رسیدن به آسمایی: 13.01.2011 ؛ نشر در آسمایی: 14.01.2011
پرتونادری
در امتداد دریا
و آن شب مهتابی
یادی از شاعر شهید سید متقی ضمنی
سخنان آغازین
زنده گی با چه شتابی میگذرد و ما را با خود میبرد، تا چشم به هم زدهایم و آبی از گلوی ما گذشته است، میبینیم که به نقطه ی انجام رسیدهایم. هر بار که این شعر حافظ شیراز را میخوانم حس عجیبی برای من دست میدهد:
بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین
این اشارت زجهان گذران ما را بس
ما نسل در نسل در کنار جویبارها نشستهایم، در کنار رود خانهها نشستهایم و اما این پیام جویبارها و رود خانهها را درنیافتهایم، تا این که حافظ زبان جویبارها و رودخانهها را در مییابد و این پیام را برای ما میرساند، همان گونه که نسل در نسل، سدههای درازی انسانها در زیر ختان نشستند، از شاخههای بلند باغ سیب چیدند و خوردند؛ اما از فرو افتادن سیبی از در ختی چیزی در نیافتند، تا این که نیوتون این پیام را دریافت و رابطه میان فرو افتادن سیب و زمین را کشف کرد. کشف حافظ در این شعر کمتر از کشف نیروی جاذبه ی زمین به وسیله ی نیوتن نیست.
تا از من خواستند که در پیوند به شعرهای دوست شهیدم زنده یاد سید متقی ضمنی چیزی بنوسیم، زمان در نظرم فشرده شد، پنداشتم همه ی گذشته ی من دریک پلک زدن گذشته است. تابستان ۱۳۵۴ خورشیدی بود که با او آشنا شدم. اما از همان سپیده دم نو جوانی این نام در گوش من آشنا بوده است. شاید در روزنامه ی بدخشان با این نام آشنا شده بودم. برایم گفته بودند که ضمنی از تشکان است. تشکان در آن روزگار بخشی از ولسوالی کشم بود. نه میدانم چرا تشکان این همه در نظرم پر ابهت میآمد، سرزمین بزرگ، گسترده، سر سبز، با باغها و باغستانهای پر شکوه که دریای شفاف و خروشانی از آن میگذرد و آسمان را لبریز از ترانه و سرود میسازد.
بعدها که تشکان را دیدم دریافتم که این تشکان ذهنی من تصویری بوده است از از بزرگواری ضمنی. ذهن من برای ضمنی چینین زادگاهی را ایجاد کرده بود؛ اما تشکان دره ییست تنگ و دراز، سنگ آگین، دشوارگذار، هر قدر که در آن به پیش میروی دلتنگیت بیشتر می شود. آسمانش نیز تنگ است. گویی خداوند شماری از بنده گانش را در این دره ی تنگ زندانی ساخته است. وقتی تشکان را دیدم با خود گفتم پس فلان ابن فلان میتوانسته است که کسی را در گلوگاه دره بگمارد و بعد هر گونه یی که میخواهد بر پشت و پهلوی بنده گان تهی دست خداوند شلاق بکوبد تا مردم، گله وار در اختیار او باشند. با خود گفتم شاید نسل در نسل مردان و زنانی در همین جا آب و خاک شدهاند، بیآن که حتا شهرک ولسوالی خود را دیده باشند. هم اکنون نیز چنین است. صدای دموکراسی هنوز به این دره نه رسیده است. هنوز بر پشت و پهلوی مردم شلاق دموکراسی فرود میآید. یا بهتر است بگویم هنوز در عصر دموکراسی مردم شلاق میخورند. یک نسل از شلاق به دستان کتاب دشمن، در خاک شدهاند و تنها افسانههای تلخ استبداد آنها بر جای مانده است و اما در روزگار دموکراسی! نسل شلاق به دست تازه دمی به میدان آمده است که به رسم و آیین دیگری شلاق میکوبد؛ با این حال صدای شلاق همان است که بود، شلاق در هر حالت بر پشت و پهلوی مردم زخم میشگوفاند. هم اکنون پشت و پهلوی مردم زخم آگین است.
همیشه با خود میگفتم که چه گونه این شاعر عزیز ضمنی، این همه پنجه در پنجه ی مستبدان کرده و با شلاق شعرهایش بر پشت و پهلوی آنها میکوبد. روانت شاد باد! و رحمت خداوند بر تو باد! که من هنوز صدای شلاق شعرهای ترا میشنوم و هنوز دستان پرتوانت را میبینم که چی گونه بر سر و روی آن همه قلدران بیمعرفت شلاق میکوبی.
