رسیدن به آسمایی: 16.01.2011 ؛ نشر در آسمایی: 17.01.2011
پرتو نادری
یک یاد دهانی کوتاه
در پیوند به زنده یاد «ازهر فیضیارغزنوی»
یکی از شاعران از دست رفته یی که همیشه آرزو داشته ام تا در باره اش چیزی بنویسم، زنده یاد« ازهر فیضیار غزنوی» است. شاعری که تازه به شگوفه رسیده بود واما تگرگ مرگ او را ازشاخه های سبز جوانی بر چید و پرپر کرد. فکر می کنم شاید من و او در دانشگاه همدوره بودیم. یا شاید او یکی دو سال از من پیشتر می راند. می دانستم که در دانشکده ی ادبیات دانشگاه کابل درس می خواند. سال 1354 خورشیدی به مناسبت روز مادر در یک مسابقه ی ادبی-هنری برای شماری از شاعران ، نقاشان و هنرمندان در تالار سینما زینب جوایزی توزیع گردید. ازهر فیضیار جایزه ی دوم شعری را دریافت کرد و جایزه یی نیز به من داده شده بود.
پیش از این با نامش آشنا بودم. شاید هم به دلیل همکاری گسترده یی که با آواز خوانان سرشناش و محبوبی چون احمد ظاهر، مهوش و دیگران داشت. آهنگ ها گل می کردند و بعد هر کسی می خواست بداند که شعر این آهنگ از کیست و بعد یک نام بر زبانهای جاری می شد، «ازهر فیضیار غزنوی». گاهی رادیو پیش از نشر آهنک، شاعر را نیز معرفی میکرد.
تا آن گاه تصور می کردم که ازهر بیشتر مشغول تصنیف سازی است، اما آن جا وقتی که نامش به نام شاعر برنده ی جایزه ی در جه دوم خوانده شد، آرزو داشتم تا سیمای او را ببینم، زینب داود، همسر رییس جمهور که جوایز را توزیع می کرد، دقیقه هایی منتظر ماند؛ اما کسی روی ستیژ حاضر نه شد، برایم بسیار پرسش برانگیز بود که او چی گونه در چنین جشنواره یی حاضر نه شده است. پس از پایان بخش رسمی آن جشنواره ی ادبی - هنری از کسی شنیدم که بیماری سرطان دارد و در هندوستان در شفاخانه یی زیر درمان است. او از مقابله با سرطان پیروزمند بر نه گشت و بدینگونه افغانستان یکی از ترانه سازان و سرود پردازان توانای خود را که می رفت تا چند سال دیگر به چهره ی بزرگی در این عرصه مبدل شود از دست داد.
سالهای جمهوریت داوودخان بود . در آن سالهای شماری از شاعران جوانان که اندک اندک ستاره ی نام شان در آسمان مطبوعات به درخشیدن آغاز کرده بود، در دانشگاه کابل مشغول آموزش بودند. این نام ها به یادم می آییند : دکتور رازق رویین، سعادتملوک تابش، ازهر فیضیاز غزنوی، سخی راهی، علی حیدر لهیب، داوود سرمد، نورالله وثوق، دکتور اسداله شعور، سلطان علی سحاب، مهندس امیر شاه فروغ، کریمه ویدا، شریفه شرف و نویسنده ی، این سطور و شاید هم کسانی دیگری با تفاوت یک سال یا دو سال در دانشگاه همدوره بوده اند. در این میان ازهر فیضیار نسبت به دیگران شهرت بیشتری داشت.روزی عتیق یکی از دوستان من که از دانکشده ساینس دانشگاه کابل فارغ شده بود و علاقه ی فراونی به شعر و ادبیات نیز داشت، در خانه اش در شهر مزار شریف برایم حکایت می کرد که باری یکی دو تن از دانشجویان شاعر در باشگاه شبانه ی دانشجویان تصمیم گرفتند تا به اتاق ازهر بروند و در پیوند به تعهد در شعر و این که شاعر باید به چه مسایلی بپردازد، با او سخن بگویند و بحث کنند و او را از تصنیف سرایی که در آن روزگار گفته می شد که شعر وسیله ی مبارزه است و نه باید آن را به زمین گذاشت، باز دارند.
در آن روزگار بحث های سیاسی در میان دانشجویان در لیلیه یا باشگاه شبانه ی دانشجویان بسیار داغ بود. چنین بود که به ادبیات نیز بیشتر از روزنه ی سیاست نگاه می شد.
این دوست می گفت وقتی این شاعران به اتاق ازهر رفته بودند، پس از پذیرایی ازهر گفته بود، اجازه بدهید تا چند پارچه شعر برای تان بخوانم. بعد یک شعر دو شعر و سه شعر و... می خواند و می خواند. دوستان می پرسند که این شعر ها از کیست؟ ازهر می گوید که تازه این ها را سروده ام. دوستان به یکدیگر می بینند و بدون آن که مساله یی را در پیوند به تعهد و رسالت شاعر در میان بگذارند، رخصت می شوند.
