنده. هرچند خود فایز گاه ادعا کرده که آن اثر، رمان است و گاهی آن را داستان خوانده، اما شاید خودش هم پس از خواندن مجدد، این گونه ادعا در مورد آن اثر را یک حیف بداند! حیف برای داستان و رمان، نه برای آن اثر!

می خواهم این نقدواره را بسیار ساده و به اصطلاحِ عوام، خودمانی بنویسم. همین که به گفتهء خود فایز، سیاه مشق هایش را ورق می زنی، نوشته است: به نام آفریدگار هستی! سلام، آزادی!

نخست این که آوردن اشارهء (!) پس از "به نام آفریدگار هستی"، بسیار بی جاست، حتا بی جا تر از (،) پس از سلام!

خوب، چه باکی دارد؟ مگر این گونه ولخرجی در اشاره ها، مصرفی بر می دارد؟ شاید من نیز در همین نقدواره، بسیاری اشاره ها را به ولخرجی گرفته باشم.

پیشتر که می روی، می خوانی: "چاپ این دفتر سیاه مشق ها را به نویسندهء نامدار سرزمینم، استاد رهنورد زریاب با ارادت و محبت زیاد پیش کش می کنم."

پیش از همه، فایز باید بداند که او مهتمم و یا ماشین کار در چاپخانه نبوده که "چاپ" دفتر سیاه مشق را به استاد زریاب تقدیم کرده است؛ او به گفتهء خودش نویسندهء اثر است و می توانست، اصلِ سیاه مشق ها را به استاد اهدا کند نه چاپ آن را.

و من می گویم: من نیز این نقدواره را به استاد رهنورد زریاب اهدا می کنم؛ ولی کاش، سیاه مشق های فایز و این نقدواره آن ارزش را می داشتند. با این همه، من از استاد زریاب می خواهم که اگر این نقدواره را نمی پذیرد، آن سیاه مشق ها را بپذیرد، زیرا از بس عجله "پیش - کش" شده است نه "پیشکش"!

و حالا به دیباچه می پردازیم تا بنگریم که چه مقدار نفیس بافته شده است. فایز بر اثر خودش دیباچه می نویسد و عنوان آن را می گذارد: برای سلام، به آزادی!

این دیگر فِکاهه است و آن قدر عجیب که اگر از قدرت این حقیر بر می آمد، چنین عنوانی را هشتمین عجیب دنیا می پذیرفت و یا حد اقل یونسکو را بر حمایت از آن می گماشت تا آسیبی به آن نرسد.

فایز در ادامه می نویسد:

"زنده گی در کشور من، متاعی است که می تواند پیوسته دستخوش تجاوز و تعرض قرار بگیرد."

این یکی به گفتار نغز می ماند. بیهوده نمی گویم! ببینید چه مقدار ادیبانه می نگارد: "کشور من"، ولی حیف! آن جا که لازم نبود، اشتباه می کند؛ این گونه که زنده گی را متاع می خواند و بعد می گوید که چنان متاعی پیوسته دستخوش تجاوز و تعرض قرار می گیرد. والله که عقل من قد نداد، اگر کسی می تواند به دادم برسد، دریغ نفرماید.

کوتاه بگیریم که جالبترین ها می ماند؛ زیرا پس از آن فایز می نگارد:

"در سی سال اخیر کشور من از شرق و غرب، شمال و جنوب مورد هجوم بیگانه گان قرار گرفت و بر حریم همه چیز مردم ما تجاوز شد."

چه دروغ بگویم، من هجوم بیگانه گان از شمال و جنوب را خبر دارم، ولی از شرق و غرب چیزی نمی دانم؛ اگر در این مورد توضیحی از نویسنده اش بیابم، خوابم اندکی آسوده خواهد شد.

پس از این در این نگارش، برای جاهای مورد بحث، زیر خط می کشم، تا خواننده به ساده گی دریابد که توجه بیشتر را در کجا ها متمرکز سازد. او می نگارد:

"رویداد های بعد از آن تا سرحد فاجعه گسترده ای در وطن عزیز ما توسعه یافت."

