رسیدن:  02.05.2011 ؛ نشر : 19.05.2011

غلام حیدر یگانه

 

چـرچـرك

 

دو باغ بودند: يكي زرد بود و يكي سبز. در باغِ سبز هم يك آشيانه ی مورچه بود و در باغِ زرد هم يك آشيانه ی مورچه. باغ سبز پر از سبزه و گل بود و چرچرك، در باغ سبز زنده گی مي كرد. چرچرك خوشحال بود. از سبزه ها و گل هـا خوشش مي آمد و بـراي همـه سبـزه هـا و گل هــاي باغِ سبـز آواز مي خواند.

مورچه هاي باغِ سبز در نزديك چرچرك آشيانه داشتند. همه ی آنها مشغول كار بودند و جستجوی غذا بودند. از صداي چرچرك، بدِ شان نه می  آمد. مورچه هاي كوچكتر در باغ سبز، بیشتر تفريح مي كردند و بیشتر از آواز چرچرك، لذت می بردند.

سبزه ها كه صداي چرچرك را مي شنيدند، سرهاي شان را بالا مي كردند، شمال آنها را شور مي داد و آنها بلند تر مي شدند.

غنچه هـا صداي چرچرك را مي شنيدند و چشـم هاي كوچك شـان را باز مي كردند تا او را پيدا كنند و وقتي كه مي ديدندش از شادماني مي خنديدند؛ برگ هاي آنها رشد مي كرد و گل هاي باغ بيشتر مي شدند.

چرچرك غزل مي خواند. سبزه ها كلان مي شدند؛ گياهان مي رسيدند و گل مي كردند و گل ها، دانه مي دادند و مورچه هاي باغ سبز خيلي از دانه ها را جمع مي كردند و ذخيره مي نمودند.

اما سبزه هاي باغِ زرد بسيار به كندي كلان مي شدند. غنچه ها خيلي دير گل مي كردند. گل ها به سستي بزرگ مي شدند و بيشتر  گلها هم نه می  توانستند دانه بدهند. مورچه هاي باغ زرد بسيار كار مي كردند اما نه می  توانستند خوردني زيادي پيدا كنند. همه ی مورچه هاي باغ زرد، لاغر و زرد بودند. مورچه هاي كوچكتر در باغ زرد، تفريح نه می  كردند و كمر هاي بسياري از آنها درد مي كرد.

بهار پر گل و سبزه گذشت. تابستان هم گذشت. گلها و بوته ها و چرچرك و مورچه هاي باغ سبز همه خوشحال بودند. هوا سرد شد و يك روز برف باريد و زمستان رسید.

مورچه هاي باغ سبز، ديگر بيرون نه می  آمدند، در آشيانه خود بودند و از غذاي ذخيره ی خود مي خوردند. در اين وقت يك مورچه ی پير به ياد همسايه ی خود، چرچرك، افتاد و از ديگران خواست تا كمي خوردني به او ببرند، اما ديگر مورچه هاي باغ سبز به چرچرك خنديدند و گفتند كه او كار نه كرده؛ وقتش را به آواز خواني ضايع كرده و سزايش همين است كه در زمستان گرسنه بماند.

چرچرك از درز ديوار به بيرون نگاه كرد. در باغ يك زانو برف افتاده بود. يك بوته ی سبز هم در هيچ جايي ديده نه می  شد. دلش تنگ شد. هيچ آوازي نه خواند. او كمي گرسنه شده بود، اما ذخيره یي براي خوردن نه داشت. چرچرك به جايش برگشت. كمي در باره ی زمستان فكر كرد. به يادش آمد كه پس از زمستان باز هم بهار مي آيد. كمي خوش شد. درد گرسنه گي اش كمتر شد و خواست براي سبزه ها و گل هاي آینده، سرود هاي نو بسازد.

بعد از مدتي، چرچرك توانسته بود چندين سرود تازه براي سبزه ها و گل هاي سال نو بسازد. او خيلي شادمان شده و از خوشحالي، گرسنه گي را فراموش كرده بود.

چرچرك خيلي به اين كار مشغول شده بود. حتا زمستان تير شده بود و بهار، شروع می شد، اما او مشغول تمرين آوازهاي تازه اش بود و خيال مي كرد كه هنوز باغ پر از برف است. يك روز از جايش برخاست؛ آمد به بيرون نگاه كرد؛ ديد كه هوا گرم است و ديد كه سبزه ها سرزده اند. چرچرك فورا از درز ديوار برآمد . لاغر معلوم مي شد؛ ولي، احساس كرد كه در راه رفتن خيلي چالاكتر شده است و رفت به سوي باغ زرد.

چند روز كه گذشت هوا گرمتر شد. چرچرك تيارتر شده بود و شروع به آواز خواندن كرد. مورچه هاي باغ زرد از صداي چرچرك بد شان نيامد. مورچه هاي كوچكتر در باغ زرد، بیشتر تفريح مي كردند و از آواز چرچرك، بیشتر لذت می بردند. كمرهاي شان را درد نه می  گرفت و از كار كردن قويـتر مي شدند. سبـزه هــاي باغ زرد كه صـداي چـرچـرك را مي شنيدند، سرهاي كوچك خود را بالا مي كردند؛ شمال آنها را شور مي داد و آنها بلندتر مي شدند.
چرچرك آوازهاي تازه اش را مي خواند و سبزه هاي باغ زرد، زود تر قد مي كشيدند. غنچه هاي باغ زرد كه خواندن چرچرك را مي شنيدند. چشمان كوچك شان را باز مي كردند تا او را پيدا كنند و وقتي كه مي ديدندش از شادماني مي خنديدند و برگ هاي آنهــا رشد مي كرد و گلها در باغ زرد بيشتر مي شد. چرچرك آوازهاي تازه اش را مي خواند. سبره ها زودتر كلان مي شدند. گياهان زودتر مي رسيدند و گل مي كردند و بيشتر دانه مي دادند. مورچه هاي باغ زرد خيلي از دانه ها را جمع مي كردند و ذخيره مي نمودند.
اما گيـاهان باغ سبـز، بسيار به كنـدي كلان مـي شدند. غنچه هـا خيلـي ديـر گل مي كردند. گل ها به سستي بزرگ مي شدند و بيشتر آنها هم نه می  توانستند دانه بدهند. مورچه هـاي باغ سبـز بسـيار كار مي كـردند‌، امـا نه می  توانستند خوردني زيـادي پيدا كنند. همه لاغر و زرد بودند. مورچه هاي كوچكتر در باغ سبز تفريح نه می  كردند. خوشحال نه بودند و كمرهاي شان درد مي كرد.
بهار پرگل و سبزه گذشت. تابستان هم گذشت. گلها و بوته ها و چرچرك و مورچه هاي باغ زرد همه خوشحال بودند. هوا سرد شد و يك روز برف باريد و زمستان شروع شد.

مورچه هاي باغ سبز ذخيره كافي نه داشتند. چرچرك به درز ديوار رفت و ديد كه مقدار زيادي خوردني در آن جا جمع شده است. دانست كه اين كار را مورچه هاي باغ زرد كرده اند. چرچرك با خوشحالي از مورچه ها تشكر كرد.
در باغ يك زانو برف افتاده بود. دل چرچرك تنگ شد. هيچ آوازي نه خواند. از دور چشمش به باغ سبز افتاد؛ دلش به باغ سبز سوخت. به ياد مورچه هاي باغ سبز افتاد كه پارسال با او همسايه بودند. او فهمید که مورچه هاي باغ سبز به اندازه كافي خوراكي نه دارند. دل چرچرك به مورچه هاي باغ سبز سوخت. (پايان)