رسیدن به آسمایی: 28.02.2011 ؛ نشر در آسمایی: 25.03.2011
رفعت حسینی
و اندیشه هایم
پریشیده بودند
شب آمد
شب آمد و گیسو
شبِ گیسوانِ تو آمد .
() ()
و اندیشه هایم پریشیده بودند
صدایی ز ادوارِ پیشین
به چنگش تمامِ دقایق
ولی من
درونم چو آتشفشان بود
و دنیایم از غصه ها پُر .
() ()
زبانِ ستاره طبیعی و نا منکشف بود
و در اولِ خویش بود
ولی از حکایاتِ هشیار و خسبیده لبریز .
نمازی که مهتاب می خواند
مرا تا به آینده می برد و درخواب میشست
دلم از خروش و شتابِ خیابان تهی بود
و می خواستم تا به پایان دنیا
درختِ سپیدار باشم .
تمامم در آن شب :
نشستن میان شقایق و آیینه ها بود .
() ()
پیمبر نبودم
پیمبر نبودم وگرنه ز اعجازِ الفاظ و آواز
آگاه بودم
و می شد غمـــم را ز چشمــم ببارم
و تا خطِ آخر
بپایم .
برگرفته از کتاب :
مردانی که نیستند