حتا اگر بپذیریم که در این جمله، معنا وجود دارد باید آن را چنین نوشت:

"رویداد های بعد از آن تا سرحد فاجعهء گسترده در وطن عزیز ما توسعه یافت."

به پارهء دیگر توجه کنید:

"ادبیات به عنوان یک پدیده اجتماعی، در این سالیان پردرد و عذاب بخشی از این مصایب و آلام باشنده گان این سرزمین را در قالب شعر بازتاب داده است ولی در کشور من به داستان و رمان کمتر توجهی صورت گرفته است"

نخست دانسته نشد که چرا و چگونه ادبیات یک پدیدهء اجتماعی خوانده شده است؟

دو دیگر، چرا این همه استعمالِ "این"؟ آن هم در دو سطر. ببینید، اگر "این" اول را به "آن" تبدیل کنیم و یا مثل "این" دوم کاملاً از میان برداریم، غیر از این که روانی متن ایجاد می شود، چه ضرری می کنیم؟

"این" سوم هم چندان درست استعمال نشده است. اگر "سرزمین" را به "سرزمینم" تبدیل کنیم، می دانیم که آن "این" نیز اضافیست و مانعی در روانی متن.

بیایید سختگیر باشیم؛ زیرا هیچ آفرینشگری بر منتقد نمی بخشاید و هیچ منتقدی بر آفرینشگر، تا جایی که حتا گابریل گارسیا مارکز، منتقدان را به دیدهء نفرت می نگرد و عده یی دیگر این نظریه را تقویت می بخشند که هر که نتوانست آفرینشگر شود، منتقد می شود. فایز در همان متنی که در بالا آمد می نگارد:

"در کشور من به داستان و رمان کمتر توجهی صورت گرفته است"

اول چرا این همه کشور من؟! مگر در آغاز همین دیباچهء کلفت و ناظریف، گفته نشد که کشور من؟

از جانبی دیگر، به داستان و رمان کمتر توجه شده، یا کمتر پرداخته شده است؟

دیگرش این که "توجه" معطوف می شود، متمرکز می شود، اما صورت گرفتن آن، بسیار نو است. مثلاً آیا می توان گفت که توجه صورت بدهید؟

پیشتر که برویم، فایز می نویسد:

"شمار کسانی که در عرصه داستان نویسی قلم فرسایی می کنند با تاسف که از شمار انگشتان دو دست من بیشتر نیستند."

به منظور روانی متن و رعایت دستور نگارش، بایست این "نیستند"، "نیست" باشد. من شمار انگشتان کسی را نمی دانم، اما بسیار آرزو دارم که شمار انگشتان فایز 9 باشد؛ زیرا می ترسم که او خود را نیز در آن میانه نگذاشته باشد! تازه اگر بدون هر گونه تحقیق و پژوهش، فقط با مراجعه به حافظه، مشهورترین نام ها را به خاطر بیاوریم، در می یابیم که انگشتان دو دستِ فایز باید اضافه تر از ده باشد. حساب کنید:

داکتر اکرم عثمان، سپوژمی زریاب، مامون، خالد نویسا، حسین فخری، سرور آذرخش، رهنورد زریاب، زلمی بابا کوهی، مریم محبوب، نبی عظیمی، اسدالله حبیب، نعمت حسینی و....

او به ادامه می نگارد:

"دلیل و یا هم دلایل نه پرداختن به داستان در کشور ما معلوم است و اینجا فرصت ادامه آن بحث نیست."

صورت درست:

"دلیل و یا هم دلایل نپرداختن به داستان و رمان در کشور ما معلوم است و اینجا فرصت ادامهء چنین بحثی نیست."

تازه، چنین بحثی کی آغاز یافت که فرصت ادامهء آن نیست؟ و دلیل و دلایل چگونه بدون اظهار، معلوم است؟

برشی را که در اینجا می آورم، کمتر از معما نیست:

"... گویای جنایاتی میباشد که فقط در یک مقطع کوچک زمانی رویداده اند و هنوز آغاز جبین ترش اجتماع و فراهم شدن ابر های پرباران بود، تا رسیدن به توفان واقعی."

