دپلوم انجنیر خلیل الله معروفی

برلین ، 26 سپتمبر 2007

 

در طبیعـت ظلم و ستم وجود ندارد

و

داستان شیرکشی سلطان مسعـود غـزنوی

برداشتهای بزرگان متقـدم ما و جهان از طبیعت و پدیده های طبیعی، بر اساس عـلم و فهم همان روزه درست بوده. امروز که عـلوم و تکنالوجی بصورت سرسام آور و محیرالعقـولی انکشاف یافـته و با سرعـت و تعجیل عجیی در حال جولان و انکشاف و گسترش است ، اکثر پندارها و دریافـت های قـدیم هم از رونق افـتاده و کس بدان باور و اعـتنائی ندارد. اگر به متقـدمان جلیل القـدر خود توجه نمائیم، می بینیم که مثلاً بعض پند و اندرزهای بزرگانی از قـبیل حضرت سعدی شیرازی که فـرمود :

ترحم بر پلنگ تیز دندان ستمگاری بود بر گوسفـندان

ولو که شاید بشکل سمبولیک ارائه شده باشد، با اساسات مسلم عـلوم طبیعی و دانش مُعاصر جور نمی آیند. بر اساس فـرموده های حضرت سعدی هـر جا شیر و پلنگ و گرگ و مار است، باید نابود گردند. نابود گردند، تا انسان از گزند شان مصون و در امان بماند. انسان به نظر ایشان گل سرسبد کائنات و اکلیل و تاج سر خـلقـت است و هـرچه در جهان وجود دارد گویا برای آسایش بنی آدم آفـریده شده و بالاجبار باید در خدمت بشر هـم بماند. از نگاه ایشان اگر آدمیزادگان روزمره گوسفـندان و گاوان و مرغان و ماهـیان را به هـزاران و ملیونها و صدها ملیون رأس بکشند ، در سیخ بکشند و نوش جان بکنند، مُجاز است. مگر اگر گرگی "مادرمرده" و پلنگی گرسنه و شیری چوچه دار، گاوی را و آهـوئی را و گوره خری را دریدند، باید به جزای اعمال خود برسند. و جزای اعمال شیر و پلنگ و خرس و گرگ چیزی دیگر نیست، مگر تباهی ایشان. به اساس این پندار باید آنقـدر شیر و پلنگ و گرگ و خرس و کرگ (کرگدن) و مار و کروکودیل را کشت، که اصلاً نسل ایشان در روی زمین باقی نماند.

انسان میخواهـد طبیعت را انحصاراً در اختیار خود داشته باشد ، بدون اینکه ذره ای بفکر اندر شود، که موجودات دیگر نیز که در طبیعت وجود دارند و بوجود می آیند، حق دارند از نعمات طبیعت برخوردار باشند. انسان میخواهـد همه چیز را مِهار کند و بر همه چیز مسلط گردد و اگر تمام موجودات دیگر نابود هم گردند، چرتش خراب نمیگردد.

از همین سبب و شاید هم بر سبیل تفـنن و شوق شکار بوده که از بهر مثال سلطان مسعود غـزنوی ــ مسعود اول ــ به روایت تاریخ بیهقی در یک روز حتی هـشت شیر را بدست خود میکشد. شیرها را میکشد تا شجاعـت خود را نشان بدهـد و به درباریان حالی بسازد، که شاهـنشاه، حتی دود از دماغ پادشاه جنگل هـم بدر می آورد.

وقـتی از سلطان مسعـود و به فـرمودۀ ابوالفـضل "امیر مسعود" و شیرکشی او سخن بمیان آمد، بهتر است به "تاریخ مسعودی" ــ همانا "تاریخ بیهقی" ــ رجوع کنیم و ببینیم که ابوالفـضل بیهقی ــ آن مؤرخ صادق القـول و راستگوی ــ در زمینه چه مینویسد. مینویسد :

« ... و پیش شیر تنها رفـتی و نگذاشتی که کسی از غلامان و حاشیه او را یاری دادندی. و او از آن چنین کردی که چندان زور و قـوت دل داشت که اگر سلاح بر شیر زدی و کارگر نیامدی بمردی و مکابره شیر را بگرفـتی و پس بزودی بکشتی.

