رسیدن:  09.06.2011 ؛ نشر : 10.06.2011

 

پرتو نادری

ما صدا کردیم و کس پاسخ نداد

آفتاب از سوی دیگر بر شده
می­گسار نور بی­ساغر شده
زورق خورشید بی­کافور نور
آسمان دریای بی­گوهر شده
شهر ما بتخانة پندارهاست
بتگری را هر یکی آزر شده
کشتی اندیشه­ها در گل نشست
گویی این جا بادبان لنگر شده
تا که شب وارونه می­پوشد قبا
وسعت اندیشه بی­خاور شده
آسمان از ابرها پوشیده روی
دامن بانوی باران تر شده
کاج سبز زنده­گی در باغ مرگ
ذره ذره سوزن و خنجر شده
ابرهای گریه­ها لبریزِ خون
لاله­های خنده­ها پرپر شده
باغبان دروازه­های باغ بست
بر قیام سبزه بی­باور شده


رفته در خرگاه آتش شهر من
يا سیاووش در شراری در شده
لحظه­ها آبستن سوگ است و مرگ
باد و آتش تا که همبستر شده
رونق مه را شکسته آفتاب
در میانه دیوی شب داور شده
آسمان خاکستر خرگاه شب
چشمه چشمه اختران اخگر شده
کوهساران کوه آتش کوه دود
چشمه­ساران چشمه­های شر شده
بس­که سم زد خنگ آتش هر کجا
زنده­گی انبانی خاکستر شده
آرزو این دشت زرد خاکتود
کاراوان هیچ را معبر شده
چون قفس این آسمان، سیمرغ مهر
در قفس وا مانده مشت پر شده
آفتابی می­درخشد در دلم
واژه­های شعر من آذر شده
روی کاغذ اشک رنگین قلم
جنت دست مرا کوثر شده
ما صدا کردیم و کس پاسخ نداد
یا که یک­سر گوشِ هستی کر شده!

 



اميدجاری باران

شب است و همهمهء ماهتاب کوچيده
طراوت از چمن سبز آب کوچيده
اميد جاري باران، اميد روشن آب
به خانه خانهء هيچ حباب کوچيده
تمام هستي ما بوي سايه بگرفته
زبام ميکده ها، آفتاب کوچيده
زمانه دفتر تاريک خويش گسترده
ترانه­هاي سحر زين کتاب کوچيده
به هر کرانه يکي ديو قامت افرازد
ز سرزمين فلک تا شهاب کوچيده
من از خطوط جبين زمانه مي­ خوانم
تفنگ آمده است و کتاب کوچيده



تیری که زشست من رها شد

شب رفته و انتظار باقیست
پاییز مرا بهار باقیست
از قامت کاج صبح­گاهان
بر دیو زمانه دار باقیست
پندار شبان تیره خشکید
اندیشهء بی­کنار باقیست
در خط جبین ماه دیدم
بر گنج سپیده مار باقیست
من خاک به فرق باد ریزم
تا همت کوهسار باقیست
ای خصم کمینهء خراسان
مروان ترا حمار باقیست
در نای زمانه می­دمم نور
تا نامی از این دیار باقیست
کی قامت سبزه راست گردد
تا سایهء نخل نار باقیست
یک شهر فغان شگفته ،کابل
خونین دل و داغدار باقیست
با همت استوار پامیر
با مویهءرودبار باقیست

سیمرغ سحر شکسته بال است
اندوه شبان تار باقیست
برگوی قراولان شب را
آیینه ء بی­غبار باقیست
آرامش رمه­گان حرام است
تا گرگ سیاه هار باقیست
نجوای غمین هجرت و کوچ
در گریهء جویبار باقیست
صد ساغر خون دیگر بنوشد
آن را که به سر خمار باقیست
بس گوی به خاک هیچ غلتد
تا گنبد پر نگار باقیست
در باغ ترانه­های رنگین
پیوند من و هزار باقیست
تیری که ز شست من رها شد
برسینهء روزگار باقیست