17 اگست 2015
عمران راتب
سینما و حاشیهها
وقتی فیلم آغاز میشود، قاعدتن ماجرا شکل گرفته است و نهتنها که شکل گرفته، بلکه همهچیزها جایگاهشان را کسب کرده اند. مرونا (دختر یک کارگر مهاجر افغان) صابر (پسر فقیر ایرانی) را دوست دارد و صابر نیز دلباختهی مرونا است. همان سکانس آغازین فیلم به بیننده این خبر را همرسانی میکند که از صحنههای بعدی نیز امر غیرمتعارفی را انتظار نداشته باشد. یعنی آغاز نمایش به نحوی نمایانگر پایان آن نیز میتواند بود. هرچند که بیننده با تماشای هر صحنه بیشتر داخل ماجرا میشود، چهرهی دیگری از استیصال و ضربهپذیری شخصیتها نیز آشکارتر میشود؛ مسأله اما اینجاست که فیلم فاقد تنش لازم مینماید. چشمداشت مخاطب از هنر نمایشی این است که، آنچه را که کلام مکتوب عاجز از بهتصویرکشیدن آن است، در نمایش ببیند و آنهم بیهیچ تکلفی. به دیگرسخن، هنر نمایشی آوردگاه تنشها و فرافکنیهای غیرمعمول است که دیگر سویههای هنری فاقد آن اند. اما اینجا بیننده بهخوبی احساس میکند که اگر این روایت را در قالب یک رمان میخواند، بیشک با زاویههای تاریک و مواردی که از مقام ابژگی در متن قضیه دور انداخته شده، بیشتر آشنا میشد. زیرا آن چیزی که در این فیلم غایب بهنظر میرسد، درهمپیچی صحنهها و تراگذری آنها از نمایشهای متصلب و جاافتاده است؛ ملازمههایی که قادر اند یک بینندهی وسواسی و ناآرام امروزی را بهطرف خود جلب کنند.
حتمن خواننده تا اینجا حدس زده است که منظور این سطرها کدام فیلم است. فیلم سینمایی «چند متر مکعب عشق» با کارگردانی جمشید محمودی. طبق معمول، روح تشریفاتیمآب و اندکی هم خستهکنندهی سینمای ایران بر این فیلم سایه افگنده. صحنهها در طول همدیگر و برروی خط مستقیمی از فضا جلو دید خواننده ظاهر میشوند و به اصطلاح، فیلم فاقد چهرهی تودرتو است. به این مفهوم که بینندهی آشنا با این ساختار روایی، با تماشای صحنهی آغازین فیلم، در واقع آخرین صحنهی آن را نیز دیده است. آغاز نمایش، نمایشِ پایان. یک نواختی معمول و سادهی روایتگری، به عبارت دیگر، روایت تکخطییی که بیتردید فیلم را در قطار فیلمهای نهچندان خطرناک و پساساختاری قرار خواهد داد، بر فیلم «چند متر مکعب عشق» تسلط دارد.
اما فکر میکنم آن چیزی که کادر ذهن و نوع نگاهمان را نسبت به بعضی از عوامل تغییر میدهد، نه نمای این فیلم، بلکه حاشیههای آن است. پدر مرونا انتهای آوارگی و مهاجرت را، دلواپسی غریب و تکاندهندهیی را و دلدرگرو گذاشتن یک زادگاه بربادرفته و ویرانشده را، صرفن آن گاهانی به نمایش میگذارد که ظاهرن داستان از دال مرکزی فرا- روی کرده و در پایینآمدن از اوج حادثه، به آن حاشیهها پرداخته است. یعنی سهم این قسمت از روایت، فقط حاشیههای فیلم است؛ نظیر: گوشدادن به رادیو که از افغانستان اخبار میگوید، شنیدن آهنگهای سچه و اصیل افغانستانی و از این قبیل. اما برای من یکی بینندهی افغانستانی، دقیقن همین حاشیهها بودند که فیلم را از میان صدها فیلم بازاری دیگر مستثناء میساختند. ورنه، رابطهی عشقی بین مرونا و صابر، هرگز نمیتواند یک امر تنشزا و نیز، یک پدیدهی جدید و ناشناختهیی تلقی گردد. چه این که نظیر این عشقآفرینیها را سینمای هند چندین سال قبل در خود دیده است. «خداگواه» با بازیگری امیتاببچن و سریدیوی یکی از آن نمونههاست؛ هرچند در یک فضا و احوالی اندک متفاوت.