سفری در ادامه ی دریا در یک شب مهتابی
تابستان سال ۱۳۵۴ خورشیدی بود و من در دانشگاه کابل مشغول آموزش بودم و آن روزها در کشم رخصتیهای تابستانی را سپری میکردم. یکی از دوستانی که همیشه به دیدارم میآمد، دوست ارجمندم سید ثابت بود. همان شهید راه آزادی که به سال ۱۳۶۴ خورشیدی به دست مزدوران شوری که نفرین خداوند بر آنها باد! شاید دریک بامداد دلگیر و شاید هم در یک شامگاه خونین در پلیگونهای پلچرخی تیرباران گردید و رسید به آن مقامی که هر شهید پاک به آنجا میرسد. روانش شادباد که مردی بود پاکیزه روان که در تمام زنده گی از خط مستقیمی که خداوند برای بنده گانش کشیده است، گامی آن سوتر ننهاد. او در لیسه ی جر شاه بابا در کشم معلم بود و در همسایه گی ما زنده گی میکرد. شاید یگانه معلم محبوب لیسه در میان شاگردان بود. دوست من بود و مادرم او را نیز فرزند خطاب میکرد و برادر من بود، چهرهای داشت گلگون ونجابتی داشت بینظیر. گویی تجسمی بود از آیین فتوت و جوانمردی و عیاری و رادی. تا او را شهید ساختهاند من مردی را به جوانمردی وعیاری او ندیدهام. آخرین دیدار من با او در زندان پلچرخی بود، زمستان بود، زمستان ۱۳۶۳ خورشیدی بود که ما را به زبان زندانیان با هم مقابله کردند. آن کی از ما تحقیق میکرد کسی بود از شغنان بدخشان، نه میدانم چرا برای کشتن ما این قدر علاقه داشت. در چشمهایش آتش همه ی اهریمنان جهان زبانه میزد. مرا گفت، این کس را میشناسی؟ گفتم بلی. گفت کیست؟ گفتم سید ثابت است. گفت چه گونه میشناسی؟ گفتم دوست من است وما رفت و آمد خانواده گی داریم. گفت چه دوستی داشتید؟ گفتم ما هر دو از یک ولسوالی هستیم و هر دو شاعر هستیم ادبیات ما را به هم پیوند زده است. گفت آخرین بار او را چه زمانی دیدهای؟ گفتم یک سال پیش از دستگیریم. گفت آنجا چه گفتید؟ گفتم سخن از کتابهای تازه یی بود که خوانده بودیم. گفت چه کتابهایی را خوانده بودید؟ گفتم تاریخ میر غلام محمد غبار را. سید ثابت نیز گفت که پرتو نادری را میشناسم، دوستم است و رفت و آمد خانواده گی داریم. اما هیچ گونه پیوند سیاسی و سازمانی در میان ما نیست. در یک لحظه یی که مستنطق بیرون رفت چشمهای ما به هم دوخته شد، دلم میخواست بگریم؛ اما گریستن در زندان بیانگر زبونی و ناتوانیست. مانند ابر بغض آلودی بودم و در خود میپیچیدم و رنج میبردم. سید ثابت نگران یگانه دخترش بود، یادم مانده است که میگفت کودک دومش در همان نخستین لحظههای زنده گی از زنده گی چشم پوشیده است. شاید کودک میدانسته است که پدرش دیگر بر نه میگردد. شاید کودک میدانسته است که این دنیا به غمش نه میارزد. پس از زندانی شدن ثابت آخرین باری که در ده افغانان جهت خبر گیری خانواده ی او رفتم دخترکوچک او آرام خوابیده بود، شاید نه میدانست که پدرش در زندان کفتاران کمونیزم گرفتار است. شاید نه میدانست که پدرش در آن سوی دیوارهای آهنین روز شهادت خود را انتظار میکشد. حالا که این جملهها را مینویسم، میگریم. برای شهادت دوستم و برادرم سید ثابت که خیالی جز آزادی سرزمینش را نه داشت. با شورویهای متجاوز دشمن بود و آشتی ناپذیر، عاشق افغانستان بود و مردم آن. استوار بود مانند یک کوه و خروشان بود مانند یک دریا. او یکی از خویشاوندان نزدیک سید متقی ضمنی بود. شعر میسرود، عاشقانه کتاب میخواند. در آن رخصتیهای تابستانی همه روزه با هم میدیدیم. تا به هم میرسیدیم همه ی بحث ما اندر باب شعر بود و شاعری و در این میان بخشی از بحثهای ما برمی گشت به زنده گی و شعرهای ضمنی. ثابت شعرهای زیادی از ضمنی را در حافظه داشت و این که ضمنی چرا و چی گونه این یا آن شعر را سروده است داستانها میگفت. کاش او زنده میبود و چنین سطرهایی را در پیوند به ضمنی و شعرهای او مینوشت. باری برایم گفته بود که رساله یی در پیوند به زنده گی و شعرهای ضمنی نوشته است، اما دیگر از سرنوشت آن رساله چیزی نه میدانم.
از او باری خواستم تا روزی برویم به شهرک مشهد و دیداری داشته باشیم با ضمنی. خیلی خوشحال شد نه میدانم چرا خواستیم تا در یکی از شب های مهتابی به دیداری ضمنی برویم. در یکی از شبها تا ماه شب چهارده از پشت کوه بلند شد، ما به رسم عیاران و جوانمردان شبگرد گام در راه گذاشتیم.