با آن که از "جبین ترش اجتماع" هیچ چیزی به دستم نرسید، ولی در مورد "ابر های پرباران" همین قدر می دانم که بیشتر با بار مثبت به کار می رود تا منفی.

پراگنده گی ذهن را فقط گفته ها و نگارش، تصویر کرده می تواند. حد اقل، هیچ نقاش و تصویرگری قادر نیست تا آن را به این زیبایی، ترسیم کند:

"نگارش آنچه میخوانید اگر یک خاطره است و رمان، رازهای درون یک زندان را بازگو می کند که در آن روح آزاده گی و روشنفکری را سرکوب می کردند و من به عنوان یک شاهد زنده نمی توانم از آنهمه جنایات با اغماض بگذرم."

پیش از همه "نگارش" را باید حذف کرد. دو دیگر این که اثر یاد شده، خاطره یا خاطرات بوده می تواند، رمان به هیچ گونه! و هر قدر خوشبینانه هم برخورد کنیم، ممکن نیست آن را داستان و یا رمان بدانیم، و آخرش هم اگر معنای "شاهد مرده" را می دانستم، درک "شاهد زنده" برایم هیچ مشکلی نداشت.

ولی ببیند که خود فایز چه مقدار خوشبینانه، ولی با یک متن نادرست نسبت به اثر خود برخورد می کند:

"چند نفری از قهرمانان این رمان گونه همین حالا در قید حیاتند، هر چند گرد غربت و دوری از وطن بر شانه های شان بیست و هفت سال میشود که نشسته است، ... حتا در آن سوی دریاها سالهای درازی زحمت کشیدند تا به یک زنده گی متوسط دست یابند."

نخست این متن را اصلاح می کنم و بعد نظرم را می نویسم، زیرا ممکن نیست که در مورد معنای متنی نادرست، صحبت کنیم:

"چند تا از قهرمانان این رمان گونه حالا نیز در قید حیاتند، هر چند بیست و هفت سال می شود که گرد غربت و دوری از وطن بر رخسار شان نشسته است. ..."

خوب، چه کسی گفت که اثر شما رمان گونه می تواند باشد؟ از این که بگذریم، مگر در آن سوی دریاها، دست یافتن به زنده گی متوسط، بسیار ساده است که می نویسید " حتا در آن سوی دریاها سالهای درازی زحمت کشیدند تا به یک زنده گی متوسط دست یابند." و آخرش یک تعجب دارد، بگذارید آن را جدا بنویسم:

اگر 27 سال می شود که قهرمانان رمان گونه به آن سوی دریاها رفته اند و رمان گونه هم از 1357 آغاز می یابد، پس این قهرمانان چه وقت قهرمانی کردند؟ زیرا 27 به اضافهء 1357 می شود 1384 و رمان گونه نیز در پاییز 1384 نگارش یافته است که به این حساب، جایی برای قهرمانی "مگر در آن سوی دریاها" باقی نمی ماند.

بر من ببخشایید اگر این همه سختگیرم؛ حاجتی هم به بددعا نیست، زیرا سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش!

او در جای دیگر دیباچه، می نگارد:

"من به عنوان کسی که خط به خط در گرم و داغ این ماجرا دخیل بوده ام..."

این "خط به خط" شاید گام به گام باشد؛ زیرا اگر در رمان گونه ماجرا خط به خط نگارش یافته، اما در صحنهء واقعی آدم فقط می تواند گام به گام در آن دخیل باشد.

... و می رسیم به پایان دیباچه که فایز می نویسد:

"... این نوشته اولین تجربهء من در عرصه داستان نویسی است و صمیمانه می خواهم تا خواننده گان این داستانواره با نقد هایشان به روشن سازی ذهن من همت بگمارند..."

