27.02.2018

عبدالوکیل سوله مل

مزهٔ‌ خون

به خواب سنگینی فرو رفته بود. در خواب از کنار قبرستانی می‌گذشت. ناگهان، همه مرده گان برخاستند و بر او هجوم آوردند. بدنش از ترس به‌لرزه افتاد و پا به فرار گذاشت؛ اما، مرده‌ها هم او را تعقیب کردند. پاهایش به‌هم پیچید. چیغ وحشتناکش، خانه را تکان داد و او از خواب پرید:

ـ یا الله خیر!

شوهرش هم چشم، باز کرد و وارخطا و خواب‌آلود ‌پرسید:

ـ چې گپ است زن؟

زن که هنوز می‌لرزید، نالید:

ـ ده خو، ترسیدم .

مرد، خشماگین، ‌غرید:

ـ دخترسگ، مه خیال کدم که آسمان چپه شده.

زن، با اضطراب افزود:

ـ اگه اِی خوه تو هم می‌دیدي، می‌ترسیدی. تمام شو، مرده‌ها ره خواب دیدم!

مرد از چارپایی پرید؛ تنبانش را پوشید؛ چراغ را روشن کرد و تمسخرآمیز گفت :

ـ تو که ده خو از مرده‌ها می‌ترسي، اگه پیشرویت کسی بموره چی خات کدي؟

دل زن هنوز هم می‌لرزید. چشمانش راه کشید و به زبانش آمد:

ـ خدا نشانم نته !

چشمان زن به دیواری که تفنگ آویزان بود، افتاد و شکوه‌کنان گفت:

ـ از همو وقتی‌که ای نکبته، کت خود می‌گردانی، ای چندم بار اس که مرده‌ها ره ده خو می‌بینم .

مرد شانه‌ها را بالا انداخت و حیران، پرسید:

ـ کدام نکبته میگي؟

زن به سوی تفنگی که بر دیوار آویزان بود، اشاره کرد:

ـ اونه او نکبته می‌گم. همو توتهٔ غمه...

نگاه مرد به تفنگ افتاد . بروت‌هایش را نوازش کرد و با رضایت گفت:

ـ او خو برکت اس. از روزی که ده ای خانه آمده، تو کمبود چیزی ره احساس کدی؟

و به طرف تفنگ حرکت کرد؛ آهسته آن را برداشت؛ مانند کتاب مقدسی به خود نزدیک کرد و بر آن بوسه‌ زد:

ـ ای خو حالی شوق مه اس!

چشمان زن بزرگ شد:

ـ شوق...؟

مرد به‌علامت تأیید، تبسم کرد:

ـ هان. تنها شوق نی؛ حالی کسب‌م هم شده.

چین‌های پیشانی زن عمیق‌تر شد:

ـ تو خو نه عسکر استی ونه با کسی دشمنی داری!

مرد خندید:

مگه تنا عسکر و دشمن‌دار،می‌تانه تفنگ داشته باشه؟

زن که واقعاً، تفنگ را تنها به شانهٔ عسکرها و یا افراد دشمندار دیده بود، گفت:

ـ مه خو تا به حالی نشنیدم که تفنگ‌داشتن هم، کسب کسی باشه !

مرد سرش را طور معناداری شور ‌داد:

ـ کسبیِ تفنگ، کسی‌اس که مردم به او پیسه می‌تن و دشمنِ خوده، سرش می‌کشن. مگه هیچی از ای گپا نشنیدی!

دهن زن از تعجب، باز ماند:

ـ حالی، کشتن هم یک کسب شده؟

مرد به تفنگش، چشم دوخت:

ـ عجب! مثلی که هیچ تو نام آدمای خونی و قاتله نشنیدی!

زن وارخطا با هر دو دست گوش‌هایش را گرفت:

ـ توبه، خدایا! توبه خدایا! بهترس هرگز نام ای آدما ره نشنوم.

مرد، خاموش شد؛ سرش را پایین انداخت و باز به زن که مشغول گرم کردن آب بود چشم دوخت:

ـ اگه یکی از امی خونیا و قاتلا، ده خانیت و نزدیک‌ترین کست باشه؛ باز چی؟

زن بی‌درنگ جواب داد:

ـ مه یک شوه ده ایتو خانه نخات ماندم.

مرد با لبخند سردی به خودش اشاره کرد و پرسید:

ـ اگه همو آدم مه باشم!

زن منفجر شد:

ـ تو چه که پدرم هم باشه، ده رویش تف می‌ندازم.

مرد، نگاه تندی به زن افکند؛ به او نزدیک شد؛ زیر زنخش را گرفت و سرش را بالا برد:

ـ تو دختر خر، ده همی یک سال نفامیدی که مه ایقه پیسه ره از کجا کدیم؟

زن، پس‌پسرفت و به چشمان شوهرش خیره شد:

ـ مزاق نکو...!

ـ مزاق نمی‌کنم ... مه قاتل استم ... کشتن، کسب و کارم اس.

چت خانه بر فرقِ زن فرو ریخت و او چیغ زد:

ـ تو حالی از پیسهٔ آدم‌کشی به ما روزی می‌تی ؟

مرد مغرورانه گفت :

ـ هان...حالی آدم کشی، کسب وکارم اس.

زن، حیرتزده پرسید:

ـ تا حالی چند نفره کشتی؟

مرد با غرور فریاد زد:

ـ بیست نفره...

زن مثل مار به خود پیچید؛ خود را به جرم شوهرش شریک دید و از او فاصله گرفت:

ـ توبه خدایا! چی می‌شنوم! کاش می‌شد هر چیزی ره که ده ای یک سال خوردم، پس قی کنم!