و بدان روزگار که به مولتان میرفـت تا آنجا مقام کند، که پدرش از وی بیازرده بود از آن صورتها (1) که بکرده بودند ــ و آن قـصه دراز است ــ و در حدود کیکانان پیش شیر شد و تب چهارم (2) میداشت و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی خشتی (3) کوتاه دستۀ قـوی بدست گرفـتی و نیزۀ سطبر کوتاه تا اگر خشت بینداختی و کاری نیامدی آن نیزه بگزاردی بزودی (4) و شیر را بر جای بداشتی ، آن بزور و قـوت خویش کردی ، تا شیر می پیچیدی بر نیزه تا آنگاه که سست شدی و بیفـتادی. و بودی که شیر ستیزه کار تر بودی ، غلامان را فـرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ (5) پاره پاره کردندی ، این روز چنان افـتاد که خشت بینداخت شیر خویشتن را در دزدید تا خشت باوی نیامد و زبر سرش بگذشت. امیر نیزه بگزارد و بر سینۀ وی زد زخمی استوار ، اما امیر از آن ضعیفی چنانکه بایست او را بر جای نتوانست داشت. و شیر سخت بزرگ و سبک و قـوی بود ، چنانکه بر نیزه درآمد و قـوت کرد تا نیزه بشکست و آهـنگ امیر کرد. پادشاه با دل و جگردار بدو دست بر سر و روی شیر زد چنانکه شیر شکسته شد و بیافـتاد ، و امیر او را فـرود افـشرد و غلامان را آواز داد (6) ، غلامی که او را قـماش گفـتی و شمشیر دار بود ، و

در دیوان او را جاندار گفـتندی ، درآمد و بر شیر زخمی استوار کرد چنانکه بدان تمام شد و بیفـتاد ، و همه حاضران به تعجب بماندند و مقـرر شد که آنچه در کتاب نوشته اند از حدیث بهرام گور ، راست بود.

و پس از آن امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. و دیدم وقـتی در حدود هـندوستان که از پشت پیل شکار میکردی ، و روی پیل را از آهـن بپوشیده بودند چنانکه رسم است ، شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد ، امیر خشتی بینداخت و بر سینۀ شیر زد چنانکه جراحتی قـوی کرد ، شیر از درد و خشم یک جست کرد (7) چنانکه به قـفای پیل آمد ، و پیل می طپید ، امیر بزانو درآمد و یک شمشیر زد چنانکه هـردو دست شیر قـلم کرد(8) ، شیر بزانو افـتاد و جان داد ، و همگان که حاضر بودند اقـرار کردند که در عمر خویش از کسی این یاد ندارند.

و پیش آنکه بر تخت ملک نشسته بود ، روزی سیر کرد و قـصد هـرات داشت ، هـشت شیر در یک روز بکشت و یکی را به کمند بگرفـت ، و چون به خیمه فـرود آمد نشاط شراب کرد، و من که عـبدالغفارم ایستاده بودم ، حدیث آن شیران برخاست و هـر کس ستایشی می گفـت ، خواجه بو سهل زوزنی دوات و کاغـذ خواست و بیتی چند شعر گفـت بغایت نیکو چنانکه او گفـتی ، که یگانۀ روزگار بود در ادب و لغت و شعر ، و آن ابیات امیر را سخت خوش آمد ، و همگان بپسندیدند و نسخت کردند و من نیز کردم ، اما از دست من بشده است (9)....» (صفحات 125 تا 127 "تاریخ بیهقی" چاپ داکتر غـنی و داکتر فـیاض ، انتشارات خاجو ، چاپ چهارم 1370 ، چاپ احمدی )