و شاید هم اولین تجربهء او در دیباچه نگاری نیز باشد! شیرینتر این که در پایان مثل من، خود فایز هم نمی داند که نوشته اش داستان است یا داستانواره، و یا آن گونه که در آغاز ادعا داشت، رمان، رمان گونه یا خاطرات یا هیچکدام؟

بزرگی گفته است:

حـرف دانش گـر زند نـادان، عیـب او مکن

خفته دایم خویش را بیدار می بیند به خواب

و من در فرجامِ گفتنی هایم در پیرامون دیباچه، پیش از آن که به اصلِ اثر بپردازم از همه آنانی که می پندارند، من با همه نادانی، حرفِ دانش زده ام، پوزش می طلبم.

تا این جا، من فایز را نویسندهء دیباچه می شناختم و گفتنی هایم مستقیماً متوجه او بود؛ ولی پس از این من با فرامرز مواجهم، کسی که روایتگر این خاطرات است. به باور من، فرامرز یک آدم تخیلی است و به عنوان قهرمان داستان، از سوی نگارنده آفریده شده است؛ بناء آنچه من در مورد او می نویسم، در مورد همان آدمِ تخیلی و روایت هایش است.

عاشق، آتش نیفروزد خواب خرمنی را !

سلام، آزادی! یا درست بنویسم "سلام آزادی!" درست دو چند یک سال، فصل دارد، یعنی هشت تا. نخستین فصلِ این دفترچهء خاطرات (که من دیگر به هیچ بهایی آن را داستان، داستانواره، رمان یا رمانواره خوانده نمی توانم)، عاشق شدن در زیر درخت ناژو را بیان می کند؛ ولی مثل دیباچه، بیانی نارسا دارد و پر است از نادرستی های دستوری.

این فصل بیشتر در پیرامون فرامرز (پسری روستایی) که از جبل السراج است و همزمان با نخستین ورودش به کابل، به دانشکدهء سیانس دانشگاه کابل راه یافته و رابطه اش با جمیله (دختری شهری و بسیار آزاد با خانواده یی آزادتر) می چرخد.

فرامرز در آغاز فصل آن گاه که به لیلیه یا به گفتهء خودش خوابگاه شماره سوم برای ثبت نام مراجعه می کند، نقش یک ساده لوح لجوج را بازی می کند، مثلِ دریاب در داستان نقطهء نیرنگی داکتر اکرم عثمان. او با آن که خود توضیح می دهد که نمیدانست پولی تخنیک در کجا است، در جایی با مدیر لیلیه جدل می کند و به او می گوید که سکونت در لیلیهء شماره سوم را ترجیح می دهد، زیرا پولی تخنیک دورتر از دانشگاه است.

ممکن او خواسته باشد تا ساده گی یک روستایی را ترسیم کند، اما ساده گی، صداقت، رک و راست بودن تا ساده لوحی و لجاجتِ بی موجب، فرق دارد. چنانچه خودش هم در همانجا می گوید: اصرار احمقانه ای کرده بودم تا در همان خوابگاه شماره سوم پذیرفته شوم.

فرامرز در فصل اول، کمی دروغگو است و شاید هم به دلیلی دیگر، هر آنچه را که در ذهنش تصویر می شود، مساوی به واقعیت می داند. او از 1356 صحبت می کند و می گوید آن گاه که نامم را در جمع کامیاب های کانکور یافتم چنین بود:

فرامرز فرزند احمد ضیا، فارغ لیسه جبل السراج ولایت پروان جمع نمرات 171 قبول شده در دانشکده ساینس دانشگاه کابل.

جاهایی که زیر آن خط کشیده شده، دروغ است؛ زیرا در 1356 هنوز استعمالِ دانشکده و دانشگاه، آغاز نشده بود، چه رسد به این که در اسناد رسمی و آن هم در نتیجهء کانکور، معمول شده باشد.

