رسیدن: 27.11.2011 ؛ نشر : 07.12.2011
هارون یوسفی
لحظه های گمشده
ایکاشروزهای کودکی ام زنده میشدندروز های رویاییو دنیای کوچکِ بزرگ من .من به دنبال روزهای کودکی ام میگردمآنگاهی که شبپره های رنگ رنگروی شکوفه های سپید آلوبالودرس محبت میخواندندو روز هایی را کهتقویم چهار فصل برایم بهار بود .من کودکی ام را میخواهمتا عبورِ نوروز راهرروز ببینم .روز هایی را که ، آبی- سرخ نبود وو زرد- سبز .دیوار خانه ها بلند نبودندو همسایه ها باهم ،هم سایه بودند .من کودکی ام را میخواهمروز هایی را کهجاده ها در انتظار حادثه نبودند.کودکی ام را میخواهمتامانند پیرهنم دوباره آن را به تن کنم.من دنبال بمبیرک هایی میگردمکه دم هایشان رابا نخ های ماشین خیاطی مادرم می بستمو پرواز شان میدادم.من روز های کودکی ام را میخواهمآنگاهی که دهن تفنگ ها فاژه میکشیدندصد بار در یک روز نمیمردمقیمت اجناس را نمیدانستمو از کرایه خانهفقط نامی شنیده بودم .و روز هایی را کهمادرم مرا به زیارت میبردو منبرای کبوترها دانه میدادم.من دنبال روز های گریخته خود میگردم.آنگاهی کهکاغذ های دفترچه پدرم را می دزدیدموکشتی میساختمبا بادبانهای سپیدو در آبهای روان بارانهای بهاری رها میکردم.من روز های خوش کودکی ام را میخواهمکه با غرغرانک خودتمام سمفونی جهان را در دست داشتم.من روزهای کوکی ام را میخواهمزمانی را کهمادرممرا با پسوند,نک، صدا میکرد.من کودکی ام را میخواهمآنگاهی را که عبور نوروز را هر روز میدیدمگلهای زرد را از سَرِ تورِسبزه ها میچیدمبه مادرم میدادمتا برایم تاج شاهان بسازد.روز هایی را که برایم از ریا خبری نبودازخیانت اثریوجهان را مانند قندیل شفافی میدیدم .آنگاهی را که پدرم خسته از کار میآمدروی مادرم را میبوسیدروی مرا میبوسیدو به برادر بزرگم میگفت,مرد خدا،و من فکر میکردم ,فرهاد، شیر خداست.من کودکی ام را میخواهمروزهایی را که بایک لولکدرصحن حویلی کوچک خانه مانتمام دنیا را سفر میکردم.و از خبر بی خبر بودم.من روز هایی را میخواهم کهبا ستاره گانجفت اس تاق میکردمبا زنده گی بازی میکردمونمیدانستمروزی زنده گی بامن بازی میکند.میدانم :آنچه رفت باز نمیگر دد.من :برای یافتن یکروز کودکی خودیک عمر جشن خواهم گرفت .نهم نوامبر2011لندن ، شفاخانه یو اس ال