این قـصه را آز آن خاطر نیز به تفـصیل نقـل کردم ، تا نثر زیبای ده قـرن پیش دری کشور عـزیز خود را پیش روی خـوانندۀ ارجمند بگـذارم ، که نثری بود بغایت سلیس و خالی از تعقـید. اما اصل آوردن این قـصه برای آن بوده ، تا نشان داده شود که همین شیرکشی ها و شیرکشیهای فـراوان دیگر باعـث گردید، که در کشور ما امروزه روز حتی یک دانه شیر هم در طبیعت وجود نداشته باشد. این مسأله شاید در مورد بسا کشور های دیگر هم صادق بیفـتد.

و اگر قـصه ای از زمان خود ما را بازگویم :

یک زمانی ، شاید 40 سال پیش کسی از ولسوالی پنجشیر، توانسته بود بضرب گلولۀ تفـنگ پلنگی را از پا درآورد. در آن وقـت جراید کابل این شهکار را به بارنامه نوشتند و بر آن شکاری "پلنگ افـگن" آفـرینها نثار کردند. که میداند؛ شاید همان پلنگ از جملۀ آخرین پلنگهای آزاد افغانستان بوده باشد؟

برگردیم به اصل موضوع و اینکه انسان چه حقی بر این طبیعت دارد :

انسان با عـقـل و فـراستی که خداوند بدو ارزانی فـرموده ، قانونهای حاکم بر طبیعت را کشف میکند و با استفاده از همین قـوانین طبیعی ، طبیعت را رام خود ساخته است. و کاش رام ساختن طبیعت ، حکم ویرانی و انهدام آنرا نمیداشت. نه؛ انسان درین راه آنقـدر پیش رفـته و پیش رفـته میرود، و کارهائی میکند که طبیعت را از مسیر اصلی آن بیرون آورده و باعـث بربادی و انهدام آن میگردد. کاش انسان که خود را بر طبیعت حاکم گردانیده ، حد خود و حق طبیعت را میشناخت، نه از آن تخطی میورزید و نه در حق موجودات دیگر طبیعت ــ که بدون شک نیز جزءِ همین طبیعت اند و گویا بر طبیعت حقی دارند و حق دارند که از نعمات طبیعت برخوردار بمانند ــ ظلم روا میداشت.

عـلوم طبیعی میگویند که ما به طبیعت ضرورت داریم ولی طبیعت از وجود ما بی نیاز است. یعنی که طبیعت بدون ما نیز وجود خواهـد داشت، چنانکه وجود داشت. پیش از اینکه انسان بر روی کرۀ خاکی پیدا گردد، حیوان و نبات وجود داشتند. کرۀ زمین صدها ملیون سال بدون انسان زیسته و انسان نظر به عمر زمین یک پدیدۀ بسیار جدید و بکـر است. انسان مگر با اعمال خود تعادل طبیعت را برهم میزند و گویا خانۀ خود را ویران میسازد.

ــ به "سوراخ اوزون" نظر اندازید، که از برکت بی بند و باری های جهان صنعتی و باصطلاح "متمدن" خلق گردیده و میرود که آهـسته آهـسته نظام موجود اتموسفـیر و آب و هـوای کرۀ زمین را برهم بزند.

ــ به قـطع کردن جنگلهای باران زا (10) نیم نگاهی بیاندازید، که آهـسته آهـسته میروند تباه و نابود گردند.