ماه در آسمان آبی میتابید و بر جبین تکسار بوسه میزد. روشنایی ماه با حرکت سایهها در میآمیخت وهمه جا را خیال انگیز و رازناک میساخت. روشنایی ماه بر جاده ی خاک آلود میتابید و دو سایه در جاده راه میزد و مانند آن بود که از سرزمین جادویی میگذشتیم. درآن شب مهتابی همه جا رازناک بود و خیال انگیز. به تعبیرسهراب سپهری گاهی ترس شفافی ما را فرا میگرفت. صدای دریا همه ی آسمان را پر میساخت. میپنداشتی که این صدا از دل دریا بر میخیزد نه از به هم خوردن امواج با صخرهها. گاهی ستاره یی در آسمان میکند و خط آتشینی در آسمان آبی پدید میآورد. در دل خاموشی گاهی صدای دهقان خرمن کوبی را میشنیدم که فلک میخواند و چه خوش میخواند و شاید می خواست تا صدایش را به دلدارش در دهکده یی برساند. صدای او در آسمان پر ستاره میپیچید. در دو کناره ی جاده ی خاک آلودی که ما را به شهرک مشهد وصل میکرد جویبارهای پر همهمه یی جاری بودند که گویی می خواهستندما را همراهی کنند، صدای غلغله ی آب را میشنیدیم و لذت میبردم. آن سوتر شالیزاران سر سبز و انبوه صدای قورباغه گان بودکه پیوسته سرود تکراری خود را چنان همسرایان عاشق میخواندند. آسمان آبی و ستاره گانی که پیوسته به سوی ماچشمک میزدند. گویی همه گان ما را در این سفر شبانه، همراهی میکردند.
ما همچنان می رفتیم با جهان ذهنی خویش، ذهنهای جوان ما نیز خود آسمان پر ستاده یی بودند از شعر، از سرود و خیالات شیرین جوانی و آرزوهایی که در دورستان به سوی ما اشاره میکردند.
گاهی شعر میخواندیم و گاهی آواز. فکر میکنم تازهترین گزینه ی شعری را که آن روزها خوانده بودم «سفر در توفان» محمود فارانی بود. من میخواندم:راز آتشکده ی دل به کسی نتوان گفت
خبر صاعقه در گوش خسی نتوان گفت
ای تنگ حوصله تو محرم اسرا نهای
درد سیمرغ به پیش مگسی نتوان گفت
راهزن تا ره ی منزل نزد این رهرو
مقصد قافله را باجرسی نتوان گفتو باز میخواندم:
دست لرزانش گرفت از دست من
ساغر لبریز و گلگون شراب
چشمهای نیمه بازش خیره شد
از ورای شاخه بر ماهتاب
از نادر نادرپور میخواندم:
آهنگران پیر، همه پتکها به دست
لبها پر از خروش فرحبخش انقلاب
چون اختران سرخ به تاریکی غروب
چشمان پر از نوید فرحبخش انقلابو باز میخواندم:
شبها گریختند و، تو چون بادهای سر
همراه با سیاهی شبها گریختی
در راه خود، زشاخه ی زرد حیات من
عشق مرا چو برگ خزان دیده ریختیو باز هم میخواندم:
ز پنهانگاه جنگلهای خاموش خزان دیده
به سویت باز خواهم گشتای خورشید،ای خورشید
ترا با دست سوی خویش خواهم خواند
ترا با چشم سوی خویش خواهم خواند
ای خورشید،ای خورشیدبه همین گونه از زویین میخواندم:
سالها بود که شیر
زن و فرزند خوده
کتی یک بیل و کلنگ
کتی یک پای چلاق
نان میداد
و شعرهایی از فروغ فرخزاد و لطیف ناظمی که میخواندم با صدای بلند و گاهی با تغنی و سید ثابت شیفته ی واصف باختری بود و میگفت بزرگترین شاعر افغانستان است و میخواند:تو ای همرزم و همزنجیر و همسنگر
سر از دامان پندار سیاه خویشتن بردار
مگر از دشنه ی خونریز دژخیمان
مگر زین روسپی خویان بد گوهر
هراسی در نهانگاه روان خویشتن داری
مگر مینای روحت از شرنگ ترس لبریز است
گناه است این که میگویی
افق تار است و شب تار است و ره تارست و ناهموارو باز میخواند:
چنین گفتند در افسانههای باستان افسانه آرایان
که بابل، این ابر سهر
-این سپیدار کهن در جنگل تاریخ-
چو شد بر سرزمینهای دیگر چیره
گل آزرم بر شاخ روان پژمرد سالاران بال را
و هریک خویشتن را ایزیدی پنداشت
و همچنان می خواند:
ومن خود را به آب افگندم و تا ژرفنا رفتم
که تا شاید سراغ سکههای پاک چشمان ترا از ماهیان گیرم
یکی زان سکهها را یافتم در کوچه یی از شهر ماهی ها
مگر افسوس
که چونان سکه ی یاران کهف افتاده بود از ارج
و خواهرهای همزاد تو مرجان ها
مرا تا روی با م مرمرین آب آوردند
در این میان او از مضطرب باختری نیز یادمی کرد و میخواند:
تو شاهینی قفس بشکن به پرواز آی مستی کن
که بر آزاده گان داغ آسارت سخت ننگین استاسدالله حبیب را نیز میشناخت و به همین گونه سلیمات لایق را و بارق شفیعی و چند تن دیگر را و از هر کدام شعرهایی در حافظه داشت و میخواند.