عتیق، می گفت که شعرهای ازهر همه با محتوای عمیق اجتماعی آمیخته با رگه های سیاسی بوده و از نظر زبان هم بهتر از شعر شاعران نصیحت گوی. تا آن روز آن دوستان می پنداشتند که ازهر یک شاعر تصنیف ساز است و بس.
من از دوست ناشناس خود جناب احمد شکیب حمیدی، بسیار سپاسگزارم که نوشته ی او در ویب سایت آسمایی مرا بر آن داشت تا این سطر های خاطره گونه را بنویسم.
این اندوه بزرگ و دریغ سوزنده یی است که امروز از چنان شعرهای، زنده یاد ازهر دیگر نشانه یی نیست. شاید هم تنها شعرهایی که از او باقی مانده اند همان شعر ها و تصنیف هایی است که به وسیله ی آواز خوانان اجرا شده است. شعرها و تصنیف های او آمیخته از عاطفه های بزرگ انسانیست. با صمیمت سخن می گوید. ساده و اما در عین ساده گی ما را به چیزها و پدیده های عاطفی و انسانی پیرامون ما آشنا می سازد. شعرها و تصنیف های او را که می خوانی و یا می شنوی حس می کنی که شعر در همه چیز و در همه جا جاریست ، تنها باید آن را کشف کرد. همه چیز در شعر و تصنیف او بار عاطفی و عاشقانه به خود می گیرد. او با آن شعر ها و تصنیف هایش حق قابل توجهی بر شماری از آوازخوانان افغانستان و در کلیت بر موسیقی افغانستان دارد. امروزه هر سنگ را که بالا می کنی در زیر آن سنگ دهها آواز خوانی می بینی که گویا آواز می خوانند و به گفته ی یکی از آواز خوانان محلی که دیگر در میان ما نیست، کمپوز و «ممپوزش» را هم خودشان می سازند و شعرش را نیز. شماری زیادی از آواز خوانان جوان ما بر بنیاد همان گفته ی معروف «خود کوزه گر و کوزه خر و خود گل کوزه اند». خود می خوانند و خود می شنوند.
امروز موسیقی افغانستان بیشتر از هر زمان دیگری از کمبود تصنیف رنج می برد. نه تنها رنج می برد؛ بلکه می توان گفت که چنین کمبودی موسیقی کشور را در پرتگاه ژرف ابتذال فرو افگنده است. همان گونه که سینمای ما از کمبود فلمنامه رنج می برد.
نکته ی دیگری را که می خواهم بگویم در پیوند به آهنگ« ای به دیده ام تاریک ماه آسمان بی تو» است. این یکی از خیال انگیز ترین آهنگ های احمد ظاهر، برای من است. البته صدای جادویی احمد ظاهر، و آن آهنگ دل نشین در یک کلیت یک چنین خیال انگیزی را در من پدید آورده است. هر وقتی که این آهنگ را شنیده ام خیالات شاعرانه ی من بیدار شده است. سالها از خود می پرسیدم که شعر این آهنگ از کیست؟ شاید هم گاهی چون دوست عزیز احمد شکیب حمیدی، اندیشیده باشم که این شعر از زنده یاد ازهر است. اما روزی از بساط یکی از کتاب فروشی های شهر کابل کتاب کم حجمی خریدم زیر نام« نهال» از شاعر ارجمند جناب «عبدالحی آرین پور» که در گذشته ها خاکی، تخلص می کرد.
سالهای بود که من به دنبال گزینه های شعری سرگردان بودم و به هر کتابخانه و بساط کتاب فروشی که سری می زدم در نخستین بار به کتابهای ادبی وعمدتاً شعر توجه می کردم. وقتی کتاب «نهال» را می خریدم شناختی در پیوند به جایگاه شاعری جناب «آرین پور» نه داشتم. این کتاب به ظاهر کوچک روزنه ی بزرگی را در برابر من گشود که از آن نه تنها به جایگاه استوار و بلند آرین پور، در شعر معاصر فارسی دری در افغانستان پی بردم ؛ بلکه بر بنیاد شعرهای نیمایی آمده در این گزینه توانستم در یابم که شعر نیمایی در دهه ی چهل در افغانستان در چه حال و هوایی قرار داشته است.
شعر«ای به دیده ام تاریک ماه آسمان بی تو» که به سال 1340 خورشیدی در شهر کابل سروده شده است، در گزینه ی نهال، زیر نام« بی تو» به نشر رسیده است:َ
ای به دیده ام تاریک، ماه آسمان بی تو
سینه چاک چاکم من ، همچو کهکشان بی تو
یک نفس بیا پیشم، یا بخوان بر خویشم
من نمی توانم بود، زنده در جهان بی تو
لاله خون دل نوشی ، یاسمن کفن پوشی
سخت ماتم انگیز است، سیر بوستان بی تو
شیشه ها همه خالی ، ساز ها همه خاموش
بی نمک بود امشب، بزم عاشقان بی تو
ای تسلی دلها وی چراغ محفلها
آب چشم من باشد تا بکی روان بی تو
یک بار دیگر از حمیدی عزیز سپاسگزارم که نوشته ی شان مرا بر انگیخت تا این سخنان پراگنده را روی صفحه بریزم.
جدی 1389
شهر کابل
َ