ــ دریا ها و آبهای ایستاده را زیر نظر آرید، که آهـسته آهـسته ولی پیوسته ، فاسد و آلوده میگردند. از بهر مثال "جهیل ارال" را در نظر بگیرید، که از آبهای سیحون و جیحون ــ سیردریا و آمودریا ــ تغذیه میکرد و سیراب میگردید، هم مورد استفادۀ کشتی رانی و حمل و نقـل آبی قـرار داشت، هم صیدگاه بزرگ ماهی بود و نیز آب و هـوای منطقۀ بزرگی را گوارا نگه میداشت. از زمانی که بنا بر سیاست های غـلط زراعـتی و بند و انهار نظام شوروی بر هـردو دریا صدها بند و سد آبگردان و بندهای آبیاری نهاده شد و آب کافی به بحیرۀ ارال نرسید، این آب ایستادۀ بزرگ که وقـتی از بحیره (11) های بزرگ این کرۀ خاکی به شمار میرفـت، به ثلث وسعت سابق خود رسیده. امکانات کشتی رانی را بسیار محدود ساخته ، صید ماهی بسیار ناچیز گردیده و از همه بدتر که مردم دور و نواح ارال خانه خراب گردیدند. خانه خراب گردیدند، بخاطر اینکه با کوچک گردیدن سطح آب ارال آب و هوای منطقه بکلی دگرگون شده ، اطراف جهیل را تا دور دستها به دشت سوزان و نمک خیز مبدل ساخته و دگرگونی عجیبی در سیر باد ها بوجود آورده، در حدی که مردم اطراف جهیل ارال از دست گرد و غـبار شور و نمک آلود، عـلی الاکثر صحت چشم و بینائی خود را از دست داده اند و اکثر کودکان از همین باعـث معیوب بدنیا می آیند.

ــ قـلع و قـمع حیوانات را از نظر بگذرانید و در نظر داشته باشید که از برکت کارروائی انسانهاست که نسل بعض حیوانات بکلی منقـرض گردیده. عـلمای بیالوژی یکرنگ جار میزنند و فـریاد بر می آورند که در صیانت حیوانات کمیاب سعی بلیغ صورت بگیرد، که اگر چنین نگردد، این حیوانات هم از دست میروند.

انسان و تمدن مدرن و صنعتی گردیدن کشور ها پیوسته محیط زیست حیوانات را برهم میزنند.

انسان و تمدن مدرن و صنعتی گردیدن جهان ، هم اتمسفـیر و جو زمین را فاسد میسازد و تباه میکند و نیز روی زمین را با آب و خاک و حـیوان و نباتش.

انسان بخاطر بدست آوردن منافع زود رس ، منافع آینده و دیررس را از نظر دور میدارد و نابود میگرداند. و این کار چیزی دیگر نیست، غـیر از "تیشه زدن به ریشۀ خویش".

متخصصان حفـظ الصحۀ محیطی و به اصطلاح فارسی ایران "محیط زست" ــ که در رستۀ افغانان، جناب داکتر صاحب حنان روستائی ، در رأس همه قـرار دارند و یگانۀ رشتۀ خویش اند ــ درین عـرصه بهتر و بیشتر دانند ، که امید در زمینه روشنی انداخته و ما را از دانش فـنی و تخصصی خود بهره مند گردانند.

در عـنوان مقاله گفـته شد که "در طبیعت ظلم وجود ندارد". منظور از این جمله اینست که حیوان و نبات در طبیعت برای بقای خود از موجودات زنده و غـیرزنده استفاده میکنند. حیوانات صید میکنند و صید میگردند و طرفه اینکه حیوانات از حد خود تجاوز نمیکنند. هـیچ شیر را ندیده باشید که بر سبیل تفـنن گاوی را بدرد. هـیچ پلنگی را سراغ نتوان کرد، که سیر باشد و باز هم میل شکار نماید. هـیچ مار و گژدمی را نمی بینید که از روی هـوس نیش بزنند. هـیچ گاوی و گوسفـندی و پرنده ای و چرنده ای را نمی یابید، گه گرسنه نباشند و میل خوراک کنند. میل جنسی حیوانات هم نظر به ضرورت و فـقـط برای بقای نسل است. پس حیوانات در طبیعت فـقـط بخاطر زنده ماندن و بخاطر بقای خود و بقای نسل خود، میخورند و شکار میکنند و اندرین عـرصه هـیچ ظلم و تعدی و تجاوز در میان نیست. اما انسان؟؟؟