محل وقوع حوادث در فیلم «یک متر مکعب عشق» یک محل سخت فقیرانهی کارگری است. محلی که اغلب کارگران مهاجر افغانستانی در ایران، با آن آشنایند. محل زیست و کار اکثریت مطلق افغانستانیها در ایران. تفاوت نگرش یا نسبتی که کارگران افغان با ایرانیهای محل دارند نیز رگههای بارزی از همان «نگاه از بالا به پایین» را در واقع به نمایش تواند گذاشت؛ با نوع بیگاری حاکم بر نسبت میان کارفرمای ایرانی و کارگر افغان و نابهسامانی شناختهشدهی افغانها: «... شما این افغانیهای بدبخت رو میارید اینجا، نصف حقوق بهشون میدهید، مثل چی(!!) هم ازشون کار میکشید. اونام که صداشون در نمیاد. چون دستشون جایی بند نیست. مدارک ندارند. واسهی شما چی از این بهتر؟» (دقیقههای 51 تا 53)
انتظار داشتم یکی از موارد قابل تأمل بر سر راه عشق مرونا و صابر، تقابل فرهنگهای دو کشوری باشد که دو طرف این عشق از آن فرهنگها نام و نشان گرفته اند. انصافن شاید نتوان در لابلای صحنهها منکر کامل این موضوع شد، اما چنان که گفتم، نمود لازم را ندارد. محض نمونه، زمانی که از روی عشق مرونا و صابر برای عبدالسلام پدر دختر، پرده برداشته میشود، پدر با نوعی از خشم و نگرانی، ناموسداری و «غیرت افغانی» را در برابر این عشق از خود بروز میدهد: «آغا صبایی، ما دَ افغانستان برای خودما کسی هستیم. عزت و احترام داریم. آبرو داریم. مه دخترمه دَ جایی شوی میتوم که تا آخر عمر، به نام نیک صدایش کنه. نه اینکه چند وخت باد برش بگویه: او افغانی!» (از 16: 1 تا 20 : 1)
حال آنکه در دیگر صحنهها این «غیرت افغانی» که در واقع روح فرهنگ افغانها در برابر بیگانگان و غیرخودی است، کاملن نادیده گرفته شده. شاید مهمترین علتاش این باشد که ساکنان آن محل از ایرانیها و افغانها، همه در یک سطحی از فقر و اقتصاد قرار دارند.
حرف آخر اینکه، صحنهی پایانی فیلم با وجود اینکه نشانهی ظفر و خوشاقبالی را با خود بههمراه دارد؛ یعنی رسیدن مرونا و صابر بههمدیگر، اما خزان و صدای زاغیکه نمادی از سردی، دلمردگی، رنج و شوموارگی است، بر آن سایه افگنده است.
من اصولن چیزی از «آزادی و عشق در سینما» نمیدانم و رموز و غموض هنر نمایشی برایم همچنان ناگشوده مانده اند، اما احساس میکنم که اگر به خوانندهی این سطرها توصیه کنم به عوض آن موضوع کانونی در فیلم مورد نظر، یعنی عشق معمول بین دو جنس مخالف- هرچند بین یک افغان و یک ایرانی- به پشت پردهها و حاشیهها بیشتر بنگرد، توصیهی بدی نخواهد بود. شاید نور دیگری از آن حاشیهها سوسو بزند.