او شعرهای واصف باختری را بیشتر در ماهنامه ی عرفان خوانده بود. حافظه ی شگرف و حسادت بر انگیزی داشت تا شعری را خوانده بود در ذهنش بود. من؛ اما هنوز واصف باختری را کشف نکرده بودم و از این که تا هنوز یک چنین شاعر بزرگواری را نشناخته بودم در دلم احساس شرم میکردم. سید ثابت شعر میخواند و من گوش بودم و من میخواندم او چنین بود. از ضمنی میخواند:
بلای جان انسان است چشمش
عجایب نامسلمان است چشمش
زتیر هر دو مژگانش مپرسید
خطر دارد دو هاوان است چشمش
نگاهش قصر دل را کرد ویران
درین ویرانه سلطان است چشمشاش
اشاراتش مراعت النظیر است
سخن سنج و سخندان است چشمش
و باز میخواند:آمد به باغ عطر گلابی به بر زده
با عشوه دست خویش به دور کمر زده
ای باغبان به فرش قدومش بیار گل
کاین غنچه از لطافت فردوس سر زده
و گاهی میخواند از عبدالدقیوم گمنام که یار گرمابه و گلستان ضمنی بود:
نازک اندامی که چادر از رخش بالا کند
روز امروز جهان را محشر فردا کنداز اخوانیات این هر دو میخواند، ما در مسیر دریا میرفتیم و دریا نیز میرفت ومی خواند. گویی آن شب کشم یک پارچه سرود و ترانه شده بود. میرفتیم و میخواندیم و میرفتیم و میخواندیم، شاید سه ساعت راه زدیم تا رسیدیم به شهرک مشهد و به خانه ی نیمکاره ی شاعر شهید سید متقی ضمنی. در آن سالها شهرک نو مشهد تازه ساخته میشد و ضمنی نیز در گوشه ی این شهرک خانه یی میساخت برای فرزندانش که هنوز نیمکاره بود. خانه ی گلین و چوب پوش.
به ضمنی حرمت شگرفی در دل داشتم، به خانه که رسیدم پیش از دیدار اندکی هیجان زده بودم، فکر کردم چی گونه با شاعر گرانقدری که نامش همه جا به نیکویی بر ده میشود و حتا مردان مکتب ناخوانده ی منطقه نیز او را به شاعری میشناسند و به شاعری میستایند رو به رو شوم. من تازه گام بودم؛ اما در این میان همه ی نیروی روحی من همان جایزه ی شعری بود که به مناسبت روز مادر در شهر کابل برنده شده بودم. جوزای همان سال من به مناسبت روز مادر نخستین جایزه ی شعری خود را در کابل دریافت کرده بودم و آوازه ی آن به کشم نیز رسیده بود و من باور داشتم که ضمنی از چنین رویدادی آگاه است.
نور چراغی از اتاقی بیرون میزد و ما رسید یم به اتاق. ضمنی از دیدار ما در آن نیمه شب نیز هیجانی شده بود. او در گوشه ی اتاق نشسته بود و کتابی و ورقهایی چند دورو برش پراگنده، شاید بیدل میخواند و یادداشتهایی بر میداشت. او بیدل را بسیار دوست داشت و به همینگونه حافظ را. تاثیر این دو شاعر بزرگ را میتوان در سرودههای او دید. اوتنها بود، هنوز خانهاش تکمیل نشده بود، خانوادهاش هنوز در تشکان به سر میبردند. همدیگر را در آغوش گرفتیم. شاید سید ثابت مرا به او معرفی کرد. باور داشتم که او مرا به شاعری میشناخت. از این که به دیدار یکی از معروفترین و محبوبترین شاعران بدخشان رسیده بودم، در دلم احساس غرور و سرور میکردم.
شاید در آن نیمه شب خربوزه یی خوردیم و دیگر همهاش گفتیم و خواندیم و خندیدیم. شب خوشی بود. ضمنی مردی بود صمیمی مانند شعرهایش، یک بار که او را میدیدی دیگر نه میتوانستی که رهایش کنی. بیتعارف بود، از تکلف بدش میآمد، زبان صریح داشت و روح عارفانه یی چنان قلندران وارسته. فی البداهه شعر میسرود. حتا یک حادثه ی کوچک نیز میتوانست سرایش شعری را در اوبر انگیزد.
ویژه گیهای شاعری ضمنی
ضمنی شاعریست غزلسرا. چنان که بیشتر از نود در صد سرودههای اورا غزل تشکیل میدهد. مثنوی و رباعی نیز از انواع مورد علاقه ی اوست. او در مثنویهایش بیشتر به بیان حکایات آموزشی و چند امیز میپردازد. او در کلیت شاعر متعهدی است. اعتراض از مشخصههای شعری اوست. او نه تنها بر وضعیت اعتراض دارد؛ بلکه در هوای رسیدن به عدالت نیز است؛ اما رسیدن به عدالت جز با برهم زدن وضعیت ممکن نیست و چنین است که خواهان بر هم زدن وضعیت نیز میشود.