در مورد انسان همه چیز فـرق میکند. انسان اگر کم داشت میخواهـد بسیار داشته باشد. اگر بسیار داشت ، میخواهـد بیشتر داشته باشد. انسان میخواهـد بیشتر از حد خود و بیشتر از آنچه مورد احتیاج اوست، داشته باشد. این "سیری ناپذیری" را "حرص" نامند. انسان آنقـدر حریص است که اگر تمام جهان را هم در اختیار داشته باشد، بازهم در تلاش بدست آوردن جهانی دیگر خواهـد افـتید. حرص بنی آدم سیری ندارد و اشباع نمیگردد. همین حرص و آز و دگر سجایای زشت است که انسان را متجاوز ، ظالم ، ناشکر و ناسپاس ساخته است.

انسان موجودیست بی پروا ، مغرور ، ضایع کننده و بی مدارا و بالآخره موجودیست که خود خانۀ خویش را بدست خود خراب می سازد. و چه رسا و زیبا بیان میکند قـرآن شریف ، وقـتی انسان را "ظلام" و "کفـور" مینامد، یعنی "بی حد ظالم" و "بسیار ناسپاس".

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

توضیحات :

1 ــ و "آن صورتها" را ابوالفـضل بیهقی در صفحۀ 121 کتاب معظم خود "تاریخ بیهقی" چنین شرح میدهـد :

« و از بیداری و حزم و احتیاط این پادشاه محتشم رضی الله عـنه یکی آن است که بروزگار جوانی که به هـرات میبود و پنهان از پدر شراب میخورد ، پوشیده از ریحان خادم فـرود سرای خلوتها میکرد و مطربان میداشت از مرد و زن که ایشان را از راههای نبهره ( راه مخفی ) نزدیک وی بردندی. در کوشک باغ عـدنانی فـرمود خانه ای برآوردند خواب قـیلوله (خواب نیمه روز) را و آن را مزمل ها (مزمل یعنی نل آب با شیردهـن) ساختند و خیش ها (پرده ای از پارچۀ مخصوص، که آن را برای سردی هوا نم میکردند) آویختند چنانکه آب از حوض روان شدی و به طلسم بر بام خانه شدی و در مزملها بگشتی و خیشها را تر کردی. و این خانه را از سقـف تا به پای زمین صورت کردند ، صورتهای الفـیه (تصاویر سکسی) ، از انواع گرد آمدن مردان با زنان، همه برهـنه ، چنانکه جملۀ آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقـش کردند. و بیرون این صورتها نگاشتند فـراخور این صورتها. و امیر به وقـت قـیلوله آنجا رفـتی و خواب آنجا کردی ، و جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند.» ( شرح داخل قـوسها ازین قـلم است ). وقـتی سلطان محمود ازین قـصه مطلع میگردد و بر مسعود خشم میگیرد ، مسعود از ترس پدر به ملتان میرود تا در هـمانجا سکـونت گزیند.

2 ــ "تب چهارم" نوعی تب لرزه ( "ملاریا" به حساب امروزی ) بود که هـر روز چهارم عاید حال مریض میگردید.

3 ــ "خشت" حربه ای بوده نظیر "نیزۀ کوتاه".

4 ــ "بزودی" اصطلاح زیبای دری همان روز بوده که معنای "فـوراً" امروزی را میدهـد ، که لغتیست تازی.

5 ــ "ناچخ" بر وزن "آوخ" نوعی از تبرزین.

6 ــ "آواز داد" یعنی "صداد کرد" و چه ترکیب زیبائی بوده "آواز دادن" آن روزگار که امروز در معنائی دیگر به کار رود.

7 ــ "جست کرد" یعنی "خیز زد". اصطلاح زیبای "جست کردن" همین امروز نیز در زبان عـوام ما تداول دارد و حتی نانوایان ما آن را بکار برند. وقـتی نانوا گوید که "نان جست کرد" یعنی که "نان ِ پخته شده ، از جدار تنور جدا گشته و در تنور افـتاد."

