21.08.2017

هارون یوسفی

صندوق شکایات

 

 

درصحن حویلی جای کار ما،صندوق بزرگی برای شکایات گذاشته اند که دروازه آن همیشه چارپلاق باز است. روی دروازه آن دور از دل تان این جملات به چشم میخورد:

 

«یادگار کیف الله بیادر زاده قوماندان فتح مشهور به پل شکن»

 

پهلوی آن با قلم توشِ سرخ، رسم مردی که بینی بزرگ و کلوله دارد کشیده شده و زیر آن این بیت به چشم میخورد:

 

«بنی آدم اعضای یکدیگر اند=== این امانت چند روزِدیگر هم نزد او میباشد»

 

و تا آخر صندوق، این جملات، زیر همدیگر نوشته شده اند:

 

«من دختر خالهء اسلم شاشوک را ...»

 

«بی ادب نشو، اخلاق خوب چیز اس»

 

«حرامزاده ها، وقت خوده بیجای ضایع نکنین. با احترام عبدالمناف شار شور»

 

«لعنت به...که ای قسم جملاته نوشته میکنه»

 

«پنجشنبه بیست ویکم قوس سال جاری این را نوشتم»

 

«گو خوردی که نوشتی سگ بچه»

 

خجالت بکشید. قلم را برای نوشتن چنین مزخرفات نه ساخته اند، شما از  خود خواهر و برادر ندارین؟

 

«دارم، زن ندارم»

 

«اگر من قدرت میداشتم همه شما حرام زاده ها ره بندی میکدم از یک سر»

 

«برو اول دزد ها و وطن فروش ها ره از دوسر بندی کو حرامی

 

«این صندوق ره برای شما نساخته اند»

 

«خی بر بوبویت ساخته اند»

 

«من فوزیه جان را دوست دارم»

 

«من هم دوست دارم ، دلت سیاه، دگه هفته نامزاد میشیم»

 

«خواهش میکنم از نوشتن چنین جملات دور از ادب خود داری کنید»

 

«زور ! از چی وخت با ادب شدی آغا بیادر ؟ »

 

«باید بدانید که این صندوق، صندوق شکایات است»

 

«خی یخچال ببویت اس»

 

«اگه مرد استین یکی تان به رییس صاحب بگویین که ناوقت سر کار نیایه»

 

«مه میگم مرغ کم گویش کم»

 

«دروازه این صندوق باید هرچه زود تر بسته شود»

 

«مه میگم عین دروازه وزارته بسته کو، دروازه ارگه بسته کو ، دروازی شورایته بسته کو»

 

  «آی لف  مریم»

 

«به پدر تو خارجی حرامی نالت»

 

«نگو که ده گوانتانامو میبریت»

 

«زور! »

 

«ری نزن ، بدون اجازه اوباما کسی برده نمیتانیت»

 

«عین اوباما و او بی مایشه زدیم

 

«شرم اس،بسیار شرم اس

 

«حالی شرم ده کجا مانده، کلانا که نمیشرمن ما چی بشرمیم؟ شرم!!  شرم مرم خلاص شده»

 

« شما هیچ اصلاح نمیشین»

 

«ما ره کی به اصلاح شدن میمانه

 

«بچیش ، همی ره خو راست گفتی. دمینجه کمت

 

«مرگ به زمین چور ها»

 

«به وطن چور ها»

 «به سنگ چور ها»

 

«مه میگم بلایته بگیرم، چشمته صدقه»

 

«بان که درد دل خوده همینجه خالی کنیم بادار!

ده همینه آرام میشیم»

 

*

 

این پارچه را در سال1987 در کابل نوشته بودم

وحال با کمی تغییر