رسیدن:  26.06.2011 ؛ نشر : 28.06.2011

پرتو نادری

يک درياچه سرود

شب است و اختران بیمار و غمناک
چواشک عاشقان بر دامن خاک
شب از تاک سیاهی سایه بر سر
نتابدخوشه یی؛ اما در این تاک

شب است و در دلم شور سحر نیست
مرا از تو،ترا از من خبر نیست
میان ما و تو دریایی خونین
از این دریا مگر راه گذر نیست

شب است و بار غم بر دوش مهتاب
به چشمان ستاره سرمهء خواب
سیاهی آبنوس تشنهء پیر
شب از سرچشمهء شب می خورد آب

شکسته قامت شمشاد در باغ
همه سبزینه ها ناشاد در باغ
چه کس گسترده با دستان پاییز
گلیم ماتم و فریاد در باغ

به سروستان ز بس شمشادبشکست
مرا اندر گلو فریاد بشکست
دلم قندیل برج زنده گی بود
به چاه غم فروافتاد بشکست

ز دریا موج گوهربار ناید
دهان بگشوده غیر از مار ناید
هزاران کس ز بیداری سخن گفت
و لیکن یک دل بیدار ناید

دل سردی چو آهن داری ای شب
ز خونم گل به دامن داری ای شب
تو ظلمتخانه ای از کینه لبریز
اگر چه ماه روشن داری ای شب

شب من جلوهء نوری ندارد
که موسای زمان طوری ندارد
شکسته باد دست باغبانی
که در کنگینه انگوری ندارد

بهار آمد پرستویی نیامد
کنار چشمه آهویی نیامد
دل من تشنه و سوزان و غمناک
که آب رفته در جویی نیامد

به شب راه گذر دادند و رفتند
به زاغان بال و پر دادند و رفتند
پی تاراج جنگلزار خورشید
به دست شب تبر دادند و رفتند

شکوه آفرینش نازی نازی
خلوص دل به هنگام نمازی
سرود عشقم و اما شبانه
مرا در نای تنهایی نوازی

فلک پروین غم بر دوش شب کرد
پریشان رمه های هوش شب کرد
ولی دیدم سحرگاهان که خورشید
ردای روشنی بر دوش شب کرد


چو شب آید کسی در کار خون است
چراغ زنده گی بر دارد خون است
کجا گیرم سراغ زنده گی را
که این جا هر قدم بازار خون است

بهار است و مگر زیر و زبر باغ
ندارد قطرهء خون در جگر باغ
نجوشد باده در جام شگوفه
ز بس دارد به تن زخم تبر باغ

مسافر می رسد باغ و چمن را
که مرهم تا نهد زخم کهن را
مسافر در عبادتگاه خورشید
نیایش می کند عشق کهن را


تو رفتی جنگل غم بارور شد
صدف های سیاهی پر گهر شد
چراغ آفتاب افتاد از برج
مرا روز و شبان زیر و زبر شد