8 ــ "قـلم کردن" که همین امروز هم در زبان عـوام ما با تغییر تلفـظ رایج است، در معنای "قـطع کردن" است. چنانکه گویند "دروازه کلکهایش را قـلم کرد". و یا حین شکستاندن چوب از ترکیب "قـلم کردن" یعنی "قـطعه قـطعه کردن" چوب سخن گویند.

9 ــ "از دست شدن" یعنی "گم شدن"

10 ــ "جنگل باران زا" ترجمۀ کلمۀ انگلیسی Rain Forest و ترکیب المانیRegenwald است. من این کلمات فـرنگی را همین قـسم ترجمه کرده ام. شاید دیگران ترجمۀ بهتری ازین ترکیبات فـرنگی بدست داده باشند که من از آن خـبر ندارم. "جنگل بارانزا" مراد از جنگلی باشد که باران تولید میکند و جنگلهای امریکای لاتین یا امریکای جنوبی ، از بزرگترین ِ نوع خود بوده اند، که اکنون از برکت کارستان آدمیزادگان رو به نابودی میروند.

11 ــ "بُحَـیْـرَه" بر وزن "زبیده" و "عـبیده" و "قـطیبه" مصغر "بحر" و در معنای "بحر کوچک" است. در زبان فارسی ایران این کلمه اصلاً استعمال نمیشود و در عوض از کلمۀ "دریاچه" استفاده میگردد. ایرانیان "دریا" را در معنای "بحر" بکار میبرند و "دریاچه" یعنی "دریای کوچک" ( به حساب ما "بحر کوچک" ). در زبان عـوام افغانستان "آب ایستاده" رواج عام دارد، چنانکه "آب ایستادۀ غـزنی" میگفـتند و "آب ایستادۀ سیستان". و اما در زبان ادبی این کلمۀ بسیار زیبای دری استعمال محدود داشته و امروز حتی بکلی از رونق افـتاده است. تعلیم یافـتگان ما همانا کلمۀ "بحیره" را وسیعاً استعمال میکردند و نیز کلمۀ "جهیل" (به سکون حرف اول) را که کلمۀ هـندیست و به فـرمودۀ جناب داکتر روان فـرهادی از طریق معلمان هـندی مکتب حبیبیۀ هـشتاد نود سال پیش وارد زبان اهـل معارف و دفـتر و دیوان و زبان ادب ما گردید. امروزه روز مگر هم "جهیل هـندی" و نیز "بحیرۀ تازی" در حال متروک گردیدن اند و جای خود را به ترکیب "دریاچۀ ایرانی" میگذارند.

در مورد کلمۀ "بحیره" یک نکته را نباید ناگفـته گذاشت. اکثریت قـریب به اتفاق باسوادان و تعلیم یافـتگان و اهـل خبرت ما این کلمه را بر وزن "جبیره" و "ذخیره" و "حمیده" تلفـظ میکنند که غـلط است و تلفـظ درست همان است که در بالا آورده شد. "بحیره" بر وزن "جبیره و حمیده و نرینه و خمیده و حـظیره" هم کلمۀ عـربی و در معنای "اشتر ماده" ایست که گوشهایش را سوراخ کرده باشند. و اگر دقـیق تر و بزبان قاموسهای لغت گپ بزنیم، "شتر ماده" ای را گویند که ده بار زائیده و آزاد گردیده و گویا از قـید انسان رَسته باشد. معمول اعـراب دوران جاهـلیت چنان بود، که وقـتی اشتر ماده یا "ناقه" ده بار باردار می گشت و چوچه به دنیا می آورد، صاحبش گوش آن اشتر را شگافـته و رهایش میکرد و اشتر گویا زندگی آزاد را در طبیعت از سر میگرفـت.