او به چی گونه گی مناسبات محیط اجتماعی خویش مسوُولیت نشان میدهد. موضوعات شعرهایش را از محیط زنده گیاش بر میگزیند و چنین است که شعرهای ضمنی پیوندها و ویژه گیهای محیط زنده گی او را بازتاب میدهد. به دنبال مفاهیم انتزاعیی نیست. بیشترینه تصاویر شعری او تصاویر حسی اند نه انتزاعی. شاید این یکی از دلایلی است که تا هم اکنون شعرهای او در زبان مردم جاریست. تابستان ۱۳۵۸ خورشیدی بود که به روایتی اسدالله امین او را با آتش گلوله ی تفنگچه در دفتر کارخود به شهادت رساند. سه دهه از شهادت او میگذرد. در این مدت زمان از او در مطبوعات ورسانهها یادی نشده است. در این میان تنها یک بار ریاست اطلاعات وفرهنگ بدخشان گرامی داشتی از او و مغموم دروازی به عمل آورد که با دریغ ازکشم وتشکان جوانمردی پیدا نشده بود تا به فیض آیاد برود و اندرباب شعر و شاعری او چیزی بگوید. هر بار که این حاثه یادم میآید عرق شرم بر جبینم مینشیند. چاره یی نبود من در کنفر انسی در هرات بودم. چنین بود که از او در خاموشی تجلیل به عمل آمد.
پند و اندرز، توصیف طبیعت، مبارزه با فساد و استبداد ادارات محل، مقابله با زمینداران ستمگر، وکیلان و اربابان مستبد، فراخوان مردم در جهت اتحاد و همدلی و مقابله با ظلم ظالم و بر هم زدن اقتدار آنان، فقر و گرسنه گی، توصیف وضعیت مستمندان و ردههای ستمکشیده ی جامعه رگههای برجسته ی موضوعات شعری او را میسازند.
به همین گونه او به توصیف معارف میپردازد، برای معلمان و شاگردان مکتب شعر میسراید و در نهایت این پیام را برای مردم میفرستد که جهت بهتر زنده گی کردن چاره ی دیگر غیر از پیوستن به علم، روشنایی و مکتب نیست. چنین شعرهایی در روزگار خودش شعرهای روشنگرانه است که مردم را به سوی آگاهی فرا میخواند. زبان شعر او روان، ساده و دلنشین است که میتواند با خواننده پیوند ذهنی و عاطفی بر قرار کند.
شدم از بس که استاد سخن در ساده گی «ضمنی»
کلامم میکشد در رشته ی اشعار معنا را
ضمنی هر گز و هرگز برای زورمندی شعر و سخنی نسرود و پیوسته چنان حکیم ناصر خسرو بلخی در گرانقدر دری را پاسداری کرد و آن را به پای خوکان روزگار نریخت، در حالی که شماری پیوسته از این راه نان خوردهاند که نه تنها آبروی خود؛ بلکه وقار شعر و سخن را نیز فرو شکستاندهاند. او خود را شاعر مردم میداند و باورمند است که شعر شاعر باید برای مردم باشد و مردم را آگاهی دهد.
گفتار شاعری که نباشد مرام خلق
باشد تمام قافیه سر تا به پا عبث
تنویر فکر خلق زشاعر محال نیست
«ضمنی» تو بیکمال چرایی، چرا عبث
جای دیگر در پیوند به همین موضوع میگوید:
من شاعر ملیام نه دربار
بر حال خودم دمی تو بگذار
افزار تصویر در شعرهای ضمنی کمتر تازه و ابتکاری است، اما اوبا همین افزارهای همیشه گی و تکراری به بیان موضوعات ملموس و حیاتی محیط اجتماعی خود میپردازد. اما گاهی اجزای تصاویر در شعرهای او بر گرفته از اشیای محیط اوست. مثلاً زبان درازی خاین را با نوع طنز گزنده به دم خر تشبیه میکند:دیدم زبان خاین از دم خر دراز است
بر هر خری دو پالان دادند و پس گرفتنددر پاره یی از شعرهای او میتوان مفاهیم ضرب المثلهای مردم را دریافت:
مبادا خم شود از نازکی سرو قدش «ضمنی»
مکنای غمزه اشتر، همره ی آن مو کمر بازیاین بیت یاد آور همان ضرب المثلی است که میگویند: شتر را گفتند برقص، پالیز را خراب کرد.
به همین گونه درجای دیگری میگوید:
اگر خرچ غذا از جیب غیر است
بخیل این گونه مهمان دوست داردمردم میگویند: اگر خرچ از کیسه ی مهمان بود، حاتم طایی شدن آسان بود.