 

صبح شده بود، از نزدیکترین مسجد صدای اذان بلند شد. زن به‌عجله داخل تشناب رفت؛ غسل کرد و به ‌نماز ایستاد؛ حرف‌ها و حرکات مرد، کله‌اش را متلاشی می‌کرد. نمی‌خواست باور کند که او چنین جنایتی کرده است. نفهمید که در نمازش چه خواند و پیش از آن که دعا را تمام کند، برای اطمینان خاطرش باز هم پرسید:

ـ تو راست می‎‌گی، حالی همی کسبه می‌کنی ؟

مرد که تفنگش را پاک می‌کرد، نیم‌رخ به او دید:

ـ هان زرین جان، حالی همی کسب و شوقم اس !

قلب زن، فشرده شد؛ ترس بدنش را خُرد و خمیر کرد و بوی خون به سر و کله‌اش پیچید:

ـ توبه توبه. مه خون یک چوچه‌مرغه دیده نمی‌تانم.

مرد خندید:

ـ همتورس کی از موشام می‌ترسی!

زن نالید:

ـ نی گلاب. گپ ترس نیس.

چشمان مرد از حدقه برامد:

ــ خی گپِ چیس؟

زن باز هم نالید:

ـ گپ گناس، گلاب.

مرد خندید:

ـ فکر می‌کنی که مه هیچ از گنا، نمی‌فامم؛ خر استم؟

بدن زن مور مور کرد:

ـ پس که می‌فامی و به آخرت و آتش دوزخام عقیده داری...

مرد، با خودخواهی، حرف زنش رابرید:

ـ تو رنگ خونه ندیدی و بوی خونه حس نکدی !

زن چیغ زد:

ـ اوه خدایا! تو از بوی خون و رنگ خون، خوشت میآیه ؟

مرد خندهٔ تلخی کرد:

ـ تو هنوز مزهٔ خونه نچشیدی!

زن با کف دست‌ها، گوشهایش را بست. به دورش چرخید. قلبش می‌ترکید و زاری کرد:

ـ توبه بکش! ماچی که کل قریه ده آتش خات سوخت!

مرد لحظه‌یی به اندیشه افتاد و بی‌لنگر شد؛ ولی خود را سر پا نگهداشت؛ به زن نزدیک رفت و دست، روی شانه‌اش گذاشت. زن، بی‌اختیار تکان خورد تا دست او را از خود دور کند؛ ولی ترس مبهمی مانعش شد.

مرد با آرامی گفت:

ـ هان زرین جان! مگر حالی  ای عملِ مه شده . مه چتو ای عمله ایلا بتم که هم شوق مه اس وهم پیسه‌ی مه اس.

زن نفس عمیقی کشید. آهسته از او دور شد؛ اما، زود ایستاد و باز زاری کرد:

ـ ایتو که اس مه و اولادایته رخصت کو!

مرد با خندهٔ ساخته‌گی رو به او کرد:

ـ حالی کی تره ایلا دادنی استم، ایتو رخصتت نمی‌کنم .اشک‌های زن جاری شد:

ـ برو یک زن مقبول دگه بیگی!

لبخندی بر لبان مرد تابید:

ـ البته؛ حتماً زن دیگه می‌گیرم .

گوش‌های ناباورِ زن به صدا درآمد و کمرش خم خورد:

ـ پس ماطل چیستی؟

ـ ماطل لقمه بیست ویکم استم!

زن، تکان خورد:

ـ او مظلوم دیگه ره کی می‌کشی ؟

مرد، زهرخندی زد:

ـ امی امروز!

اضطرابی وجود زن را درهم شکست:

ـ کی ؟ ساعت چند ؟

مرد، دیوانه شد:

امی حالی! امی دقیقه!

و دست زنش را محکم گرفت:

ـ امی حالی! همینجا!

سراپای زن، درگرفت. زبان شکسته‌اش ‌به زحمت حرکت کرد:

ـ مره؟ مره؟ مه خو کدام گنایی نکدیم. سرمه خو کسی برت پیسام نمیته!

مرد، دست او را محکمتر فشرد و غرید:

ـ تو نیشه‌ی مره به خاک می‌زنی. تو کسب مه ره به باد می‌تی. تو مره تباه می‌کنی.

زن، خودش رابه‌زحمت رها کرد. دوید به سوی تاقچه و قرآن را با دو دست، پیش روی شوهرش آورد:

ـ روی امی قرآنه ببین!

مرد اعتنا نکرد. خشمش تنوره کشید:

ـ مه هیچ چیزه نمی‌بینم. مه توره هم تنها نمی‌کشم. بی‌سند هم نمی‌کشم. تو حالی می‌بینی...

او به بیرون دوید. هوا روشن شده بود. به جز یک رهگذر که از قریهٔ بالا به سوی ولسوالی می‌رفت، کس دیگری دیده نمی‌شد. این مسافر، لقمهٔ مناسبی بود. مرد شادمان شد و وی را با تعارف بسیار و رسوم مسافرنوازی به دورن خانه‌اش کشاند.

دقایق بعد، صدای فیرهای متواتر، فضای قریه را پر کرد.

 روز دیگر در همه‌جا آوازه افتاد که او واقعاً مرد بود؛ با ناموس و با غیرت بود؛ ده روز روشن  زن خود را با لنده اش مردار کرد!

                                                                        (پایان) سوتهال، لندن، یازده شب، 5 جون 2017