رسیدن به آسمایی:  02.03.2011 ؛ نشر در آسمایی: 03.03.2011 

قیوم بشیر


خزان زنده گی


به کوی آشنا چرا نگاری سر نمی زند

به باغ و بوستان ما کسی چکر نمی زند

غریب و بیکسم ولی نشسته ام به انتظار

درین سکوی انتظارکسی به در نمی زند

میان آتش است دلم ز آتش نگاهِ او

کزین شرار آتشین دمی شرر نمی زند

دلم ز بس گرفته است به ناله میگذرد شبم

به شام تیره مانده ام سپیده سر نمی زند

به جان و دل نظر کنم ، به آب دیده تر کنم

گل واژه های زنده گی ره به سحر نمی زند

به سبزی چمن ببین، به دشت و هم دمن ببین

پرنده گان خوش صدا به لانه پر نمی زند

بهار عمر من گذشت ، خزان زنده گی رسید

« بشیر» دگر چرا کسی دم از بشر نمی زند

ملبورن – استرالیا
دوم مارچ 2011