گاهی در پاره یی از شعرهای او میتوان موضوعات شعر شاعران دیگر و عمدتاً شاعران کلاسیک را دید:
میان نوع انسان حس و قدر مشترک باشد
اگر عضوی ستم بیند به درد اندازد اعضا را
بیانگر همان شعر معروف سعدی است:
چو عضوی به درد آورد روزگار
دیگر عضوها را نماند قرارگاهی انتقادهای اجتماعی او با زبان طنز گزنده یی همراه میشود:
ناکس از سیم و نقره کس نشود
خرخر است ارچه معتبر گردد
آدمیت به ریش، مختص نیست
ورنه بز حضرت پدر گردد
یا درجای دیگری میگوید:
فتوی نوشت مفتی رندان باده نوش
میخانه جای سجده ی فاسق نه میشود
او از فساد اداری ارگانهای محل به فریاد آمده است. حاکم، قاضی و قوماندان همه گان غرق در فساداند و این امر سبب گسترش بیعدالتی در جامعه میگردد. او دریکی از شعرهایش به گونه ی طنز آن همه جور و جفای معشوق را با استبداد و بی عدالتی کارمندان ادارات دولتی مقایسه میکند و بدینگونه دامنه ی تاثیر گزاری شعرش را گسترش میدهد.هر قدر قاضی بنا حق فیصله صادر کند
مهر او نافذتر از خال زنخدان تو نیست
گر قومندانم دو صد ره پس شو و گم شو کند
فی صدی ده چون جبین ترش دربان تونیست
شعبه ی املاک را امروز نی، فردا بیا
در نظر مشکلتر از مفهوم هجران تو نیست
ای جفا جو در ستم چون کاتب احصاییه ای
یک سر مو راستی در عهد و پیمان تو نیست
کاتب تحریر نامش گرچه شد مشکلتراش
راست پرسی همسر زلف پریشان تو نیست
هر چه بیرحمی کند میرزا عمو در مالیه
«ضمنیا» جای سوال و وقت پرسان تو نیستشعرهای او آنگاه که با طنز در میآمیزد زیبای بیشتری پیدا میکند:
«اپولو» در فضا تا بال بگشود
آز آن بگذشته داخل در قمر شد
ملایکها به همدیگر همی گفت
بشر هم با خدا نزدیکتر شد
و یا در جای دیگر:
به قاضی گفت دزدی پخته کاری
که دزدان خدا بسیار باشد
ولی مثل شما در روز روشن
کجا دزدی چنین عیار باشد
شنیدم گفت دهقانی به زاری
تمام خرمنم بادفنا برد
زمیندار آمد و نصفش به خود برد
دو نصف دیگرش عشر خدا برد
*
زن پیری به شوهر گفت روزی
کهای کلفت نصیب پیر مفلوک
ترا سیم و مرا زر نیست در کف
خدا داده مرا چرخ و ترا دوک
فساد همه جا گسترده است، همه جا خیانت است. شاعر گویی به فریاد همه گانی بدل شده است. او میبیند و تجربه میکند و میسراید و بعد سرودههای او درزبان مردمان جاری میشود:
ندیدم جز خیانت خدمتی بهر وطن چیزی
به غیر از جور و بیداد و ستم بر مرد و زن چیزی
حقیقت تلخ هم باشد به هر جا فاش میگویم
نباشد مقصد این مرده شوران جز کفن چیزی
خدا را این قدر تاراج کردن از ادب دور است
به صاحب خانه هم نگذاشت، جز تلت و تپن چیزی
ز استقلال بیمفهوم ما زاهد چه میپرسی
درین جنت نباشد جز غم و درد و محن چیزیفساد تنها در ادارات محل نیست، آب از سرچشمه گل آلود است. به زبان دیگر آب را از سر چشمه گل آلود میکنند تا ماهی گیرند. او از وزیر مینالد. وزیر نیز در خیانت و فساد غرق است و آنگاه از او بپرسند که چرا این همه فساد، او هزار دلیل و برهان میارایه میکند:
پیش وزیر رفتم تا عرض خویش گویم
حال فلاکت خویش از قلب ریش گویم
یک چند اگر بود غم صد چند بیش گویم
تمثیل اگر بخواهد از گرگ و میش گویم
گفتا هزار فرمان دادند و پس گرفتنداین تنها کارمندان دولت نیست که چنان جوکی خون مردم را میچوشند؛ قریداران و به زبان دیگر اربابان نیز پیوسته هستی مردم را تاراج میکنند. در زبان فارسی دری در ذهن من کلمه ی زشت تری از ارباب وجود ندارد. اربابان وسیله یی بودند در دست حاکمان وکارمندان ارگانهای دولت و پیوسته تلاش آنها این بود است تا مردم را از تماس مستقیم با ادارات دولتی دور نگهدارند تا بتواند در تفاهم و سازش نگینی فارغبال خون مردم را بچوشند. دل شاعر از چنین اربابان و قریدارانی خون است:
خطه را در شور آرد قریدار بیقرا
مردم آرام ار نباشد قریه طوفانی شود
در ولسوالی چه لازم یک صدو سی قریدار
کثرت این جنبه باعث بر پشیمانی شود
دوش دهقانی به «ضمنی» گفتای بیمار نان
گر زراعت بسط یابد ملک ارزانی شود
نانی که به نام کارمند دولت بر ادرات دولت گماشته شدهاند تا به مردم خدمت کنند، خود کیسه برانیاند که پیوسته تلاش میکنند تا آخرین سکه ی کیسه ی مردم را به بهانه یی بدزدند:
امروز ببین دبدبه ی کیسه بران شد
بنگر چه زمان شد