فرامرز در فصل اول، می خواهد جاجایی مشقِ فلسفه کند؛ ولی نارسایی مغز، اجازه اش نمی دهد. ببینید:

آرزوی بزرگ آرزویی هست که نه به سهولت بلکه با دشواری امکان پذیر گردد... پسران نباید غرور خود را بشکنند و خود با دختران مراوده قایم نمایند... در دانشگاه به خود اجازه ندهم تا دختری در زنده گیم جا بگیرد و به اصطلاح عاشق شوم...

آرزوی بزرگ را تابعِ تحمل دشواری خواندن، مراوده قایم کردن با دختران مساوی به شکستن غرور و بالاخره عاشق شدن تابعِ اجازهء شخصی، سیاه مشق های ناکام فرامرز در فلسفه است؛ زیرا عاشق شدن، غیر اختیاریست و چنان نیست که اول کسی به خود اجازه بدهد و بعد عاشق شود.

فرامرز آن گاه که نخستین فصل را می نگارد، بسیار بی سواد است. چند تا نمونه می دهم تا خواننده هم درک کند که چرا چنین حکمی.

به این همه استمعمالِ "های" در یک فاصلهء کوتاه توجه کنید:

"بر روی شیشه های ارسی های رو به بیرون اتاق های درسی..."

او حتا نمیداند که قلب مغموم می باشد یا قفسهء سینه:

قلبم از ترس چنان میزد که انگار از قفسه تنگ و مغموم سینه ام به بیرون می پرد.

او نمیداند که آدمی با چشم می پالد یا با انگشت:

چشمانم این شماره را جستجو می کردند. این شماره کارت امتحانم بود و انگشت شهادت دست راستم این شماره را روی جدول ها می پالید.

او نمی داند که "سایر" در کجا استعمال می شود و از همین سبب آن را بی موجب به کار می بندد. اگر "سایر" را از این متن دور کنید، چقدر خوب می شود:

حالا که در میان سایر همصنفی هایم به بالاترین نمره دست یافته بودم

زیرا او هیچ مثالی از برخی همصنفانش نداده تا بگوید که از آن ها گذشته در میان سایرین بلندترین نمره را گرفته بودم.

او در استعمالِ "بود"، نویسنده های دیگر را به مصاف می طلبد و آن را در متنی کوتاه، این همه به کار می بندد و ملال می آفریند:

"منصور نیز با من بود. او از روستای منارهء شهرک جبل السراج بود. پدرش مردی مهربان بود و وضعیت مالی خوبی داشتند. او جوانی صمیمی، دوست داشتنی، بذله گو، حاضر جواب و با استعداد بود و هیچگاهی او را محزون و پریشان ندیده بودم و دو سال پیش با هم دوست شده بودیم. در کنارم در جمنازیوم نشسته بود و هر دو مان حال و هوای دیگری داشتیم. هر دو مضطرب و نگران بودیم و انگیزه این اضطراب نیز در هر دوی ما متفاوت بود. اضطراب من از بابت این بود..."

فرامرز حتا نمیداند که فشار درس های روزانه بر کجا سنگینی می کند؟ تکلیفی بالاتر از این وجود داشته نمی تواند که ندانی، فشار بر کجایت وارد شده است. ببینید او می نویسد:

فشار درسهای روزانه بر شانه هایم سنگینی می کرد.

فرامرز به حدی غیر طبیعی و غیر معمول است که حتا حالات خوشی و پریشانی اش با آدم های عادی، فرق می کند. نمی دانم که چنین حالتی را چه بنامم، ولی می خواهم با نقل قول از خودش، بر ادعایم صحه بگذارم؛ زیرا او در اوج خوشی وقتی می خواهد به پدرش مژده ببرد و بگوید که افتخار کمایی کرده است، پریشانتر از هر زمان دیگر به نظر می آید:

آرزو داشتم زودتر به خانه برسم و به پدرم مژده دهم که دیگر موجب سرافگنده گی اش نیستم. وقتی سوار تکسی شدم تا خود را به ایستگاه موتر های شمال برسانم و از آنجا روانه خانه شوم، حواسم پریشانتر از هر زمان دیگر بود.