اخذو جر رشوت که نهان بود عیان شد
بنگر چه زمان شد
دزدی که دو صد مرتبه رفتست ته ی دار
بر ما شده بادار
احکام قضا در کف ظالم صفتان شد
بنگر چه زمان شداز دست حاکمان در فغان است واز نظام شاهی دلگرفته ودل سپرده در هوای جمهوری:
فریاد ز دست حاکمان باید کرد
یا شکوه زشاهی جهان باید کرد
این طرز حکومتای برادر زهر است
جمهوریتی به خود عیان باید کرداو در تنگدستی به سر میبرد و نگرانی تهیه ی یک لقمه نان او را رنج میدهد:
روزم همه در فکر شکم میگذرد
اندر هوس زیاد و کم میگذرد
افسوس که این عمر گرانمایه ی من
با محنت و رنج و درد و غم میگذرد
در چنین وضعیتی که حاکم، قاضی، قوماندان، قریه دار، ارباب و وکیل همه چنان گرگهای هار و گرسنهای به جان مردم افتادهاند، کشور دیگر چه روز نیکی میتواند داشته باشد. شاعر به توصیف محل خود میپردازد و وضع ولسوای خود «کشم» را پریشان میبیند و مردمان را در چنگال گرگان:بیا در کشم ما وضع پریشان را تماشا کن
دل آغشته در خون یتیمان را تماشا کن
لباس ژندههای بینوایان را تماشا کن
به قصد جان انسان گرگ انسان را تماشا کن
زخون بی نوایان رنگ ایوان را تماشا کنضمنی با دیدن چنین وضعیتی، انسان را گرگ انسان میداند، همانگونه که توماس هابز دانشمند انگلیسی زمانی که به توصیف وضعیت طبیعی جامعه میپردازد، میگوید که در این دوره انسان گرگ انسان است. برای آنکه قانون حاکم در جامعه، قانون زور است.
در آغاز گفته آمدیم که «ضمنی» شاعر متعهد است و شاعر متعهد شاعری است با ایمان، ایمان به پیروزی نور بر تاریکی، پیروزی حق بر باطل، پیروزی مستمندان بر مستکبران. شاعر متعهد باور دارد که همان گونه که خداوند وعده داده است حق بر باطل پیروز میشود. شاعر متعهد شاعر ناامیدی و شاعر ندبهها و گریهها نیست. چنین است که او به مردم خوش امید میدهد:این شنیدستم که مزدوری به خواجه گفت دوش
کاخ استبداد ملاک دغا خواهد شکست
گنبد دستار زاهد، ریش صوفی مشربان
چور خواهد گشت بیچون و چرا خواهد شکست
«ضمنیا» از انتقام عاجزان غافل مباش
مشت مافرق سر زور آزما خواهد شکستبه همین گونه در جای دیگری به همه ی آن خیانتکاران میگوید که دوران استبداد شما روزی به پایان میرسد:
ای خاینان ملک، شما را دوام نیست
روزی رسد که سوته ی ما و سر شماست
بیشک و ریب هست مسلمان وقت خویش
آن کس که در زمان شما کافر شماست
گیرم نفوس دهر همه ارتجاع کنند
شاعر یگانه دشمن مادرغر، شماست
اما این پیروزیها چی گونه به دست میآیند؟ او به گسترش آگاهی در میان مردم و نسل نو باورمند است. معارف چراغیست که تاریکی ها را روشن میسازد. چنین است او به ستایش معلم، معارف و شاگرد میپردازد:سر رشته ی علوم دبستان معلم است
خوش خلق و خوش کلام و سخندان معلم است
با شفقت و مروت و احسان معلم است
ما طفل مکتبیم معلم روان ماست
در جسم ما معلم ما همچو جان ماست
ما پیروی زمردم هشیار میکنیم
درس و کتاب خویش چو تکرار میکنیم
خود را زخواب تنبلیی بیدار میکنیم
روزی برای میهن خود کار میکنیم
ما طفل مکتبیم و معلم روان ماست
در جسم ما معلم ما همچو جان ماستاو به شاگردان معارف اندرز میدهد که بیاموزند و آموختههای خود را در خدمت کشور خویش قرار دهند و در خدمت گزاری به مردم صادق باشند:
ای طفلک دانای سخندان معارف
ای جان معارف
ای زینت و زیب چمنستان معارف
ای جان معارف
سوی تو که چشم وطن ما نگران است
پیش تو عیان است
شو عضو فهیم ادبستان معارف
ای جان معارف
مقصود تو از کار اگر چوکی و نام است
این فکر تو خام است
آلوده ی تهمت مکن عنوان معارف
ای جان معارفچند سال پیش یکی از وزرای معارف کشور شماری از شاعران را گرد آورده بود تا برای معارف ترانه بسازند ترانههای ساخته شد؛ اما به یقین میتوان گفت که هیچ کدام آنها به زیبایی و صمیت ترانههای معارف ضمنی نیست. امیدوارم که روزی کودکان مکتب ترانه های معارف ضمنی زمزمه کنند و طنین زمزمههای آنها فضای مکتب را پر سازد!
البته موضوعات عاشقانه و تغزلی نیز بخش مهم محتوای شعرهای او را میسازد. با این حال میتوان گفت که «ضمنی» بیشتر یک شاعر اجتماعی متعهد است که گاهی اندیشههای او بیشتر رنگ و بوی انقلابی پیدا میکند. از وضعیت دلتنگ است و یگانه راه برون رفت را در تغیر وضعیت میداند.