فرامرز با آن که خواب می بیند بهترین استاد ریاضی می تواند باشد، متأسفانه حساب کردن تا هفت را بلد نیست. او در صفحهء 17 گزارش می دهد که به شمول جمیله، گروه هفت نفره بودند؛ ولی در صفحهء 22 با آن که جمیله غیرحاضر است و دو روز دیگر را هم به دانشگاه نمی آید، می نویسد:

به زودی با آمدن منصور و مصطفی و سیما گروه هفت نفری تکمیل شد.

در فصل اول، مادر جمیله کسی غیر از خانم عصمت الله خان نیست؛ یعنی عصمت الله پدر جمیله است. با این حال، فرامرز در صفحهء 47 می نویسد که مادر جمیله یعنی همسر عصمت الله خان سر به زیر افگنده بود، ولی عصمت الله خان و همسرش به من نگاه می کردند. و به این گونه دانسته نمی شود که مادر جمیله (یا همسر عصمت الله خان) دقیقاً چه می کرد، سر به زیر انداخته بود یا به فرامرز نگاه می کرد:

مادر جمیله سر بزیر افگنده بود و فقط گاه گاه عصمت الله خان و همسرش به من نگاه می کردند.

... و اما در میان این همه نومیدی، جرقه هایی از امید می درخشد. جملیه آن گاه که در دفترچهء خاطراتش چیزی می نویسد و مادرش آن را ویرایش می کند، به مراتب با سوادتر از فرامرز و دیباچه نویس است. او با آن که با عجله عاشق شده و فقط در 29 حمل یعنی یک ماه بعد از آمدن به دانشگاه دل باخته است، متنی زیبا می نویسد و به همین گونه، آن گاه که فرامرز را به بهانهء سالگره به خانه دعوت می کند و بیدرنگ به مادر، خواهر، برادر و پدرش معرفی می کند، همین که خلوتی کوتاه دست می دهد، نخست دست فرامرز را می بوسد و بعد دستانش را دور گردن پسر بچهء روستایی حلقه کرده و آب حیات در کام او می ریزد تا زنده بماند.

تا این جا، فرامرز از وجود چپی ها و فعالیت های شان اطلاع حاصل می کند و آن را به عصمت الله خان که ریاستی در وزارت زراعت را عهده دار بود، بازگو می کند و گویا آنان می دانند که چپی ها دست به کودتا خواهند زد و ملت را به سراشیب بی ثباتی سرنگون می کنند.

ولی اگر فرامرز عاشق بوده، چرا خواب خرمن عصمت الله خان رئیس در وزارت زراعت را با بحث کودتا، چپی ها، بی ثباتی و... آتش می زند؟ زیرا حتا در آن روزها، آگاهترین مردم کابل هم نمی دانستند که چه واقع خواهد شد؛ مگر پسر بچهء روستایی که یک ماه از آمدنش به کابل می گذشت، از همه چیز اطلاع یافته و خواب خرمن رویاهای عصمت الله خان را با بیم کودتا، آتش می زند.

روز های آرامش قبل از توفان یا روز های بیم و اضطراب؟

در فصل دوم، کودتای ثور به وقوع می پیوندد. مادر جمیله یا فرح خانم در نقش زنی بسیار آگاه ظاهر می شود، تا جایی که حتا در نخستین روزهای کودتا، تحلیلی دقیق از اوضاع و آینده می دهد. تجاوز بیگانه گان را پیشبینی می کند. عصمت الله خان به زندان می رود و پسرش هم زنده گی مخفیانه در کابل را اختیار می کند. فرامرز می آید تا با سه خانم زنده گی کند؛ ولی سرانجام مامورین اگسا به سروقتش می رسند و او را می برند و به جرم این که در خانهء عصمت الله خان بوده به زندان می افگنند.

با این حال، این روزها در عنوان فصل آرامش قبل از توفان، خوانده شده؛ حال آن که آرامشی را نمی توان در آن سراغ یافت.