او اندیشه ی بلند انسانی دارد. انسان و آزادی و رفاه انسان در محراق اندیشههای او قرار دارد. او به افغانستان و مردم آن میاندیشد و این که موضوعات شعرش را از محیط زنده گی خود بر میگزیند باز هم این امر بیانگر تعهد او به محیط زنده گیاش است. شاعری که از محیط زنده گی خود در شعرهای خود فرار میکند شاعر صمیمی و صادق نیست.
او همه افغانستانی میاندیشد:
طریق «سکتریستی» خوش ندارم
دلم با خویش و با بیگانه سوزدمن باور دارم که این بیت «ضمنی» پاسخ ردیست به چنین جریان سیاسی که در آ ن سالها در بدخشان به فعالیت گسترده یی آغاز کرده بود. جریانی باقی مانده از حزب دموکراتیک خلق افغانستان به رهبری طاهر بدخشی که او خود نام این جریان را «محفل انتظار» میخواند؛ اما به سبب طرح مساله ملی و حل تضاد ملی در کنار تضاد طبقاتی در حلقات سیاسی کشور به نام «ستم ملی» شهرت یافت. جریانی که خونبارترین نتیجه را برای بدخشان به بار آورد.
جریانی که صدها جوان دانشمند بدخشانی را از دانشگاهها، موسسههای آموزشهای عالی و از مکاتب بیرون کشید و به بهانه ی کار تودهیی همه ی آنها به کام مرگ فرستاد. جریانی که تا هنوز نه توانسته است که حتا فهرست از جوانان شهیدی خود را ارایه کند.
جریانی که فاشیزم برتری جویانه ی قومی را به آوردگاه خواند و خود از میدان گریخت. جریانی که امروزه عذابش را روشنفکران، متخصصان و آگاهان بدخشان بر دوش می کشند. میبینیم که چی گونه در برابر نام هر روشنفکرو آموزش دیده ی بدخشانی سوالیه ستمی بودن قرار داده میشود! گاهی این علامه ی پرسشی آن قدر بزرگ میگردد که فاشیزم برتری جوی قومی، بیعلاقه نیست تا آن را در برابر همه ی بدخشان گذارد!
بر گردیم به موضوع و آن این که «ضمنی» در میان واژهها به نام واژههای شاعرانه و غیر شاعرانه خطی نه میکشد، بلکه واژهها همه گان نظر به ضرورت محتوای شعر میتوانند در شعر او به کار گرفته شوند، حتا کلمههای فرنگی مانند سکتریزم؛ اسکلیت و کلمه ی کات که در پر بازی مورد استفاده دارد در شعر او آمده اند. به همین گونه کاربرد واژه گان گفتاری در شعرهای او دامنه ی گستردهیی دارد. من در یک نگاه این واژگان گفتاری را در شعرهای او در یافتم:
تلاشک، اخذ و جر، تلت و تپن، غجیر، غندل، اخ و دب، جندمش، فلانی و بیمدانی، قاق پوز، فچ، کشتل جنگی، لچ، سوته و شمار دیگر و این هم چند نمونه:
منصب سه روزهات هست قرین زوال
چند کنی اخ و دب گاهی چپ و گاهی راست
*
باز اگر لچ می کنی پا در پی آزار خلق
میکنی صد خانه را از ظلم ویران جندمش
*
ای خاینان ملک، شما را دوام نیست
روزی رسد که سوته ی ما و سر شماست
کار برد کلمه ی فچ که معنای بیمزه را دارد. چنین پنداشته میشود که این شعر نوع هجویه است که شاعر برای کدام یک از انسان کم دانش پر ادعا سروده است:
نشد نصیب تویک نکته از بدیع و بیان
به کام خشک فصاحت بود زبان تو فچ
به محفلی که ندای سخنوری دادی
دهان به حرف گشادی و شد بیان تو فچ
سرت کدو مچرخ، دو گوش برگ کدو
دمیده زردک بینی به بوستان تو فچ
بعضی از بیتها در شعرهای ضمنی از سکته ی وزنی رنج میبرند و گاهی هم شاعر نسبت به قافیه بی اعتنایی نشان می دهد مسلاًدر شعر زیرین منعکس با خس قافیه ساخته شده است که اشتباه است:سر بر ره ی جانانه نهادن شرف ماست
کز سجده شود راست دل منعکس ما
تا سوخت شرار نگهت دامنه ی عشق
آتش زد از این مشعله در خار و خس مانکته ی آخر این که شماری از شعرها و ترانههای «ضمنی» به وسیله ی آواز خوانان و عمدتاً به وسیله ی درمحمد کشمی آهنگ ساخته شده است. بخشی از این آهنگها در رادیو تلویزیون افغانستان اجرا شده است. غیر از این
در محمد این آهنگها را در جشنهای عروسی بسیار اجرا کرده است. چنین است که شعرهای «ضمنی» بیشتر از هر شاعر دیگری در محل، در زبان مردمان جاریست. روانش شاد باد!
شهرک قرغه- کابل
جدی ۱۳۸۹ خورشیدی