در زندان

فصل سوم در زندان می گذرد. فرامرز در زندان است و باری هم پدرش را به یاد می آورد که برایش گفته بود به خودت اجازه ندهی که عاشق شوی؛ کار فرامرز از ترس خلقی ها به جایی کشیده که از مراعات نکردن فلسفهء ناکام پدرش، ندامت می کشد. فرامرز بعداً تحقیق می دهد و توقع دارد با او برخوردی شریفانه شود.

اشتباه عمدهء نگارنده در فصل سوم، ندانستن فرق پدر و دختر است که در صفحهء 86 بسیار صریح به نظر می خورد، گاهی که مستنطق از فرامرز می پرسد:

عصمت الله خان با شما چه نسبتی دارد؟

رابطهء خویشاوندی نداریم. پدر او همصنفی من است که نامش جمیله است.

این "پدر" باید "دختر" باشد.

سرانجام

بیشترینِ فصل چهارم، صحبت هایی است که در اتاق طاهر منشی سازمان دانشگاه با جمیله رد و بدل می شود. آن دو با هم بحث می کنند. حقوق بشر، فرهنگ و... یاد می شود و در پایان جمیله که برای دریافت کمک به منظور رهایی فرامرز و پدرش به آنجا رفته بود، طاهر را در بحث می شکند.

فصل پنجم نیز بدون کدام حادثه یی جدی می گذرد. فرامرز در زندان است و به سفارش طاهر، از اعدام رهایی می یابد و به هفت سال حبس محکوم می شود. از اعدام شدن عصمت الله خان در زندان آگاهی حاصل می کند و بار دیگر دست و پایش می لرزد و با آن که از مرد هاست و بار پیشین در اعدام اکرم هراتی ضعف کرده بود، این بار بسیار مضطرب می گردد.

فصل ششم نیز در زندان می گذرد، با این تفاوت که فرامرز دوست زندانبان می شود و حتا با سحر کلام و شاید هم عذر های عاجزانه اش، او را به سوی انسانیت دعوت می کند. بعدش زندانبان، نامهء فرامرز را می گیرد تا به جمیله برساند و به این گونه فرامرز در میان زندان، آن هم زندان اگسا به انسان سازی می پردازد تا آن که زندانبان را راضی می کند که زمینهء فرار او را مهیا کند.

در فصل هفتم، او جمیله را در زندان و در اتاق پاک و تمیز زندانبان ملاقات می کند. جمیله برای شب هنگام برنامهء فرار از کابل دارد، اما فرامرز از او می خواهد که تا 11 بجهء شب معطل کند؛ زیرا او از دیو پلیدی مانند زندانبان اگسا انسان ساخته است.

سرانجام فرامرز به کمک زندانبان فرار می کند، به جمیله، مادر و خواهر جمیله می پیوندد و برادر جمیله با دوستانش در موتری دیگر آنان را تعقیب می کند. به منطقه یی در بتخاک می روند و فردایش از آنجا به سوی مهاجرت.

دفترچهء خاطرات که نیمهء اولش با قصه های نزدیک به واقعیت، آغاز یافته بود در نیمه راه به بیراهه برده می شود. شاید نویسنده را وسواس آن روز ها می پیچاند که اگر از اگسا بدگویی کند، مبادا باز به دست آنان بیفتد؛ ورنه چه کسی نمی داند که زندانبان اگسا چگونه با نصیحت کردن، این همه از خود گذری می کند؟

به هر حال، خاطرات به همین گونه پایان می یابد و من بر این باورم که اگر کسی دیگر به جای فرامرز می بود، نه تنها این که به زندان نمی رفت، بلکه از همان آغاز کارش را با کمونیست ها جور می کرد؛ زیرا کمونیست ها بیشتر به جلب بچه های روستایی می پرداختند و مخصوصاً که طاهر منشی سازمان همصنفی آدم می بود، بسیار امکان داشت که برای آدم زمینه های بهتری مساعد شود. آدم به درس خواندنش ادامه بدهد. خواب استاد شدنش را با واقعیت پیوند بدهد و حتا خودش اگر منشی سازمان شده نتواند، اقلاً به سازمان جوانان یا حزب دموکراتیک راه بیابد.